کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتاول🌱›› تو خانوادهای از لحاظ اعتقادی متوسط بزرگ شده بودم. اینجوری بگم که دروغ و ارتباط با
‹‹قسمتدوم🌱››
هر کس که فالوم میکرد منم فالوش میکردم.
تا اینکه یه روز یه نفر اومدن پیوی و شروع کردن به احوال پرسی
رنگم پرید که یکی پیامم داده اونم یه پسر.
جوابشو ندادم...
باز پیام داد تا سلام کردم و گفتم بفرمایید.
اوشون هم نه گذاشت نه برداشت، پرسید که چند سالمه و چقدر خوشش اومده که من جوابشو اول ندادم و از این حرفا.
منم که قند تو دلم اب میشد...
اسممو پرسید؛ سنمو پرسید و شهرمو
منم مثل یه فرد زودباور جوابشو میدادم...
اسمش ارش بود.
تا پیام نمیداد جوابشو نمیدادم و فکر میکردم چون من اول پیام نمیدم کارم درسته.
گذشت و گذشت از نگین خانم تبدیل شد به نگینم...
و من چقدر حس خوبی بهم دست میداد وقتی اخر اسمم میم میذاشت.
اولین تجربم بود و فکر میکردم درسته.
حدودا دو ماه چت کردیم تا تصمیم گرفتم بیخیالش بشم
دیگه پیامشو سین نکردم.
متاسفانه اینو هم بگم که عکسمو براش فرستاده بودم و همچنین شمارم💔
یه مدت جوابشو ندارم و اوشون هم بیخیال شد.
بعد یه مدت باز پیام داد که کجایی؟!
گفتم بخاطر درسهام نمیام اینور.
چند ماه گذشت تا یه شماره ناشناس زنگم زد
جواب دادم.
گفت: آرشم همون که داخل پیام رسان... با هم اشنا شدیم
میخواستم سکته کنم.
نمیدونم از کجا به ذهنم رسید گفتم شماره واگذار شده و من نگین نیستم😅
اونم دو سه بار زنگ زد با جدیت جوابشو دادم و بیخیال شد...
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتدوم🌱›› هر کس که فالوم میکرد منم فالوش میکردم. تا اینکه یه روز یه نفر اومدن پیوی و شروع کردن
‹‹قسمتسوم🌱››
این قضیه رو به دوستام هم گفته بودم.
یکی دیگه از دوستام تعریف کرد که وارد یه گروه شده و منم عضو بشم. گفت که گروه مختلط هست...
اولش مخالفت کردم ولی انقدر اصرار کرد که قبول کردم.
لینک رو فرستاد و عضو شدم منو به همه معرفی کرد. بیشتره گروه پسر بودن.
چند مدت تو گروه بودم. انگار عادت کرده بودم تو گروه چت کنم...
یکم عادی شده بود که با اقا پسرای گروه چت کنم.
یه مدت گذشت که متوجه شدم دوستم هم با یکی از پسرای گروه به صورت مجازی دوست شده.
دیگه خلاصه منم نصیحتش کردم که خوب نیست و از این حرفا. چون دوستم مذهبی بود، ولی تو فضای مجازی اصلا اون کسی که من میشناختم نبود.
کار من شده بود از این گروه مختلط به اون گروه رفتن. نزدیک به ۲۰ تا گروه مختلط داشتم. برای هم مهم نبود دیگه.
انقدر هم با پسرا بگو و بخند میکردم که نگو و نپرس💔
نمیدونم چرا ولی بهم خوشمیگذشت...💔
از تو همون گروه با یه اقا پسر اشنا شدم. میگفت که دوستم داره و بیخیال هم نمیشد. همشهری نبودیم.
منم قبول کردم که باهاش دوست بشم...
حدودا ۴ ماه چت کردیم
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتسوم🌱›› این قضیه رو به دوستام هم گفته بودم. یکی دیگه از دوستام تعریف کرد که وارد یه گروه شده
‹‹قسمتچھاࢪم🌱››
منم وابستش شده بودم؛ قبول کردم که کمکش کنم
اسمش علی بود. پسر بداخلاقی هم بود😅
حس میکردم قراره باهاش ازدواج کنم...
همون روزا ۱۵ سالم تموم شده بود.
و سر یه سری مسائل
دعوامون شد.
گفت پس دروغ میگی که دوستم داری.
