eitaa logo
خبرفوری
401 دنبال‌کننده
114.7هزار عکس
76.3هزار ویدیو
816 فایل
ماصرفاسریعترین روش برای اطلاع رسانی راانتخاب کردیم ومسوولیت صحت آنرابرعهده نمیگیریم #قالیباف #شهیددکتر_رئیسی #زاکانی_قاضی_زاده
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال روشنگری‌🇵🇸
🔶 توصیه خانم #مرضیه_هاشمی عزیز به پدر مادرا: این روزا #بچه ها مرتب از ما این کلمه رو میشنون: #کرونا خوب میفهمن چیز بدیه. ولی برا اینکه بدونن چقدر باید #نگران باشن به ما نگاه میکنن.🙄 خودمونو باختیم؟ خدا رو فراموش کردیم؟ یا اینکه تو رفتارمون #آرامش داریم؟ اما #بازی_تعطیل_نیست. سرگرم شون کنید. نگذارید #استرس بگیرن. بچه ها نباید فکر کنن ما درمونده شدیم شاید اشتباهی فکر کنین آدم مهمی نیستین. 😊 ولی واسه بچه هاتون یه الگو هستین. یه #قهرمان که از هیچی نمیترسه😊🥰 🔺واقعا چرا #سلبریتی های پرمدعای #ایرانی که فقط دارن #انرژی_منفی میدن، بلد نیستن انقدر زیبا به ملت آرامش بدن؟ میدونید چرا؟ چون خودشون روحشون آرامش نداره.. خودشون خدایی نیستن. و انرژی ها و #شادی هاشون کاذب و دروغینه✅ #عزیزدل #کودک #تربیت_کودک #بازی #تفریح_خانگی #قرنطینه #عید #تفریح #زندگی #زیبا #کودکان #سلبریتی #مجری #پرس_تیوی #صداوسیما #رامبد_جوان #انرژی_مثبت #مسلمان 👉 @roshangarii 🚩
✍️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
هدایت شده از کانال روشنگری‌🇵🇸
🔶 #پیرزن 103 ساله #سمنانی (متولد دوره قاجار) #کرونا را شکست داد💪😍 بگو ماشاالله😄😉 #کرونا_را_شکست_میدهیم #ایران #ایرانی #مادر #مادر_ایران #سمنان #قدرت #مقاومت #امید #زندگی #استرس #سلامتی #وزارت_بهداشت #اخبار_کرونا #طنز #دورهمی #خندوانه #بازیگران 👉 @roshangarii 🚩
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
هدایت شده از کانال روشنگری‌🇵🇸
🔶 جاندارانی که اگر نباشند، کره نخواهد بود و حیات غیرممکن میشه👆 فقط جایگاه رو داشته باشید 🙂 👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از بیداری ملت
🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🔺بـا "شهــادت" زیبا شود.. ✨عاشقی💘 با معنــا شود.. 🔺حال، آنها و ما مانده ایم.. ✨از "شهادت" ، ما همه جا ایم.. 🔺تـا داریم تا که زنده ایم.. ✨"ای از شما ایـم" 🔺تا ابد ایم پای ولی .. ✨اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فى سبیلک.. 🌙 🍃🌹🍃🌹 @bidariymelat
29.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+18 (این ویدئو برای کودکان مناسب نیست) ؟ فهرستی از کرد کشی و ایرانی کشی و زن کشی کومله ها کدام ؟ آیا واقعا کومله به و و باور دارد؟ @menbaremajazii
🔴 اندروید از روبیکا احساس خطر کرد؟ 🔹درحالی که سطح دسترسی روبیکا نسبت به اینستاگرام کمتر است؛ سپر ایمنی گوگل نسبت به روبیکا هشدار می‌دهد ❗️ قابل توجه کسانی که آرایش‌ جنگی دشمن در فضای مجازی را هنوز باور نکرده‌اند البته وزارت ارتباطات در اقدامی هوشمندانه دسترسی سپر به اصطلاح ایمنی را قطع کرد👏👏 را از بازار دانلود کنید👌 تسلیت #آغتشاشگران بی‌ریشه‌ دمشق نمیشه ما تسلیت
🌷من به شما دوست عزیز، التماس می کنم🤔 این کلیپ را با توضیح شهید مطهری، نه یکبار، بلکه چندین بار و یا بطور منظم هر روز تماشا کنید👇 سخنی از 👈ارزش این را دارد که هر روز این جمله استاد شهید مطهری را بخوانیم و برای خودمان در منزل یا محل کار تابلو کنیم تا یادمان نرود🤔 یک روز می‌فهمیم زندگی دنیا اصلا زندگی نبوده!👈 «يَقُولُ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي» (سوره فجر، آیه ۲۴) انسان می‌گوید: ای کاش برای زندگی‌ام چیزی پیش فرستاده بودم! انسان وقتی وارد صحرای و عالم می‌شود تازه می‌فهمد که زندگی‌اش آن است و این که در بوده اصلا نبوده بلکه جلسه‌ی بوده. درست مثل یک دانشجو که ساعتی در جلسه‌ی امتحان است و آن امتحان، سرنوشتش را در همه‌ی عمر و برای ده‌ها سال تعیین می‌کند. در این‌جا تعبیر قرآن تعبیر عجیبی است، کأنه می‌خواهد بگوید قبل از این‌جا اصلا زندگی نبود. «يَقُولُ يَا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيَاتِي» ای کاش برای زندگی‌ام چیزی پیش فرستاده بودم. 👤 📚 | ج۲۸ 📖 ص ۵۴۴ #⃣ التماس دعا،
🍀 نقش همسر آیت الله خوئی(ره) در جایگاه ایشان🍀 ● آیة الل‍ه العظمی وحید خراسانی نقل کردند: وقتی مرحوم آیة الل‍ه العظمی خوئی در نجف از دنیا رفتند، برای تسلیت ایشان به منزل‌شان رفتم. دیدم خیلی پریشان و ناراحت هستند. بعد این جریان را نقل کردند: ● روز اوّل ازدواج‌مان هیچ در بساط نداشتم. فکر می‌کردم حالا روز اوّل زندگی، ظهر چه‌کار کنیم؟ همسرم به من گفت: چرا فکر می‌کنید؟ گفتم: روز اوّل است، چیزی در بساط نداریم، ناهار نداریم. گفت: شما بروید درس، به این کارها کار نداشته باشید، وظیفهٔ شما درس خواندن است. ● من رفتم درس مرحوم آقا ضیاء. ظهر آمدم دیدم آبگوشت درست کرده‌اند. گفتم: از کجا؟ گفتند: شما که رفتید، رفتم میان آشغال‌هایی که بیرون ریخته بودند گشتم، یک ظرف مسی شکسته‌ای پیدا کردم، بردم فروختم، گوشت خریدم، درست کردم. شما تا من هستم از جهت زندگی فکر و نداشته باشید. 📚ما سمعتُ ممّن رأیتُ؛ ج۲؛ ص۹٥ 🔰@madras_emb 🔰eitaa.com/Alemin "زندگانی عالمان"