ازدواج✏️
🌾🍂🍁
🍂🍃
🍃
زنی شوهرش فوت کرد. او دختری زیبا از شوهر داشت و در سن ازدواج، بسیاری از جوانان راغب ازدواج با دختر زیبا بودند، ولی مادر، شیر بهایی هنگفت به مبلغ ۱۵۰ سکه شرط کرده بود و بر شرطش اصرار داشت.
جوانی خوش سیما نیز عاشق دختر شده بود ولی ۲۰ سکه بیشتر نداشت، پدرش را مطلّع نمود. پدر گفت پولی را که داری بیاور تا برویم خواستگاری.
جوان گفت : اما پدر، مادرِ دختر ۱۵۰ سکه شرط کرده!
پدرگفت : میرویم و میبینی چگونه میشود.
پدر و پسر جهت خواستگاری نزد مادر رفتند، پدرِ پسر به مادر دختر گفت: پسرم عاشق دختر شماست و این ۱۰ سکه هم برای شیربها، مادر گفت : ولی من ۱۵۰ سکه شرط گذاشتم!
پدر گفت: صحبتم را قطع نکن و این هم ۱۰ سکه دیگر تقدیم به تو جهت ازدواج با من
مادر عروس لبخندی زد و گفت: علی برکت الله
جوانان شهر اعتراض کردند و گفتند: شرط اینگونه نبود؟
مادر عروس گفت: قیمت تکی با عمده فرق میکند.
#طنز
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۶ شاید بیشتر از یک ساعت جدال پشوتن و شایان با شیر های نگهبان قصر
#هزار_و_یک_شب ۹۷
#شایان_گوهری 👈 ق ۲۷
ناگهان شایان اولین فریاد را کشید:
- شراره بس کن! تا الان هم هرچه کردم اشتباه بود ؛ زیرا « عاقبت گرگ زاده گرگ شود، گرچه با آدمی بزرگ شود».
و فریاد دوم هم خطاب به پشوتن بود که: « درنگ نکن! شیشه را بر زمین بکوب!»
و ناگهان صدای سه انفجار در فضای تالار پیچید: اول شراره دود و نابود شد، دوم خدنگ عفریت از روی زمین محو و معدوم شد و سوم نهنگ دیو که پشت پرده ایستاده بود و از ترس جلو نمی آمد ، از وجودش اثری باقی نماند.
بعد از یک دقیقه که طنین صدای شکسته شدن شیشه های عمر و بقایای دود سه عفریت، یعنی خدنگ و نهنگ و شراره از بین رفت، زیبا و پشوتن خود را روی دست و پای شایان مصری انداختند و گریه کنان گفتند:
- کاش ما می مردیم و شراره عزیزتان زنده می ماند و شما ناکام نمی ماندید. بزرگواری شما در حدی نیست که جبرانش از عهده ما انسان های ضعیف بر آید.
