مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستوپنج سیاوش _ بله بله داداشمه چی شده ؟ شما کی هستید .. _ ببخشید ولی بر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وبیستوشش
به خاطر بیحال بودن و یه هویی بودن نتونستم عکسالعمی نشون بدم و به عقب پرت شدم ..دستایی که دور بازوهام حلقه شده بود بهم اجازه ی بیرون رفتن از آغوشی که ناخواسته توش افتاده بودم رو نمیداد ..با تقلا میخواستم خودمو از اون مردی که دستاش حصار تنم شده بود دور کنم .که صدای آروم محمد علی کنار گوشم باعث لرزی شد که به کل وجودم افتاد
محمد علی _ تکون نخور ،کاریت ندارم فقط میخوام یه حرفیو بهت بزنم بعدش برو جلوتو نمیگیرم ..
لحنش اونقدر با التماس بود که ناخودآگاه دست از تقلا برداشتم .سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم ولی همون لحظه یه لرز
سردی تمام وجودمو گرفت ..احساس خیانت بد به دلم چنگ مینداخت ..حس میکردم یه چیزی ته دلم داره فرو میریزه ..
قلبم به سرعت داشت میزد ، نه از بودن تو آغوش کسی که کوچکترین حسی بهش نداشتم ..بلکه از استرسی که یه دفعه ای به جونم افتاد حتی خیلی بیشتر از قبل ..
داشتم خیره بهش نگاه میکردم دهن اون تکون میخورد ولی من نمیفهمیدم ..یه حسی بهم میگفت الانه که چیزیو از دست بدی ..
مطمئن بودم حسم بهم دروغ نمیگه ..لحظه ای حرکت دهن محمد علی متوقف شد و خیره نگام کرد و وقتی دید چیزی نگفتم تکونم
داد ..
با تکون دادنش کمی به خودم اومدم ..
محمد علی _ چی میگی رزا نظرت چیه ؟
من که نمیدونستم از چی حرف میزنه فقط سرمو تکون دادم ..اونم که این حرکتو دید لبخندی گوشه ی لبش نشست ..هنوز داشتم
خیره نگاش میکردم و فکرم پی گشتن دنبال عامل این دلشوره بود ..
صورت محمد علی هر لحظه داشت بهم نزدیکتر میشد و من فقط خیره بودم تو سیاهیه ی چشاش ..ذهنم عقلم اون لحظه کجا بود ..
نمیدونم، یه سانت از برخورد لباش با لبام مونده بود که یهو قلبم تیر کشید و زانو هام خم شد ..با زانو نشستم رو زمین ..
سرمو گرفتم بین دستام و فشار دادم ..ذهنم دنبال ساشا میگشت ..دنبال این حالتی که بهم دست داده بود ..
مدتی از حال بدم میگذشت و الان مریم هم بیرون اومده بود دلم میخواست برم و ساشا رو ببینم ولی الان امکانش نبود ..قلبم
بیقرارش بود و دلیل این بیقراریه ی یهویی رو نمیفهمیدم ..
لحظه ای از بهتر شدن حالم گذشته بود که گوشیم به صدا در اومد ..اس ام اس بود ..نگاهی به شماره انداختم و با دیدن شماره ای که از همه چیز دنیا برام آشنا تر بود سریع بازش کردم ..اونقدر عجله داشتم که حتی نمیتونستم درست با گوشی کار کنم ..
اون لحظه حتی به ذهنمم نرسید که شمارمو از کجا اورده ..حرکات عصبیه ی محمد علی و خونسردی و پوزخند عجیب مریم باعث
تعجبم شده بود و همه ی این اتفاقات باعث خرابی هر چه بیشتر حالم ..
پیامو باز کردم دلم شور میزد ..
( رز اگه هنوزم دوستم داری بیا تا حداقل یه بار ببینمت ..فقط یه بار ..)
قلبم بدجور ضربان گرفته بود ..دستام میلرزید ..و خیره داشتم به متن پیام نگاه میکردم ...یعنی باید میرفتم ..
محمد علی _ مریم برو براش آب قند بیار سریع ..
مریم _ به من چه مگه اینجا خونه ی بابامه
متوجه رفتارای عجیب مریم نبودم فقط این بیتفاوتی و پوزخندش برام عجیب بود ..
محمد علی با داد _ به درک به درک گمشو از اینجا
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستوشش به خاطر بیحال بودن و یه هویی بودن نتونستم عکسالعمی نشون بدم و به
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وبیستوهفت
محمد علی با داد _ به درک به درک گمشو از اینجا
بعد خودش سریع به سمت ساختمون حرکت کرد ..نگامو چرخوندم رو صورت مریم ..با چشای به خون نشسته و نفرت نگام میکرد
..اما چرا ؟؟
خواستم سوالی ازش بپرسم که گوشیم زنگ خورد ..با اضتراب به شماره نگاه کردم ، ساشا بود .ولی دستم نمی رفت تا جواب بدم ..
با صدای مریم بهش نگاه کردم ..
مریم _ جواب بده شاید بدبخت در حال مرگ باشه ..
خواستم داد بزنم که چرت نگو ، حرف دهنتو بفهم ..ولی اصلا نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم چه برسه به حرف زدن ..
با سختی دکمه ی پاسخ رو زدم و گوشیو گذاشتم کنار گوشم ..
اما ..با شنیدن صدای شخص دیگه و بعد از اون خبرری که بهم داد ..تنها چیزی که دیدم داد محمد علی و پشت بدنش پوزخند عجیب
مریم بود .....
سوم شخص
رزا بی حال روی زمین افتاده بود ، محمد علی با اضتراب تکونش میداد و هی به صورتش ضربه میزد تا بلکه به هوش بیاد ولی هیچ
افاقه ای نمیکرد ..
مریم با حرص داشت به دستای محمد علی که دور شانه ی رزا قفل شده بود نگاه میکرد و تو دلش رزا رو نفرین میکرد ..
