✏️بيل گيتس بعد از خوردن غذا ۵ دلار به عنوان انعام به پيش خدمت داد. پيشخدمت ناراحت شد. بيل گيتس متوجه ناراحتی او شد و گفت: چه اتفاقی افتاده؟
پيشخدمت گفت: من متعجب شدم بخاطر اينکه در ميز کناری، فرزند شما ۵۰ دلار به من انعام داد. درحالی که شما که پدر او هستيد و پولدارترين انسان روی زمين، فقط ۵ دلار انعام ميدهيد!
گيتس لبخندی زد و جواب معنا داری داد و گفت: او فرزند پولدار ترين مرد روی زمينه ولی من پسر يک نجار ساده.
"هیچوقت گذشته ات را فراموش نکن"
@Manifestly
طوطی و حضرت سلیمان✏️
مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست.اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🔻بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
🚩 @Manifestly
🔴🔴داستان های زیبایی که برای خواندنشان دعوت شدید.
داستان امام علی👇
eitaa.com/Manifestly/70
قاضی👇
eitaa.com/Manifestly/57
مرد خسیس ثروتمند👇
eitaa.com/Manifestly/473
نورالدین و شمس الدین👇
eitaa.com/Manifestly/1613
سه خاتون بغدادی👇
eitaa.com/Manifestly/797
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۸ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۶ 🚩وقتی نورالدین، ماجرای گذشته خود را برای فرزندش هم
#هزار_و_یک_شب ۵۹
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷
🚩مرد خادم گورستان گفت:
- ای وزیرزاده بزرگوار! آیا هیچ می دانی که تو به زیبائی رخسار و برازندگی قامت و ستبری اندام، در تمام سرزمین بین النهرین، معروف عام و خاص هستی و همگان گفته و میگویند بیشتر از قرنی است که جوانی به این زیبائی در این سرزمین از مادر زاده نشده است؟! ای جوان! اگر هوا روشن شود، تو از هر مسیری بخواهی بروی، تا پایت را بیرون بگذاری، هر کس تو را ببیند می شناسد ؛ بخصوص ساعتی دیگر که دژخیم سلطان جديد، به در خانه ات برود و تو را نیابد و خبر ناپدید شدن تو را به سلطان برساند، يقينا سلطان برای دستگیری تو، فرمان عمومی صادر خواهد کرد. من که دست پرورده پدر مرحومت و نمک پرورده ولینعمت در گذشته خود می باشم، حال بر خود واجب می دانم که در حفظ جان تو وزیر زادۂ ماه رخسار بکوشم. مگر نشنیده ای که در سرتاسر شهر بغداد این دو بیت ورد زبان همگان است که :
از نیل تا دجله و کارون ندیدیم
جمالی خوشتر از روی همایون
جمالش جای خود، الحق نباشد
کمالی بهتر از خوی همایون
خادم گورستان، بعد از خواندن آن دو بیت، که خنیاگران و رامشگران، در مجالس بزم، با دف و عود، و مردم کوچه و بازار، وقت شعف و شور، زیر لب زمزمه می کردند، اضافه کرد:
- ای تنها یادگار ولینعمت بر خاک خفته من، بدان و آگاه باش ؛ پدرت آن چنان با عدل و داد، بر مسند وزارت حکم می راند، که غیر از عده ای سفلگان و دونان و خبيثان، همگی دوستدارش بودند و یکی از آن جمله مردم، تاجری است که خانه اش در نزدیکی این گورستان است و ارادتش به پدر مرحوم تو، بی پایان می باشد. برخیز تا تو را به خانه او ببرم ؛ که تو فقط در پناه و امان او می توانی خود را به سرزمین مصر و مقر حکمرانی و وزارت عمویت برسانی.
خادم گورستان، در همان تاریکی شب، همایون را به خانه اسحاق بازرگان، که از ارادتمندان قدیم نورالدین بود برد و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد و تقاضا نمود، تا همایون را امان و پناه دهد. اسحاق بازرگان با روئی گشاده و آغوشی باز ، یادگار زیبا رخسار دوست قدیم خود، نورالدین را پذیرفت ، او را در مکانی امن جای داد و مخفیگاهش را آنچنان استتار کرد که حتی مرغان هوا هم از یافتنش عاجز بودند.