شایان در حالی که زیر بازوی پشوتن را گرفته بود، به زیبای تخاری گفت:
- برخیز خواهرم. کاری که کردم آن قدر بزرگ نبود که شما زن و شوهر پیش پایم زانو بزنید و اشک بریزید. آخر چطور می شود که دوستی یک انسان را با عشق یک عفریت زاده معاوضه کرد؟ در ثانی، چطور غیرت من قبول می کرد که من ناموس و حیثیت دوستم را زیر پا بگذارم تا خود به وصال معشوق برسم؟ نه، من هرگز منتی بر هیچ کدام از شما دو نفر ندارم، نه بر پشوتن امیرزاده سرزمین بخارا و نه بر تو شاهزاده خانم زیبای تخارستانی.در مورد شراره هم زیاد ناراحت نیستم، زیرا هنگامی که وسوسه های خدنگ دیو به گوشم می رسید، صدای برتر و آوایی رساتر که گویی از عالم بالا بود این سه بیت را زیر گوشم خواند
اگر بیضه زاغ ظلمت سرشت
نهی زیر طاووس باغ بهشت
دهی آبش از چشمه سلسبیل
بر آن بیضه گر، دم دمد جبرئیل
شود عاقبت بيضه زاغ زاغ
کشد رنج بیهوده طاووس باغ
و چون صحبت شایان با خواندن آن سه بیت به پایان رسید، ناگهان از پشت پرده جرجیس عفریت بیرون آمد و قبل از آنکه ترس و وحشت سراپای شایان و پشوتن و زیبا را فراگیرد، با لحنی مهربان گفت:
- از من نترسید! هر چند متأسفانه من که روزگاری موجودی خداشناس بودم، به جرگه عفریتان پانهادم و همیشه هم در جمع ایشان بودم، اما هرگز همچون ایشان خون آشام و بی رحم نشدم و تا می توانستم در نشست های مشورتی خود، مانع شدت عمل آنها می شدم. اما حضور من الان در اینجا به خاطر این است که بگویم، ای شایان شایسته مصری، زیاد آسوده خاطر مباش و تصور نکن که سرکردگان عفريتان مشرق زمین را به کلی نابود کرده و شیشه عمرشان را شکسته ای. هنوز یکی از آنها زنده است و هر لحظه ممکن است خبردار گشته و بیاید و انتقام خدنگ و نهنگ را از شما بگیرد.
پشوتن بخارایی میان حرف جرجیس پرید و گفت:
- نکند آن نفر دیگر خود تو باشی ؟! مگر تو نبودی که در جلسات قصر شوم کنار رودخانه دجله همیشه حضور داشتی؟
جرجيس گفت:
- بله حضور داشتم، اما تو با اینکه سنگ شده بودی ولی گوش هایت می شنید. مگر یادت رفته که من چقدر در برابر تصمیمات وحشیانه آن دو برادر و بخصوص نهنگ دیو که تو از جنایاتش خبر نداشتی و نداری ایستادگی می کردم؟ آن یک نفر دیگر از سرکردگان عفریتان که زنده است و اکنون در سرزمین های شمال دریای آفریقا و سرزمین موزردها مشغول عفریته گری است ، «فرنگ» خواهر کوچکتر شرنگ، زن اول پدر توست، که اگر از شکسته شدن شیشه های عمر برادرانش توسط شما دو نفر باخبر شود، دمار از روزگارتان در می آورد و یقین بدانید که خیلی زود خبر دار می شود و به سراغتان می آید. ضمنا بد نیست بدانید که من، شوهر فرنگ عفریت هستم.
جرجیس در ادامه صحبتش گفت:
- ای شایان عزیز! در همان زمانی که شرنگ عفریت، پدر خدا بیامرز تو یونس گوهری را در سرزمین مراکش فریب داد، من هم به دام خواهر آن عفریته یعنی فرنگ افتادم ؛ با این تفاوت که یونس گوهری پدر تو، با فرو کردن خنجر به سینه شرنگ، هرچند که او را نکشت، اما از دام او نجات پیدا کرد. اما من هرگز از خواب غفلت بیدار نشدم و هرچند که سالیان است از او جدا زندگی می کنم و او در سرزمین های مغرب به جادوگری و فساد مشغول است، اما من هرگز شهامت و قدرت تو، شایان شایسته را در خود نمی دیدم و از ترس اینکه اگر قصد جانش را بکنم و شیشه عمرش را بشکنم، برادرانش دمار از روزگارم در خواهند آورد، هم چنان ساکت و بی تفاوت در کنارشان ماندم. اول برایتان بگویم که من با آنکه با علم و رمز و راز عفریتان آشنا هستم، اما چون اصل و نژادم از عفریتان نیست شیشه عمری ندارم و هر لحظه خونم را بر زمین بریزید، جان از تنم خارج می شود ؛ اما با تأیید شعری که تو شایان شایسته خواندی باید من هم بگویم هرگز از کاری که کردی پشیمان مباش زیرا
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چو گردکان بر گنبد است
🚩 @Manifestly
🍃🌺🍂
داستان امروز داستان ایرانی در ژانر #آموزنده هست که در امور تربیتی برای پدر و مادرها مفیده.
