❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_یک
*دختر بسیجی*
احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم.
آقای محمدی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاد ه بودم اومد و در سکوت
بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم.
با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد
از چند دقیق ه سکوت زبون باز کردم و گفتم:
من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین!
آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی
آخری.
احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیا ه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟!
آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقا ی محمدی رو به من گفت : میشه بگی چرا باید ببخشمت؟!
با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه....
ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟
اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و
عامتون کردم!
چه سوال سختی رو ازم پر سیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت
ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پر سید :
اینکه چی؟!
با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه
مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن
و نفس کشید ن پدرم رو انتخاب کنم.
_ فکر می کنی تصمیم درس ی رو گرفتی؟!
_هنوز در این مورد با خودم کنار نیومد م و لی هر بار که به گذشته و شرایط اون
زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم.
_پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان دا ری؟
_یعنی شما هیچ دلخو ری و گله ای از من ندارین؟!
جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر
عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه ب ین تا ی ک بار دیگه آرام رو ازتون
خاستگاری کنم.
چهره ا ش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کر دی دختر
من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بر ی
و ورش دا ری؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای
زخمی که رو ی دلش گذاشتی خوب بشه..
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_دو
*دختر بسیجی*
_خودتون هم خوب می دونین که جای این زخم فقط یه راه برا ی خوب شدن
داره و اون راه هم وجود منه!
می دونم خواسته ی زیاد یه و لی ازتون می خوام اجازه بدین برای دومین و
آخرین بار آرام رو ازتون خاستگاری کنم.
آقای محمدی با کلافگی ر و ی صندلی نشست و من توی سکوت مغازه توی
ذهنم دنبا ل کلمات تاثیر گذا ری می گشتم تا به زبون بیارم که آقای محمدی
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اونی که باید بهت اجازه بده آرامه!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :اگه آرام موافق باشه من مخالفتی ندارم، من
فقط می خوام که او رو همون آرام شاد و سر حال سابق ببینم.
با خوشحالی ا ی که نمی تونستم هیچ جوره پنهونش کنم گفتم :خیلی ممنون آقا
جون قول میدم کار ی کنم که آرام رو حتی سرحال تر از هر زمان ببینین!
لبخند بی جونی ر وی لبش نشست و گفت : برا ی دید ن اون لحظه، لحظه
شماری می کنم.
با بیقرا ری و خوشحا لی و بعد خداحافظی کردن، عقب عقب رفتم و از مغازه خارج
شدم.
*جلو ی آموزشگاه زبان منتظر آرزو موندم تا از مدرسه خارج بشه.
با خارج شدنش از آموزشگاه همانطور که تو ی ما شین نشسته
بود م به دنبالش خیلی آهسته حرکت کردم تا اینکه از آموزشگاه و شلوغی دور
شد.
بهش نزدیک شدم و براش بوق زدم که توجهی نکرد و در عوض به قدمهاش سرعت
بخشید.
شیشه رو پایین کشید م و صداش زدم : آرزو وایستا کارت دارم.
با شنیدن صدام وایستا د و من هم ما شین رو همون کنار خیابون نگه داشتم که به
سمتم اومد و گفت : سلام شمایین! فکر کردم مزاحمه!
به روش لبخند زدم و گفتم :سلام! میشه امروز من برسونمت خونه میخوام
باهات حرف بزنم!
_در مورد آرامه؟!
اره
_پس من به دوستم بگم که با شما میام!
آرزو به سمت دوستش که منتظرش وایستاده بود برگشت و بعد کمی حرف زدن
باهاش توی ما شین نشست و من ما شین رو روشن کردم و کمی از مسیر رو
رفتم و گفتم : موافقی بر ای حرف زدن به کافی شاپ بریم ؟
_من باید زود به خونه برگردم پس هر حرفی دارین همین جا بزنین!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️
"تو اى کمبوجیه! مپندار که عصای زرین سلطنتی تخت و تاجت را نگاه خواهد داشت❄️
، دوستان صمیمی برای پادشاه، عصای مطمئن تری هستند..."🦋
نصيحت كوروش به فرزندانش؛ نقل از گزنفون💙
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_سه
*دختر بسیجی*
تا خونه شون راه زیا دی نمونده بود پس به ناچار ما شین رو کنار خیابو ن خلوت
پارک کردم.
نمی دونستم باید چیبگم و از کجا شروع کنم!
کلافه نفسم رو بیرو ن دادم و سکوت کردم و چند دقیق ها ی در سکوت گذشت تا
اینکه آرزو که فهمیده بود حرف زدن برام سخته به حرف اومد و بدون اینکه
نگاهش رو از روبه روش بگیر ه گفت:
_چند روز بود که آرام کلافه و عصبی بود و به کوچکترین چیز گیر میداد و زود
اشکش در میومد!
