بازی هفتگی: مأموریت پیدا کردن آدرسهای ضروری
مکان: فضای خانه بازی
سنین مناسب: ۵ تا ۱۰ سال
هدف: آشنایی کودکان با نشانیها، شمارههای ضروری و تقویت مهارتهای جستجو و یادگیری
"ماجراجویی جذاب ما تازه شروع شده! 👀
ادامه بازی را در پست بعدی بخوانید! 🎈✨"
#بازی_آموزنده
#یادگیری_و_بازی
#کشف_آدرس
#کودکان_و_مهارت
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons
سرزمین بالن ها
بازی هفتگی: مأموریت پیدا کردن آدرسهای ضروری مکان: فضای خانه بازی سنین مناسب: ۵ تا ۱۰ سال هدف: آشنای
بازی هفتگی: مأموریت پیدا کردن آدرسهای ضروری
مکان: فضای خانه بازی
سنین مناسب: ۵ تا ۱۰ سال
هدف: آشنایی کودکان با نشانیها، شمارههای ضروری و تقویت مهارتهای جستجو و یادگیری
مراحل و ایستگاهها
1. ایستگاه اول – پیدا کردن نقشه شهر
تم: "دفتر پست گمشده"
هدف: پیدا کردن نقشهای که برای ادامه بازی ضروری است.
چگونگی اجرا:در این مرحله، نقشهای ساده از شهری خیالی تهیه کنید که آدرسهایی مانند پلیس، بیمارستان، آتشنشانی و مدرسه روی آن مشخص شده باشد.
نقشهها را در محلهایی پنهان کنید (مثل زیر جعبهها یا پشت وسایل).
بچهها باید با کمک سرنخهایی که دریافت میکنند (مانند اشعار کوتاه یا نشانهها)، نقشهها را پیدا کنند.
2. ایستگاه دوم – شناخت آدرسهای ضروری
تم: "دفترچه آدرس رمزگذاری شده"
هدف: یادگیری آدرس و شمارههای ضروری (پلیس، آتشنشانی، بیمارستان و ...)
چگونگی اجرا:یک جدول ساده تهیه کنید که در آن شمارهها و آدرسها ناقص باشند.
بچهها باید با استفاده از سرنخهایی که مربیان در اختیارشان میگذارند (مانند سوالات یا معماهای ساده)، این اطلاعات را کامل کنند.
مثال:
پلیس: خیابان ... شماره ۱۱۰
آتشنشانی: ... بلوار اصلی شماره ۱۲۵
3. ایستگاه سوم – پیدا کردن مکانها روی نقشه
تم: "گشت شهری با بالن"
هدف: تمرین پیدا کردن آدرسها روی نقشه
چگونگی اجرا:با استفاده از نقشهای که در مرحله اول پیدا کردهاند، هر گروه باید مکانهای مشخصی را شناسایی کنند.
به آنها ماموریت بدهید مثلاً:
"مکان بیمارستان را روی نقشه نشان بدهند."
"از خیابان شماره ۱۱۰ به آتشنشانی بروند."
به تیمی که سریعتر مکانها را پیدا کند، امتیاز بیشتری بدهید.
4. ایستگاه نهایی – تماس با شمارههای ضروری
تم: "مأموریت نجات"
هدف: آشنایی با چگونگی تماس با شمارههای ضروری در شرایط خاص
چگونگی اجرا:یک تلفن اسباببازی در اختیار بچهها قرار دهید.
سناریوهایی شبیهسازی کنید:
"آتشسوزی در خانه اتفاق افتاده، با آتشنشانی تماس بگیر."
"شخصی گم شده، به پلیس اطلاع بده."
بچهها باید شماره صحیح را شمارهگیری کنند و با گفتن جملات ساده، موقعیت را توضیح دهند.
پایان بازی – گواهینامه کوچک
در پایان، به هر کودک یک گواهینامه کوچک بدهید که نشاندهنده موفقیت او در یادگیری شمارهها و آدرسهای ضروری است. همچنین، میتوانید یک دفترچه کوچک شامل این اطلاعات را به خانوادهها هدیه دهید.
نکات اجرایی:
جذابیت بصری: محیط هر ایستگاه را با تابلوها، علائم شهری و تصاویر مرتبط تزئین کنید.
مربیها: مربیان باید نقشهای داستانی بگیرند (مانند پستچی، راهنما یا پلیس) تا کودکان بیشتر درگیر بازی شوند.
زمانبندی: هر ایستگاه بین ۱۰ تا ۱۵ دقیقه طول بکشد.