این وسط ذهنش پی این بود که حالا میتونه به محمد علی نزدیک بشه یا نه ؟ از کاری که کرده بود راضی بود ، عاشق بود و چشمش
کور ، نمیدید ، هیچیو ، درد کشیدن سه چهار نفر همزمان رو نمیدید ..ذهنش فقط و فقط دنبال یه اسم میدوئید و اونم محمد علی بود ..
پسری که تو این مدت با هزار نوع ناز و عشوه ، با هزار نوع حربه ی زنانه نتونسته بود رامش کنه ..اما نمیفهمید چطور خام رزا شده
بود ..
با اینکه از حس رزا مطمئن بود و کاملا میدونست که هیچ علاقه ای به شاهزاده ی قصه هاش نداره ، ولی بازم اون حس حسادت زنانه اش مانع از دیدن خیلی از واقعیات زندگی میشد ..
اونقدر تو فکر بود و چشماش فقط پی دو تا تیله ی مشکی که حتی متوجه رفتن محمد علی و رزا نشد ..فقط زمانی به خودش اومد که دید ماشین محمد علی با سرعت از کنارش گذشت ..
دوباره حس حسادت ،تنفر ، انتقام تو دلش زنده شد ..چی کار باید میکرد با این دختر تا محمد علی بیخیالش بشه ؟؟
دیگه حیله ای به ذهنش نمیرسید ..تو این بازی که راه انداخته بود خیلی ها قربانی شده بودند ..و از همه بیشتر رزا و ساشا ..
دلیل همه ی بدشانسی هاش ، دلیل همه ی نا امیدیهاش ، دلیل همه ی نادیده گرفته شدناش و خیلی چیزای دیگه رزا رو میدید ..
با اینکه میدونست زیبایی رزا قابل وصف با اون نیست ولی بازم اون حس حسادت زنانه بدجوری به وجودش چنگ انداخته بود ..
با عصبانیت به سمت ماشین دویست و شیش قرمز جیغش رفت و سوار شد ..
در اون طرف دکتر ها بودن که با عجله برانکاردی که ساشا روش بود رو به سمت اتاق عمل میبردند ..سرتیپ محسنی یکی از پلیس
های کارکشته ی اونجا پشت در روی صندلی های انتظار نشسته بود و منتظر خبری از پسرش و دکتر های توی اتاق عمل بود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستوهفت محمد علی با داد _ به درک به درک گمشو از اینجا بعد خودش سریع به
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وبیستوهشت
محمد علی یک چشمش به جاده و چشم دیگه اش به رزا بود ..به دختری که نزدیک یک سالی بود بهش دل بسته بود ..به دوسش
حسودی میکرد خیلی دوست داشت حتی برای لحظه ای جای دوست قدیمیش ساشا بود ولی افسوس نبود ..نمیشد ..
میدید که رزا هر روز چطور از دوریه ی ساشا زجر میکشه ..میدید و به خاطر خودخواهیش کاری نمیکرد ..خیلی اتفاقی به بیمارستانی
رسید که معشوق معشوقه اش توی یکی از اتاق عمل هاش الان درگیر زمانی بین مرگ و زندگی بود ..
سریع دختری و که امشب عجیب فریبنده شده بود و رو دستاش بلند کرد و به سمت بیمارستان دوئید ..
سرهنگ محسنی راه به راه دنبال نشونه ای بود ..به چشم دیده بود ماشینیو که عمدا پیچید جلوی ماشین اون پسر ،یا بهتر بگه مردی که تقریبا همسن خودش بود ..به چشم دیده بود که قبل از تصادف فردی خودش رو از ماشین پت کرده بود بیرون ..
حسابی مشکوک بود .با سازمان تماس گرفت و شماره هایی که با اون اون مرد تهدید شده بود رو برای ردیابی داد ..
تو بیمارستان درست زیر اتاقی که ساشا عمل میشد رزا بستری بود ..و حمد علی کنار تختش نشسته بود و نگران به صورتش زل زده
بود ..واقعا این دختر چی داشت که براش مهم بود ؟؟؟ شاید حیایی که مریم نداشت ..
از حس مریم به خودش مطمئن بود ، حتی شبی عاشقانه ای رو با هم گذرونده بودن .در حالی که اون بی حس بود ..ولی بازم حاضر
نبود با دختری باشه که زمانی هم خوابه اش شده بود ..
او هم عاشق بود ..این وسط سردرگم بود ..
یزا و در آخر به کما رفتن رزا ..
بعد از یک هفته که هر دو تو کما به سر میبردند ساشا به زندگی برگشت ..به بخش منتقل شد ..ولی اون رزا بود که هنوز تو کما بود ..
اون خبر اونقدر برای رزا غیر قابل هضم بود که به سیستم عصبیش آسیب رسیده بود و باعث به وجود اومدن خیلی از مشکلات شده
بود و الان حدود دو هفته از به کما رفت رزا و یک هفته از به هوش اومدن ساشا میگذشت ..تو این مدت محمد علی کم پیدا شده بود ..به دلیل خوانواده ی رزا و ساشا که همگی نگران حال اونا بودن .نمیخواست با وجود خودش بازم مشکلی درست کنه ..
از طرفی به رفتارای صد و نقیص مریم شک کرده بود ..مریم رو دوست داشت .تو این مدت که رزا تو کما بود به این موضوع پی برده
بود ..از توجهات پی در پی مریم ..نگرانیهای بی دلیل .نزدیک شدنای وقت و بیوقتش .و عشوه هایی که در برابر محمد علی صد چندان
میشدن.. بلاخره تونسته بودن دل این پسر خودخواه رو نرم کنن ..
هنوزم رزا رو دوست داشت .و مریم کسی بود که تازه داشت میدیدش ..از طرفی به ساشا هم حسودی میکرد .. این وسط خیلی چیزا بود که باعث سردرگمیش میشد ..