🍂🍁🍃
معلم✏️
🍁🍂🍃
🍂🍃
🌾
در نیمه های سال تحصیلی معلّم کلاس به مدّت یک ماه به دلیل مشکلاتش کلاس را ترک کرد و معلّمی جدید موقّتاً به جای او آمد.
شروع به تدریس نمود و بعد، از چند دانش آموز شروع به پرسش در مورد درس کرد.
وقتی نوبت به یکی از دانش آموزان رسید و پاسخی اشتباه داد بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کردند و او را مسخره می کردند.
معلّم متوجّه شد که این دانش آموز از ضریب هوشی و اعتماد بنفسی پایین برخوردار است و همواره توسّط همکلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند معلّم آن دانش آموز را فراخواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند دستش را بالا ببرد.
هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود.
بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.
معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند.
در طول این یک ماه معلّم جدید هرروز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد.
کم کم نگاه هم کلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد.
آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خنگ " مینامید نیست.
به خاطر اعتماد بنفسی که آن معلّم دلسوز به او داد، دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
دیگر نمی خواست مانند گذشته موجودی بی اهمّیّت باشد.
آن سال با معدّلی خوب قبول شد.
به کلاس های بالاتر رفت.
در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است.
این قصه را دکتر ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، نوشته است.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🔴داستان های که برای خواندنشان دعوت شدید🔴
داستان بسیار زیبای شایان گوهری(شایان مصری)👇
eitaa.com/Manifestly/2023
داستان زیبای دانادل👇
eitaa.com/Manifestly/2204
داستان امام علی👇
eitaa.com/Manifestly/70
داستان زیبای مرتاض و علامه طباطبایی👇
eitaa.com/Manifestly/2168
داستان زیبای بهلول و حکیم خراسانی👇
eitaa.com/Manifestly/787
داستان سلطان محمود 👇
eitaa.com/Manifestly/1002
قاضی👇
eitaa.com/Manifestly/57
مرد خسیس ثروتمند👇
eitaa.com/Manifestly/473
سه خاتون بغدادی👇
eitaa.com/Manifestly/797
نورالدین و شمس الدین👇
eitaa.com/Manifestly/1613
داستان ازدواج👇
eitaa.com/Manifestly/2772
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
8 نصیحت هوشمندانه براساس پشیمانیهای دیگران
ببینید و برای عزیزانتون ارسال کنید 👌
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۷ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۷ ناگهان شایان اولین فریاد را کشید: - شراره بس کن! تا الان هم
#هزار_و_یک_شب ۹۸
#شایان_گوهری 👈 ق ۲۸
تو در همان اوان زندگی، با یک فداکاری در
راه دوست و رفیق، خودت را از شر زندگی با عفریتی که هرگز دست از مرام و مسلکش برنمی دارد راحت کردی، اما من بیشتر از ۵۰ سال است که کوشیدم و سعی کردم و خود را با قرار گرفتن در ملک عفریتان بدنام کردم، اما هرگز و هرگز موفق نشدم. اکنون ای شایان شایسته، هم برای اینکه شما را از کینه و دشمنی فرنگ عفریت که خواه ناخواه به خونخواهی و انتقام برادرانش خواهد آمد برهانم، و هم برای آنکه به طور کلی نسل سرکردگان عفریتان مشرق زمین را نابود کرده و ریشه آنها را بخشکانیم، حاضرم شما را با خود به سرزمین حلب ببرم و در آنجا در حضورتان با دست خود شیشه عمر فرنگ عفریت را بشکنم، که تو شایان شایسته، فداکاری کردی و به خاطر پشوتن و زیبا، از شراره گذشتی، من هم به خاطر امنیت و سلامت و زندگانی راحت آینده شما، در حضورتان شیشه عمر این عفریت پر تو نیکان نگرفته را خواهم شکست...
