eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
929 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۰ مراسم دعای توسل منزل آقای جلیلی برگزار شد. هنوز دعا شروع نشده بود
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۱ زمانی که آقا جواد آرام بود و توی خودش، باید منتظر طوفان بعد از این آرامش می‌بودم. خیلی توی لک بود؛ فکر می‌کردم شاید دوباره سرِ کار، برایش مشکلی پیش آمده باشد. شاید هم تلفنی یا اخباری، از مرکز فرماندهی، از خانه‌ی مادرش، با محتوای، ظلم نامادری بر روح جگر گوشه‌اش، بدستش، رسیده باشد. کنارش نشستم؛ دستم را دور گردنش انداختم و پیشانی اش را بوسیدم؛ _ اتفاقی افتاده؟ با نگاهی پر از معنا سرش را بالا آورد؛ _شما تو بسیج دانشگاه که بودین، با آقایون شوخی هم، می‌کردین؟ _شووخیی؟نههه _خب دو سه سال هر روز با هم سر و کار داشتین مگه می‌شه صمیمی نشده باشید؟ _آره چرا نمی‌شه! بعدشم ما فقط پنج شنبه جمعه ها دانشگاه می‌رفتیم؛ برنامه کاری داشتیم. یه زمان آقایون تو دفتر بودن و یه زمان هم خانوما. همزمان با هم، حضور نداشتیم. فقط دو سه هفته یکبار، جلسه‌ی برای برنامه‌ریزی، مشترک بود که اونهم خیلی رسمی بود. _تکرار جلسات، سبب صمیمیت، نمی‌شد؟ _ نه! کافی بود دیر سر جلسه حاضر بشن؛ مثل شمر باهاشون رفتار می‌کردم؛ صمیمی بشم؟ که چی بشه؟ _تو هیأت که بودید چی؟ _اون که کلا همه چیزش جدا بود فقط حاج آقا ضیایی واسطه بود گاها حضور داشت. کلاس‌های درس هم که خیلی رسمی برگزار می‌شد. _مگه میشه هیات با اون برنامه‌های سنگین، کار مشترک نداشته باشید؟ _داداش جلالت هم فعال بود؛ می‌تونی ازش بپرسی روند کارها چه طور بود؟ _حاج آقا ضیایی که می‌اومد؛ تو مدیر اونجا بودی، حاج آقا هم موسس؛ فکر که می‌کنم می‌بینم خیلی دقیق شخصیت تو را می‌شناخت. حتی می‌دونس سطح مطالعات تو چقدره. کتاباتو از لابلای کتاب های من تشخیص داد. چرا اونقدر دقیق می‌شناخت؟ _‌چون شاگردش بودم. یک سال سیر مطالعاتم را خودش برنامه‌ریزی کرد و با کمک آقای رفیعی، بهم کتاب معرفی می‌کردن. یک سال کامل پای درسش نشستم. اهل سوال کردن هم بودم. خب طبیعیه منو بشناسه. چهره در هم کرد و شانه‌ای به علامت عدم پذیرش، بالا انداخت. _‌بخاطر شرایط کاری پیش نیومد با هم تنها بشید؟ عصبی شدم _یعنی چی؟ _خب به هر حال، یه مدیر با مؤسس هیات بیشتر از بقیه نیروها سر و کار داره. _آره، اما همه حرف ها و برنامه ریزی‌ها، زمانی که بچه ها حضور داشتند انجام می‌شد. اگر کاری هم جا می‌افتاد تلفنی مطرح می‌کردیم. _از کجا بدونم دروغ نمی‌گی و چیزی پشت اونجا نداشتید؟ طی یک سال زندگی مشترکمان، بارها بدبین شده بود و با نگرانی از خیانت من حرف می‌زند. هر بار آرام، دلیل اورده بودم که دلیل ندارد نگران باشد اما با این حرف‌هایش، کنترلم را از دست دادم؛ _من شرایط سختی را که پشت سر گذاشتی، درک می‌کنم. به همین دلیل هم، هر زمان رفتار بدبینانه داشتی، سکوت کردم. بهت حق دادم زود اعتماد نکنی و همیشه پای درد دلت نشستم. اما بهت اجازه زیاده روی نمی‌دم. حداقل باید یه