eitaa logo
ع‍ـ♡ـشــق‌یعنی...『LAVEISS』
2.7هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
556 ویدیو
0 فایل
❤️ ﷽ ❤️ شخصیت های رمان آیلا و اریا
مشاهده در ایتا
دانلود
ع‍ـ♡ـشــق‌یعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجو_شیطون_من #p293 ولی از نگاه شیطونش فهمیدم باز داره خبیثانه فکر میکنه. دستمو
بعد از من، عاقد از مهراد پرسید که بلند بله رو گفت. همه برامون دست زدن که مهراد کنار گوشم گفت: -اخیییش راحت شدم مامان اومد بغلم کرد و منم بغلش کردم و گفتم: _مرسی مامان برای همه چی اشکاش که روی صورت مهربونش ریخته بود رو پاک کردم. مامان بهمون تبریک گفت . یه سرویس طلا داد بهم و یه انگشتر طلا رو دستم کرد با تعجب نگاش کردم. یه ساعت هم دست مهراد کرد که مهراد خیلی ازش تشکر کرد . هر چند در برابر ساعت های ملیونی مهراد این ساعت هیچی بود،ولی اینکه خودشو ذوق زده نشون میداد و میگفت خیلی قشنگه برام خیلی ارزش داشت. مامان بغلم کرد و اروم دم گوشم گفت: از جایی که کار میکنم قرض گرفتم تونستم برات این انگشتر و این ساعت رو برای شوهرت بخرم. این سرویس رو مهراد بهم داد که جلوی خانوادش کم نیارم خیلی پسر با فکریه. بعد رفتن مامان، بابا اومد اول منو بغل کرد و بعد مهراد رو هر چی که بابای بدی بود بازم بابام بود و بغلش عطر پدرانه داشت. په جعبه از جیبش در آورد و داد دستم که توش یه جفت گوشواره بود و گفت: -خوشبخت بشی دخترم رو به مهراد گفت: -تنها خواهشی که ازت دارم اینه که خوشبختش کنی و همیشه لبخند رو لبش بیاری. چیزی که من نتونستم. _مطمئن باشید بیشتر از جونم مراقب شبنم هستم به تریب مامان مهرداد اومد بعد مامان بزرگ اومد بعدش پدر جون اومد و تمام فامیل به ترتیب اومدن اون دختر عمه ایکبریش هم اومد به جای اینکه به من تبریک بگه پرید بغل مهراد.
با حرص جوری که کسی نبینه لباس دختره رو کشیدم که از مهراد جدا شد با حرص گفتم: -عزیزم کوری نمیبینی ازدواج کردیم دور بر شوهر من هي نپلک تا حالتو نگرفتم ایشی کرد و رفت. مهراد داشت میخندید که نیشگونش گرفتم و گفتم: -چه خوشش هم اومده صبر کن مهمونی تموم بشه حالتو میگیرم مهراد خم شد و اروم دم گوشم گفت: _امشب هر چقدر میتونی ناز کن که خودم نازتو خریدارم -اگه من امشب نخوابیدم حالا ببین _عمرا بزارم بخوابی مهمونا از خودشون پذیرایی کردن و ما هم کلی عکس خانوادگی گرفتیم خوشحال بودم مهراد پدرمو دعوت کرده وقتی بهم گفت شبنم زنگ بزن و پدرتو واسه عروسیمون دعوت کنم بهش گفتم نه هنوز به خاطر گذشته ای که به خاطرش تباه شده بود ازش ناراحت بودم و وقتی مهراد گفت باشه خودم دعوتش میکنم بی تفاوت بودم. ولی الان خوشحال بودم که تنها نیستم که خانوادم کنارمن که خانواده مهراد منو بیکس نمیبینن عروس خانم به عقب خم شو و اقا دوماد هم روش خم بشه و دستشو دور کمرش حلقه کنه و تو چشماش زل بزنه و صورتاتون نزدیک هم باشه. کاری که فیلمبردار خواسته بود رو انجام دادیم. تموم شد میتونین استراحت کنید برای عکس و فیلم بعدی صدای در نشون از رفتن فیلمبردار میداد.