اعصابم ازش خیلی خورد بود.
باز دعوامون شد بهش گفتم که اینا چیه و اونم بیخیال نمیشد...💔
وقتی دعوامون شد رفتم و تا صبح ان نشدم
فرداش گفت کجا رفتی اینه دوست داشتنت؟
نمیدونستم واقعا چیکار کنم.
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتچھاࢪم🌱›› منم وابستش شده بودم؛ قبول کردم که کمکش کنم اسمش علی بود. پسر بداخلاقی هم بود😅 حس م
‹‹قسمتپنجم🌱››
گفتم من که دوستش دارم و قبول کردم...
باز شروع کرد. انگار بدم میومد از خودم و باز وسط چت رفتم.
تا یه مدت قهر بود و منم محلش نمیذاشتم.
انقدر تعداد گروههام زیاد شده بود که باز یکی از یه گروه دیگه اومد پیویم.
مدیر گروه بود و با همراه دوستش...
اونا هم همشهری ما نبودن
پسره اصرار کرد که با دوستش که اسمش سینا بود دوست بشم.
حتی ایشون خودش هم با یه دختر در ارتباط بود که اوشون هم اومد پیوی و اصرار کرد که با سینا باشم.
هر چی میگفتم اخه چرا من
میگفت خود سینا گفته بیام بهت بگم
گفتم من با کسی در ارتباطم
دختره گفت باهاش بهم بزن
منم که اون روزا با اوشون قهر بودم و اصلااا هم پیام نمیداد بیخیالش شدم و اوشون هم پیام نداد که نداد
رفتم با سینا پسر خیلی خوبی بود.
اوایل سختم بود پیامش میدم اونم انگار همین حسو با من داشت.
دیگه اونو فراموش کردم و پیام هم که دیگه نداد... کل فکر و ذکرم شده بود سینا
واقعا دوستش داشتم...
شب و روز انلاین بودم تا باهاش چت کنم
شاید بگید مبالغه میکنم ولی من واقعا از صبح ساعت ۷ تا ۱۱ شب یک سره انلاین بودم و شارژ گوشیم هم که تموم میشد تو شارژ باهاش کار میکردم...
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتپنجم🌱›› گفتم من که دوستش دارم و قبول کردم... باز شروع کرد. انگار بدم میومد از خودم و باز وسط
‹‹قسمتششم🌱››
اوایل کرونا بود و مدارس هم مجازی شده بود. پدر و مادرم هر دو شاغل بودن و من صبح تا ظهر از زمان کلاسیم میزدم و با سینا تلفنی صحبت میکردم.
بعد از ظهر هم که مامان و بابام میومدن، و ما چت میکردیم.
به شدت افت تحصیلی کرده بودم و برام مهم نبود.
بهونهی افت تحصیلیم رو هم کرده بودم مجازی شدن کلاسها...
فقط سینا مهم بود...
تو گروهها هم با پسرا گرم میگرفتم و سینا حرص میخورد.
چند بار هم سر همین موضوع دعوامون شد.
باز دلشو به دست میاوردم که ناراحت نباشه.
پسر مودبی بود و این موضوع رو خیلی دوست داشتم.
۱۶ سالم شده بود و حدودا دوسال بود که درگیر روابط مجازی شده بودم...
نزدیک به یک سال با سینا چت میکردیم و تلفنی صحبت میکردیم.
باز بخاطر گرم گرفتن من با پسرا دعوامون شد ولی ایندفعه خیلی جدیتر.
از حق نگذریم سینا هم گرم میگرفت ولی میگفت تو حق گرفتن نداری.
دعوامون خیلی جدی بود سینا قهر کرد و هر کاری کردم اشتی نمیکرد.
میگفت تو هر بار میگی دیگه گرم نمیگیرم و اهمیت نمیدی.
دیگه از روزی انلاین شدن فقط روزی ربع ساعت انلاین میشد اون هم انقدر دیر جواب میداد که داشتم دیوونه میشدم.
رابطمون قبل از این دعوا خیلی خوب بود. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر کنین.
ولی بعد دعوا سرد شد...
دیگه ایموجی قلب نمیفرستاد فقط 😊 رو میفرستاد.
دیگه عزیزم و عشقمها رفت کنار...
کم کم از قلب به گل فرستادن تغییر کرد...
حتی دیگه پیام هم نمیداد...
یا اصلا تا چند روز انلاین نمیشد..