مورد خلاف از من یا از حاج آقا ضیایی دیده باشی، تا بتونی به این موضوعات فکر کنی. حق نداری بی‌دلیل، این جوری محاکمه کنی. وقتی باورم نداشتی، حق نداشتی جلو بیای و اقدام کنی. طلبکارانه سکوت کرده بود و هاج و واج عصبانیتم را نگاه می‌کرد. از جای خودم برخواستم، تلفن را برداشتم؛ _ زنگ میزنم خود حاج آقا ضیایی که منو تو این رنج و بدبختی انداخت، بیاد تکلیف منو مشخص کنه. دیگه نمی‌تونم با بدبینی‌هات زندگی کنم. تا خواست حرفی بزند، وارد اتاق شدم و شماره حاج آقا ضیایی را گرفتم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۲ سفره ناهار را جمع کردیم و ظرف ها را به همراهی خانم حاج آقا ضیایی شستیم. محدثه با پسر کوچولوی حاج آقا مشغول بازی بود. حاج آقا ضیایی و آقا جواد داخل یک اتاق نشسته بودند؛ برایشان چای بردم و پشت در گذاشتم. با تقه‌ای به در، آقا جواد را از آوردن چای آگاه کردم. دو تا چای هم برای خودم و خانم ضیایی ریختم. صحبت من با خانم ضیایی گل انداخت. از هر دری با هم صحبت می‌کردیم. خانم ضیایی از رابطه من با محدثه پرسید و راه درد و دل و گلایه‌ی من باز شد. از ناسازگاری‌های محدثه گفتم. از درک نکردن خانواده‌اش؛ از بدبینی های آقا جواد، از خستگی خودم. _سعی کن بهش محبت کنی. بغلش کن، قربون صدقه‌ش برو. _همه همینو می‌گن، اما من نمی‌تونم. دختر لوسیه _نه اشتباه نکن بچه محبت می‌خواد. اگه بهش محبت نکردی انتظار حرف شنوی نداشته باش. _محبت فقط قربون صدقه رفتن نیست. همین که مواظبشم محبته. همین که خوراکی های مضر را ازش دور می‌کنم محبته. حتما که نباید یه دختر اندازه خودمو بغل کنم. خانم ضیایی که متوجه خستگی من شد، پیشنهاد داد دو هفته محدثه را با خودشان ببرند تا من هم نفسی تازه کنم. مشروط به پذیرش آقا جواد، با اشتیاق پذیرفتم. محدثه وارد اتاق شد؛ _ مامان، بابا می‌گه بیا تو اون اتاق پیش ما. از اتاق خارج شدم؛ آقا جواد توی سالن وسط هال، ایستاده بود؛ _حجابتو کامل کن چند دقیقه بیا داخل، حاج آقا کارتون داره. اجازه ورود گرفتم و وارد شدم. با کمی فاصله کنار آقا جواد نشستم. حاج آقا، سکوت را شکست؛ _شما حرکتی انجام دادین که موجب نگرانی حاج آقا شده؟ _نه به هیچ وجه، اگه موردی هست همینجا خودشون بگن. _خب... من با حاج آقا صحبت کردم؛ ایشون فشار زیادی را تحمل کردن و طبیعتا تو روحیه شون خیلی اثر گذاشته، اما قول دادن به شما کمتر فشار بیارن؛ البته به شرط اینکه، شما رفتاری شک بر انگیز نداشته باشید. _مطمئن باشید. من بدون هیچ تردیدی قول می‌دم. خانم ضیایی با حاج آقا برای بردن محدثه مشورت کردند و من هم با آقا جواد. محدثه را با خود بردند. آقا جواد از رفتن دخترش ناراحت بود اما به روی خودش نیاورد. بعد از دو هفته که محدثه پیش خانم ضیایی و همسرش بود، آقا جواد برای آوردنش، به قم رفت. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
میانبر به لینک تمام خاطرات لینک قسمت اول تمام خاطرات ارسالی اعضای محترم کانالمون هم اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Khoodneviss/2351 👆👆👆👆👆👆👆