چون دژخیم سلطان جديد بين النهرین، با تعدادی از فراشان حکومتی، به در خانه همایون رفتند و آن نوجوان زیبا چهر بی گناه را نیافتند، فورا خبر ناپدید شدن همایون را به دربار رساندند. سلطان جدید هم دستور داد منادیان در اقصی نقاط و جارچیان در هر کوی و برزن اعلام نمایند که هر کس سر بریده همایون را به دربار بیاورد، سه هزار سکه زر سرخ از پادشاه انعام گرفته، و هر کس که آن جوان را پناه دهد، سر خود و سه تن از اعضای خانواده اش را بر باد خواهد داد. عجیب آنکه سه ماه تمام مفتشان و مأموران حکومتی، هر چه گشتند همایون را نیافتند. از طرفی، درگیری جنگ های داخلی و شورش قبایل سرزمین های جنوبی آنچنان سلطان جدید سرزمین بین النهرین را به خود مشغول کرد که فکر جاهلانه کشتن همایون و یافتن سر از تن جدا شده اش، از کله اش بیرون شد. اسحاق بازرگان هم در طول آن سه ماه، اکرام را در حق همایون به اتمام رساند و مفتشان و بازرسان سمج و کنجکاو را که برای یافتن همایون به در خانه اش می آمدند، با کیسه های زر روانه می ساخت که او نه خود را در مقابل مفتشان می باخت و نه همایون بی گناه را در دام ایشان می انداخت.
بعد از سه ماه، اسحاق بازرگان، همایون را از مخفیگاه بیرون آورد.
وچون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم ایمن از ضربه تیغ جلاد برگردنش دمی بیا سود و دنباله داستان هم باقی ماند تا شبی دیگر
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1750 قسمت بعد
✏️ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود
ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جهنم بودهای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»
#طنز
🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀اپشن جدید خودرو های کیا موتورز
در هنگام راهنما زدن
#سرگرمی
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۹ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷ 🚩مرد خادم گورستان گفت: - ای وزیرزاده بزرگوار! آیا
#هزار_و_یک_شب ۶۰
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۸
🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شعر می خواندند زمین تا آسمان فرق داشت؛ زیرا موی سر و ریشش، به حدی ژولیده و بلند شده بود که تمام زیبایی چهره اش را پوشانده، و از طرفی نوار سیاهی از روی چشم چپ به دور سرش پیچده بود که نشان از نابینائی یک چشم او را می داد . نِی ای در دست و گله ای که بیشتر از دویست گوسفند و بره و میش و بز بودند، به همراه و پشت سر داشت.
همایون نیکو جمال روزگار پیشین، در شکل چوپانی یک چشم که سه سگ گله قوی همراه گوسفندانش بودند، بعد از خداحافظی با اسحاق ، راه شمال بین النهرین را پیش گرفت و رفت تا خود را به مصر برساند. اسحاق بازرگان به همایون گفته بود:
- چون از بین النهرین جدا شدی و به سرزمین شامات رسیدی، گله گوسفند خود را بفروش و به حمام برو و جامه نو از بازار بخر و بپوش، و رو به سرزمین مصر بگذار.
و اما ای پادشاه جوانبخت ،اسحاق بازرگان ، گذشته از آنکه سه ماه تمام نهایت محبت را در حق همایون روا داشت به همایون هم خبر داد، دو کشتی از کشتی های پدرش که روی آب های دریای شمال آفریقا هستند، هنوز مصادره نشده و باقی مانده اند. سلطان جدید از وجود آنها بی خبر بوده و آن را تصاحب نکرده است. همایون هم با دست نوشته ای، آن دو کشتی را به دو هزار سکه زر سرخ، به اسحاق بازرگان فروخت.اسحاق با یک هزار سکه از پول فروش دو کشتی، آن گله گوسفند را برایش فراهم کرد و از جمله اینکه، اسحاق بازرگان که ساز نی را نیکو می نواخت، در طول آن سه ماه، نواختن نی را هم به همایون آموخت ؛ و چقدر دلنشین و سوزناک بود ناله نی و ابیات جانسوزی که همایون با آواز در دستگاه همایون پای آن چشمه می خواند:
زمستان می رود فردا بهاری می شود پیدا
ز بهر بیدلان دیگر قراری می شود پیدا
دگر ناله ندارم من شب هجران نمی پاید
چمن سر سبز میگردد هزاری می شود پیدا
سروشم داد دیشب آن پیام دلنشینش را
که از زندان غم راه فراری می شود پیدا
مشو ای ناخدا نومید در این دریای بی پایان
که امواج خروشان را کناری می شود پیدا
حال سری به سرزمین مصر می زنیم👇
شمس الدين نادم و پشیمان از درشتی کردن با برادر، چون از سفر خود به همراه پادشاه بازگشت، مأموران بسیاری برای یافتن نورالدین به اطراف و اکناف فرستاد، که نتیجه ای عایدش نشد و چون بلافاصله، به عنوان وزیر دربار مصر، مهماندار وزیر اعظم دربار سرزمین مراکش شد، و در همان دوران مهمانداری هم ، دلباخته فتانه دختر آن وزیر شد و او را به عقد خویش در آورد. لذا ازدواج با دختر دلخواه و سنگینی اداره امور مالک و مملکت، او را چنان به خود مشغول کرد، که در چند ماه اول، زیاد در اندیشه برادر گمشده خود نبود ؛ اما وقتی دخترش هما به دنیا آمد، شمس الدین به یاد قول و قرار و عهد خود با برادرش افتاد، که منجر به آن اختلاف و جدایی شد...
هر روز، بر غصه و اندوه شمس الدین افزوده می شد . چون هما به سن پانزده سالگی رسید، شهرت زیبائی اش چنان در مصر و کشورهای هم جوار پیچید که همه جا صحبت از همای ماه طلعت، دختر شمس الدين وزير بود. شمس الدین نیز هرگاه دلش می گرفت، به چهره دختر دلبندش نگاه می کرد و اینگونه میخواند:
خورشید اگر ز پرده کند چهره آشکار
شرم آیدش ز تابش روی چو ماه تو
برگو به گل فروش ببندد دکان خود
چونکه بود همیشه پر گل و خرم گیاه تو
دل چون خبر ز چاه زنخدان تو گرفت
افتاد همچو یوسف کنعان به چاه تو
و باز هم از عجایب روزگار آنکه، در همان دورانی که سلطان سرزمین بین النهرین از دنیا رفت و آن مصیبت ها بر سر همایون آمد، پادشاه سرزمین مصر هم گرفتار پنجه مرگ شد و پسر بر جای پدر نشست. هنوز چند روزی از تاجگذاری سلطان جدید نگذشته بود که وی وزیر اعظم را به حضورش طلبيد و هما دخترش را از او خواستگاری کرد. وزیر اعظم یا همان شمس الدین زمین ادب بوسید و بدون مقدمه چینی فورا گفت "نه" و چون متوجه خشم سلطان شد، بلافاصله داستان خود و برادر گمشده اش را برای شاه تعریف کرد و اضافه نمود:
- چون دخترم هما، قبل از تولد عقد کرده پسر عموی خود بوده، لذا جسارت کرده و گفتم نه. اینک از قبله عالم تمنا دارم بر من اجازه فرمایند، دخترم را همچنان در اندرون نگاه دارم تا بلکه نام و نشانی از برادر زاده ام بیابم. سلطان جوان ، عصبانی شده از شنیدن جواب نه وزیر خود فریاد کشید:
- مردک! پیر شده ای و دیوانه! برو در خانه ات بنشین. یادم هست حدود ۲۰ سال پیش بود که برادرت، به
گفته پدرم، ترک شهر خود را کرد. تو که اصلا از زنده بودن نورالدين خبری نداری و اصلا نمی دانی که او اگر زنده است، ازدواج کرده یا نه، فرزندی دارد یا خیر؟ چگونه با این بهانه مسخره، جسارت کرده و جواب رد به خواستگاری من می دهی؟ برو همان طور که گفتم در خانه ات بنشین، که اگر به پاس خدماتت نبود، دستور می دادم هم الان، جلاد گردنت را بزند
https://eitaa.com/Manifestly/1771 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️هرگز فراموش نکنید که دیکتاتور چه گفت:
برای نابودی یک ملت ابتدا باید
مردم آن را خلع سلاح(نا امید) کرد.
👤آدولف هیتلر
🚩 @Manifestly
همین آش و همین کاسه✏️
در زمان نادرشاه افشار، یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیاتهای فراوان از آنان میگرفت. مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند.
نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به استانداران گفت: «هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش و همین کاسه است»
#ضرب_المثل
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۰ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۸ 🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شع
#هزار_و_یک_شب ۶۱
#نورالدین_و_شمس_الدین 👈 ق ۹
سلطان جوان نابخرد، بدون آنکه خدمات صادقانه چهل ساله شمس الدين و پدرش را در نظر بگیرد و بداند و بفهمد که امنیت و آرامش مملکتش، مرهون زحمات و کاردانی شمس الدين و پدرش بوده، بلافاصله و فقط به خاطر شنیدن کلمه نه، فرمان عزل شمس الدين را صادر، و به جایش سفره دار مخصوص دربار را به وزارت منصوب کرد. سفره دار پست فطرت بادمجان دور قاب چین هم، اولین حرفی که بعد از پوشیدن جامه وزارت در برابر سلطان زد این بود که:
- قربان! به نظر جان نثار، برای اینکه شمس الدین پیر خرفت ادب شود، و برای اینکه مردم مصر، پشت سر حضرت سلطان نگویند چرا شما این توهین را تحمل کرده و در مقام تلافی برنیامدید، حال که از مجازات شمس الدين نمک نشناس صرف نظر فرموده اید، من جسارت کرده و پیشنهاد می نمایم، از آنجا که شما صاحب اختیار همه مردم سرزمین مصر، و بلکه کل عالم هستید، به تلافی آن اهانت، دختر این مرد جسور را به پست ترین و فرومایه ترین آدم این سرزمین شوهر دهید. البته پدر و دختر، هر دو می دانند اگر از اوامر شما سرپیچی کنند، سرشان بر باد خواهد رفت.
سلطان دهن بين نابخرد، تا پیشنهاد سفره دار سابق و وزیر جدید خود را شنید خنده وحشیانه ای کرد و گفت:
- بد نگفتی ای وزیر. باید این پیر خرفت را ادب کرد ؛ حال که آن ابله حاضر نشد دخترک خود را به حجله گاه سلطان سرزمین مصر بفرستد، باید دختر را روانه بیغوله پست ترین فرد این سرزمین نماید. خوب، آیا تو وزیر عزیز ما، چنین آدمی را سراغ داری؟
سفره دار شیاد بد طینت پاسخ داد:
- البته که سراغ دارم. نکبت قوزی قربان! چه کسی بهتر و شایسته تر از نکبت قوزی در سراسر سرزمین مصر پیدا می شود؟!
سلطان پرسید: نکبت قوزی دیگر کیست؟ که از وزیر جدیدش پاسخ شنید:
- مردی گدا.گوژپشت شصت ساله ای که آب دهانش همیشه جاری است و بوی عفونت تن و دهانش، از ده قدمی مردمان را فراری می دهد. او فرزند غلام زنگباری است که هیچ کس حتی وی را به غلامی هم نمی پذیرد! البته نامش نعمت است ولی به خاطر کثافت و عفونت، و نهایت زشت روئی و سیاهی اش، مردمان او را به جای نعمت قوزی، نکبت قوزی صدایش می زنند. او گاهگاهی به پشت در آشپزخانه دربار می آید و من پس مانده غذای فراشان دربار را به او می دهم.
سلطان جوان نابخرد، خنده وحشیانه دیگری کرد و گفت:
- آفرین بر تو وزیر! هرچه زودتر ترتیب عروسی هما، دختر شمس الدین خیره سر و گستاخ را با نكبت قوزی خودت بده و به همه بگو، این امر سلطان است ؛ اما اگر پدر و دختر اطاعت نکردند و تسلیم امر من، سلطان سرزمین مصر نشدند، فرمان می دهم تا جلاد سر هر دوی ایشان را از تن جدا کنند. ضمنا ما هم بدمان نمی آید در جشن عروسی نکبت قوزی با دخترک زیباروی وزیر پیشین خود، که لقب ماه طلعت سرزمین فراعنه را گرفته است شرکت کنیم...
چون قصه بدینجا رسید، سلطان قصه شنو را خواب در ربود و شهرزاد قصه گو هم، خوشحال از اینکه باز هم سرش زیر تیغ جلاد نرفته و شاهد طلوع خورشید در بامدادی دیگر خواهد بود، دمی بیاسود ...
ادامه دارد....
🚩 @Manifestly
https://eitaa.com/Manifestly/1785 قسمت بعد