و مریم تو خونه نشسته بود و به عاقبت کارش فکر میکرد ..البته از ته دل راضی بود ولی اینکه چطور گول اون پسر رو خورده بود
داشت عذابش میداد ..از وقتی پلیسها برای برسی و یه سری سوالات اونو به اداره برده بودند حسابی ترس و عذاب وجدان به جونش
افتاده بود..
از طرفی هم خوشحال بود که بلاخره تونسته بود محمد علی رو به دست بیاره ..از نزدیکی بهش خوشحال بود ..دلش میخواست این
بودن همیشگی شه ..ولی خودشم میدونست با اشتباهی که انجام داده امکان خیلی چیزها بود ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستوهشت محمد علی یک چشمش به جاده و چشم دیگه اش به رزا بود ..به دختری که
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وبیستونه
حتی دلیل فرار یهویی خواهرش رو هم نمیدونست ..با اینکه براش بد نشده بود و دلیلی برای نزدیکی به رزا ولی بازم خواهرش بود و
ناموسش ، از دستش شکار بود ..مطمئن بود اگه میدیدش نمیتونست خودشو کنترل کنه ...
با اینکه بیقرار بود ولی این روزا هیچ وقت روز به بیمارستان نرفته بود ...نمیدونست اصلا مقصر هست یا نه ..ولی روی رو به رو شدن با
خوانواده ی رزا رو نداشت ..
با اینکه از حضور محمد علی و امیر و شهاب اونجا ناراضی بود ولی بازم نمیتونست تو چشمای پدر رزا نگاه کنه ..یه زمانی قول بهش
داده بود که دخترش در کنارش همیشه سلامت و خوشحال میمونه ..ولی از چرخ بد تقدیر کار به جایی رسیده بود که روزا خواب و
شبا تخت رزا شاهد گریه های مردانه اش شده بود ...
خودشم نمیدونست از زندگی چی میخواد ..نمیدونست به چی روی بیاره ..با همه چی و همه کس تقریبا قهر بود ..
منتظر نشانه ای از به هوش اومدن رزا بود ولی هر چی منتظر شده بود این اتفاق نیوفتاد ...
کلافه نگاهی به ساعت انداخت ..ساعت از صبح هم گذشته بود و ساشا دستش تو دستای ظریف رز قفل بود .به قیافه ی خانمش نگاه میکرد و تو دلش قربون صدقه اش میرفت ..ازش گله میکرد و این که چرا به هوش نمیاد ..
عصر بعد از تموم شدن ساعت ملاقات اومده بود بیمارستان و خبری که شنیده بود بد دلشو به درد آورده بود ..حرفهای دکتر براش
مو به مو زنده شد ..
دکتر : ببینید آقای آریامنش من واقعا متاسف هستم که باید این خبر رو به شما بدم ولی مجبورم ..الان حدود یک ماه و خورده ای
هست که وضعیت خانم شما هیچ تعغییری نکرده ..و ما به زنده بودنش هیچ امیدی نداریم ..اگه تا فردا عصر به هوش نیاد دستگاه ها
رو ازش جدا میکنیم ..واقعا شرمنده ..بهتره براش دعا کنید تا به هوش بیاد یا اینکه راضی به پیوند اعضاش بشید..میتونید با اهدای
عضوش هم بقیه ی بیماران رو از خطر مرگ نجات بدید و هم روح این خانم تو آرامش کامل باشه ..
یادش نمیاد که بعد از این طور واضح و بیرحمانه حرف زدن دکتر چند تا مشت نثار صورتش کرد ..یادش نمیاد که چطور با فریاداش
کل بیمارستان رو خبر کرد ..درست یادش نمیاد چیکار کرد ولی همینو میدونست که هیچ وقت راضی به انجام اون کار نمیشد ..چطور
میتونست اجازه بده اعضای بدن عزیزترین کسش اهدا بشه ..؟؟ چطور میتونست بشینه و ببینه که چطور زندگیه ی نفسشو ازش
میگیرن ..نه نمیتونست ..دنبال یه بیمارستان دیگه بود برای انتقال ..
اما بازم یه واقعیت اونو بد جور عذاب میداد ..اونم حقیقتایی بود که دکتر همشونو به سمت قلبش نشونه گرفته بود تا از پا درش بیاره
و خوانواده ی رز و تقریبا با حرفهای دکتر راضی به اهدا شده بودند ..
از همون موقعه یه دم با رزا حرف میزد ..کاری میکرد که شکه بشه ..از هر چیزی حرف میزد ..از نفرتش از عشق بیش از هد و اندازه
اش از همه چیز ولی هر ثانیه ناامیدتر از ثانیه ی قبلی به صورت این زیبای فریبنده زل میزد ..
چیکار میتونست بکنه ...
ناگهان فکری به سرش زد ..اگه قراره فردا دستگاه ها از رز جدا بشه ..اگه قراره واقعا زندگیشو ازش بگیرن ..اگه قراره نفسشو ازش
بگیرن پس دیگه نیازی به زنده بودن خودش نبود ..
با شتاب از روی صندلی بلند شد ..خیلی آروم بوسه ای روی پیشونیه ی معشوقش گذاشت ..آروم کنار گوشش زمزمه کرد ..
ساشا _ عزیزم تو که نمیخوای دل از اونجا بکنی ..پس لا اقل بزار من بیام ..به زودی میبینمت ..قول میدم قبل از تو اونجا باشم ..
سریع بوسه ی دیگری روی گونه ی عشقش گذاشت و با شتاب از اتاق خارج شد ..و نفهمید که چطور قلب کوچولوی رزا رو به لرزه
در آورد ..
ساعت 1 بامداد بود و ساشا تو ماشین به سرعت به سمت شمال در حرکت بود ..تو این مدت خوانواده ی رزا ، رز رو به تهران منتقل
کرده بودند تا بتونند بهتر بهش رسیدگی کننند ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستونه حتی دلیل فرار یهویی خواهرش رو هم نمیدونست ..با اینکه براش بد نشده
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وسی
سیاوش تو اتاقش خواب بود که گوشیه ی تلفنش زنگ خورد ..تو این مدت خیلی فشار روش بود ..هم فشار روحی و هم جسمی ..بچه بازیای دوست سی و چند ساله اش بد جور عصبیش کرده بود ..هر کاری میکرد نمیتونست به خودش بیاردش ..