🌀میخواهم امشب مشق بنویسم. مشق هر شب من آخرش به شما میرسد آقا اما این بار از اول میخواهم از شما بنویسم. نه که آخرش به شما برسد. نه نه اول شما باشی و آخر شما وسط شما باشی و سطر به سطر شما .خط به خط ، حرف به حرف و نقطه شما باشی. شاید این اول نوشتن بشود که شما را بیشتر ببینم. بیشتر نفس بکشم. بیشتر حس کنم. بیش تر بو بکشم و بیشتر عاشق شوم. باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت یا ایهاالعزیز!❤️ میشود ببخشی؟! دیر آمدنمان را ... دیر دیدنت را . دیر آمدیم آقا خیلی دیر ... هزار و صد و هشتاد ویک سال است که دیر کردیم. بدون شما دنیا دارد به آخر میرسد. آقا جان امشب حرف دارم . میخواهم بگویم دستمان را رها نکن مولا. جاده پر پیچ و خم است و شک و تردید ها بسیار. قلبمان را به قلب آسمانیت گره بزن. میدانم این روزها شما هم نمیخوابید، بیدارید و منتظر وعده ی پروردگار. میشود در نماز شبت امشب نام مرا هم ببری؟ محتاج تر از همیشه ایم ای آگاه به احوال ما . شبت بخیر مولا جان 🌺السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی 🌺 @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••🍃✾•♥️•✾🍃••┈┈• سلام حضرت مهربانی ها سلام آغاز شادمانی ها میبینی با آن که روز است اما خیال شهر چه آسوده در نبودنت خوابیده؟ روز ما شب شده و شب مان تار. ای مسیحای جهان. ای مهدی جان!❤️ حضورت را در این لحظه ها هرچه بیشتر به وجودمان سرازیر کن. آماده مان کن .آماده ظهور 🌸اللهم عَرِّفْنی حُجَّتَک فَإنّكَ اِنْ لَمْ تُعَرّفنی حُجّتَک ضَلَلْتُ عَنْ دینی 🌸 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @khoodneviss •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از 😍پیشنهاد ویییییژژژژه😍
😍لیلی باش وهمسرت رو کن⁉️ همسرداری درکلام 🔰 🌀 تدریس صدجلسه همسرداری ،نکات فوق کاربردی 👏 🌀 صوتهای تحکیم 🌀 تدریس دکتر زهرا عباسی و مدرس 👶 و مباحث همسران) ♨️♨️ بررسی کامل مسئله ، چرایی و یا آن توسط و...... ســبـــک 😍 🍱 بهمراه 👈 غذاخوردن 🍖🍳 نامزدها مادرها 📣 بـــشـــتـــابــــیــــد⁉️ http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
ی خاص باقلمی دلنشین🍃 خلاصه ای از رمان👇 سارا دختر چادریه که دل به پسر غیر مذهبی به اسم امیر میبنده امیرهم همینطور عاشق سارا میشه ولی به خاطر ذات خرابش بارها به سارا خیانت میکنه وسارا میخواد از امیر جدابشه که یک روز امیر با تهدید... https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d برای خوندن کامل رمان روی لینک بالا بزنین👆👆
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۲ سفره ناهار را جمع کردیم و ظرف ها را به همراهی خانم حاج آقا ضیایی