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتششم🌱›› اوایل کرونا بود و مدارس هم مجازی شده بود. پدر و مادرم هر دو شاغل بودن و من صبح تا ظهر
‹‹قسمتهفتم🌱››
واقعا وابستش شده بودم...
خیلی خیلی زیاد...
هر چی باشه یک سال یا چت میکردیم یا تلفنی صحبت میکردیم یا عکس میفرستادیم...
نمیدونستم چیکار کنم...
حدودا یک ماه گذشت و ما شاید فقط دو سه روزش رو چت میکردیم.
پیامش میدادم جوابمو نمیداد..
گفت که کرونا گرفته...
شاید باورتون نشه ولی انقدر بخاطر این موضوع که سینا کرونا گرفته حالم بد بود که دو روز تب کردم😅
شب و روز گریه میکردم و از خدا میخواستم که خوب بشه...
خداروشکر گفت که خوب شده.
گذشت و گذشت هی بدتر سرد شد در حدی که جلوی من میرفت پیوی دخترا...
خیلی عوض شده بود خیلی زیاد...
دیگه نه مودب بود نه مهربون...
میگفت دیر انلاین میشم که فراموشم کنی...
مگه میشد؟!💔
من شب و روزم رو براش گذاشته بودم...
تو همون زمانها یه اقا پسر دیگه که اسمشون امیر بود اومدن پیویم.
فقط برای اینکه سینا رو فراموش کنم قبولش کردم...
شاید فکر کنید عوضیم ولی اینجوری نیست...
منم تو دام افتاده بودم و نمیفهمیدم...
بعد سینا عوض شدم.
استرسهام درحدی شده بود که قرص مصرف میکردم.
خیلی داغون شده بودم...
دیگه اون نگین قبل نبودم.
خدا رو فراموش کرده بودم.
نمازام همه رفته بود کنار.
سر خانواده حتی پدرم داد میزدم...💔
کارم شده بود هر روز دیدن فیلمهای...💔
و هزارتا کار دیگه...
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتهفتم🌱›› واقعا وابستش شده بودم... خیلی خیلی زیاد... هر چی باشه یک سال یا چت میکردیم یا تلفنی
‹‹قسمتهشتم🌱››
دیگه به هیچکس اهمیت نمیدادم...
دیگه اون نگین پاک نبودم...😔
با اون اقا پسر جدید اشنا شدم.
مذهبی بود و اسمش هم امیر بود.
پسر مهربونی بود.
حدودا ۹ ماه با ایشون چت کردیم و من تو این رابطه هنوز به سینا فکر میکردم.
هر یک ماه یا دوماه یه بار یه سلام میکرد و حالمو میپرسید و میرفت...
حالم از خودم بهم میخورد و بدتر اینکه امیر شدید وابستهی من شده بود...
حدودا ۱۷ سالم بود.
با امیر هر روز چت میکردیم...
هدف من فراموش کردن سینا بود ولی بازم خرابکاری کرده بودم...
با امیر دو سه بار تلفنی صحبت کردیم...
همشهری نبودیم ولی عکس رد و بدل میکردیم...
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتهشتم🌱›› دیگه به هیچکس اهمیت نمیدادم... دیگه اون نگین پاک نبودم...😔 با اون اقا پسر جدید اشنا
‹‹قسمتنھم🌱››
امیر وابسته من شده بود و من این موضوع رو دوست نداشتم...
چیزی بهش نمیگفتم...
گذشت و گذشت من همون حالت ادامه میدادم...
یه روز همینجوری تو سایتهای مستهجن در حال چرخ زدن بودم که مامانم وارد اتاق شد.
منم هول شدم و سریع از سایت خارج شدم
مامانم پرسید چرا ترسیدی؟
گفتم یه دفعه اومدی ترسیدم.
گفت دروغ نگو!
باور نکرد و منم چیزی نگفتم دیگه
نشست کنارم و شروع کرد به کتاب خوندن
من که میدونستم هدفش اینه که بفهمه داشتم چیکار میکردم.
منم همینجوری یه کانال داخل یه پیامرسان سرچ کردم. کانال مذهبی بود و شروع کردم به خوندن مطالبش که تا مامانم بره.
درمورد دوستی با شهدا بود.
یه دفعه دگرگون شدم.
یه جورایی بدنم یه دفعه سرد شد.
با خودم فکر کردم که چقدر عوض شده بودم...
فیلترشکنم رو پاک کردم و گفتم دیگه سمت فیلمها نمیرم.
اما با امیر نمیتونستم کات کنم.
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتنھم🌱›› امیر وابسته من شده بود و من این موضوع رو دوست نداشتم... چیزی بهش نمیگفتم... گذشت و
‹‹قسمتدھم🌱››
حدودا یک ماه دیگه تا ۱۸ سالگی شدنم مونده بود.
دیگه واقعا از خودم خسته شده بودم.
۴ سال درگیر مجازی بودن خیلی زیاد بود...
تصمیم گرفتم یه شهید رو انتخاب کنم به عنوان برادر...
یه جا نوشته بود باید عکس شهدا رو نگاه کنیم و ببینیم کدوم جذبمون میکنه.
هر شهیدی میدیدم انگار جذب نمیشدم...
به خودم گفتم کدوم شهیدی حاضره برادر من بشه؟!
اخه شهدا هستن که ما رو به عنوان رفاقت انتخاب میکنن و ما کشیده میشیم سمتشون...
ولی هیچکس منو قبول نمیکرد💔
همینجوری یک شهید رو انتخاب کردم...
رو یه کاغذ نوشتم کمکم کن قول میدم پایبند بمونم باهات...
بازم هیچ تاثیری نداشت...
انگار کمکم نکرد...
فقط یه اتفاق افتاد و اون این بود که دیگه دوست نداشتم با کسی باشم...
به هر کی بگید متوسل شدم...
به خدا... به پیامبرا... به امامها...
به رفیق شهیدم...
روز به روز سردتر میشدم نسبت به این روابط
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتدھم🌱›› حدودا یک ماه دیگه تا ۱۸ سالگی شدنم مونده بود. دیگه واقعا از خودم خسته شده بودم. ۴ سا
‹‹قسمتیازدھم🌱››
به سرم زد به امیر بگم نمیخوام گناه کنم. اونم چون مذهبی بود اولش قبول کرد ولی بازم فرداش پیام داد.
حدودا چند ماه درگیر این بودم که بفهمونمش که گناه داره و بازم اهمیت نمیداد.
یه روز سینا اومد پیویم و گفت کمکش کنم.
گفت عاشق دختر همسایشون شده و چیکار کنم که بفهمه دوستش داره یا نه.
اولش فکر کردم دروغ میگه
ولی کل پیامهاشون رو با دختره برام فرستاد گفت از اینا اگر میتونی بهم بگو...
حس کردم یکی قلبمو فشار داد.
بهش گفتم تو مگه نمیگفتی دوستم داری؟ مگه نمیگفتی دلت برام تنگ میشه؟!
گفت دلم برات تنگ میشد ولی مثل یه کسی که یک سال باهاش چت کردم. وابستت بودم، نه دوستت داشتم.
گریهم گرفته بود... بعد این همه مدت بازم گریهم گرفت...
بهش گفتم از کی با دختره چت میکردی؟
دقیقا زمانی رو گفت که سرد شده بود با من...
پس دلیل سرد شدنش این بود نه گرم گرفتن من با پسرا...
میگفت انتظار داشتی مجازی بیام بگیرمت؟ تو که با من بودی معلوم نیست با چندتا دیگه هم هستی...
خردم کرد... خیلی هم خردم کرد...
میگفت بجز اون خانم هیچکس به چشمش نمیاد من که دیگه هیچیم...
**
یه شب تا صبح نخوابیدم و گریه کردم که اون نگین کو؟ چرا دیگه نیستش؟ تصمیم گرفتم بیخیال همه چی شم...
پیامهای امیر رو دیر به دیر سین میزدم میگفتم زیاد انلاین نمیشم...
همینجوری گذشت و گذشت تا امیر هر چی پیام داد سین نکردم..
دیگه برام ناراحتیش مهم نبود...
به خودم گفتم این هم مثل سینا...
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتیازدھم🌱›› به سرم زد به امیر بگم نمیخوام گناه کنم. اونم چون مذهبی بود اولش قبول کرد ولی بازم
‹‹قسمتدوازدھم🌱››
بازم دلم نیومد و سین کردم و باز شروع کردیم به چت کردن.
یه چند روز گذشت گفت حس میکنم از هم خسته شدیم
گفتم چطور
گفت نمیدونم حس میکنم یه چند روز چت نکنیم شاید درست بشه.