جوایز: جوایز کوچک مثل برچسبها یا نقشههای کوچک برای یادآوری به کودکان بدهید.
#کودکان_و_مهارت
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons
ماجرای بالن کوچولو 🎈
یکی بود، یکی نبود. در سرزمینی پر از ابرهای پفی و رنگارنگ، یک بالن کوچولو به اسم «بالو» زندگی میکرد. بالو همیشه رویای پرواز به بالاترین نقطه آسمان را داشت، اما از ارتفاع کمی میترسید.
یک روز، پرندهای رنگینکمانی به اسم «رایان» از کنارش گذشت و گفت:
– چرا پرواز نمیکنی، بالو؟
"ادامه داستان 'ماجرای بالن کوچولو' را در پست بعدی بخوانید! 👈 @land_of_balloons
#بالو_کوچولو
#قصه_کودکان
#داستان_آسمانی
#داستان_شب
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons
سرزمین بالن ها
ماجرای بالن کوچولو 🎈 یکی بود، یکی نبود. در سرزمینی پر از ابرهای پفی و رنگارنگ، یک بالن کوچولو به اس
– چرا پرواز نمیکنی، بالو؟
بالو آهی کشید و گفت:
– میترسم بالا بروم و باد مرا با خودش ببرد.
رایان خندید و گفت:
– اما اگر شجاع باشی، میتوانی زیباییهای دنیا را از بالا ببینی!
بالو تصمیم گرفت کمی شجاع باشد. آرام آرام اوج گرفت. اول خیلی میترسید، اما وقتی بالاتر رفت، دید که چقدر دنیا زیباست: دریاچههای آبی، جنگلهای سبز و کوههای بلند!
در همان اوج آسمان، ناگهان چیز عجیبی دید. بین ابرها، درخشش خفیفی مثل یک ستاره کوچک ظاهر شد. نزدیکتر که رفت، متوجه شد یک در کوچک طلایی در میان ابرهاست. با خودش گفت:
– اینجا درِ طلایی چه کار میکند؟
بالو کنجکاو شد و به آرامی در را لمس کرد. در باز شد و صدایی به او گفت:
– شجاعتت تو را اینجا رسانده. حالا میتوانی یک آرزو کنی.
بالو که از شگفتی دهانش باز مانده بود، گفت:
– آرزوی من این است که هر بچهای که مرا در آسمان میبیند، لبخند بزند و شجاع باشد!
صدا گفت:
– آرزویت پذیرفته شد.
وقتی بالو درِ طلایی را ترک کرد، صدای نرم و آرام دیگری زمزمه کرد:
– شجاعت فقط پرواز کردن نیست. هر کس شجاعت خودش را دارد. یکی شجاعتش این است که از سوال کردن نترسد، یکی شجاعتش این است که وقتی زمین میخورد، دوباره بلند شود.
بالو با خود فکر کرد و گفت:
– چه جالب! پس هر کسی میتواند به روش خودش شجاع باشد.
از آن روز، بالو هر وقت کودکی به آسمان نگاه میکرد، در دلش زمزمه میکرد:
– تو هم شجاعی! شاید شجاعت تو این باشد که چیزی را یاد بگیری، با کسی دوست شوی، یا حتی بگویی که از چیزی خوشت نمیآید.
و بچهها، بدون اینکه بدانند چرا، احساس میکردند قدرت خاصی دارند که میتوانند کارهای بزرگی انجام دهند، حتی اگر به ظاهر کوچک باشد.
بالو در دلش گفت:
– چه خوب که از ترسهایم عبور کردم. شاید درهای جادویی، فقط برای کسانی باز شوند که شجاعت پرواز دارند. 🌟
#مهد_کودک
#پیش_دبستانی
#داستان_شب
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه بچهی کوچولو به اسم علی بود که خیلی دوست داشت ماجراجویی کنه. یه شب که همه خواب بودن، علی چشمهاشو بست و آرزو کرد که به یه دنیای جادویی بره.