ما همه فکر می کرد یم این رفتارش به خاطر وضعیتیه که برای شما پیش اومده، تا
اینکه یه شب با حال خراب از بیرون به خونه برگشت و گفت دیگه تو رو نمی خواد
و حاضر نیست باهات ادامه بده! گفت حتی به شما هم گفته که نمیخواد
باهاتون باشه!
اونشب کسی حرفش رو جدی نگرفت و لی بعد یه مدت وقتی دیدیم از شما
خبری نیست بابا آرام رو صدا زد و ازش خواست بگه دقیقا چه اتفاقی افتاده!
ولی آرام جلو ی بابا وایستاد و فقط یک کلمه گفت اینکه شما رو دوست نداره و
طلاق می خواد.
بابا که از همه جا بی خبر و مثل ما تو ی شوک بود برا ی او لین بار به صورت آرام
سیلی زد و دعواش کرد ولی آرام بدون اینکه از جاش تکون بخوره چند بار گفت
ازدواج با شما یک اشتباه بوده!
روزها گذشت و آرام بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه یه گوشه می نشست و به یه
نقطه خیره می شد و بیشتر وقتا هم فقط اشک می ر یخت.
مامان مدام سرش غر می زد که حالا چجور ی توی چشم مادر شما نگاه کنه و از
آرام می خواست براش توضیح بده که چرا شما رو نمیخواد و لی آرام بدون اینکه
چیزی بگه در جواب مامان با لبخند اشک می ریخت!
بابا هم که اصلا باهاش حرف نمیزد و باهاش سرسنگین بود! جو ری رفتار می کرد
که انگار اصلا آرا م وجود نداره!
می دیدم که آرام روز به روز ضعیف تر میشه و من بدون اینکه بتونم کار ی براش
انجام بدم شاهد اشک ر یختنش بودم و بدون اینکه بدونم دردش چیه سعی
داشتم دلداریش بدم.
تا اینکه یه روز مادرتون به خونمون اومد و تازه اونجا بود که دلیل رفتارهای آرام رو
فهمیدیم.
مادرتو ن گفت که شما به خاطر پدرتون از آرام گذشتین.....
آرزو که حالا اشکش ر وی گونه اش ریخته بود بی توجه به حال من که به خاطر
حرفاش عصبی و ناراحت شده بودم با گریه ادامه داد: خیلی روزا ی سختی بود!
آرام بدون اینکه با کسی حرف بزنه درداش رو توی خودش می ریخت و در سکوت
به سر میبرد تا اینکه یه روز از حال رفت و ما تازه فهمیدی م به جای تنها
گذاشتنش باید بیشتر کنارش میبودیم تا کارش به بیمارستان و خوردن قرصای
آرامبخش نکشه!
آرزو به من نگاه کرد و گفت : امیدوار م درست حدس زده باشم و شما اومده با شین
تا در مورد ازدواج دوباره تون با آرام حرف بزنین؟!
_یعنی ممکنه برگرده...؟!
_درسته که آرام دیگه اون دختر شاد سابق نیست ولی هنوز هم شما رو دوست
داره!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_چهار
*دختر بسیجی*
این رو به این خاطر میگم چون که خودم شنیدم که توی خواب حرف می زد و می گفت : بیشتر از زخم زبونای اطرافیان دور ی شماست که عذابش میده.
او از وقتی شنید ه اوضاع شرکت مثل قبل شده کلا یه جور دیگه ای رفتار میکنه دیگه نه ناراحته و نه خوشحال! بیشتر توی فکر و خیالات خودشه!
دستم رو دور فرمون محکم کردم و غریدم: همه اش تقصیر منه. .....
عصبی دستام رو به صورتم کشیدم که آرزو گفت : به نظر من هنوز هم دیر نشده و
اگه شما بخواین می تونین دوباره با هم با شین.
_برای همین اومدم اینجا که بهت بگم برا ی برگردوندن آرام به کمکت نیاز دارم.
_من هر کار که بتونم انجام می دم ولی بیشتر ش بستگی به خودتون داره.
ما شین رو روشن و برا ی رسوندن آرزو حرکت کردم و در همون حال پر سیدم :
_چرا گو شیش خاموشه؟!
_دکترش گفته باید از هر چیزی که او رو یاد شما می اندازه دور کنیم بر ای همین
هم مامان گو شیش رو ازش گرفته و یه گو شی دیگه با سیم کارت جدید بهش
داده. من شمار ه اش رو براتون میفرستم.