نگرانش بود ..اون پسر که فامیلش بود ..اون پسر که دوستش بود .اون پسر که برادرش بود بیشتر از هر چیز و کسی براش ارزش
داشت دوست نداشت تو این وضعیت اونو ببینه ..
به ساشا حق میداد که اینطوری عاشق و دیوونه ی اون دختر باشه ، درکش میکرد که سخته ولی بازم نمیتونست زره زره آب شدن
برادرش رو ببینه و دم نزنه ..
با چشمانی خسته به ساعت نگاه کرد ..تقریبا ده صبح رو نشون میداد ..تو فکرش گذشت
کی میتونه باشه این موقع روز ..
سریع از فکرش گذشت نکنه برای ساشا اتفاقی افتاده ..با عجله گوشیشو برداشت و به شماره نگاه کرد ..
اسم سرهنگ محسنی داشت بهش چشمک میزد ..با تعجب بهش نگاه کرد ..یعنی چی شده ..؟
سریع گوشیو جواب داد
با حرفایی که شنید هم خوشحال و هم ناراحت شد ..
تو بیمارستان پدر و مادر رزا پشت در نشسته بودند و برای تک دخترشون اشک میریختند ..به این فکر میکردند که چی شد اون جمع
سه نفری و شادشون به جهنم تبدیل شد ..
چی شد که سنگ جلوی پای تک دخترشون انداختند و با اینکه میدونستند با ساشا خوشبخت میشه اما بازم لج بازی کردند ..
به اینکه بعد از اون تصادف اگه بازم شکه میشد خطر به کما رفتنش زیاد بود چرا باز اجازه دادند ازشون دور بشه ..
خیلی حسرتها تو دلشون بود ...خیلی چیزا که دیگه قابل برگشت نبود ..خوب میدونستند که الان دخترکشون از دستشون دلگیره ..
چرا که تو مدت چند هفته ای که با ساشا بود اصلا یادی از اونا نکرده بود ..اون فقط ساشا بود که زنگ میزد و احوالی میگرفت و خبر
سلامتی تک دخترشونو بهشون میداد ..
به عشق زیاد و پاکی که بین این دو نفر بود پی برده بودند و همینطور شرم زده ...
امیر کلافه سرشو روی فرمون ماشین گذاشته بود و شهاب پشت ماشین سرشو به صندلی تکیه داده بود ..هر دو کلافه و مضترب بودند
.. هر دو از علاقه ای هر چند زیاد و کم هم به رزا با خبر بودند ..هر دو از مانع بزرگی به نام ساشا با خبر بودند ..هر دو با دیدن ساشا
کنار رزا و خوشحالیه رزا خوشحالیشو بارها از خدا طلبیده بودند
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وسی سیاوش تو اتاقش خواب بود که گوشیه ی تلفنش زنگ خورد ..تو این مدت خیلی فش
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وسیویک
امیر کلافه سرشو روی فرمون ماشین گذاشته بود و شهاب پشت ماشین سرشو به صندلی تکیه داده بود ..هر دو کلافه و مضترب بودند
.. هر دو از علاقه ای هر چند زیاد و کم هم به رزا با خبر بودند ..هر دو از مانع بزرگی به نام ساشا با خبر بودند ..هر دو با دیدن ساشا
کنار رزا و خوشحالیه رزا خوشحالیشو بارها از خدا طلبیده بودند ..
ولی الان دلشون درد میکرد ..برای اون دختر ریزه میزه ای که خیلی ها خواهانش بودند ..دلشون میسوخت برای مردی که اونطوری
ازدیدن عشقش داشت آب میشد ولی هیچ کس نمیتونست حرف بزنه ..
تو مدت این یک ماه همه بدجوری سکوت کرده بودند ..هیچ تمایلی هر چند کوتاه برای حرف زدن نبود ..همه یا اشک میریختند یا
دعامیکردند و این دو نفر هم مجزا نبودند ..
مریم با اضتراب به کسی که کنارش نشسته بود نگاه کرد و حرفای محمد علی رو به یادش آورد ..
محمد علی _ آخه دختره ی احمق این چه کاری بود که کردی ؟؟؟ الان اومدی و به من میگی ؟؟ وقتی که زندگیه چند نفرو زدی نابود
کردی ؟؟؟ بعد اومدی و به من میگی که به خاطر تو بود ..آخه ..........من چی بگم به تو ..این چه نوع عشقیه ؟؟؟؟ من کسی که با جون
آدما بازی کنه رو نمیخوام ..فردا میری پیش پلیس و اعتراف میکنی ..به ولای علی اگه اینکارو نکنی خودم با دستای خودم خفت میکنم.. دختره ی خیره سر ...
اشکاش جاری شدند ..به جلو زل زد و زیر لب زمزمه کرد
مریم _ حالا کجا میریم ؟
پسر _ داریم از ایران خارج میشیم ..اون پسره ی بی فکر رفته پیش پلیس باید هر چی سریع تر از ایران خارج بشیم تا خودم بعدا
حقشو بزارم کف دستش ..
با وحشت به پسر بغل دستش نگاه کرد ..دلش نمیخواست بلایی سر محمد علی بیاد ..اما جلوی این پسر هم نیمتونست چیزی بگه ..
سرهنگ تو اتاق نشته بود و چونه اش رو به دستش تکیه داده بود ..به حرف ها و صدای دختری که چند دقیقه پیش گوش داده بود
فکر میکرد ..به اعتراف بزرگی که کرده بود و به این که الان افرادش در چه حالن ..فکر نمیکرد به این آسونی دستش به باندی برسه که
خیلی وقت بود به دنبالشون آلاخون والاخون بود ..