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۳ آقا جواد و محدثه از راه رسیدند. محدثه با هیجان خاطرات سفر دو هفته‌ای، برگشت و منتظر عکس العمل گرم و صمیمی و همراه با ابراز دلتنگی از سوی من بود. اما این حس در من وجود نداشت؛ بلکه برعکس غصه‌دار روزهای پیش روی خود با محدثه بودم. با خانم ضیایی تماس گرفتم و برای دو هفته لطفی که در حقم کردند تشکر کردم. هیچ کدام از اقوام آقا جواد، چنین لطفی نکردند. فقط منتظر بودند اشکالی در رفتار من ببینند و بزرگش کنند. توی گوش هم، پچ پچ کنند و دست آخر، چهل کلاغ تحویل آقا جواد بدهند. _در حقم خیلی لطف کردید خدا از خواهری کمتون نکنه. لطفتونو هیچ وقت فراموش نمی کنم _این چه حرفیه؟ کاری انجام ندادیم. _اختیار دارین بزرگواری کردین. اینجا هیچ کی نگفت تو عروسی یک هفته تنها بودن حقته؛ همه، تو وجود محدثه، دوربین کار گذاشتن عیوب منو بشمارن. خانم ضیایی بلند خندید؛ _خدا هدایتشون کنه. _ان شاالله _خب محدثه اومد خونه خوشحال بود؟ _خیلی، کلی حرف برای گفتن داشت. با ذوق از استخر رفتنتون می‌گه. از شنا کردنش که نزدیک بوده غرق بشه نجاتش دادید. از پارک و فلافل درست کردنتون مدام داره حرف می زنه. _آره خیلی دلش می‌خواست داخل کارای من باشه؛ منم مشارکتش می‌دادم، کلی کیف می‌کرد. اگه بتونی تو کارات واردش کنی راحت‌تر می تونی باهاش انس بگیری. بهتر به حرفت گوش می‌ده. _ اوه ! خیلی می‌اد تو دست و پا؛ من حال و حوصله، این کاراشو ندارم. کلافه می‌شم. می‌خوام ظرف بشورم می‌گه من. می‌خوام غذا درست کنم می‌گه من. خیلی خودشو قبول داره. من نمی‌تونم تحمل کنم می‌فرسمش بیرون، خیلی هم بدش می‌آد. _آهان، هر طور خودتون صلاح می‌دونین. ولی اگه بتونی این کارو انجام بدی بد نیست. _ سختمه اما سعی می‌کنم. تو این دو هفته که پیشتون بود رفتارشو چطور دیدید؟ _اشکال خیلی داره. استخر که می‌خواستیم بریم؛ از یه خیابون باید رد می‌شدیم. با یه دست محدثه را گرفته بودم، با یه دست دیگه‌ام، پسرمو؛ محدثه اصرار می‌کرد دست طاها رو رها کن فقط منو بگیر. - ای بابا! آخه چی از تو کم میشه. بهش گفتم محدثه جان طاها سه سال از تو کوچیک تره نمی‌شه دستشو رها کنم. اما حرف خودشو می‌زد. حاج آقا یه مواردیو توی یه برگه کوچیک یادداشت کرد و به حاج آقاتون داد. یکسری اشکالاتی هست که از نظر حاج آقا ضیایی حتما باید رسیدگی بشه و گرنه مشکل جدی پیدا می‌کنید. _ممنون خدا خیرتون بده. من که خودمو کشتم از بس گفتم رفتار محدثه ایراد داره باید بریم مشاوره. فقط یه جواب دارن بهم بدن. محبت کن. بوسش کن. بغلش کن. خانم ضیایی با صحبت من خندید؛ _ البته این دختر خیلی کمبود داره هر چی محبت بهش داشته باشی تو زندگی بچه های خودت جبران میشه. _ همین طوره؛ اما هر چیزی جای خودشو داره. بعد هم باید بذارن، من خودم با شیوه خودم محبت کنم. این چیزا که دیکته شدنی نیست. هر چی اصرار می کنن من عصبی‌تر می‌شم. بماند که بخاطر محدثه بعضی وقتها، قهر و دعوا هم داریم. _عجب! که اینطور. خانمی یه موردی؛ اون هفته که اومدیم خونتون حس کردم بارداری، درسته؟ _ بله _ بسلامتی مبارک باشه ان شاالله؛چند وقتتونه؟ _ممنون، تو ماه چهارمم. _ان شاالله؛ بچه خودت که به دنیا بیاد حس مادری واقعی را پیدا می‌کنی و راحت تر می‌تونی به محدثه هم محبت کنی. _چی بگم؛ توکل به خدا؛ خیلی مزاحمتون شدم ببخشید. _اختیار دارید خدا نگهدارتون باشه. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۴ بعد از قطع تماس، داخل اتاق شدم. آقاجواد مقابل کتابخانه ایستاده بود، دفترچه‌ای در دستش بود و ورق می‌زد؛ خوب که نگاه کردم دفتر یادداشت‌های دوران دانشگاهم بود‌؛ _دفترچه منو می‌خونی؟ _دنبال یه کتاب بودم اتفاقی دیدم کنجکاو شدم. می‌گم عبدالله عاصی کیه؟ _عبدالله عاصی؟ نمی‌دونم، چطور؟ _بهت کارت پستال هدیه کرده چطور نمی شناسیش؟ و همزمان دفتر را سمتم گرفت. متعجب نگاهش می‌کردم! دست خط را شناختم. هدیه زهرا بود. امضا زده بود عبدالله عاصی؛ با خنده گفتم؛ این که دوستمه؛ اما آقا جواد آنقدر بهم ریخته بود که با خودش فکر نمی‌کرد معنای آن می‌شود بنده گنهکار خدا. _دوستت مَرده؟ _ای بابا مگه خودت آخر امضات نمی‌زنی الاحقر میر سید جواد؟ خب اینم اینجوری نوشته. بنده گنهکار خدا. خیالش راحت شد. خندیدن داشت؛ اما من باید با نگرانی از خودم دفاع می‌کردم. _فکرت آزاد شد؟ _اره با اون امضا زدنش، کلی بهم استرس وارد کرد. از در اومدی چیزی می‌خواستی بگی؟ _اره، خانم ضیایی گفت ظاهرا حاج آقا یه نوشته به شما داده. _آره تو جیب بغل قبامه؛ زحمت بکش خودت برش دار. برگه را از جیبش برداشتم. نگاهی به یادداشت‌های حاج آقا انداختم. حاج آقا تیتروار اما دقیق، دست روی ایرادهای تک‌تک مان، گذاشته بود؛ ۱.خلأ عاطفی همسر ۲.دقت شود اجتماع چه توقعی از محدثه و هم سن و سال هایش دارد؟ ۳.سرکش است و اطاعت پذیر نیست. ۴.به شدت حسود است و متوقع ۵.تنبل است و مسئولیت گریز ۶.در عین حال فضول در کار دیگران و بزرگترهاست. ۷.بحران تصمیم گیری دارد. ۸.احساساتش را شفاف بیان نمیکند و موضع متضاد دارد. ۹.تحت تاثیر پدر و تقلید از پدر است. ۱۰. پدر اجازه چقلی کردن، نه از مادر و نه از هیچ شخص دیگری را، به محدثه ندهد تا راست و دروغ را بهم نبافد. ۱۱. پدر در مقابل بچه از همسرش طرفداری کند. ۱۲.پدر به گریه و لوس بازی‌اش بی‌اعتنا باشد. ۱۳.شرایط دشوار است، فعالیت زیادی نیاز است. ۱۴.تعیین فرصت برای رفتن پیش روانپزشک. حاج آقا چقدر دقیق در طول دو هفته محدثه را شناخت و تحلیل کرد. عاطفه نداشتن من نسبت به محدثه؛ حمایت‌های نابجای آقا جواد؛ و ایراد‌های اساسی محدثه؛ این مدت درد را فهمیده بودم اما گوش شنوایی برای حرف‌هایم نداشتم. امیدوار بودم آقا جواد با سفارش دوستش، بیشتر با من همراهی کند. برگه را نشانش دادم؛ _ ببین چه دقیق شناخته! آقا جواد چند دقیقه به برگه نگاه کرد؛ تیتر اول را درشت‌تر دید؛ _ببین اونم فهمید که بهش محبت نمی‌کنی. فکر می‌کنی با امر و نهی خشک، می‌تونی همه چیزو درست کنی. دلخور شدم؛ _فقط همینو نوشته؟ چند بار گفتم بذار تو حال خودم باشم؟ من نمی‌تونم دیکته‌ی شما رفتار کنم. راه و روش خودمو دارم. _راه و روشت داد زدنه؛ مدام امر و نهی کردنه؛ _وقتی کاراش از سطح هم سن و سال هاش پایین‌تره، با قربون صدقه رفتن درست میشه؟ کدوم بچه‌ای تو این سن باید یاد بگیره غذا بخوره؟ کدوم بچه تو این سن، هنوز بند کفششو بزرگتراش می‌بندن؟ اینا رو باید قربون صدقه رفتن حل کنم؟ وقتی با گریه اصرار می‌کنه که من باید کفششو ببندم شما باید همراه من باشی و خیلی قاطع بگی خودت ببند؛ _ آره مثل تو باید همیشه اشک بچه را در بیارم. آقا جواد طوری گارد گرفت که گویی مقصر تمام اشکالات دخترش من بودم. دلخورتر شدم؛ _یه زحمت بکش کل برگه را با همین دقت بخون، هم ایرادای خودت داخلش هست، و هم اینکه این همه مشکل که تو شخصیت محدثه است از قبله؛ ظاهراً اشتباهی گرفتی که منو عامل همه مشکلاتش می‌دونی. اشکالات محدثه به من هیچ ربطی ندارن. من فقط نمی‌تونم این رفتاراشو بپذیرم؛ همین. و ناراحت از اتاق خارج شدم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۴ بعد از قطع تماس، داخل اتاق شدم. آقاجواد مقابل کتابخانه ایستاده ب
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۵ محدثه پای تلویزیون دراز کشیده بود؛ _ مامان برام آب بیار؛ لحن محدثه همیشه آمرانه بود، هیچ وقت خواهش نمی‌کرد. اعصابم از برخورد آقا جواد خورد بود؛ تصور می‌کردم در حد یک خدمتکارم؛ با اخم میان پیشانی و با لحن تند، پاسخ دادم؛ _ پاشو برو خودت بخور ؛ می‌دانستم نباید با محدثه تند و عصبی رفتار کنم اما فقط، می‌دانستم؛ آقا جواد که خوب درکم نمی‌کرد بهتر از ان، نمی‌توانستم برخورد کنم. هر وقت من حالم بد بود و روبراه نبودم محدثه بیشتر توی دست و پایم می‌پیچید. بیشتر درخواست داشت و بهانه گیری می‌کرد. این جور مواقع بیشتر با هم به مشکل می خوردیم. بارها به محدثه گفته بودم حالم که خوب نیست از من فاصله بگیر اما گوشش بدهکار نبود و برعکس عمل می‌کرد. اضطراب، آرامش نمی‌گذاشت. عصبی بودنم مضطربش می‌کرد. می‌خواست با نزدیک شدن به من، خودش را آرام کند. مسأله مهمی که آن زمان نمی‌فهمیدم. هیچ مشاوری، در هیچ کدام از مشاوره هایمان نتوانست نکته به این مهمی را بفهمد. وارد آشپزخانه شدم. مواد کوکو را آماده کردم. شروع به سرخ کردن شدم. محدثه وارد آشپزخانه شد، اصرار داشت کوکوها را خودش سرخ کند. دوست نداشتم زمان آشپزی، توی دست و پایم باشد. با اخم نگاهش کردم؛ _برو بیرون؛ اشپزی بچه‌بازی نیست. از حرفم خوشش نیامد؛ با لحن تندی، شبیه به خودم، دست به کمرش زد؛ _امسال می‌خوام برم کلاس سوم؛ بچه نیستم. همه‌ش به من می‌گی بچه؛ و با گریه صدادار، از آشپزخانه خارج شد. آقا جواد که بحث بین‌مان را شنیده بود، کتاب بدست وارد آشپزخانه شد؛ _ دوباره چتون شده؟ بلد نیستین دو کلام درست با هم حرف بزنین؟ _ چرا بلدم؛ اومده بزور می‌گه من کوکوها را سرخ کنم. عصبانی شد؛ _‌خب بده سرخ کنه چی می‌شه؟ _بیا بابا جون؛ بیا سرخ کن محدثه لبخند پیروزمندانه‌ای زد و کفگیر را از من گرفت. با ناراحتی از آشپزخانه خارج شدم. آقا جواد همچنان غر می‌زد؛ _نمی‌خواد نمازشب بخونی. برو درست رفتار کردنو، یاد بگیر. بحث کردن بیشتر فایده نداشت. وقتی بخاطر محدثه عصبانی می‌شد، خیلی چیزها یادش می‌رفت. روزهای خواستگاری گفته بود، دغدغه اولم برای ازدواج، دخترم است. باید به اینجای داستان بیشتر فکر می‌کردم. من خودم مقصر بودم که خوب فکر نکردم. آن زمان به کمتر چیزی که فکر می‌کردم محدثه بود. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