دیگه چیزی نپر سیدم و بعد پیاده شدن آرزو جلو ی در خونه شون به سمت خونه
حرکت کردم.
تو ی اتاقم و ر وی لبه ی تخت نشسته بودم و تلفنی با آرزو حرف میزدم و ازش
درمورد اینک ه الان آرام کجاست و چیکار می کنه می پر سیدم که با شنید ه شدن
صدای در اتاقش گفت : فکر کنم آرام پشت دره، من بعدا باهاتون تماس می گیرم.
_قطع نکنی ها! گو شیت رو بزار روی اسپیکر می خوام صداش رو بشنوم.
چیزی نگفت و من از صدای باز و بسته شدن در فهمیدم گو شی رو رو ی بلند گو
گذاشته.
بی صبرانه منتظر شنید ن صدای آرام بودم و قلبم هم با بی قرار ی محکم به قفسه ی سینه ام میکوبید!
صدا ش رو شنیدم که به آرزو گفت:آرزو تو یه ساعته اینجا چیکار می کنی ؟
آرزو که صداش رو از نزدیک تر می شنیدم به جای جواب دادن گفت :آرام میگم موی کوتاه و مدل پر و فرق کج هم بهت میا د ها!
آرام : آرزو تو حالت خوبه؟ سه ماهه که موها ی من این مدلیه ها!
آرزو : چیز ه!.... آخه الان باز گذاشتیشون اینه که میگم بیشتر بهت میاد.
آرام : نه! مثل اینکه تو واقعا یه چیزیت میشه؟
آرزو رو به آرام که حالا صداش خیلی نزدیک تر شده بود گفت : آرام تو خسته نشدی بس که رو ی تخت دمر دراز کشیدی و به سقف بیچاره زل زدی!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_پنج
*دختر بسیجی*
آرزو خیلی ماهرانه داشت حالتهای آرام رو برام توصیف می کرد و می خواست
بهم بفهمونه که آرام دمر رو ی تخت دراز کشیده و موهاش هم کوتاهه!
تو ی دلم به آرزو آفرین گفتم و به تقلید از آرام دمر رو ی تخت دراز کشید م و
درحالی که به سقف بالا ی سرم نگاه می کردم به حرفای آرام و آرزو از پشت تلفن
گوش دادم که آرزو بعد سکوتی نسبتا طولانی گفت : آرام اگه یه چیز ی ازت
بپرسم قول میدی ناراحت نشی و جوابم رو بد ی؟!
صدایی از آرام نشنیدم و دوباره آرزو گفت: اگه یه روز آراد برگرده و بگه می خواد
باهات باشه تو چی جوابش رو میدی؟! باز هم حاضری باهاش ادامه بدی؟
آرام باز هم جوابی نداد و آرزو بعد مکثی گفت : آرام! توی اون سقف بیچاره
چی هست که بدون پلک زدن همیشه بهش خیر ه میشی!
آرام جواب داد: یک رنگی! سفیدی! سادگی!
آرزو :نمی خوا ی جواب سؤالم رو بدی؟!
آرام : چرا میپر سی؟!
آرزو :میشه جوابم رو بدی؟!
آرام : حرف زدن در مورد چیز محال چه فاید ه ای داره!
آرزو : چرا می گی محال! ممکنه که.....
آرام وسط حرفش پرید و گفت : خودت هم میدونی که ممکن نیست.......... دیگه فرصتی برا ی برگشتن وجود نداره!
آرزو : چرا فرصت نباشه؟
آرام با دلخور ی گفت : آرزو میشه تمومش کنی؟! اگه قرار بود برگرده تا حالا برگشته
بود!
صدای نگران آرزو که گفت:آرام تو دا ری گر یه می کنی؟!
قلبم رو به درد آورد و چشمام رو محکم بستم و با گاز گرفتن لبم به ادامه ی
حرفاشون گوش دادم که آرزو گفت: _ آرام خواهری! ببخش! نمی خواستم
ناراحتت کنم فقط می خواستم کاری کنم که به جای اینکه به سقف زل بزنی و غصه
هات رو تو ی خودت بریزی، یه کم باهام حرف بزنی تا سبک بشی!
آرام با صدایی که به نظر می ر سید وسط گر یه سعی داره بخنده گفت : تقصیر
تو نیس ت من زیادی بی جنبه شدم.
آرزو چیز ی نگفت و آرام با صدای بی جون و آرو می ادامه داد : میشه همینجا
بخوابم؟ خیلی خوابم میاد.