ناگهان، یه نور طلایی توی اتاقش درخشید! علی چشمهاشو باز کرد و دید که یه پری کوچولو کنار تختش ایستاده. پری گفت:
– سلام علی! آمادهای برای یه ماجراجویی؟
علی با هیجان گفت:
– بله! کجا میریم؟
✨ اما این تازه شروع ماجرا بود! ✨
علی در سرزمین آرزوها با یک راز شگفتانگیز روبهرو میشود… 🤔💫
آیا او میتواند این راز را کشف کند؟ چه اتفاقی در انتظارش است؟
📌ادامه داستان را در پست بعدی بخوانید! 😍📖🌟
#قصه_شب
#بازیهای_قدیمی
#خواب_شیرین
#باغ_جادویی
#قصه_های_دلنشین
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons
سرزمین بالن ها
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه بچهی کوچولو به اسم علی بود که خیلی دوست داشت ماجراجویی کنه. یه
علی با هیجان گفت:
– بله! کجا میریم؟
پری دستشو گرفت و با هم پرواز کردن. وقتی چشمهای علی باز شد، دید که توی یه دنیای عجیب و زیباست. اونجا همه چیز رنگارنگ بود: درختهایی که شکلات داشتن، رودخونهای که از شربت پرتقال درست شده بود و آسمونی که پر از بادکنکهای رنگی بود!
پری گفت:
– اینجا سرزمین آرزوهاست. هر چی آرزو کنی، میتونی داشته باشی!
علی گفت:
– من دوست دارم یه قایق شکلاتی داشته باشم!
بلافاصله یه قایق شکلاتی جلوی پای علی ظاهر شد. اون سوار قایق شد و روی رودخونهی شربتی شروع به حرکت کرد. توی راه، با ماهیهای کوچولوی طلایی دوست شد و بهشون گفت:
– بیاید با هم بازی کنیم!
ماهیها با خوشحالی دور قایقش چرخیدن و آواز خوندن. علی کلی خندید و خوشحال شد.
بعد از مدتی، پری گفت:
– علی، وقتشه برگردیم خونه. مامانت منتظرته!
علی کمی ناراحت شد، ولی قول داد که دوباره به سرزمین آرزوها برگرده. وقتی چشمهاشو باز کرد، توی تخت خودش بود. مامانش اومد و گفت:
– خواب خوبی دیدی؟
علی لبخند زد و گفت:
– آره مامان، یه خواب خیلی قشنگ!
و اینجوری بود که علی با لبخند دوباره خوابید و منتظر ماجراجویی بعدی شد... 🌟
#قصه_شب
#بازیهای_قدیمی
#خواب_شیرین
#باغ_جادویی
#قصه_های_دلنشین
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons
فانوس کوچولو و ستارهی گمشده
یکی بود، یکی نبود. توی یک دهکدهی کوچک، کنار رودخانه، یک فانوس کوچولو روی ایوان خانهای زندگی میکرد. فانوس هر شب با نور گرم و طلاییاش، حیاط را روشن میکرد. اما یک شب، وقتی بیدار شد، دید که آسمان تاریکتر از همیشه است!
🌟 ستارهی گمشده
فانوس کوچولو با تعجب به آسمان نگاه کرد. یکی از ستارههای درخشان که همیشه بالای سرش میدرخشید، ناپدید شده بود! فانوس نگران شد و گفت:
– نکند ستارهی عزیزم گم شده باشد؟ باید دنبالش بگردم!
ادامه در پست بعدی: @land_of_balloons😊
#قصه_شب
#داستان_کودکانه
#فانوس_و_ستاره
#نور_و_مهربانی
#دوستی_واقعی
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons
سرزمین بالن ها
فانوس کوچولو و ستارهی گمشده یکی بود، یکی نبود. توی یک دهکدهی کوچک، کنار رودخانه، یک فانوس کوچولو ر
💫 سفر در دل شب
فانوس کوچولو از روی ایوان پایین پرید و آرامآرام در کوچههای تاریک به دنبال ستاره رفت. از باغ پر از درختان عبور کرد، از روی پل کوچکی گذشت و به سمت جنگل نورانی رفت. در راه، جغد دانا را دید که روی شاخهای نشسته بود.
🦉 جغد گفت:
– فانوس کوچولو، چرا این موقع شب بیرون آمدهای؟
فانوس با نگرانی جواب داد: – ستارهی کوچک گم شده، میخواهم پیدایش کنم!
🌲 سرنخهای درخشان
جغد چشمهایش را بست و گوش داد، بعد با لبخند گفت:
– باد امشب خیلی آرام بوده، ولی اگر دقت کنی، نور ضعیفی از آن طرف جنگل دیده میشود. شاید ستارهات آنجاست!
فانوس کوچولو خوشحال شد و به طرف نور دوید. بعد از مدتی، به یک چمنزار رسید و آه! ستارهی کوچکش را دید که روی یک برگ شبنمزده افتاده بود!
⭐️ ستارهی کوچولو گفت:
– فانوس جان، دیشب باد مرا به اینجا آورد و دیگر نتوانستم به آسمان برگردم!
فانوس لبخند زد و گفت: – نگران نباش، من کمکت میکنم!
✨ بازگشت به آسمان
فانوس با نور گرم و طلاییاش، راه را برای ستاره روشن کرد. ستاره آرام آرام بالا رفت، از میان شاخههای درختان گذشت و دوباره در آسمان جای خودش را پیدا کرد!
💛 شبی پر از آرامش
وقتی فانوس به خانه برگشت، آرام روی ایوان نشست و با خیال راحت به ستارهی کوچکش نگاه کرد که حالا دوباره میدرخشید. ستاره هم از آسمان چشمک زد و گفت: "ممنون فانوس عزیز، تو دوستی واقعی هستی!"
آن شب، فانوس کوچولو با لبخند خوابید، در حالی که ستارهاش از بالای سرش به او نور میفرستاد... 🌟✨
✨ پایان ✨
💤 حالا تو هم چشمهایت را ببند... شاید امشب در خواب، فانوس کوچولو و ستارهی گمشده را ببینی! 😴🌙💖
#قصه_شب
#داستان_کودکانه
#فانوس_و_ستاره
#نور_و_مهربانی
#دوستی_واقعی
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
🌷به مناسبت پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران🌷
🤝 شهر طلایی و پادشاه ظالم
یکی بود، یکی نبود. در سرزمینی دور، شهری زیبا و طلایی بود که مردمش با مهربانی کنار هم زندگی میکردند. اما این شهر یک مشکل بزرگ داشت… پادشاهی ظالم که فقط به خودش فکر میکرد! 😠👑
👑 پادشاه ظالم و قانونهای سخت
پادشاه هر روز قانونهای جدیدی میگذاشت:
🚫 "همه باید هر روز برای من طلا بیاورند!"
🚫 "هیچکس حق ندارد بدون اجازهی من جشن بگیرد!"
🚫 "هر کس اعتراض کند، به زندان میافتد!"
ادامه داستان در پست بعدی ..... @land_of_balloons
#قصه_شب
#شجاعت_و_اتحاد
##شهر_طلایی
#قدرت_مردم
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons
سرزمین بالن ها
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🌷به مناسبت پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران🌷 🤝 شهر طلایی و پاد
مردم شهر ناراحت بودند. آنها سخت کار میکردند ولی روزبهروز فقیرتر میشدند. اما کسی جرأت نداشت با پادشاه مخالفت کند، چون سربازانش همه جا بودند.
🌟 پسری که شجاع بود
در گوشهای از شهر، پسرکی به نام نوح زندگی میکرد. او از دیدن غم مردم ناراحت بود و همیشه به دنبال راهی برای کمک بود. یک شب، او به خانهی پیرمردی دانا رفت و پرسید:
"چطور میتوانیم از این ظلم خلاص شویم؟"
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
"قدرت واقعی نه در شمشیر است، نه در ثروت. بلکه در اتحاد مردم است!"
نوح فکر کرد و فکر کرد… و یک نقشهی بزرگ به ذهنش رسید!
💪 مردم متحد میشوند
صبح روز بعد، نوح با دوستانش به بازار رفت و شروع به صحبت با مردم کرد. او به آنها گفت:
"اگر با هم باشیم، دیگر نباید از پادشاه بترسیم. اگر همه با هم بایستیم، او هیچ کاری نمیتواند بکند!"
کمکم، مردم جرأت پیدا کردند و در خانههایشان با هم قرار گذاشتند که دیگر از پادشاه اطاعت نکنند.
🔥 روزی از روزها، وقتی پادشاه از مردم خواست طلاهایشان را بیاورند، هیچکس این کار را نکرد! 😲
پادشاه فریاد زد: "چرا کسی از من اطاعت نمیکند؟!"
ولی مردم دیگر نمیترسیدند! آنها در میدان شهر جمع شدند و گفتند:
"ما دیگر اجازه نمیدهیم بر ما ظلم کنی! تو دیگر پادشاه ما نیستی!"
سربازان پادشاه که دیدند مردم متحد شدهاند، آنها هم اسلحههایشان را کنار گذاشتند. پادشاه که دیگر قدرتی نداشت، از شهر فرار کرد!
🎉 شهر طلایی دوباره شاد شد
بعد از رفتن پادشاه، مردم جشن بزرگی گرفتند! آنها فهمیدند که اگر با هم باشند، هیچ ظلمی نمیتواند بر آنها پیروز شود. از آن روز، شهر طلایی دوباره پر از شادی و عدالت شد. 🌟✨
✨ پایان ✨
#قصه_شب
#شجاعت_و_اتحاد
##شهر_طلایی
#قدرت_مردم
#سرزمین_بالن_ها
@land_of_balloons