مجازی به همین سادگیه...
گفتم باشه.
چند روز چت نکردیم.
سینا هم که دیگه کلا بیخیال شده بود و منم دیگه گذاشتمش کنار...💔
یه روز در حال خالی کردن حجم گوشیم بود که فیلمهای مذهبی که از قبل تو گوشیم بود رو دیدم...
چقدر راجعبه امام زمان داشتم...
فیلمهای جدیدم همشون عاشقانه بود...💔
چقدر عوض شده بودم...
با خدا هم درگیر بودم که چرا کمکم نمیکنی...
حالم از خودم به شدت بهم میخورد...
دوست داشتم گوشیمو نابود میکردم چون هر چی بود تو این بیصاحاب بود...
تصمیم گرفتم واقعا بیخیال همه چی بشم...
دیگه برام مهم نبود که کسی ناراحت میشه یا خودم نمیتونم...
زده بودم به سیم اخر...
امیر هم که خودش خواست پیام ندیم...
تازه فهمیدم همه یه مدت خسته میشن تو مجازی از هم...
حتی اگر به ازدواج هم بکشه بدون تعارف ایا حاضری با کسی که مجازی اومد باهات ازدواج کنی؟!
کسی که معلوم نیست تو حقیقی چجوری با کسی باشه...
معلوم نیست چقدر از حرفاش راست باشه...
من تیز بودم ولی ساده بودم...
چندبار سوتی امیر و سینا رو گرفتم...
سوتی کسایی که به حساب خودشون دوستم داشتن... خودشون متوجه سوتیشون نبودن ولی چون من یادم بود حرفاشون رو فهمیدم...
❁ ¦↫ #ࢪمان
کوچهشهدا -!'🇵🇸
‹‹قسمتدوازدھم🌱›› بازم دلم نیومد و سین کردم و باز شروع کردیم به چت کردن. یه چند روز گذشت گفت حس میک
‹‹قسمتسیزدھم🌱››
اخرین بازدید کل پیامرسانهام رو مخفی کردم.
میخواستم همه چی رو تغییر بدم. میخواستم اخرتمو بسازم...
من اخرتو فراموش کرده بودم... شایدم فراموش نکردم. ولی نمیخواستم قبول کنم که قراره بخاطر تک تک گناهام مجازات بشم...
مثل خیلی از شماها که مثل من درگیر شده بودین و درگیر هستین و نمیخوایین قبول کنین.
نمیخوایین قبول کنین که اون دنیا همین کسی که دارین چت میکنین و نامحرمین حاضر نمیشه که گناهای شما رو به دوش بکشه... میگن اون دنیا مادر هم حاضر نمیشه گناهای بچهش رو بگیره.... دیگه اینا که سهلن!
امیر هم هر چی پیام داد که دلم تنگ شده دیگه جواب ندادم...
قید همه چی رو زدم... میخواستم بشم اون نگین پاکی که بودم. نه این نگینی که...💔
گذشت گذشت و باز امیر پیام میداد و من سین نمیکردم. دیگه نداد...
بعد یه مدت شمارشو بلاک کردم... میخواستم خودم باشم و یه نگین جدیده پر تجربه رو بسازم🙂
من درگیر شدم... تویی که داری میخونی درگیر نشو...
من تا تهشو رفتم... فکر نکن اینایی که گفتم اسون بودن... نه!
چهار سال درگیر بودن کم چیزی نیست. خیلی از اتفاقها رو نگفتم تا خلاصه بشه...
من خیلییییی بیشتر از این حرفا تو مجازی گند زده بودم اینا یه جزوش بود...
من واقعا تا تهش رو رفتم...
به عبارتی مثل یه صفحه از کتاب مجازی من بود...
مجازی هیچی تهش نیست...
درگیرش نشو
تو درگیرش نشو
تو دلتو نده
تو اشتباه نکن
تو عوض نشو...
من خسارتهای بدی دیدم... که حتی الان هم قابل جبران نیست...
چیزایی دیدم که فراموش کردنش سخته...
تو اینجوری نکن.
فقط متعلق به همسرت باش...
مجازی روزی تموم میشه...
تو نکن که مثل من پشیمون نشی...
تو داخل مجازی متفاوت باش...🙂
این داستان بر اساس واقعیت بود...!
پایان!
❁ ¦↫ #ࢪمان