از صدای خش خشی که شنیده شد فهمیدم آرزو گو شیش رو برداشته و لحظه ا ی بعد صدای باز و بسته شدن در شنیده شد و آرزو گفت : آقا آراد شما هنوز پشت
خطین؟!
انگشتای دست راستم رو محکم روی چشمام کشیدم و گفتم : خیلی ناراحته نه؟!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_شش
*دختر بسیجی*
_یه مدت بود که از شنیدن روبه راه شدن اوضاع شرکت حالش بهتر شده بو د و لی
از زمانی که داداش محمد بهش گفت پسر حاج صادق ازش خاستگاری کرده و باید
بهش جواب بده دوبار ه توی لاک خودش رفته و کمتر حرف میزنه!
_چقدر زود می خوابه؟!
_تاثیر قرص خوابه!
_آرزو لطفا تنهاش نذار و بیشتر باهاش باش!
_چشم حتما .
_ممنون! فعلا خداحافظ.
_خداحافظ .
با قطع شدن تماس گو شی رو ر وی سینه ام گذاشتم و به ا ین فکر کردم که چجوری با آرام رو به رو بشم و بی اندازه منتظر اون لحظه بودم.
فردا بعد از ظهرش تو ی خونه نشسته بودم و سرم به لب تاپم و گرم بود که آرزو به
گو شیم زنگ زد و من با دید ن اسمش رو ی صفحه ی گو شی زود جوابش رو دادم:
_الو
_سلام! ببخشید بد موقع که زنگ نزدم؟!
_سلام! نه بد موقع نیست! چیزی شده؟
_راستش امشب قراره حاج صادق و خانواد هذاش برای خاستگاری بیان و آرام هم میخواد بهشون جواب بده!
از جام برخاستم و با صدا ی بلند گفتم :جواب بده؟!
_محمدحسین با پسره موافقه و آرام هم می گه دیگه نمیخواد روی حرفش حرف
بزنه ولی بیشتر اینطور به نظر میرسه که از اومدن شما نا ا مید شده!
_الللن کجاست؟ چیکار می کنه؟!
_از صبح که شنید ه توی اتاقشه و بیرون نیومده ؟
کلافه دستی تو ی موهام کشیدم و گفتم :باشه ممنون که خبر دا دی!
_شما می خواین چیکار کنین الان؟!
_دیگه وقتشه که بهش زنگ بزنم.
_پس لطفا زودتر زنگ بز نین! مامان خیلی نگرانه!
_چرا؟!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
"الگوی زیبایی برای دیگران باش"
سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد.🎋
از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند.🌹
از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد.🌷
از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند.🌺
از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد.🌼
از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد.🌺
بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند🌸
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_هفت
*دختر بسیجی*
_آخه دفعه ی قبل که آرام خودش رو توی اتاق حبس کرد با موهای بریده و
دستای زخمی بیرون اومد معلوم نبود با قیچی موهاش رو برید ه بود یا دستاش رو!
حالا هم مامان نگرانه که نکنه بلایی سر خودش بیاره.
از شنیدن این حرف چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم تا به اعصابم مسلط
باشم و آرزو گفت : من دیگه باید ب رم فعلا خداحافظ .
گو شی رو که صدای بوقش نشون می داد آرزو تماس رو قطع کرده توی دستم فشار
دادم و بر ای زنگ زدن به آرام راهِ پله ها رو در پیش گرفتم و وارد اتاقم شدم .
اضطراب داشتم و نمی دونستم چی باید بهش بگم! من در تمام مدت جداییمون
بارها به اسمش و عکسش ر وی شمار هاش
خیره شدم و بر ای آروم کردن خودم باهاش توی خیالم حرف زدم ولی این بار
دیگه خیال نبود و واقعا می خواستم بهش زنگ بزنم.
با کشیدن نفس عمیق شمار ه اش رو با خط جدیدی که خریده بودم گرفتم و ثانیه های انتظار برا ی جواب دادنش رو نفسم رو تو ی سینه حبس کردم که بعد خوردن
چند تا بوق جواب داد و من ناخواسته دستم رو رو ی قلبم گذاشتم که قصد شکافتن
قفسه ی سینه ام رو داشت!
صدای الو گفتنش رو می شنیدم و نمی تونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم.
وقتی دید من جوابی نمی دم دوباره گفت :الو.... بفرمایید!
_الو....
_سلام.......
_...............
_آرام........ ؟!
با صدای بوقه ای پشت سر هم به صفحه ی گو شیم که قطع شدن تماس رو نشون
می داد نگاه کردم.
نفس حبس شده ام رو کلافه بیرو ن دادم و بعد چند لحظه دوباره شماره اش رو
گرفتم که جواب نداد و من با رفتن تما س روی پیغام گیر با التماس گفتم : آرام !
