eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
933 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۹ یک لحظه تصمیم گرفتم از همسایه ها بپرسم ایا آنها هم، از این تماس‌
🌀🌀🌀سخن نویسنده خاطره ی نامادری با شما 👇 سلام دوستان ریحان هستم؛ از اینکه وقتتون را برای مطالعه خاطراتم می‌گذارید هم عذرخواه و هم سپاسگزارم. در خلال پارت گذاری، بعضی از دوستان، پیام هایی می‌فرستن که نشون می‌ده به خاطر این نوشته ها، فکرشون درگیره و گاها از نظر روحی اذیت می شن. دوستان همانطور که در مقدمه عرض کردم، این خاطره را برای بهتر بودن، برای شناخت اشتباهات و برای عبرت و تجربه گرفتن دیگر دوستان نوشتم. خیلی‌ها با گوشه‌ای از مسایل زندگی من درگیر هستند. بعضی فقر، بعضی اختلافات خانوادگی، گاهی تفاوت عقاید با خانواده، گاهی در نوع ازدواج و.... اگر براتون امکان داره یکبار دیگه مقدمه را مطالعه بفرمایید شاید در خلال قصه از دست محدثه یا پدرش عصبی بشین و... اما عزیزان من خودم هم ایراد داشتم. سعی‌ام اینه که توضیح بدم. من با خانواده ای بسیار بسیار عاطفی وصلت کردم و خودم از خانواده‌ای بودم که از ابراز محبت بی‌بهره بود، خانواده ای که حتی حرمت هم را نگه نمی داشتند چه برسه به محبت. اگر دقت داشته باشید خودتون هم، از روزی که یادتون می‌اد تا الان، تک تک تون روزهای سخت و طاقت فرسایی را پشت سر گذاشتین. گاهی خودتون عاملش بودین گاهی دیگری. اما درگیر بودید. هیچ تفاوتی بین من و شما نیست فقط نوع سختی هامون متفاوته. تنها فرقش اینه که من نشستم فکر کردم و یه جمع بندی کردم و نوشتم اما شما شاید نه. و دیگه اینکه این اتفاقات طی ۲۵سال برای من پیش آمده اما شما طی مدت کوتاهی با نوشته من متوجه این قصه می‌شید و از نظر روحی متاثر، اما، این دوران را پشت سر گذشتم. ان شاالله پارت های آخر خاطره شما را به یاد بخش هایی از پارت های اول بیاندازد و به نتیجه مد نظر من برسید. 💠نویسنده خاطره ی نامادری💠
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۹ یک لحظه تصمیم گرفتم از همسایه ها بپرسم ایا آنها هم، از این تماس‌
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۹۰ اواخر بارداری‌ام را پشت سر می‌گذاشتم. خدا را شکر بارداری سالمی بود و غیر از سختی‌های معمول یک بارداری، مشکل دیگری نداشتم. برای راحتی خودم ترجیح می‌دادم کمتر از منزل خارج شوم مگر برای پیاده روی که سفارش خانم دکتر بود. بیشتر مواقع آقا جواد ظرف ها را می‌شست، آشپزخانه مرتب می‌کرد، جارو می‌زد، رختخواب پهن و جمع می‌کرد؛ فقط آشپزی بلد نبود. چقدر نیاز بود آن محبت‌های به تمام معنا واقعیش. صدای آقا جواد از داخل اتاق با کسی تلفنی صحبت می‌کرد شنیده می‌شد. بعد از چند دقیقه، وارد سالن شد؛ _خواستگاریی که چند روز پیش، زینب ازش صحبت می‌کرد، قراره امشب برای مهربرون بیاد؛ مادر تلفن زد و گفت امشب بریم اونجا. _اِ... چه خوب! ان شاالله خوشبخت بشه! جواد جان نمی‌خوای براشون تحقیق کنی؟ _مگه تو مادر منو تو این دو سال نشناختی؟ مدام راه می‌ره و سرزنش می‌کنه. من همون ازدواج اولشو تحقیق کردم برام بسه. مادرم برام آبرو نذاشت. خیر سرش مهندس بود؛ مسجدی و نمازشب خون بود، مردک نابود کرد زینب بیچاره رو. مادرم راه می‌رفت می‌گفت تو مقصری؛ آخه من بد بخت کجا تو خونه‌شون بودم ببینم راه و مرامش چیه! بیرونش خوب بود همه ازش تعریف می کردن. چه می‌دونستم روانیه و قراره با روح و روان خواهرم بازی کنه. _ مگه چیکار میکرد؟ آقا جواد تلخی خاطرات، آزارش می‌داد، چهره‌اش گرفته شد؛ _ یه دفعه می‌خواسته بره خونه مادرش؛ زینب می‌گه تو با برادرت مدام دعوا و کتک کاری می‌کنی من استرس پیدا می‌کنم تنها برو. نامرد زینب بیچاره را می‌کُنه تو حمام و کیسه نون خشکو می‌ذاره جلوش، می‌ره تا سه روز بر نمی‌گرده. مادرم هر چی خونه‌اش، تماس می‌گرفته کسی گوشیو جواب نمی‌داده. زنگ زد به من که تو نزدیکی برو در خونه‌اش، ببین چرا جواب نمی‌ده. رفتم در خونه‌شون هر چی زنگ زدم جواب نداد. از همسایه‌ها پرسیدم گفتند ندیدنش. می‌دونستم جاییو ندارم بره. رفتم جلالو صدا زدم اومد از دیوار خونه بالا رفت. هر چی جلوتر می‌رفتیم صدای گریه‌ بیشتر به گوش می‌رسید. رفتیم تا تو حموم. زینب تو حموم اونقدر گریه کرده بود که رمق نداشت. مردک روانی از این کارها زیاد انجام می‌داد. زینب با زحمت تونست ازش جدا بشه. دلم برای مظلومیتش سوخت؛ _ان شاالله با این خوشبخت بشه؛ اما شما برو تحقیق. _بخدا مادر هر کاری خودش بخواد انجام می‌ده. الان بعد ده سال از طلاق زینب هنوز منو سرزنش می‌کنه. اما مادر، حسن آقا، داماد دایی را قبول داره. به اون می‌گم پرس و جو کنه. به خانه مادر شوهر رسیدیم زینب تک و تنها، همه‌ی کارها روی دوشش بود. زیبا نیامده بود. همسرش ندیده با باجناقش حسودی کرده بود. آقاجمال، بودن در کنار دوستانش را به مراسم خواهرش ترجیح داده بود. این وسط آقا جواد مانده بود و من و شکم گنده‌ام. توی خانه مادر شوهر من، ابداع و نوآوری فراوان بود؛ مثلاً در همه‌ی خانه‌ها، کش قیتونی فقط برای بیرجامه استفاده می‌شد؛ اما آنجا کاربردهای مختلفی داشت. از کش قیتونی برای جمع کردن سیم های اضافه استفاده می‌شد. بند آویز لباس می‌شد. برای نصب دستمال لوله‌ای کاربرد داشت و بجای فنر پشت در و پنجره قابل استفاده بود. جالب‌تر از همه بجای بست شیر گاز بخاری هم از کش قیتونی کمال استفاده می‌شد. گشتی زدم و با قیچی همه‌ی توانمندی‌های کش قیتونی را برش زدم. از زینب سوال کردم چه مسایلی را با داماد مطرح کردی؟ و از پاسخش متوجه شدم خیلی مسایل را نگفته است. یکسری کد دستش دادم؛ _اینها را هم بپرس. _آخه امشب برا مهربرون دارن می‌آن. _خب بیان، به داماد بگو یکی دو ساعت زودتر بیاد سوالاتتو بپرس. پذیرفت و داماد احضار شد. یکی دو ساعت پشت درهای بسته سنگ های خود را واکندند. زمان حضور میهمانان رسید. پذیرای از میهمانان به عهده‌ی من بود. چای و میوه و شیرینی را آماده می‌کردم. دم در، آقا جواد وسایل را از من می‌گرفت و پذیرایی می‌کرد. بعد از تعیین مهر، داماد اصرار داشت خطبه‌ی عقد توسط آقا جواد خوانده شود. اما به دلیل عدم انجام تحقیقات و آزمایش، اقا جواد نپذیرفت و به دلیل موافقت مادر و زینب خانم، طلبه‌ی دیگری از اقوام را خبر کردند. عقد خوانده شد. آخر شب میهمانان رفتند. ساعت از یک گذشته بود که آقا جمال به خانه برگشت. طبق عادتش سری به آشپزخانه زد و دنبال چیزی برای خوردن بود. توی این دو سال، غیر از سلام، کلام دیگری بین من و آقا جمال رد و بدل نشده بود. آقا جمال کم حرف بود. من هم از ارتباط غیر ضروری با نامحرم گریزان بودم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۹۱ چادر‌ سر کردم و وارد آشپزخانه شدم. بعد از سلام و پاسخ آقا جمال قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود خواستم چند دقیقه بماند. سرش را پایین انداخت، چشمی گفت و گوشه‌ی دیوار ایستاد. مخاطب قرارش دادم؛ _شما در جریان بودی امشب خواهرت مهربرون داشت؟ _ بله _ پس کجا تشریف داشتین؟ فقط من و آقا جواد وظیفه حضور داشتیم؟ _یه نفر نبود پذیرای کنه. من با وجود شرایط سختم مدام در رفت و آمد بودم. اقا جواد هم باید روی بحث مهر تمرکز می‌کرد؛ اما مجبور بود مدام پا شه و وسایل پذیرایو از من بگیره. اگر چنین مواقعی بدرد هم نخورید، پس به چه بدرد هم می‌خورین؟ رفقات اولویت داشتن به خواهرت؟ ادب کرد و سرش را بالا نیاورد. فقط عذرخواهی کرد؛ _حق با شماست، اشتباه کردم. صبح آقا جمال مرخصی گرفت، خودش و ماشینش را در اختیار عروس و داماد قرار داد. آزمایش و خرید را همراهشان رفت. برای ناهار هم همه‌ی خانواده را کباب میهمان کرد. عجب ابهتیییی!!!! 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
إِلَهِي قَدْ سَتَرْتَ عَلَيَّ ذُنُوباً فِي الدُّنْيَا اى خدا تو در دار دنيا ، گناهانم را از تمام خلق پنهان داشتی... @Khoodneviss
دوشنبه ها دو برابر من عاشقت هستمـ امــامـِ دومِـ خـوبـمـ تـمـامـِ زنــدگــی امـ @Khoodneviss
اختصاص ۲۰ درصد حقوق ماهانه فرماندهان سپاه به آسیب‌دیدگان کرونا سخنگو و مسئول روابط عمومی کل سپاه: 🔹فرماندهان در ستاد فرماندهی کل ،حوزه مرکزی تا سپاه‌های استانی در این نهضت مومنانه مشارکت کرده‌اند. 🔹به فضل الهی تا پایان بحران کرونا با اختصاص ۲۰ درصد از حقوق ماهیانه خود بخشی از نیازهای این دسته از هموطنانی که تحت تأثیر بیماری کرونا شغل خود را از دست داده اند، را تامین خواهند کرد. 🔹آحاد کارکنان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز آمادگی خود برای تخصیص بخشی از حقوق ماهیانه خود برای مشارکت در رزمایش کمک مومنانه را اعلام کرده‌اند که با هماهنگی کارگزینی رده مربوطه مورد اقدام قرار خواهد گرفت. fna.ir/ewkppg @Farsna