ساشا
تو پذیرایی رو مبلا لم داده بودم ..یه دستم سیگار و یه دست دیگمم شیشه ای از نوشیدنی بود .. هیچ چیز نمیتونست الان این ذهن
درگیرمو کمی آرومتر کنه ...لحظه ای دلشوره از دلم جدا نمیشد ..افکارم به هر سمتی که میخواست پرواز میکردند ..بدون اینکه بتونم
جلوشو بگیرم ..
ذهنم پی اتفاقاتی میرفت که تو این مدت کمرمو خورد کردند ..خسته پلکامو رو هم گذاشتمم ..هیچ اتفاقی ، هیچ مشکلی ، هیچ چیزی بدتر و سختر از زندگیه ی رزا نمیتونست خونه ی قلبمو ویرون کنه ..
دستم رفت سمت کنترل ماهواره ..بی هدف شبکه ها رو بالا و پائین میکردم ..بدجور به سرم زده بود که برم تو دل دریا ..دریایی که با
اون آبی بیکران و آرامشبخشش زندگیه ی خیلیا رو ازشون گرفته ..تن خیلیا رو تو خودش جای داده ..شاید منم میتونستم یکی از اون
آدما باشم ..
بی هدف کانالارو بالا و پائین میکردم ..نگام کشیده شد سمت ساعت 7 بعد از ظهر رو نشون میداد ..حتی نمیدونم کی رسیدم شمال..نمیدونم چطور وارد ویلا شدم ..با چه وضعی اینجا نشستم ..چند بسته سیگار و نوشیدنی رو تموم کردم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وسیویک امیر کلافه سرشو روی فرمون ماشین گذاشته بود و شهاب پشت ماشین سرشو به
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وسیودو
فقط همینو میدونم که الان حتی توان بلند کردن همین یه نخ سیگارو ندارم ..همه چیز دور سرم چرخ میخورد و فکرم پی دختری که
الان تو فاصله ی مبهمی از من روی تخت بیمارستان بود ..
دختری که زندگیم بود و من چه بیرحمانه نتونستم نگهش دارم ..
کنترل از دستم افتاد ..به سختی صاف نشستم و شیشه ای که دستم بود رو پرت کردم سمت دیوار .صدای خورد شدن شیشه لذتی
چند ثانیه ای رو بهم منتقل کرد ، چشمامو مهکم رو هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم ..
به میز زل زدم ..پاکت سیگار بهم چشمک میزد ..دستم رفت سمت پاکت ..برش داشتم نگاهی به داخل پاکت انداختم ..خندم گرفت
..یک نخ بیشتر نداشت ..برش داشتم و پاکت رو پرت کردم سمتی ..سمتی که 11 بسته ی قبلی رو پرت کرده بودم ..
نگاهی به سیگار تو دستم انداختم ..با زبونم کمی دورش رو مرطوب کردم تا دیرتر بسوزه ..فندک رو برداشتم و به سیگار نزدیک
کردم ..
با روشن شدن سیگار و صدای موزیک گیج خودمو به عقب پرت کردم ..با چشمای بسته به سیگار پک ها عمیق میزدم ..
ولی نمیشد ..دریغ از لحظه ای آرامش ..من آرامشی میخواستم از جنس اون ..اون بود که با حرفاش ..با کاراش ..با نازکردن هاش ، با
عشوه های دخترونش .با بچه بازیاش با همه ی وجودش ..لحظه لحظه آرامش رو به وجودم سرازیر کنه ..
باز یه بغضی گلومو گرفته
باز همون حس درد جدایی
من امروز کجامو تو امروز کجایی
حال تو بدتر از حال من نیست
پشت این گریه خالی شدن نیست
همه درد دنیا یه شب درد من نیست
پک مهکمی به سیگار زدم و به سیگار تو ی دستم چشم دوختم ..سیگاری که الان ازش چیزی نمونده بود ..این آهنگ میتونست به
بهترین نحو شرح حال من باشه ..خدایا ..یعنی اینه سرنوشت من ..سرنوشتی که باید توش شاهد مرگ نفسم باشم ..من چطور میتونم بدون نفسم زندگی کنم ..چطور ..محکم دستامو به صورتم کشیدم ..اون همه سیگار و نوشیدنی کار خودشونو کرده بود ..بلند قه قهه ی زدم و به سمت در حرکت کردم ..قصد من همون اولم دریا بود ..
تو از قبله ی من گرفتی خدا رو
کجایی ببینی یه شب حال مارو
فقط حال من نیست که غرق عذابه
ببین حال مردم مثل من خرابه
کجاییی؟؟؟
باز یه بغضی گلومو گرفته .....
از در ساختمون خارج شدم ..به سختی تعادلمو حفظ کرده بودم که زمین نخورم ..من این زندگیرو بدون رزا نمیخوام ..هرگز ..هیچ
وقت.. شاید هیچ وقت نفهمید که چقدر دوستش دارم ..شاید نتونست حال منو درک کنه ..ولی قلب من همیشه برای اون میزنه ..وقتی رزایی نباشه پس ضربانی توی این قلب هم وجود نداره ..
خیلی آروم و شل و ول به سمت دریا حرکت کردم ..دقیق نمیدونم چقدر طول کشید تا برسم ..اصلا حواسم نبود ..زمان و گم کرده
بودم.. هوا تاریک شده بود و من رو به روی دریایی که الان اونم مثل دل من در حال خروش بود ..اونم مثل من نا آروم بود.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وسیودو فقط همینو میدونم که الان حتی توان بلند کردن همین یه نخ سیگارو ندارم
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وسیوسه
به سمت دریا رفتم ..کفشامو از پام خارج کردم دلم میخواست ذره ذره آب رو تو لحظه های آخرم حس کنم ..
گوشیمو از تو جیبم در آوردم .روشنش کردم ..با روشن شدن صفحه عکسی که از صورت رزا در حال خنده وتو اوج بیخبریش گرفته
بودم نمایان شد ..