ع‍ـ♡ـشــق‌یعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجو_شیطون_من #p294 با حرص جوری که کسی نبینه لباس دختره رو کشیدم که از مهراد جدا
خواستم راست وایسم که مهراد محکم تر بغلم کرد. خودم هم از صبح دلتنگش بودم دستمو دورش حلقه کردم... بعد از اینکه حسابی ابراز عشق و دلتنگی کردیم من رفتم جلوی آینه ای که گوشه اتاق بود تا خودمو مرتب کنم. رژ لبمو از کیفم در اوردم و مشغول کشیدن رو لبام شدم که مهراد دوباره بغلم کرد. گفتم: عه نكن مهراد زشته الان یکی میاد.. خانم خودمه دلم براش یه ذره شده رژمو گذاشتم تو کیفم و گفتم خدا رو شکر این رژو دارم. یاد ارایشگاه افتادم اونی که مسئول میکاپم بود کارش که تموم شد یه رژلب همرنگ رژی که زده بودم رو بهم داد و گفت: اینو با خودت ببر شاید نیاز پیدا کنی بهش اونوقت منه خنگ میگفتم نه نمیخوام رژ زدم دیگه واسه چی میخوام که هانی به زور تو کیفم گذاشت و گفت: ببر به دردت میخوره اون دوتا بهتر از من میدونستن. بعضی وقتا کلا مخم هنگ میکنه. فیلمبردار اومد که یه زن مهربون بود. مهراد خواسته بودیم زن بیاریم میگفت اگه مرد باشه بهت نگاه میکنن. مهراد جلوی اینه داشت یقه کتش رو مرتب میکرد زنه اومد پیشم و گفت:
سلام مهربونا🌹 رمان جدیدی که قراره اینجا بزارم😍❤️🔥 رمان قبلی هم چنتا پارت آخرش و میزارم براتون عزیزان❤️ اسم رمان جدید
آریا راد… ازش متنفر بودم! فقط اسمش و شنیده بودم اما همین اسم لعنتیش هربار که به گوشم میرسید اوقاتم و تلخ میکرد و آقا حالا اومده بود خواستگاریم! انقدر حرص خورده بودم که اگه یه شکم زاییده بودم تا الان دیگه شیرم خشکیده بود و اون بچه بی شیر مادر میموند! حالم بد بود، هرچی گفتم نه... گفتم پدر من، من نمیخوام ازدواج کنم، من اصلا نمیخوام با خانواده ای که تو میگی و مورد تاییدته وصلت کنم به گوشش نرفت که نرفت و در آخر با این جمله که: "نیلوفرهم اولش مخالف ازدواج با مسعود بود اما الان عاشقشه"متقاعدم کرد و من فهمیدم هرچی زور بزنم بی فایدست! از جانب بابا این خواستگاری لغو نمیشه و خانواده راد هرجوری که هست تشریفشون رو میارن... برخلاف بابا نظر من اصلا این نبود که من هم مثل نیلوفر دچار عشق بعد از ازدواج میشم، چون من اصلا تو فکر ازدواج نبودم، چون من اصلا تو فکر اینجا موندن نبودم، من میخواستم برم! میخواستم برم ایتالیا و لعنت به این شرط خروج از کشور... بابا مخالف سر سخت رفتنم بود و میخواست با شوهر دادنم من و از این کار منصرف کنه و انگار که قصد گول زدن یه بچه پنج ساله رو داشته باشه میگفت ازدواج کن و بعد برو! و البته مثل روز برام روشن بود که همه اینها بازیه... که بابا میخواد من و از رفتن منصرف کنه که بابا حتی بهتر از من میدونست من بعد از ازدواج با تنها پسر خانواده راد هیچ جا نمیتونم برم... این بازی ای بود که بابا راه انداخته بود و اما من هنوز پا پس نکشیده بودم! من این خواستگاری رو بهم میزدم،، من مثل نیلوفر کوتاه نمیومدم، من این اخلاق منحصر به فرد قد و یه دنده بودن و از بابا به ارث برده بودم، من آیلا نبودم اگه این خواستگاری رو خراب نمیکردم!
