eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
#جملات_ناب ✏️همیشه آخر همه چیز ختم به خیر میشود اگر نشد پس هنوز به آخر نرسیده است. 👤چارلی چاپلین 🚩 @Manifestly
✏️ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.» ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جهنم بوده‌ای؟» ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!» شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟» ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.» شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟» ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!» 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۵۹ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈 قسمت ۷ 🚩مرد خادم گورستان گفت: - ای وزیرزاده بزرگوار! آیا
۶۰ 👈ق ۸ 🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شعر می خواندند زمین تا آسمان فرق داشت؛ زیرا موی سر و ریشش، به حدی ژولیده و بلند شده بود که تمام زیبایی چهره اش را پوشانده، و از طرفی نوار سیاهی از روی چشم چپ به دور سرش پیچده بود که نشان از نابینائی یک چشم او را می داد . نِی ای در دست و گله ای که بیشتر از دویست گوسفند و بره و میش و بز بودند، به همراه و پشت سر داشت. همایون نیکو جمال روزگار پیشین، در شکل چوپانی یک چشم که سه سگ گله قوی همراه گوسفندانش بودند، بعد از خداحافظی با اسحاق ، راه شمال بین النهرین را پیش گرفت و رفت تا خود را به مصر برساند. اسحاق بازرگان به همایون گفته بود: - چون از بین النهرین جدا شدی و به سرزمین شامات رسیدی، گله گوسفند خود را بفروش و به حمام برو و جامه نو از بازار بخر و بپوش، و رو به سرزمین مصر بگذار. و اما ای پادشاه جوانبخت ،اسحاق بازرگان ، گذشته از آنکه سه ماه تمام نهایت محبت را در حق همایون روا داشت به همایون هم خبر داد، دو کشتی از کشتی های پدرش که روی آب های دریای شمال آفریقا هستند، هنوز مصادره نشده و باقی مانده اند. سلطان جدید از وجود آنها بی خبر بوده و آن را تصاحب نکرده است. همایون هم با دست نوشته ای، آن دو کشتی را به دو هزار سکه زر سرخ، به اسحاق بازرگان فروخت.اسحاق با یک هزار سکه از پول فروش دو کشتی، آن گله گوسفند را برایش فراهم کرد و از جمله اینکه، اسحاق بازرگان که ساز نی را نیکو می نواخت، در طول آن سه ماه، نواختن نی را هم به همایون آموخت ؛ و چقدر دلنشین و سوزناک بود ناله نی و ابیات جانسوزی که همایون با آواز در دستگاه همایون پای آن چشمه می خواند: زمستان می رود فردا بهاری می شود پیدا ز بهر بیدلان دیگر قراری می شود پیدا دگر ناله ندارم من شب هجران نمی پاید چمن سر سبز میگردد هزاری می شود پیدا سروشم داد دیشب آن پیام دلنشینش را که از زندان غم راه فراری می شود پیدا مشو ای ناخدا نومید در این دریای بی پایان که امواج خروشان را کناری می شود پیدا حال سری به سرزمین مصر می زنیم👇 شمس الدين نادم و پشیمان از درشتی کردن با برادر، چون از سفر خود به همراه پادشاه بازگشت، مأموران بسیاری برای یافتن نورالدین به اطراف و اکناف فرستاد، که نتیجه ای عایدش نشد و چون بلافاصله، به عنوان وزیر دربار مصر، مهماندار وزیر اعظم دربار سرزمین مراکش شد، و در همان دوران مهمانداری هم ، دلباخته فتانه دختر آن وزیر شد و او را به عقد خویش در آورد. لذا ازدواج با دختر دلخواه و سنگینی اداره امور مالک و مملکت، او را چنان به خود مشغول کرد، که در چند ماه اول، زیاد در اندیشه برادر گمشده خود نبود ؛ اما وقتی دخترش هما به دنیا آمد، شمس الدین به یاد قول و قرار و عهد خود با برادرش افتاد، که منجر به آن اختلاف و جدایی شد... هر روز، بر غصه و اندوه شمس الدین افزوده می شد . چون هما به سن پانزده سالگی رسید، شهرت زیبائی اش چنان در مصر و کشورهای هم جوار پیچید که همه جا صحبت از همای ماه طلعت، دختر شمس الدين وزير بود. شمس الدین نیز هرگاه دلش می گرفت، به چهره دختر دلبندش نگاه می کرد و اینگونه میخواند: خورشید اگر ز پرده کند چهره آشکار شرم آیدش ز تابش روی چو ماه تو برگو به گل فروش ببندد دکان خود چونکه بود همیشه پر گل و خرم گیاه تو دل چون خبر ز چاه زنخدان تو گرفت افتاد همچو یوسف کنعان به چاه تو و باز هم از عجایب روزگار آنکه، در همان دورانی که سلطان سرزمین بین النهرین از دنیا رفت و آن مصیبت ها بر سر همایون آمد، پادشاه سرزمین مصر هم گرفتار پنجه مرگ شد و پسر بر جای پدر نشست. هنوز چند روزی از تاجگذاری سلطان جدید نگذشته بود که وی وزیر اعظم را به حضورش طلبيد و هما دخترش را از او خواستگاری کرد. وزیر اعظم یا همان شمس الدین زمین ادب بوسید و بدون مقدمه چینی فورا گفت "نه" و چون متوجه خشم سلطان شد، بلافاصله داستان خود و برادر گمشده اش را برای شاه تعریف کرد و اضافه نمود: - چون دخترم هما، قبل از تولد عقد کرده پسر عموی خود بوده، لذا جسارت کرده و گفتم نه. اینک از قبله عالم تمنا دارم بر من اجازه فرمایند، دخترم را همچنان در اندرون نگاه دارم تا بلکه نام و نشانی از برادر زاده ام بیابم. سلطان جوان ، عصبانی شده از شنیدن جواب نه وزیر خود فریاد کشید: - مردک! پیر شده ای و دیوانه! برو در خانه ات بنشین. یادم هست حدود ۲۰ سال پیش بود که برادرت، به گفته پدرم، ترک شهر خود را کرد. تو که اصلا از زنده بودن نورالدين خبری نداری و اصلا نمی دانی که او اگر زنده است، ازدواج کرده یا نه، فرزندی دارد یا خیر؟ چگونه با این بهانه مسخره، جسارت کرده و جواب رد به خواستگاری من می دهی؟ برو همان طور که گفتم در خانه ات بنشین، که اگر به پاس خدماتت نبود، دستور می دادم هم الان، جلاد گردنت را بزند https://eitaa.com/Manifestly/1771 قسمت بعد
✏️هرگز فراموش نکنید که دیکتاتور چه گفت: برای نابودی یک ملت ابتدا باید مردم آن را خلع سلاح(نا امید) کرد. 👤آدولف هیتلر 🚩 @Manifestly
همین آش و همین کاسه✏️ در زمان نادرشاه افشار، یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می‌کرد و مالیاتهای فراوان از آنان می‌گرفت. مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه استانداران را به مرکز خواند. دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند. بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به استانداران گفت: «هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش و همین کاسه است» 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۶۰ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۸ 🚩همایون جدید، با همایونی که تا سه ماه قبل مردم برایش شع
۶۱ 👈 ق ۹ سلطان جوان نابخرد، بدون آنکه خدمات صادقانه چهل ساله شمس الدين و پدرش را در نظر بگیرد و بداند و بفهمد که امنیت و آرامش مملکتش، مرهون زحمات و کاردانی شمس الدين و پدرش بوده، بلافاصله و فقط به خاطر شنیدن کلمه نه، فرمان عزل شمس الدين را صادر، و به جایش سفره دار مخصوص دربار را به وزارت منصوب کرد. سفره دار پست فطرت بادمجان دور قاب چین هم، اولین حرفی که بعد از پوشیدن جامه وزارت در برابر سلطان زد این بود که: - قربان! به نظر جان نثار، برای اینکه شمس الدین پیر خرفت ادب شود، و برای اینکه مردم مصر، پشت سر حضرت سلطان نگویند چرا شما این توهین را تحمل کرده و در مقام تلافی برنیامدید، حال که از مجازات شمس الدين نمک نشناس صرف نظر فرموده اید، من جسارت کرده و پیشنهاد می نمایم، از آنجا که شما صاحب اختیار همه مردم سرزمین مصر، و بلکه کل عالم هستید، به تلافی آن اهانت، دختر این مرد جسور را به پست ترین و فرومایه ترین آدم این سرزمین شوهر دهید. البته پدر و دختر، هر دو می دانند اگر از اوامر شما سرپیچی کنند، سرشان بر باد خواهد رفت. سلطان دهن بين نابخرد، تا پیشنهاد سفره دار سابق و وزیر جدید خود را شنید خنده وحشیانه ای کرد و گفت: - بد نگفتی ای وزیر. باید این پیر خرفت را ادب کرد ؛ حال که آن ابله حاضر نشد دخترک خود را به حجله گاه سلطان سرزمین مصر بفرستد، باید دختر را روانه بیغوله پست ترین فرد این سرزمین نماید. خوب، آیا تو وزیر عزیز ما، چنین آدمی را سراغ داری؟ سفره دار شیاد بد طینت پاسخ داد: - البته که سراغ دارم. نکبت قوزی قربان! چه کسی بهتر و شایسته تر از نکبت قوزی در سراسر سرزمین مصر پیدا می شود؟! سلطان پرسید: نکبت قوزی دیگر کیست؟ که از وزیر جدیدش پاسخ شنید: - مردی گدا.گوژپشت شصت ساله ای که آب دهانش همیشه جاری است و بوی عفونت تن و دهانش، از ده قدمی مردمان را فراری می دهد. او فرزند غلام زنگباری است که هیچ کس حتی وی را به غلامی هم نمی پذیرد! البته نامش نعمت است ولی به خاطر کثافت و عفونت، و نهایت زشت روئی و سیاهی اش، مردمان او را به جای نعمت قوزی، نکبت قوزی صدایش می زنند. او گاهگاهی به پشت در آشپزخانه دربار می آید و من پس مانده غذای فراشان دربار را به او می دهم. سلطان جوان نابخرد، خنده وحشیانه دیگری کرد و گفت: - آفرین بر تو وزیر! هرچه زودتر ترتیب عروسی هما، دختر شمس الدین خیره سر و گستاخ را با نكبت قوزی خودت بده و به همه بگو، این امر سلطان است ؛ اما اگر پدر و دختر اطاعت نکردند و تسلیم امر من، سلطان سرزمین مصر نشدند، فرمان می دهم تا جلاد سر هر دوی ایشان را از تن جدا کنند. ضمنا ما هم بدمان نمی آید در جشن عروسی نکبت قوزی با دخترک زیباروی وزیر پیشین خود، که لقب ماه طلعت سرزمین فراعنه را گرفته است شرکت کنیم... چون قصه بدینجا رسید، سلطان قصه شنو را خواب در ربود و شهرزاد قصه گو هم، خوشحال از اینکه باز هم سرش زیر تیغ جلاد نرفته و شاهد طلوع خورشید در بامدادی دیگر خواهد بود، دمی بیاسود ... ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly https://eitaa.com/Manifestly/1785 قسمت بعد
✏️برگ در هنگام زوال می افتد میوه در هنگام کمال می افتد بنگر که چگونه می افتی چون برگی زرد یا سیبی سرخ 👤کنفسیوس اندیشمند چینی 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق دارن و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده خواندنش برای همه لازمه مخصوصا برای کودکانتون خیلی مفیده داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست با ما همراه باشید 🚩 @Manifestly
(سه قسمتی) ✏️در دل جنگل در زير درختي زيبا ، موشي تنها لانه داشت . موش هر روز صبح با طلوع خورشيد بيدار مي شد و در پي جمع آوري غذا بود ، تا شب فرا مي رسيد و به لانه مي رفت ، مي خورد و استراحت مي کرد . کمي آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه اي زندگي مي کرد . گربه اي چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود . يک روز صبح که موش طبق معمول براي کار روزانه از لانه بيرون آمد ، چيز عجيبي ديد . گربه در دام صيادي گير افتاده بود . حالا ديگر او مي توانست با خيال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بيرون بيايد . چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهي کرد . ناگهان يادش آمد که در لانه اش را نبسته است . برگشت که آن را ببندد ، اما چشمش به راسويي افتاد که دورتر از درخت در کمين او نشسته بود . سر جايش ميخ کوب شد و جلوتر نرفت . به بالاي درخت نگاهي انداخت . ديد جغد بزرگي روي شاخه درخت ، منتظر فرصتي است تا او را شکار کند . ترسش بيشتر شد . از هر طرف در خطر بود . نه مي توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نااميدانه گفت : ” از همه طرف ، خطر مرا تهديد مي کند . بايد عقلم را به کار بيندازم و فکر اساسي بکنم . در اين وضعيت ، بهترين و عاقلانه ترين راه اين است که با گربه از در آشتي در آيم . هرچه باشد او در دام است و خطرش براي من کمتر است . از طرفي تنها کسي که مي تواند به او کمک کند ، من هستم . شايد نياز ما به يکديگر ، موجب نجات مان شود . ” موش در فرصتي مناسب به سمت گربه دويد و نزديک او ايستاد . نفسي تازه کرد و گفت : ” سلام همسايه عزيز ! چه اتفاقي افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهي به او کرد و گفت : ” مي بيني که در بند و بدبختي گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتي و آرزو مي کردي ” . موش گفت : ” شرط انصاف نيست که اين گونه قضاوت کني . من هم از ديدن تو در اين دام ناراحتم و دلم مي خواهد کاري برايت انجام دهم ادامه دارد.... 🚩 @Manifestly
✏️هنگامى كه قحطى قوم بنى اسرائيل را فرا گرفت، موسى براى طلب باران مناجات كرد. خداوند به موسى وحى فرمود: من دعاى تو و كسانى كه با تو هستند اجابت نمیكنم. چون در ميان شما سخن چيني هست كه كارش هميشه سخن چينى است. موسى عرض كرد: خداوندا، آن شخص كيست؟ معرفى كن تا از ميان خود بيرون كنيم. خداوند فرمود: اى موسى، مگر می شود من شما را از سخن چينى منع كنم و خودم سخن چين باشم؟پس بگو همه اينهايى كه در مصلا هستند توبه كنند، تا من با باران آنها را سيراب كنم 📚الغيبه 📜سخن چین ✏️شهيد ثانى 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه درست کردن یخ فقط در ده ثانیه با نِی نوشابه و نمک😳 خیلی بدرد میخوره حتما یاد بگیرید #سرگرمی 🚩 @Manifestly