خیره به عکس به جلو میرفتم ..آب تا شکمم رسیده بود ..یه لحظه ایستادم ..خیره شدم به چشماش که برق عجیبی میزد ..به لبخند
زیباش که دلمو هر لحظه زیر و رو میکرد ...یهو با صدای بلند زدم زیر خنده ..هم زمان اشکام بود که قطره قطره میریختن ..
وضعیت روحیم اصلا نرمال نبود ..اینو خودم به عنوان یه دکتر متخصص کاملا درک میکردم .کم کم خنده هام آروم شدن و فقط قطره
های اشک بود که میریختند ..
خیره به عکس زیر لب زمزمه کردم .
_ رزا عزیزم ببین چی از این مرد ساختی ؟ ببین به منی که غرور حرف اولمو میزد .منی که تو سخترین شرایط کمر خم نکردم ..الان
با شونه های افتاده به فکر خودکشیم ...ببین و بفهم ..ببین و حس کن ..هر چند الان حتی از این حس من مطلع نیستی ..هر چند شاید وجود من برات اصلا مهم نیست ..هر چند تو این زندگی شاید من کوچکترین اهمینی برات ندارم ..ولی اینو بدون دنیام رو بی تو
نمیخوام.. هیچی رو بی تو نمیخوام . من فقط حظور گرم تو رو میخوام ..دستای نوازشگرتو میخوام ..وجودتو میخوام ..عشقتو میخوام ..
اشکام میریخت ..دست خودم نبود .دیگه واقعا کم آورده بودم ..من مردم ..یه مرد ولی تا کی میتونم از زیر مشکلات در برم ..تا کی
میتونم ببینم و دم نزدنم ..هر کسی تا حدی تحمل داره ..شونه های من تحمل این غمو ندارن ..نمیتونم ..
نگاهمو از اون چشمای وحشی گرفتم و به دریایی که عجیب سیاه شده بود دوختم ..یعنی این رنگ امشب از من پذیرایی میکنه ..؟؟
قدمی دیگه برداشتم و خواستم قدم دوم رو بردارم که صدای جیغی مانع شد ..صدای رزا بود .با سرعت برگشتم و پشت سرمو نگاه
کردم.. ولی هیچ ..
دوباره برگشتم سمت دریا و خواستم بازم برم که دوباره صدای جیغ رزا رو شنیدم .
رزا _ ساش ا .....
دوباره برگشتم ولی بازم هیچ .میدونستم که توهم زدم ..میدونستم که الان رو تخت بیمارستانه ..زیر یه عالمه سیم و دستگاه ولی بازم قلبم نمیخواست باور کنه ..
با تمام نا امیدی نگاهی به ساحل انداختم که حتی جنبنده ی توش نبود ..دوباره برگشتم ولی اینبار با خاموش و روشن شدن صفحه ی گوشیم از حرکت ایستادم ..
خیره به صفحه و اسمی که خاموش روشن میشد .نگاه کردم .سیاوش بود ..ولی من تمایلی به حرف زدن نداشت ..
قدمی دیگه برداشتم .آب تقربا تا گلوم رسیده بود ..قدمی دیگه ولی هنوز فرود نیومده بود که گوشی رفت رو پیغام گیر ..صدای شاد
سیاوش قلبمو لرزوند و پشت بندش خبری که داد ..
سیاوش _ ساشا .ساشا کجاییی ؟ بیا که نفست برگشت ..بیا که رزا به هوش اومده ..برگرد .کجایی ..
نشنیدم دیگه .تلفن از دستم افتاد تو آب ..لبخند کم کم رو صورتم جون گرفت ..اشکام دوباره رو صورتم سرازیر شد ..باورش برای
منی که دنبال معجزه بودم سخت نبود ..
خودمو از پشت به داخل آب پرت کردم ..چی میتونست این خوشحالی رو ازم بگیره ..؟ هیچ چیز ..از ته دل قه قهه زدم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وسیوسه به سمت دریا رفتم ..کفشامو از پام خارج کردم دلم میخواست ذره ذره آب ر
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وسیوچهار
خودمو از پشت به داخل آب پرت کردم ..چی میتونست این خوشحالی رو ازم بگیره ..؟ هیچ چیز ..از ته دل قه قهه زدم ..
زندگیه ی من برگشت .؟؟ اون برگشت ؟ آره ..
خ دایا شکرت .....
هزاران بار خدا رو شکر کردم ..هزاران بار اسمشو زیر لب فریاد زدم ..مثل مادری از ته دل زجه زدم ..اینا همه درد خوشحالی بود ..
هیچ چیز نمیتوست مانع از این حس خوبی که تک تک سلول های بدنم و فرا گرفته بود بشه ..هیچ چیز ...
ساشا
چند ساعت بعد
با سرعت بالایی به سمت تهران حرکت کردم ..اونقدر سرعتم زیاد بود که فقط بحث پلک زدن بود ..کافی بود یه بار پلک بزنم تا
تصادف کنم ...
حوصله ی آهنگ نداشتم ..این روزا دیگه موزیک بیکلام هم نمیتونست آرومم کنه ..فقط خودش بود که میتونست این کارو کنه ..
نمیدونم کی به تهران رسیدم ..با چه سرو وضعی به سمت بیمارستان رفتم به چند نفر تنه زدم .جواب سلام چند نفرو ندادم ..فقط تنها چیزی که خوب تو ذهن درگیرم مونده بود این بود که مستقیم به سمت اتاقی که الان زندگیم توش بستری بود رفتم ..
پشت در ایستادم و کمی نفس گرفتم ..هیچ صدایی از تو اتاق نمیومد ..با تعجب به ساعت توی دستم نگاه کردم که نصفه شب رو
نشون میداد ..
کمی حواسم و جمع کردم تا یادم بیاد اصلا این موقع شب چه طوری وارد بیمارستان شدم ..اونقدر عجله داشتم .اونقدر میل به دیدن
رزا داشتم که بی توجه از هر مانعی که رو به روم بود گذشتم و الان اینجام .
نگاهی به اطراف انداختم و تازه مغزم شروع به فعالیت کرد ..اینجا بیمارستان خودم بود ..پس مانعی نمیتونست سر راهم باشه ..تنها
چیزی که باعث میشد از اعتبارم کم کنه ..سلام و علیک کردنای بیموقع بود که بی توجه از کنارشون میگذشتم تا نکنه یه وقت دقیقه
ای رو از دست بدم ..
کمی فکر کردم تا شماره ی اتاقی که توش هست رو به یاد بیارم ..آخرین بار که با سیاوش حرف زدم بهم گفت ..اطلاعات کاملی از
وضعیت رز رو بهم داد .یکیشم این بود که نمیتونست حرف بزنه ..
خب این طبیعی بود ..تا چند روز دیگه کاملا درست میشد ..با یاد آوریه شماره ی اتاق به سمت اتاقی که توش بود حرکت کردم ..اون
وسط به سلام هایی که به سمتم روونه میشدن و چشمای کنجکاوی که منو نشونه گرفته بودن محلی نمیدادم و ساده میگذشتم ..
فقط جواب سلامو با تکون دادن مغرورانه ی سرم بهشون نشون میدادم ..همین ..پشت در اتاق که رسیدم یه نفس عمیق کشیدم ..
حتی صدای آروم نفس هاشو از اینجا هم میتونستم حس کنم ..آروم در و باز کردم و وارد اتاق شدم .کمی به اطراف نگاه کردم
بهترین اتاق این بیمارستان بود ..لبخندی نشت گوشه ی لبم ..سیاوش کارشو خوب بلده ..چشمم دوباره چرخید و نشست رو صورت
کسی که الان مهمترین بخش از زندگیم به حساب میومد و میاد و خواهد اومد ..
من به هیچ عنوان دیگه نمیزارم از پیشم بره ..به سمت تخت حرکت کردم ..با لذت نگاهی به صورتش انداختم ..کمی اخمام رفت تو
هم ..لاغر تر شده بود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وسیوچهار خودمو از پشت به داخل آب پرت کردم ..چی میتونست این خوشحالی رو ازم
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وسیوپنج
صورتمو بهش نزدیک کردم ..مخواستم ببوسمش ولی به چند سانتیه ی صورتش که رسیدم پشیمون شدم ..نه دوست ندارم وقتی بیدار
شه فکر کنه ازش سواستفاده کردم ..
دستش رو گرفتم بین دستام و خیره بهش نگاه میکردم ..
رزا
به سختی چشمامو کمی تکون دادم ..خیلی سخت بود نمیتونستم حتی بدنمو حرکت بدم ..احساس بدی بود خیلی بد ..هر کاری کردم
نتونسم کمی از جام جا به جا بشم ..
کمی صبر کردم و بعد با تمام توانم کمی پلکامو از هم باز کردم ..ولی هنوز کمی نگذشته بود که دوباره پلکام افتاد رو هم و همه جا
تاریک شد ...
چند ساعت بعد
چشمامو کمی تکون دادم ..و بعد به سختی از هم بازشون کردم ..با دیدن خانم سفید پوشی که کنار تخت ایستاده بود گنگ بهش نگاه
کردم ..
خواستم بپرسم کجام .ولی هر کاری کردم نتونستم حرفی بزنم ..ترسیده بودم ..از طرفی هم داشتم به ذهنم فشار می آوردم تا بفهمم چی شده و الان کجام ..
خیلی ها به ملاقاتم اومدن ولی خوشحال نشدم .من منتظر ساشا بودم ولی نیومد ..اونی که میخواستم نیومد . از همه دلخور بودم ..با
همه سر لج بودم ..
میومدن حرف میزدن ..کلی دلق بازی راه می انداختن ..تا روحیمو عوض کنن . ولی کار من شده بود زل زدن به سقف ..
تو این مدت فهمیده بودم که بیمارستانم ..همه چیز یادم اومده بود .حتی وقتی اشک میریختم هم نمیتونستم دستمو تکون بدم تا
پاکشون کنم ..
تا نزارم کسی ضعفو ببینه ..گرچه دکتر و سیاوش بهم گفته بودن که اینا موقتیه و تا فردا یا نهایت یه هفته ی دیگه کاملا همه ی حس
های بدنم بر میگرده ..
ولی بازم برام سخت بود .شاید اگه الان ساشا پیشم بود میتونستم بهتر با این موضوع کنار بیام ..چشمامو چرخوندم و به ساعتی که رو
به روی تخت به دیوار وصل بود نگاه کردم .
نیمه شب بود .ولی بازم خواب به چشمام نمیومد ..
برای لحظه ای چشمامو روی هم گذاشتم ..هنوز مدتی نگذشته بود که حس کردم در اتاق باز شد ..خواستم چشمامو باز کنم ولی حسی مانع از این کارم شد ..
با رسیدن بوی عطر ساشا به سختی لبخندی که میرفت بشینه رو صورتم رو کنترل کردم ..لحظه لحظه ی وجودشو حس میکردم ..
اومد کنارم . نشست رو تخت ..نفساش لحظه لحظه به صورتم نزدیکتر میشد .. منتظر بودم تا حرکتی کنه ولی نکرد .
لبخند محوی نشست رو لبهام نمیدونم دید یا نه
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وسیوپنج صورتمو بهش نزدیک کردم ..مخواستم ببوسمش ولی به چند سانتیه ی صورتش ک
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وسیوشش
دستمو گرفت تو دستای گرمش ..با انگشت شستش پشت دستمو نوازش میکرد ..سنگینیه ی نگاهشو کاملا حس میکردم ..
با آرامشی که با وجودش به دلم ریخته بود به خواب رفتم ..فقط با حظورش تونسته بود کل استرسام رو کم کنه ..کاری کنه که امیدوار
باشم ..ولی نمیخواستم به روی خودم بیارم ..میخواستم مدتی ازش دوری کنم ..
دو هفته بعد
با کرختی و سردرگمی به لباس توی دستم نگاهی انداختم ..امشب تولدم بود ..خوانوادم با گرفتن جشن بزرگی سعی داشتند تا
روحیمو عوض کنند ..
همه به طرز خاصی رفتارشون با هام عوض شده بود ..خیلی بیشتر از قبل مورد توجه همه بودم ..تو این مدت حتی یه بار هم ساشا رو
ندیدم ..حتی به طور اتفاقی ..
فقط روز آخر تو بیمارستان اومد تا منو با خودش ببره ..ولی با حرفایی که زدم .با رفتار تندم با شونه هایی افتاده برگشت ..نمیدونم
حقش بود یا نه ..هیچ چی رو نمیدونم ..
از همه طرف شک بهم وارد شده بود ..با حرفایی که پلیس زد ..با کارایی که مریم کرد ..و کسی که میخواست انتقام از من بگیره ..
کسی که از ساشا متنفر بود ..کسی که منو مقصر همه ی بد شانسی هاش میدونست ..کسی که باعث همه ی این اتفاقات خوب و بد بود ..
حتی فکرشو نمیکردم عضو اصلیه ی باند قاچاق باشه ..پسری که دو سال پیش در به در دنبالم میومد ..با اون ماشینش ..
پسری که چندیدن بار به خواستگاریم اومد .کسی که بار ها تحدیدم کرد ولی من جدی نگرفتم ..سرمو تکون دادم تا این فکرا از سرم
بره ..
با تعلل نگاهی به لباس زیبایی که تو دستم بود انداختم ..لباس شب بلندی که تو دستم بود واقعا خیره کننده بود ..لباس طلائیی رنگی
که کاملا روش کار شده بود و برق میزد یقه اش هفت مانند بود و تا سر شونه هام و به صورت بندی دور بازوم خودشو میگرفت .از
پشت تا کمر باز بود و به طرز زیبایی طرح دار کار شده بود ..بالا تنه اش تنگ بود تا قسمتی از رون پام و از اونجا به بعد آزاد میشد ..یه چاک
بلند هم سمت راست داشت که موقع راه رفتن باعث میشد زیبایی لباس و هیکلم بیشتر به چشم بیاد ..
کفشای پاشنه سوزنی و 17 سانتی که به طور زیبایی با اکلیل های طلایی روش کار شده بود و بندای بلندش دور مچ پام حمع میشد ..
میدونستم امشب خیره کننده میشم ولی بازم هیچ شوقی نداشتم ..دلم میخواست اونم امشب اینجا بود ..ولی حتی تو این دو هفته
کوچکترین خبری هم ازش نداشتم ..
نمیدونستم کجاست ، چیکار میکنه ، همه چی کلا در هم بود ..با صدای در اتاقم از افکارم خارج شدم و بفرمائید آرومی گفتم ..
در اتاق باز شد و اول مامان بعد هم یه خانمی پشت سرش وارد شد ..نگاه بیتفاوتی به هر دو انداختم و با کنجکاوی بهشون نگاه کردم
وقتی دیدم حرفی نمیزنن خودم شروع کردم ..تو این مدت خیلی کم حرف و آروم شده بودم ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وسیوشش دستمو گرفت تو دستای گرمش ..با انگشت شستش پشت دستمو نوازش میکرد ..س
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وسیوهفت
وقتی دیدم حرفی نمیزنن خودم شروع کردم ..تو این مدت خیلی کم حرف و آروم شده بودم ..
_ سلام .مامان نمیخوای معرفی کنی ؟
مامان کمی بهم نگاه کرد و بعد دستشو گذاشت پشت کمر اون خانم
خانم _ سلام عزیزم
فقط کمی نگاش کردم و بعد دوباره به مامان
مامان _ دخترم این هما جون هستش ..آرایشگر و یکی از دوستای عزیزم ..اومده تا برای مراسم امشب آماده ات کنه ..
قیافم تو هم رفت ..هر دو با تعجب نگام کردن . دست خودم نبود دلم نمیخواست به هیچ عنوان آرایش کنم ..من به همون گریم
راضی بودم ..هر چند تو این مدت حتی دیگه ابروهامم تمییز نکرده بودم و کاملا قیافه ی دخترونه تری پیدا کرده بودم ..
_ اما مامان من نمیخوام آرایش کنم ..اینطوری بیشتر دوست دارم
مامان _ رو حرف من حرف نزن دختر .همین که گفتم ..
روشو کرد سمت اون خانم
مامان _ خب هما جون من تنهاتون میزارم ..دلم میخواد برای مراسم امشب عالی باشه ..
هر چی اصرار کردم بازم مامان حرف خودشو زد و رفت ..با حرص نگاهی به در بسته شده انداختم که صدای خنده ی خانمه بلند شد
هما جون _ عزیزم این که مشکلی نیست ..قول میدم زیاد آرایشت نکنم که به چشم بیاد در حد یه گریم ساده ..ماشال.. خودت کلی
خوشکلی نیاز به آرایش نداری ..
نگاهی بهش انداختم
_ باشه ..
حوصله نداشتم گذاشتم هر کاری میخواد بکنه ..اونم اومد سمتم و اول نگاهی به لباسی که الان رو تخت بود انداخت بعد کارشو شروع
کرد ..
چند ساعتی حسابی در گیر بود ..که بلاخره تموم شد ..
هما جون _ خب عزیزم تموم شد ..بزار کمکت کنم لباستو بپوشی
تمایلی نداشتم ..خودم میتونستم ..مهمونا هم کم کم اومده بودن ..دیگه باید لباس میپوشیدم و میرفتم پائین ..تو این مدت از بس این
حرف زد سرم رفت ..بین حرفاش فهمیدم که اونم دعوته ..واسه همین بود که عجله داشت
موقع خروج به سمتم برگشت ..با چشمایی پر از سوال نگاش کردم
هما جون _ عزیزم من کجا لباس عوض کنم ..
با کلافگی جوابشو دادم ..
تو راهرو سمت راست اتاق آخری اتاق مهمان هستش اونجا میتونید لباس عوض کنید ..تشکری کرد و رفت ..