پیوند ابروهام و شدید تر کردم، یه خال ساختگی اما گوشتی هم رو بینیم چسبوندم و حالا ترسناک تر از اونی شده بودم که کسی جرئت نگاه کردن بهم و داشته باشه چه برسه به اینکه پسر حاج محمود بخواد به عنوان همسرش من و انتخاب کنه! انقدر از کارم راضی بودم که لبخندی تحویل خودم دادم، بی شباهت به آیلا ی واقعی، یه موجود ترسناک از خودم ساخته بودم، دیگه خبری از اون پوست صاف و روشن که هیچ لک و جوش و خالی نداشت نبود، یه پوست افتضاح برای خودم درست کرده بودم و حالا اون کلاس میکاپی که چند سال پیش رفته بودم به دردم خورده بود، بدجوری هم به دردم خورده بود! ابروهای باریک و بلندم تبدیل به یه تیکه موکت شده بود، از ریمل زدن هم حرفی نمیزدم بهتر بود، یه جوری دور چشمم و سیاه کرده بودم که هرکی نمیدونست فکر میکرد بعد از ریمل زدن کمِ کم یه ربعی گریه کردم ، گریه شدید و خلاصه همه چیز برای زهره ترک کردن آقا آریا فراهم شده بود که صدای مامان نوشین و شنیدم: _آیلا عزیزم، میای پیش ما؟ چند دقیقه ای میشد که خانواده راد اومده بودن و من هنوز تو اتاقم بودم، مامان هنوز دستور به بردن چای نداده بود و فقط ازم خواسته بود برم و در کنار مهمونها باشم که سرخوش "چشم"ی گفتم و تو آینه نگاه آخر و به خودم انداختم، چشمهای عسلیم برق میزد و تو دلم غوغایی به پا بود که بیا و ببین... نمیخواستم اینطور بشه اما حالا که بابا راضی نمیشد دیگه کاری ازم ساخته نبود که یکی درمیون و شلخته بودن دکمه های شومیزم و چک کردم، شالمم به بدترین و غیر قابل تصورترین حالت ممکن رو سرم انداختم و رفتم بیرون، خونه نسبتا بزرگ ما دوتا هال داشت، یکی این پایین و هم ردیف با اتاق خواب ها و آشپزخونه و یکی مخصوص مهمون که با چهارتا پله از این پایین جدا میشد و حالا من راهی اونجا بودم، قبل از همه نیلوفر متوجهم شد اولش با لبخند نگاهم کرد و اما هرچی من نزدیک تر شدم لبخند از روی لبهاش محو شد و حتی خیاری که داشت پوست میکند از دستش افتاد و پشت بندش نگاه همه به سمت من چرخید، همه ماتشون برده بود، حاج خانمی که احتمالا مادر آقای دوماد بود از شدت وحشت هینی کشید و من اما این وسط دنبال دوماد میگشتم،دنبال آقا اریا میگشتم اما هرچی چشم میچرخوندم کسی رو نمیدیدم، مهمونها فقط حاج آقا و همسرش و دختر مجردشون بودن و خبری از هیچ دومادی نبود که حالا بعد از حدود یک دقیقه حیرت و سکوت دسته جمعی بابا از روی مبل بلند شد و اسمم و به زبون آورد: _آیلا؟
و قبل از اینکه من بخوام جوابی بدم صدای زنگ آیفون بلند شد و مسعود که شاید اوضاع بهتری نسبت به بقیه داشت بلند شد و به سمت آیفون رفت و در و باز کرد و حالا من بالاخره جواب بابایی که قصد داشت من و مجبور به ازدواج کنه و من اینجوری باهاش تلافی کرده بودم رو دادم: _جانم بابا؟ از عصبانیت سرخ شده بود، قفسه سینش بالا و پایین میشد و انگار نمیتونست اون چیزی که دلش میخواد رو به زبون بیاره که حالا همزمان با شنیدن صدای باز و بسته شدن در این بار حاج محمود مثل فنر از جا پرید و در حالی که خیره به پشت سر من، جایی که دقیقا در ورودی به خونه بود مونده بود با همون لحن که بابا من و صدا زده بود گفت: _آریا؟ و مثل اینکه آقای دوماد که نو این جمع ندیده بودمش حالا بالاخره تشریف فرما شده بود که آروم سر چرخوندم به عقب تا جوون مردم یه دفعه سکته نکنه و پس نیفته اما همین که چرخیدم بابا دیدن پسری که لباس هاش چند برابر لباسهای من داغون بود و خال رو دماغش گنده تر از خال روی دماغ من بود، این من بودم که داشتم سکته میکردم و پس میفتادم که حالا پسره یه لبخند هم چاشنی ترکیب وحشتناکش کرد و همین برای سیاهی دوتا از دندونهای ردیف بالاش کافی بود که یه نگاه به من انداخت و بعد جواب پدرش رو داد: _جانم بابا؟ و من حیرون مونده بودم، من مونده بودم که پسری که بابا انقدر ازش تعریف کرده بود همینه که دارم میبینم؟ کسی که اگه قیافش و فاکتور میگرفتیم بازهم شبیه یه آدم نرمال نبود؟ کسی که پیرهنش انگار از تو دهن گاو در اومده بود و یه نصفش تو شلوارش بود و نصف دیگه اش بیرون از شلوارش؟ اوضاع بد پیچیده بود و خونه در سکوتی عجیب فرو رفته بود که حالا پسره راه افتاد به سمتم ، یه بار دیگه نگاهم کرد و قبل از اینکه بخواد از کنارم رد شه و بره من دقیق تر نگاهش کردم،الکی بود… خال رو دماغش،ابروهای سیاه و ضمختش و سیاهی دندونهاش الکی بود، حتی ممکن نبود پسر خانواده راد اینطور لباس بپوشه و من حالا داشتم میفهمیدم، حالا داشتم میفهمیدم که احتمالا پسر حاج محمود هم مثل من زورکی به این خواستگاری اومده که چشمهام ریز شد و آریا راد با یه لبخند گوشه لبی از کنارم رد شد و به سمت بقیه رفت…
کرک و پرم ریخته بود. فکر میکردم تنها کسی که از این ازدواج فراریه منم، فکر میکردم فقط منم که به اجبار خانوادم و علی الخصوص پدرم مجبور به شرکت تو این خواستگاری شدم اما حالا داشتم میفهمیدم وضعیت پسر حاجی هم درست مثل وضعیت منه که بااین سر و ریخت اومده بود خواستگاری،که حتی جورابهای پاره پوره پاش کرده بود،طوری که انگشت شستش کاملا از اون سوراخ بیرون زده بود و جداگانه به همه سلام عرض میکرد! هنوز هم کسی چیزی نمیگفت و چای آوردن من منتفی شده بود که نیلوفر برای همه چای آورد و وسط این چای خوردن پسر حاجی لبخندی زد: _پس چرا مجلس انقدر ساکته؟ و با پررویی غیرقابل وصفی ادامه داد: _فکر کنم الان دیگه وقتشه من و آیلا خانم بریم تو اتاق حرفهامون و بزنیم، سنگامون و وا بکنیم و شماهم اینجا باهم به یه نتیجه ای برسید، نظرتون چیه؟ حتی از من هم پررو تر بود ، پدرش یه جوری نگاهش کرد که اگه فقط دونفری اینجا بودن حتما با کمربند میفتاد به جونش و اما الان و تو این جمع، تو این فضای سمی نمیتونست چیزی بگه و من که داشت خنده ام میگرفت به زور و با گاز گرفتن گوشه لب خودم و نگه داشته بودم که بابا متوجه حالم شد و معنادار برام سر تکون داد ! برام مهم نبود که بعد از این خواستگاری کوفتی باهم جر و بحث کنیم، مهم نبود اگه بخواد صدتا حرف بارم کنه، فقط مهم این بود که این خواستگاری خراب شه و بابا از خیر شوهر دادن من بگذره که آقای دوماد و تنها نزاشتم و بلند شدم: _نظر من هم همینه، ما بریم حرفهامون و بزنیم، شماهم از نبودن ما نهایت استفاده رو کنید و حسابی باهم گپ بزنید! و حتی به پایین اشاره کردم: _بفرمایید بفرمایید آقای راد دنبال من بیاید و پسر حاج محمود که مثل من به سیم آخر زده بود بلند شد و دنبالم اومد و این درحالی بود که همه مات و مبهوت مونده بودن و فقط مارو نگاه میکردن و البته حق هم داشتن، بابا تو تصوراتش هم نمیدید که من بخوام همچین حرکتی بزنم، فکر میکرد همه چیز مثل سه سال پیش و خواستگاری مسعود از نیلوفر پیش میره اما کور خونده بود، دومین دخترش و نمیتونست اینطوری زورکی شوهر بده و حالا اینطوری مات مونده بود! با رسیدن به اتاقم ،قبل از اینکه در و باز کنم رو کردم به سمت پسره و گفتم: _این چه سر و شکلیه؟
جا خورده ابرو بالا انداخت و حالا دیگه داشت خودش و نشون میداد که گستاخانه جواب داد: _وقتی گیر دادن که باید بیای بریم خواستگاری،باید با دختر خانواده فردوس ازدواج کنی فهمیدم هیچ راهی نیست الا اینکه اینجوری بیام و امیدوار باشم که از ازدواج با من منصرف شی! اعتماد به نفسش داشت روانیم میکرد که یه تای ابروم بالا پرید: _ امیدوار باشی که از ازدواج باهات منصرف شم؟ من حتی دلم نمیخواست شما برای یه دقیقه بیاید اینجا چه برسه به اینکه بخوام بهت جواب بله بدم، سر و وضعم و نمیبینی؟ چشم ریز کرد: _یعنی باور کنم؟ باور کنم که یگانه از ماجرای این سر و وضعی که من میخواستم برای امشب آماده کنم باخبر نشده و بهت آمار نرسونده که جلوی من ضایع نشی؟ باورم نمیشد اما مرتیکه خیلی پررو بود، خیلی پررو تر از من بود که سر کج کردم: _یگانه دیگه کیه؟ پوزخند زد: _خواهرمه که اون بیرون نشسته، یعنی اینم نمیدونستی؟ و آروم خندید: _بااینکه سعی داری همه چی و طبیعی جلوه بدی اما باید بدونی که من باهوش تر از این حرفهام و فهمیدن اینکه چرا توهم مثل من خودت و این شکلی کردی فقط چند دقیقه فکر کردن لازم داشت! متقابلا خنده تحویلش دادم: _نه مثل اینکه اعتماد به نفس خوبی داری، واقعا عالیه، خوب هم رویا پردازی میکنی! چشم ریز کرد: _یعنی میگی دارم اشتباه میکنم؟ یه دفعه جدی شدم و بدون هیچ لبخند و خنده معنی داری پریدم بهش: _معلومه که دارم جدی میگم، من هیچ شناختی از خواهر تو ندارم، تنها چیزی که میدونم اینه که پدرهامون همدیگه رو میشناسن و خودشون قرار خواستگاری و گذاشتن، خواستگاری ای که من مخالف صددرصدش بودم و وقتی دیدم بابام به مخالفتم اهمیتی نمیده تصمیم گرفتم خودم و این شکلی کنم که شماها وقتی من و دیدید دنده عقب بگیرید و برگردید ولی اینطور پیش نرفت قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _عجیبه، واقعا عجیبه که هردوتامون خواستیم واسه فرار از این ازدواج این کار و انجام بدیم عجیب بودنش یه طرف، بوی گند جورابش یه طرف دیگه! انقدر بوی جورابش بد و افتضاح بود که دستم و مقابل بینیم گذاشتم و گفتم: _تو واقعا این شکلی ای یا مثل من زدی خودت و داغون کردی؟ صاف ایستاد،شونه های پهنش و به رخم کشید و جواب داد: _پس جدا هیچ عکسی هم از من ندیدی با قطعیت سر تکون دادم: _من حتی دلم نمیخواست عکست و ببینم اون هم سر تکون داد: _منم همینطور،حتی دلم نمیخواست اسمت و بشنوم! و انگار که تو رینگ بوکس باشیم،نگاه عصبیمون و بهم دوختیم…
بوی جورابش خفه کننده بود با بوی گندش داشتم تشنج میکردم و چیزی نمونده بود از حال برم که دیگه بیشتر از این خودداری نکردم ، یه نگاه به جورابهای بو گندوش کردم و یه نگاه به خودش و گفتم: _بوی جورابات خفمون کرد، نمیشد انقدر طبیعی خودت و داغون نکنی؟ با بینی قلمیش بو کشید: _خیلی بو میده؟ دیگه داشتم بالا میاوردم که جواب دادم: _بوش خفه کنندست! انگار که ازش تعریف کرده باشم لبخند مغرورانه ای زد: _دیگه باید همه تلاشم و میکردم که بیخیالم بشید اینکه فکر میکرد شاهزاده سوار بر اسب سفیده و من تو کف تور کردنشم اعصابم و بهم میریخت و واقعا حوصلم و سر برده بود که شمرده شمرده _منم از این ازدواج فراریم،اوکی؟ نگاهم کرد: _اوکی و البته رو مخ تر از این حرفها بود که بخواد کوتاه بیاد و اجازه بده این بحث تموم بشه : _ولی اگه مخالف بودی میتونستی یه کاری کنی میتونستی پدرت و متقاعد کنی که قرار و مدار خواستگاری نزاره چشم ریز کردم: _تو تونستی همچین کاری کنی؟ تونستی با دومتر قد تو روی پدرت وایسی و بگی نه؟ دلم میخواست دو دستی خفه اش کنم و هرچی بیشتر میگفت قصدم جدی تر هم میشد: _چیه الان به قد و بالام حسودیت میشه خانم کوچولو؟ همچین کوچولو هم نبودم ، ۱۶۵سانت قد داشتم که دست به سینه شدم و یه کمی هم رو پنجه پاهام بلند شدم: _من کوتاه نیستم، مشکل از چشماته! لبخند زد و سیاهی ساختگی دندونهاش نمایان شد: _اگه کوتاه نیستی و مشکل از چشمهای منه پس خودت و اذیت نکن و با چشم به پاهام اشاره کرد که با حرص به حالت عادی برگشتم صدای نفس عمیقم بلند شده بود و تحمل این آدمی که روبه روم ایستاده بود سخت تر از اونی بود که بشه وصفش کرد و حالا آقا قیاقه اش هم گرفته شد:
_چه بوی پیازی میاد نزدیک به من ایستاده بود که سریع دهنم و بستم،کف دستم و جلوی دهنم گذاشتم و لب زدم: _واسه بهم خوردن خواستگاری حتی پیاز هم خوردم صورتش یه جوری شد، یه جوری که انگار نمیتونست باور کنه دختراهم میتونن پیاز بخورن و من که فقط بهم خوردن این خواستگاری برام مهم بود و نه هیچ چیز دیگه ای اهمیتی به این قیافه گرفتنش ندادم و همزمان صدای بابا به گوشمون رسید: _آیلا شما نمیخواید بیاید؟ استرس همه وجودم و گرفت، دیگه خبری از سکوت ممتدشون نبود، انگار از شوک کارمون دراومده بودن که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و از پسر خانواده راد پرسیدم: _الان باید چیکار کنیم؟ اگه گفتن باهم حرف زدید باید چی بگیم؟ و اون ریلکس تر از من بود که جواب داد: _میریم و میگیم از هم خوشمون نیومد، این خواستگاری باید همین امشب بهم بخوره! اینکه مصمم بود یه کمی دلم و گرم کرد ، حتی رو مخ بودنش رو هم از یاد بردم و سعی کردم آروم باشم، منتظر حرفی از من بود که سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _همین کارو میکنیم... میریم و این خواستگاری رو خراب میکنیم و خواستیم راه بیفتیم و بریم که حالا صدای حاج محمود رو شنیدیم: _بزار بچه ها راحت باشن، سنگاشون و وا بکنن و ماهم تا اومدنشون یه نگاهی به تقویم بندازیم،به نظرم نیمه شعبان روز مبارکیه که عقد بچه ها خونده بشه! هرچی سعی کرده بودم آروم و خونسرد باشم هرچی تلاش کرده بودم استرس و از خودم دور کنم همگی یهو دود شد رفت هوا و حالا ترس تو وجودم رخنه کرد، قلبم شروع به بی امان کوبیدن توی سینم کرد و سر چرخوندم به سمت پسر حاجی: _میخوان… میخوان تاریخ عقد و مشخص کنن! و اون که درست مثل من حیرون مونده بود موقتا بیخیال برگشتن پیش خانواده ها شد و در اتاقم و باز کرد: _باید یه راهی پیدا کنیم و در کمال تعجب بی اجازه و درست مثل یه گاو سرش و انداخت پایین و رفت تو اتاقم، اتاقی که ترکیده بود و من از جایی که فکر نمیکردم این خواستگاری به اینجاها برسه اصلا مرتبش نکرده بودم…
لباس های پخش زمین، لوازم آرایشی که هر کدوم یه طرفی غش کرده بودن رو میز آرایشم، لپ تاپی که خاموشش کرده بودم اما نبسته بودمش، باز بودن همه درهای کمد دیواری و حتی بشقاب میوه هایی که دیشب خورده بودم و هنوز پوست میوه ها همینجا توی بشقاب مونده بود همه و همه باعث گرد شدن چشمهای آقا آریا شده بود که حالا ناباورانه هینی کشید و چرخید به سمتم: _اینجا بمب ترکیده؟ قیافه حق به جانبی به خودم گرفته: _شاید هم ترکیده باشه ولی به چه حقی بی اجازه وارد اتاقم شدی؟ سر کج کرد و جواب داد: _اولا قرار شد باهم حرف بزنیم و من فکر کردم بهتره اینجا باهم حرف بزنیم، دوما مگه من کف دستم و بو‌ کرده بودم که تو یه همچین شلخته ای هستی؟ گفت و با وقاحت تموم سرش و چرخوند و با تاسف به همه جای اتاق نگاه کرد و اما حالا که نگاهش به کشوهای باز کمد دیواری افتاد یهو سرش یه کمی جلو پرید و‌من رد نگاهش و‌گرفتم، لعنتی لباس زیرام از تو کشو بیرون زده بود و لوازم بهداشتی باز شده پخش شده بود رو زمین و اون داشت میدید، آریا راد داشت همه اینهارو میدید که یهو عین دیوونه ها پریدم جلوش و البته قد متوسط من در برابر قد دومتری اون خیلی کارساز نبود و نمیتونستم به همین راحتی ها جلوی چشمهای واموندش و بگیرم که دستهام و‌بالای سرم بردم و‌ شروع کردم به تکون دادن! دستهام و تکون میدادم بلکه توجهش به سمت من جلب شه و بیخیال دیدن اون سمت بشه، آبرو حیثیتم رفته بود