خودنویس
اختصاص ۲۰ درصد حقوق ماهانه فرماندهان سپاه به آسیب‌دیدگان کرونا سخنگو و مسئول روابط عمومی کل سپاه: 🔹
🌀ان الله یحب المحسنین...❤️ این روزها شاهد همدلی های بسیاری بودیم. هم مردم و هم مسئولان. بعد یه عده بیان بگن سپاه چیکار میکنه؟😒 شعار نه غزه نه لبنان سر میدید اما چشم ندارید ببینید اینها برای مردم چیکار میکنن؟ اینو باید روی پیشونی سلبریتی ها حک کرد. قوه قضاییه هم ۲۰ درصد حقوق هاشون رو میخواهند به عزیزانی که تحت تاثیر کرونا شغل خودشون رو از دست دادند یا بیکار هستند، بدهند. ما این جا برای همدیگر جان هم میدهیم چه برسد به پول! خداوند پاداش صدقه ی نیکوکاران را شخصا میدهد. @khoodneviss
تولید ماسک در سالن تئاتر حافظ آفرین به این بچه های هنری 👏 سلبریتی ها یاد بگیرن😁 @khoodneviss
رئیس و مسئولان عالی قوه‌قضائیه ۲۰ درصد حقوق ۳ ماه خود را برای کمک به نیازمندان و آسیب‌ دیدگان بیماری کرونا اختصاص دادند. بله اینجوریاست. یکی هم نیست به رییس جمهور بگه تو که میخوای کمک کنی دیگه چرا سود ۱۲ درصد؟😳 خدایا من از دست این بشر دیگه رَد دادم.🤦‍♀ @Khoodneviss
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۹۱ چادر‌ سر کردم و وارد آشپزخانه شدم. بعد از سلام و پاسخ آقا جمال قب
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۹۲ با احساس نزدیک شدن زایمان، از خواب بیدار شدم. اذان صبح بود وضو گرفتم نماز خواندم و منتظر ماندم تا آقا جواد هم نمازش را بخواند. بعد از نماز گفتم؛ _فکر کنم باید بریم بیمارستان. _جدی می‌گی؟ _آره دیگه؛ چه وقته شوخیه اول صبحی؟ _هوا تاریکه محدثه رو چیکار کنیم؟ _نمی‌ترسه؟ نیم ساعت دیگه با مادرت تماس بگیر بیاد پیشش. _آره الان چیکار کنم؟ _ اول محدثه را آروم بیدار کن که نگران نشه. منم با لیلا از قبل هماهنگ کردم. گفت بیا بیمارستان ما. _راهش خیلی دوره، اما می‌تونه مواظبت باشه. برم به آژانس زنگ بزنم. قبلاً یه راننده مطمئن زیر نظر گرفتم. ساک کودک و لوازم خودم را که به سفارش لیلا و مادرم از قبل آماده کرده بودم از کمد بچه بیرون آوردم. آقا جواد محدثه را بیدار کرد. _اَه چقدر زود؟ آقا جواد نوازشش کرد؛ _ من و مامان می‌خواییم بریم بیمارستان. صدات کردم، پا نشی بترسی. پاشو برا خودت صبحونه آماده کن. نیم ساعت دیگه به مامان بزرگ می‌گم بیاد پیشت. محدثه با حالت شوکه من را نگاه می‌کرد. به کمک آقا جواد رختخوابم را برای برگشت آماده کردم. از خانه که خارج می‌شدم به محدثه گفتم؛ _تو کوچه نریا؟ فقط برو مدرسه و برگرد خونه. از خوشحالی آمدن یک آبجی گفت؛ چشم مامان جونم. وارد زایشگاه شدم. لیلا نگران منتظرم بود. کارهای پذیرشم را انجام داد و بستری شدم. دردها آرام آرام شدت گرفت و بی‌قرار شدم. بعد از دوازده ساعت تحمل درد، صدای گریه دخترم خستگی را از تنم بیرون کرد. پرستار با تخت کوچکی وارد شد. لیلا جلو رفت و تخت را از پرستار تحویل گرفت؛ _وای خدا چه ریزه میزه‌اس! و نوزاد را از تخت خارج کرد و در آغوشم گذاشت دختر کوچولوی من، مستقیم به چشم هایم نگاه می‌کرد. قربان صدقه‌اش رفتم و به سینه‌ام فشردمش. لیلا خندید؛ _له شدا! _ بی‌ خیال، به مادر گفتی؟ _آره تو خونه‌ی منه. الان می‌رم دنبالش. چشم باز کردم مادر کنار تختم نشسته بود و با ذوق نگاهمان می‌کرد. عصر آقا جواد با مادرش و یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شد. محدثه اجازه ورود نداشت و به همسایه واحد ۸، سپرده شده بود. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۹۲ با احساس نزدیک شدن زایمان، از خواب بیدار شدم. اذان صبح بود وضو گ
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۹۳ مادر بچه را در آغوش آقا جواد گذاشت تا برایش اذان و اقامه بگوید. آقا جواد، بعد از اذان و اقامه، پرسید: _کام دخترمو با تربت برداشتی؟ _آره عزیزم؛ لیلا رو به آقا جواد کرد؛ _یکی ماماها، زحمتشو کشید. تربتی اصل که از همسایه مادرم گرفته بودم. می‌گفت؛ _این تربتو پنجاه سال پیش، زمانی که پیاده به کربلا رفتم تا الان نگه داشتم. قسمت شما بود. وارد خانه که شدیم محدثه ذوق زده به سمت نوزاد آمد و اصرار داشت بغلش کند. اما آقا جواد، مخالفت کرد و برایش از کوچک بودن و حساسیت نوزاد گفت؛ _اگه خدای نکرده، از دستت بیافته، مشکل پیدا می‌کنه، دست و پا یا سرش می‌شکنه. بزرگ‌تر که بشه می‌تونی بغلش کنی. محدثه نپذیرفت اما چاره ای نداشت و با قیافه ای، پر از اخم، فاصله گرفت. مادر، دخترم را توی رختخوابش خواباند مادر شدن سخت و زیبا بود. نه شب، خواب داشتم و نه روز؛ چقدر این طفل معصوم به من وابسته ست! الحق که نمی‌تواند حتی یک پشه را از خود دور کند. قرارست با مکیدن ذره ذره ی شیره ی جان من، یک انسان دارای قدرت و اختیار شود. محدثه از کنار من تکان نمی‌خورد و مدام قربان صدقه خواهرش می‌رفت. چقدر بچه دوست بود محدثه. گویی اسباب بازی پیدا کرده بود. مدام التماس می‌کرد بغلش کند و آقا جواد نگران بود. اصرار داشت بغلش کند؛ _بیا نزدیک تر بشین؛ ریحانه کوچولو را بلند کردم؛ _دستاتو باز کن. با اشتیاق انجام داد. ریحانه را در اغوشش گذاشتم. خودم هم مواظبش بودم. ذوق می‌کرد و نگاه از ریحانه بر نمی‌داشت. آقا جواد مدام دلش شور می‌زد؛ _خانم از دستش می‌افته‌ها؟ _نه نترس مواظبم. _خب دیگه بسه محدثه راضی نبود اما چاره‌ای هم نداشت. مادر تا ده روز که، کمی سر حال شده بودم پیشم ماند. اما از آنجایی که آقا جواد یک سفر کاری به مشهد مقدس پیش رو داشت، نمی‌توانستم تنها باشم. مادر مبینا را پیشم فرستاد؛ چهل روز، نه شب خوابیدم و نه روز؛ آنقدر کم خوابی داشتم که سردرد می‌گرفتم و چشم‌هایم کاسه خون شده بود. التماس می‌کردم این فسقلی یک ساعت بخوابد، تا من هم بخوابم؛ اما خواب خرگوشی می‌رفت. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا