eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
738 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#تخریب_ارزش‌ها 📛 👇🏻🌸👇🏻🌸
♨️متأسفانه تو جامعه امروز؛ خیلی از افراد نمی‌تونن حق و باطل رو از هم تشخیص بدن چون جای ارزش و ضدارزش عوض شده و ، و که دستور خداست رو عیب و ضدارزش، اما و که ضدانسانیت و مخالف دستورات خداست رو؛ ارزش و نشونه‌ی شخصیت و روشن‌فکری می‌دونن ...❗️ ☝️همه اینها به‌خاطر دور شدن از و افزایش تو جامعه‌ست ...⚡️ و ما نباید به این بهانه که خیلیا حجاب رو عیب می‌دونن اون رو کنار بزاریم❌ 💯مطمئنا کسی که رو درک کنه هیچوقت با حرف‌های نادرست یه عده تحت تأثیر القائات شیطانی قرار نمی‌گیره و به‌خاطر سرزنش و تمسخر دیگران حق‌الله رو زیر پا نمیزاره و ترسی از سرزنش دیگران نداره😊👇 💠«و لا یخافون لومه لائم و از ملامت هیچ ملامت‌کننده‌ای نمی‌هراسند» * 📚برگرفته از: «آسیب‌شناسی شخصیت و محبوبیت زن»، ص ۳۲۰ مؤلف: محمدرضا کوهی *سوره مائده، آیه ۵۴ قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_پنجاه_نهم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ نیم ساعت از تماسش با کمیل می گذشت ولی هنوز ع
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده. سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد. با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن. در یکی زا الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت: ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد: ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد، سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت: ــ ممنون ،بفرمایید کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود. ــ در مورد تماس امروزتون ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت: ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من هستم . سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد. ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد: ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_شصت ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ه
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم،نگا کنید سمانه خانم،میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید ،این درست،اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند،یا سهرابی الان کجاست و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه یعنی ممکنه... سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند. ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید سمانه حرف های کمیل را اصلا درک نمی کرد اما حوصله بحث کردن را نداشت برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد. صغری سینی به دست از پشت پنجره کافه به سمانه که سر زه زیر به صحبت های کمیل گوش می داد نگاهی انداخت،سفارشات آماده بودند اما ترجیح می داد صبر کند و بگذارد بیشتر صحبت کنند. کمیل که متوجه بی میلی سمانه برای صحبت شد ، ترجیح داد دیگر حرفی نزند ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند که در موقعیت حساسی است و باید خیلی مراقب باشد،با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت..... کمیل تا میخواست به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد،صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد،ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود،او هم از سردی و ناراحتی آن دو بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد،سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند. بعد از نوشیدن شکلات داغ ها هر سه سوار ماشین شدند و سمانه سردرد را بهانه کرد و از کمیل خواست که او را به خانه برساند و در جواب اصرار های صغری که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد،صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند. با ایستادن ماشین در کنار در خانه سمان از ماشین پیاده شد تا می خواست به طرف در برو‌د،پشیمان برگشت،با اینکه ناراحت بود ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که نقصیری نداشته بود. به سمتشان برگشت و گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،‌‌بیاید داخل صغری لبخند غمگینی زد و گفت: ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد،از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد در را بست و به در تکیه ‌‌داد از سردی در آهنی تمام بدنش بلرزه افتاد اما از جایش تکانی نخورد،چشمانش را بست و نفس های عمیقی کشید،بعد از چند ثانیه صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام: بار خدايا! با من به عفوَت رفتار كن، نه به عدلت اَللّهُمَّ احَمِلني عَلى عَفوِكَ و لا تَحمِلْني عَلى عَدِلكَ 📚ميزان الحكمه جلد7 صفحه 470 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
💌 زندگی یعنی... #پیام_معنوی 🌸 🍃🌸 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اعتراف امروز رییس سابق ستاد کل نیروهای مسلح آمریکا در مصاحبه با CNN: من را دارم میبینم. ◀️آدمیرال مایک مالن: من را دارم میبینم. شبیه شرکتی که دارد ورشکسته میشود. و سوال این است که آیا رهبرانی پیدا میشوند که آمریکا را از این سقوط آزاد نجات دهند، قبل از اینکه کشور با فروپاشی مواجه شود. مطرح کردن موضوع توسط ارشدترین نظامی آمریکایی حرف تازه‌ای نیست. نخبگان آمریکا درباره اصل افول (decline) اجماع دارند. نکته جالب مصاحبه مطرح کردن موضوع فروپاشی (collapse) آمریکا است، آن هم توسط فردی که ۵ سال رییس ستاد کل نیروهای مسلح بوده و توسط جورج بوش پسر منصوب شده. 🆘 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰۲ سال بود که وارد شده بود. مدتی به عنوان تیرانداز💥 نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک🚨 بودن کارش می شنید می گفت غصه مرا نخور، من به عشق کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم برای بردن من خواهد آمد. 🔰به من می گفت مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز برای من بگیر. خمس مالش💰 را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن🕊 کاملا آماده شده بود. 🔰عباس سخنی از سوریه با من نزد❌ و تنها گفت برای یک ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری💕 از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست💼 بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و را نبینم. 🔰آن شب چند بار تماس گرفت☎️ وقتی متوجه حال من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد🏡 او به من گفت هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم خواهم شد چون آن را از امام حسین(ع) خواسته ام. 🔰پس بعد از شهادت من گریه نکن⛔️ و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی💔 به یاد امام حسین(ع) گریه کن. می گفت کسانی که برای دفاع از حریم اهل بیت🕌 به سوریه می روند در حقیقت می روند تا به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه🗺 نگه داشته ایم تا در کشور ما🇮🇷 همچنان ادامه یاید. 🕊|🌹 @masjed_gram
"تا می‌توانید، خودتان باشید!!!" 🔹 خودتان باشید ‌نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر! خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید! باور کنید چیزی که هستید، بهترین حالتی است که می‌توانید باشید! 🔸 بعضی‌ها ساکتشان دلنشین است، بعضی‌ها پرحرفشان؛ بعضی‌ها باچشم و موی سیاه زیبا هستند، بعضی‌ها با چشمان رنگی و موی بلوند؛ بعضی‌ها با شیطنت دل می‌برند، بعضی‌ها با نجابت... ✅ جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است. باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی، شخصیتتان را خراب می‌کند... 🌸🍃❤️💐🌷💐❤️🍃🌸 💍 @masjed_gram
📌 💢ممکنه بعضیا بخاطر عفت و پوششی که داری تو رو امل بدونن ...😒 ☝️اما بودنی که معنیش؛ دین‌داری و تقوا و عفاف و انسانیته ... این امل بودن عیب نیست، بلکه شرافتی بزرگ و افتخار آفرین برای توئه✅ به انتخاب آفریدگارت افتخار کن👌 📖برگرفته از: «آسیب‌شناسی شخصیت و محبوبیت زن»، ص۳۲۱ مؤلف: محمدرضا کوهی قرارگـــاه‌فرهـــنــــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
📢مراقب باشید جهنمی نشوید . 🌸👇باهم ببینیم : ➖➖🚥➖➖🚥➖➖ 🌴آیات 18-17-16-15 سوره معارج🌴 🕋 كَلَّا إِنَّها لَظى‌ «15»  🕋 نَزَّاعَةً لِلشَّوى‌ «16» 🕋 تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلَّى «17» 🕋 وَ جَمَعَ فَأَوْعى‌ «18 📣 همانا آتش جهنم شعله‌ور است كه پوست بدن را به شدّت جدا مى‌كند . 📛⛔️ و هر كس را که به حق پشت كرده و روى برتافته، فرامى‌خواند . 📛⛔️ و نيز كسى كه مال جمع كرده و ذخيره ساخته است . ➖➖🚥➖➖🚥➖➖ 🔔🔔 طبق این آیات، عوامل جهنمی شدن، ۴ چیز است : 🔶 ۱- پشت کردن به حق 🔶۲- تنفر قلبی نسبت به حق 🔶 ۳- ثروت اندوزی 🔶 ۴- بخل و به دیگران ندادن قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_شصت_یکم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم،برا
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ روز ها می گذشت و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود،روز هایی که دانشگاه داشت ،آقا محمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت،با اینکه مادرش اعتراض می کرد اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود،در این مدت اصلا به خانه ی خاله اش نرفت و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت که خودش و کمیل به دنبالش می آیند تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد،تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود. از ماشین پیاده شد. ــ خداحافظ داداش ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد ــ خودم میام ــ شبه ،خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم ــ اِ داداش این چه کاریه ،باشه خودم میگم ــ میگی دیگه سمانه؟ ــ چشم میخواز اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم محسن خندید و گفت: ــ نمیخواد برو ــ خداحافظ ــ بسلامت عزیزم سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت،امروز دوتا کلاس داشت ،وارد کلاس شد،روی صندلی آخر کنار پنجره نشست،استاد وارد کلاس شد و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت ،امروز صغری نیامده بود،اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود. با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت،زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند،دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود،ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد. دو کلاس پشت سرهم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود،تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد،عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند،بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن یاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت ،از پله ها تند تند پایین می آمد ،در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند. از ساختمان دانشگاه که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود. ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram