eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
#جملات_ناب ✏️باورت بشود يا نه، روزی می‌رسد که دلت برای هيچ کس به اندازه من، تنگ نخواهد شد. براي نگاه کردنم، خنديدنم و حتــی اذيت کردنم! برای تمامِ لحظاتى که در کنارم داشتی، روزی خواهد رسيد که در حسرتِ تکرار دوباره من خواهی بود. می‌دانم روزی که نباشم هيچـــکس، تکرارِ من نخواهد شد...! 👤 بهوميل هرابال 🚩 @Manifestly
۷۸ 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از بستر نبود، شایان را به بالین خود فراخواند ، به او پنجاه دینار زر سرخ داد ، شکاف جلوی ایوان اتاقش را به فرزندش نشان داد و گفت: - تو فعلا هر روز صبح ، پنجاه دینار زر سرخ داخل آن شکاف بریز. از آنجایی که من مرد با خدایی بوده و هستم، ایمان دارم این بلای نازل شده بر خانه ما ، روزی محو خواهد شد. وصیت نامه من و سفارشات بعد از مرگم درباره تو ، تمامی نزد دوستم هارون، پدر دیناست. از او خواسته ام که بعد از مرگم تو را تنها نگذارد. تو نیز تماس و ارتباط خود را با او قطع نکن. آن شب ، آخرین شبی بود که یونس گوهری زنده بود و در روی این خاک نفس کشید ؛ زیرا هنوز روز بعد از راه نرسیده بود که شایان متوجه شد پدرش دیگر نفس نمی کشد و جان به جان آفرین تسلیم کرده است. چون مراسم دفن و ختم و هفتم متوفی به پایان رسید، باز هم شکاف مقابل درگاه اتاق شایان پدیدار شد و باز هم پسر بنا بر وصیت پدر ، روزی پنجاه زر سرخ داخل آن شکاف می ریخت. شکاف بلافاصله ولی فقط برای یک شبانه روز بسته می شد. تازه بعد از مرگ پدر بود که شایان از خواب بیدار شد و غبار کدرکننده هوس شراره عفريته نسب، از جلوی چشمانش کنار رفت. شایان روزی فریادکشان به همسرش گفت: - این خانه جادو شده است و تو هم از طایفه جادوگرانی. یا باید هرچه زودتر این بساط جادو جنبل را از این خانه جمع کنی، و یا اینکه من همان بلایی را بر سر تو می آورم که پدرم قبل از ازدواج با مادرم، بر سر زن اول خود آورد. آنجا بود که شراره ساکت ماند و فقط در جواب شایان گفت « چشم » همانطور که به عرض رساندم، چون شایان از خواب غفلت بیدار شده بود برای آنکه پی به اسرار آن خانه و نوع ارتباط زنش با اجنه ببرد، با تظاهر به اینکه دارد به محل کارش می رود در گوشه ای از خانه پنهان شد. ناگهان همان پیرزن فالگیر را دید که چون دودی از آسمان پائین آمد و مقابل شراره ایستاد. شنید که زنش با صدای بلند می گوید: - مادر بس است! چرا دست از سر من بر نمی داری و اجازه نمی دهی من به زندگی خود با این شایان شایسته ادامه بدهم؟ تو که انتقام خود را از يونس گوهری گرفتی و دلت خنک شد، برو و اجازه بده که من سر خانه و زندگی خود باشم. به خدا من شایان را دوست دارم و می خواهم مثل او آدم شوم. در اینجا بود که پیرزن عفريته یا مادر شراره و همان پیرزن فالگیر عصبانی شد ، قدمی به جلو آمد ، کشیده ای بر صورت دختر کوبید و فریادکشان گفت: - فضولی موقوف! در طایفه ما جنیان هرگز اینگونه سر کشی ها وجود نداشته است. تو مجبوری تمام دستورات مرا اطاعت کنی ، زیرا اینها فقط دستورات من به تو نیست، بلکه اوامر ملک عفريتان عالم است که از طریق من به تو ابلاغ می شود. ادامه دارد .... 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2262 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۸ #شایان_گوهری 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از
( دو قسمتی ) ✏️روزی و روزگاری بود در زمان قدیم در یکی از شهرهای سرزمین پارس یک مرد عارف و صالح بود که او را درویش دانادل» می گفتند و همه اهل شهر او را می شناختند و برای اخلاق پسندیده اش به او احترام می گذاشتند. دانا دل در یکی از سالها می خواست به حج برود و تصمیم گرفت قدری زودتر از اینکه قافله حج راه بیفتد تنها حرکت کند و آهسته آهسته در شهرهای بین راه گردش کند. خرج سفر خود را برداشت و با کوله پشتی خود براه افتاد. آن سال، ماه حج در تابستان بود و دانادل پیش از نوروز عازم سفر شده بود. روزها راه می رفت و شبها در دهات و آبادی های سر راه منزل می کرد. اما روز سوم در میان بیابان به کاروانسرای خرابه ای رسید که محل دزدها بود. دزدان راهزن وقتی دانادل را با کوله پشتی اش دیدند خوشحال شدند که تنهاست و زورش به آنها نمی رسد. پس او را در میان گرفتند و به خیال اینکه او با آنها جنگ خواهد کرد با چوب و چماق به سراغش رفتند. درویش که این وضعیت را دید اول عصایی را که در دست داشت به زمین انداخت و به دزدها گفت: «صبر کنید، من یک نفر بیش نیستم و شما چند نفر زورمندید، اول به حرف من گوش بدهید بعد هر کار می خواهید بکنید.» دزدها گفتند: « بیخود به خودت زحمت نده که با زبان بازی نمی توانی از چنگ ما در بروی.» دانا دل گفت: «نه، من حيله ای ندارم که به کار شما ببرم، من می گویم که من پول و پله زیادی همراه ندارم، لباس من هم به درد شما نمی خورد، من یک درویش هستم که به زیارت می روم و تنها هستم و اذیت کردن من از مردانگی دور است. درست است که شما کارتان دزدی و راهزنی است اما شاید لوطی گری سرتان می شود. بروید با کسی در بیفتید که مال زیاد دارد. زورگفتن به من برخلاف وجدان است.» دزدها جواب دادند: «حالا دیدی که می خواهی ما را خام کنی و از چنگ ما در بروی. مرد حسابی ما اسم خودمان را دزد گذاشته ایم و خود را پیش خدا و خلق خدا روسیاه کرده ایم که این فکرها را نکنیم و هر چه گیر می آید و مال هرکس هست ازکم یا زیاد بچاپیم و بخوریم، اگر می خواستیم در فکر خوبی و بدی باشیم و وجدان و شرافت داشتیم که می رفتیم مثل بچه آدم کار می کردیم و نان می خوردیم.» دانا دل گفت: « بسیار خوب، حالا که حرف حسابی سرتان نمی شود این من و این هم کوله پشتی من. من فقط مختصری خرج سفر همراه دارم و اگر شما از گرفتن این چندرغاز به آرزوی خودتان می رسید هر چه دارم بگیرید و خودم را بگذارید بروم تا با هر سختی و دشواری من هم به آرزوی خودم که زیارت است برسم.» دزدها گفتند «عجب آدم ساده ای هستی؟ خیال می کنی داری بچه گول می زنی؟ اگر تورا رها کنیم می روی و جای ما را به مردم نشان می دهی و ما را گرفتار می کنی، بهتر این است که اگر وصیتی داری بکنی و دعایت را بخوانی و آماده مرگ باشی.» دانا دل گفت: «البته این کاری است که از دست شما بر می آید اما ریختن خون بی گناه برای شما بدبختی می آورد و زودتر از آنچه خیال می کنید به پنجه عدالت و مکافات عمل خود گرفتار می شوید.» دزدها بنا کردند به قاه قاه خندیدن و گفتند: «در این بیابان بی آب و علف پنجه عدالت کجا بود و چه کسی شهادت خواهد داد و مکافات عمل یعنی چه؟ ما که دزدیم، تو هم که کشته میشوی، کسی دیگر هم که اینجا نیست و تمام شد و رفت...» و خنجرها را کشیدند و دور او را گرفتند و قصد کشتنش کردند. دانا دل که دیگر امیدی به رحم آنها نداشت مانند همه کسانی که در معرض خطر قرار می گیرند حیران و سرگردان به چپ و راست نگاه می کرد و منتظر بود بلکه کسی پیدا شود و او را نجات دهد اما هیچ بوی امیدی نمی آمد. فقط در بالای سر آنها یک دسته مرغان صحرایی (سار) با هم پرواز می کردند و جیک جیک کنان سر و صدای زیادی راه انداخته بودند، دانادل از روی ناچاری و ناامیدی نگاهی به مرغها کرده گفت: «آهای مرغها! ببینید و شاهد باشید. من در این بیابان به چنگ آدم کش های بی رحم و خدا نشناس گرفتار شده ام و جز خدا کسی دیگر نمی بیند و نمی داند، شما شاهد باشید و انتقام خون مرا از این ظالمها بگیرید. ادامه دارد.. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دانادل #قسمت1 ( دو قسمتی ) ✏️روزی و روزگاری بود در زمان قدیم در یکی از شهرهای سرزمین
✏️دزدها باز به این حرف خندیدند و به او گفتند: «عجب آدم ساده و هالویی هستی؟ اسمت چیست؟ » گفت: «دانا دل» گفتند: «عجب اسمی داری! اسمت دانادل است و خودت این قدر نادان و احمقی که مرغهای هوا را به کینه جویی و انتقام خواهی می طلبی؟ حقا که ریختن خون آدمی به این نفهمی هیچ بازخواستی ندارد...» و بعد از اینکه او را مسخره کردند، او را کشتند و مالش را برداشتند و از آنجا فرار کردند و رفتند، و هر وقت فکر می کردند که دانا دل از مرغهای هوا خواهش کرده که انتقام خونش را بگیرند به این حرف می خندیدند. روز بعد، چند مسافر از آن راه به شهر می آمدند و همینکه خبر قتل دانادل به شهر رسید مردم خیلی غمگین شدند، مجلس ترحیمی برپا کردند و چون دانا دل هرگز به کسی بدی نکرده بود و دشمنی نداشت به هیچ کس گمان بد نمی رفت ولی اهل محل و آشنایان منتظر بودند که قاتلان دانا دل پیدا شوند و می گفتند: «خون بی گناه عاقبت دامن جنایتکار را می گیرد و او را رسوا می کند.» چندی گذشت و نوروز پیش آمد و بعد سیزده نوروز شد و در این روز مردم شهر همه به صحرا می رفتند و گردش و تفریح می کردند و در این روز که مردم دسته دسته در سبزه زارها و زیر درختها دور هم می نشستند از اتفاق آن دسته دزدان قاتل دانادل هم به صحرا آمده بودند و در گوشه ای زیر درخت بزرگی دور هم نشسته بودند و به تفریح و گفت و شنید سرگرم بودند و عده ای از بچه محلیهای داتا دل هم در نزدیکی ایشان زیر درخت دیگری منزل گرفته بودند. البته کسی دزدها را نمی شناخت و آنها هم مثل سایر مردم بودند و موضوع قتل دانادل هم دیگر داشت فراموش میشد و کسی به یاد آن نبود. در این روزکه هوای خوشی داشت، در آن صحرا عده زیادی گنجشک روی درختها می نشستند و بلند می شدند و پرواز می کردند و جیک جیک می کردند و آنها هم برای خودشان از هوای بهار وگردش سبزه زار استفاده می کردند. گاهی که گنجشکها روی درختی جمع می شدند و زیاد شلوغ می کردند، کسانی که زیر آن درختها نشسته بودند آنها را تار و مار می کردند و آنها به درخت دیگری هجوم می آوردند و باز همینکه دور هم جمع می شدند جیک جیک خود را سر می دادند و آواز می خواندند و از این شاخ به آن شاخ می پریدند. یک بار هم گنجشکها بالای سر دسته دزدان، روی درختی که آنها زیر آن منزل داشتند جمع شدند و با جیک جیک خود غوغایی راه انداخته بودند و چون فضله آنها روی سر دزدان ریخته بود یکی از دزدها همان طور که با صدای بلند با رفقای خود صحبت می کرد گفت: «این مرغها را ببین چه شلوغ کرده اند.» یکی از دزدها با خنده جواب داد: «به نظرم، آمده اند خون دانا دل را مطالبه می کنند.» دیگری جواب داد: «نه، اینها گنجشکند و آنها سار بودند.» دیگری گفت: «اما راستی طفلک دانا دل عجب هالویی بود که از ترس جان، مرغها را شاهد می گرفت...» دزدها صحبت می کردند و از اطراف خود غافل بودند. همینکه همسایه های دانا دل این حرفها را از این چند نفر شنیدند با هم گفتند: «یک چیزی هست که اینها از دیدن گنجشکها به یاد دانا دل و موضوع مرگ او افتاده اند و لابد چیزی می دانند... باید دید که موضوع دانادل با گنجشکها چه ربطی دارد.» این بود که فوری شحنه و محتسب و پاسبان و پلیس را خبر کردند و موضوع را گفتند و آن چند نفر دستگیر شدند و چون همیشه در میان اشخاص تبه کار اختلافهایی وجود دارد آنها کم کم در بازپرسی مجبور به اعتراف شدند و یکدیگر را لو دادند و عاقبت خون بیگناه کار خود را کرد و مرغهای هوا مأموریت کارآگاهی خود را انجام دادند و دزدها به مکافات خودشان رسیدند. 📚کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور 🚩 @Manifestly
مارادونا: وقتی به واتیکان سفرکردم،دیوارهایی را دیدم که ازطلا ساخته شده بودند. پاپ گفت شماباید به ماکمک کنیدتابتوانیم به فقرا کمک کنیم. باخودگفتم لعنتیهابرویددیوارهایتان را بفروشید. #سرگرمی 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺩﺵ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻗﻠﻘﻠﮏ ﺩﻫﺪ ﻣﻐﺰﺵ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻠﻘﻠﮑﺶ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ. بیشعوﺭﯼ ﻫﻢ دقیقا ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻦ است! خیلی ها ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ! 👤خاویر کرمنت 🚩 @Manifestly
بیسکوییت✏️ یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود٬تصمیم گرفت برای گذران وقت٬کتابی خریداری کند.همراه کتاب٬یک بسته بیسکویت هم خرید. او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دندان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد:«بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او بیسکویت بر می داشت٬آن مرد هم همین کار را می کرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود٬پیش خود فکر کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی می خواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست٬چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست٬دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست٬باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود٬بدون آنکه عصبانی و بر آشفته شده باشد... 🚩 @Manifestly
داستان واقعی در ژاپن !✏️ 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍁 شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد(خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند). این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دیدکه میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد! وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرداین میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!چه اتفاقی افتاده؟ مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده! در یک قسمت تاریک بدون حرکت٬چنین چیزی امکان ندارد و غیرقابل تصور است!! متحیر از این مسئله٬کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولک دیگری با غذایی در دهانش ظاهر شد! مرد شدیدا منقلب شد... چه عشق زیبایی 🔻اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد٬پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم.. 🚩 @Manifestly
هدایت شده از Fzhamed
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩یه فیلمساز فرانسوی پارسال اومده ایران یه مستند ساخته به اسم 🔻حتما این فیلم رو برای همه بفرستید مخصوصا دوستان خارجیتون تا این کلیپ رو ببینن. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۸ #شایان_گوهری 👈ق ۸ روزی از روزها صبح زود، در حالی که یونس دیگر قادر به برخاستن از
۷۹ 👈ق ۹ شراره همسر شایان در برابر مادر کوتاه نیامد. مرافعه مادر و دختر بالا گرفت و شراره تهدید کنان گفت: - مادر ، سایه شومت را از سر این خانه بردار و برو! کاری نکن که تمام ماجرا را از اول تا آخر برای شوهرم تعریف کنم و بگویم که تو چه دیو پلیدی هستی! مادر یا همان پیرزن جادوگر فریادکشان گفت: - احمق! من تو را فرستادم که این پسر را عاشق و دیوانه خودت کنی، حال می بینم تو خودت عاشق و دیوانه او شده ای! نمی دانم این آدمیان چه مهره ماری با خود دارند که با این سرعت جوان های ما را فریب می دهند و بعدش می خواهند فوری شما را از ملک عفریتان در آورند. نخیر، تو دختر یک عفریت هستی و حق تمرد و سرپیچی از دستورات مرا نداری. من تنها مادر تو نیستم، بلکه