خواهش می کنم قطع نکن و بزار باهات حرف بزنم!
بزار برا ی چند لحظه هم که شده با احساس اینکه تو پشت خطی و صدام رو میشنوی آروم باشم!
کمی مکث کردم و وقتی دیدم تماس قطع نشده تلخند ی زدم و گفتم:
_سه ماهه که هرشب با زل زدن به شمار ه ات و حرف زدن با تو تو ی خلوتم، خوابم
می بره ولی حالا که میدونم تو صدام رو می شنوی نمی دونم چی باید بگم و از
کجا بگم!
آرام! چند وقته که تو نیستی و من باز شدم همون پسر بچه ی گوشه گیر و تنها!
تو نیستی و من دیگه خودم هم نیستم!
تو نیستی و این روزهام عجیب سخت می گذره!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️
الهی اونقدر بخندید که صدای خندههاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات...🎋
الهی از شادی اونقدر پُر بشید که سر ریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه.💐
الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشید برای رسوندن روزی خیلیا.🌷
الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرید🌻
الهی اونقدر غرق خوشبختی بشید که تا عمق بی انتهای رضایت برسید🌼
الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشید🥀
الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشید🌸
و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه🌺
الهی آمین🙏
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
*دختر بسیجی*
یادمه روز او لی که دیدمت بهم گفتی سعی کنم یاد بگیر م که عذز خواهی کنم
ولی من هنوز یاد نگرفتم و نمی دونم چطور باید ازت معذرت بخوام!
نمی دونم چطور باید ازت بخوام که برگرد ی و آرامشم رو بهم برگردونی!
این روزا تنها زمانی آرومم که تو رو توی رویاهام و کنارم میبینم!
ولی دیگه نمی تونم آرام!
دیگه نمی تونم ادامه بدم!
با صدایی که از شدت بغض به لرزش در اومده بود ادامه دادم:
دیگه نمیتونم بدون تو ادامه بدم!
دیگه نمی تونم تو ی رویا تو رو ببینم و با رویاهام زند گی کنم!
شاید فکر کنی من خیلی پرروئم و باید بگم درست فکر کردی و با پررویی تمام
ازت می خوام برگردی!
خواهش می کنم آرام.........
خواهش می کنم یه بار دیگه بهم اعتماد کن و بزار خودم رو بهت ثابت کنم!
اینجا نه تنها من که مامان و بابا و آیدا و آوا و حتی مرسانا هم منتظر تو هستن!
آرام! از دست دادنت خیلی سخت تر از به دست آوردنت بود! خیلی!
ولی من.....
با قطع شدن ناگهانی تماس و پیچیدن صدا ی بوق توی گوشم حرفم رو نیمه تموم
رها کردم و بعد ده دقیقه که آروم تر شده بودم برای اینکه بفهمم حرفام تاثیری
داشته یا نه با آرزو تماس گرفتم که زود جواب داد و گفت : من همین الان جلو ی
در اتاقشم و می خوام وارد اتاق بشم.
_باشه پس تماس رو قطع نکن!
آرزو چیز ی نگفت و بعد شنیدن صدای باز شدن در صدای عصبی آرام رو
شنیدم که گفت: آرزو! م یخوام تنها باشم.
آرزو با صدای نگرانی پر سید : آرام! حالت خوبه؟!
صدای آرام رو شنیدم که سرش داد زد:مگه کری ؟ نمی شنوی که میگم می خوام
تنها باشم! برو بیرون!
تما س قطع شد و لحظه ای بعد آرزو خودش بهم پیام داد : پایین تختش نشسته
بود و اشک می ریخت! از چهره اش که معلوم نیست تصمیمش عوض شده یا نه!
برا ش نوشتم: مهمونا ساعت چند میان؟
جواب داد:هشت!
دیگه چیزی براش ننوشتم و تا ساعت هفت و نیم که از خونه بیرون زدم تو ی
اتاق رژه رفتم و دعا کردم که آرام نظرش عوض شده و فکر ازدواج با پسر حاجی رو از
سرش بیرو ن کرده باشه!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
عقلِ معاش میگوید: ☘
ڪه شب هنگامِ خُفتَن است☘
اما عقل مَعاد میگوید ڪه همه چشمها ☘
در ظلماتِ محشر در آن فَزَعِ اڪبَر☘
از هوݪِ قیامت گریانند☘
مگر چشمے ڪه در راه خدا بیدار مانده☘
و از خوف او گریسته باشد..:)☘
#شهید_سیدمرتضیآوینے ☘