رابط امیر عفریتان عالم با تو هم هستم. یادت باشد، اگر یکبار دیگر در برابر من گردنکشی کنی، همین شوهرت را که خیلی هم دوستش داری با خواندن وردی تبدیل به سنگ می کنم. اینجا بود که دختر چون فنر از جا پرید و گفت: - مگر در خواب ببینی که شوهر عزیز مرا تبدیل به سنگ کنی! و به سرعت داخل صندوق خانه دوید و در حالی که شیشه ای را در دست داشت ، جلوی ایوان آمد و گفت: - مثل اینکه یادت رفته که شیشه عمرت در دست من است... و در این موقع بود که شایان از مخفیگاه خود بیرون آمد. او که شاهد دعوا و بگو مگوی مادر و دختر بود، ناگهان فریاد کشید: - شراره مواظب باش! مادرت دارد ورد می خواند و به سویت فوت می کند... که شراره با شنیدن هشدار شوهرش، به سرعت شیشه عمر مادرش را بر زمین کوبید. در یک لحظه، مادر و دختر، یا شرنگ و شراره، هر دو در مقابل چشمان حیرت زده شایان دود شدند و به آسمان رفتند. هنوز شایان از بهت و حیرت به در نیامده بود که ناگهان دید خانه و خانمانش هم دود شد و به هوا رفت. دیگر از آن خانه مجلل، جز زمینی صاف هیچ باقی نماند. نه شراره ای بود و نه خانه ای و نه انبارهای پر از گونی های صندوق های مملو از فیروزه خراسان و لعل بدخشان و یاقوت کشمیری و زمرد شامی و عقیق یمنی و الماس آفریقایی. فقط زمینی صاف باقی مانده بود و شایان مصری غرق در بهت و حیرت و تعجب ، و تنهای تنها ؛ زیرا پدرش زیر خاک و همسرش دود شده و به هوا رفته بود چون شایان دیگر هیچ نشانی از خانه و خانمان خود ندید، بنا به گفته پدر مرحومش یونس گوهری که گفته بود « بعد از مرگم هرگاه با مشکلی رو به رو شدی به دوستم هارون مراجعه کن» ، به در خانه هارون جواهری رفت ، تمام ماجرای زندگی بعد از مرگ پدر را برای او شرح داد ، از او راه چاره جست و اضافه کرد: - من مطمئن هستم همسرم شراره ، با اینکه خود از طایفه جنیان بود اما به خاطر علاقه به من، آنچنان که گفتم مقابل مادرش به دفاع برخاست. اکنون با دو خواهش نزد تو آمده ام. اول آنکه مرا به عنوان شاگرد خود در حجر ه ات مشغول کار کنید و دوم آنکه اگر کسی را می شناسی که به اسرار عفریتان آگاه باشد و جادوگری بداند، مرا نزد او بفرستی ، بلکه بتوانم نشانی از شراره پیدا کنم ؛ زیرا می دانم شراره همچنان و هنوز زنده است. اما با جادوی مادرش به کدام نقطه از عالم برده شده معلوم نیست ؛ زیرا به گفته شرنگ مادر شراره، ملک عفریتان مرز ندارد و مراکش و مصر و شامات و بین النهرین نمی شناسد. هارون در پاسخ شایان گفت: - من تاجر خبره و سرشناسی در شهر دمشق می شناسم که پدرت در دوران جوانی خود، با او داد و ستد داشته و به او الماس آفریقایی می فروخته و زمرد شامی می خریده. اینک با اندک سرمایه ای که به تو می دهم ، می خواهم به دمشق بروی و در حجره آن تاجر دمشقی به کار مشغول شوی ؛ زیرا اولا شایسته نیست که من، پسر یونس گوهری بزرگترین تاجر جواهر شناس سرزمین مصر را در حجره خود به کار بگمارم. ضمنا در شهر دمشق دانشمندانی که باطل کردن سحر و جادو را می شناسند بسیارند. چه بسا که در سرزمین شام، هم کار تجارتت بگیرد و هم نشانی از شراره همسرت پیدا کنی. شایان با سرمایه اندکی که هارون به او بخشید. با یک دنیا خاطره تلخ و شیرین، شهر و زادگاه خود را ترک و همراه کاروانی به جانب دمشق حرکت کرد... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2316 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️وقتی میمانی و می‌بخشی فکر می‌کنند رفتن را بلد نیستی، باید به آدم‌ها از دست دادن را متذکر شد آدم‌ها همیشه نمی‌مانند، یکجا در را باز می‌کنند و برای همیشه می‌روند! 👤آنا گاوالدا 🚩 @Manifestly
🍃داستان واقعی براتون آماده کردیم در مورد یک پدر و پسر هست که سراسر پر از نکات آموزنده هست. منتشر کنید🌺