و اما ای ملک صاحب اقتدار و ای همسر مهربان پر اشتهار، با اجازه قصد دارم داستان شایان مصری را به پایان برده و عرض کنم که:
در دنباله آن حرف ها، جرجیس ادامه داد که « شما دو جوان، اصلا به فکر جراحت هایی که در مبارزه با آن دو شیر نگهبان که کشته شدند برداشته اید نیستید. اول اینکه من قدری از علم طب اطلاع داشته و داروهای لازم برای ترمیم فوری زخم های عمیق شما دارم. پس اجازه بدهید به زخم هایتان دارو بزنم و دوباره ببندم. در ضمن ، شاید یادتان رفته که شما الان در سرزمین حبشه هستید. شما به فاصله یک روز از جاده مخصوص عفريتان، از بغداد و سرزمین بین النهرین به یمن رفتید و از آنجا با قالیچه پرنده و هدایت شراره به اینجا که سرزمین حبشه است آمدید. حال به من بگویید شما سه نفر با دست خالی و کیسه تهی چگونه می خواهید خود را به یمن یا بغداد برسانید؟
پس بهتر آن است با آن قالیچه ای که هرکدام از ما عفریتان یک بار در عمر خود حق استفاده از آن را داریم، ابتدا شما را به سرزمین حلب ببرم و از آنجا هم به يمن برسانم.»
در این موقع شایان پرسید:
- مگر شما نمی توانید با خواندن ورد، مانند دیگر عفریتان ما را به آسمان بلند کنید؟
که جرجيس جواب داد:
- ما خودمان قدرت پرواز کردن در آسمان و چون برق از نقطه ای به نقطه دیگر رفتن را داریم. اگر قصد دزدیدن کسی را داشته باشیم می توانیم او را همراه خود به آسمان ببریم، آن هم در صورتی است که ما طرف خود را جادو کنیم.اما من که قصد جادو کردن شما را ندارم. کما اینکه شراره بیچاره هم بدون آنکه کسی را جادو کند، شما را از یمن به اینجا آورد و در آن صورت به عنوان سفر خودمان و یا جابه جایی افراد، بدون آنکه جادو شوند، هرکدام حق استفاده یک بار از قالیچه پرنده را هر پنج سال یک دفعه داریم.
بعد از گفتن این سخنان بود که جرجیس وردی خواند و قالیچه پرنده از آسمان پایین آمد. زیبا ، پشوتن ، شایان و جرجيس سوار آن شدند و قالیچه ایشان را در مدت کوتاهی به سرزمین حلب رسانید.آن چهار نفر وارد قصری شدند. جرجیس از طاقچه یکی از اتاق های قصر، شیشه بزرگی را که دود سیاهی در داخل آن بود برداشت و تا تصمیم گرفت آن را به زمین بکوبد، ناگهان پیرزنی عفریته به سرعت از آسمان پایین آمد و فریاد کشید:
- نه! دست نگه دار جرجیس. دیوانگی نکن! زود برو شیشه عمرم را سر جایش بگذار.
که جرجيس گفت:
- دیوانگی نمی کنم. در نهایت عقل می خواهم این کار را انجام دهم.
فرنگ عفریت گفت:
- تو چطور دلت می آید همسرت را نابود کنی؟
جرجیس از خواب غفلت بیدار شد و گفت:
- شما عفریتان چطور تا به حال دلتان آمده که شوهرانی را که آدمیزاد بوده اند نابود کنید؟ این مرتبه قضیه برعکس است.
@Manifestly
باغبان و وزیر✏️
🍁🍂🍃
🍂🍃
🌾
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت :
پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!!
من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او در ناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند ...
هردو آمدند و نادر شاه گفت :
در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده !!!!
هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ...
ابتدا باغبان گفت :
پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده ....
سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد :
پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم ، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است ، نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است بچه گربه ماده خاکستری رنگ است ، حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند .
همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود !!!
نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر .... هرکس در هر جایگاهی که باشد لیاقتش اینگونه بوده است، پس هیچوقت حسرت داشته های دیگران را نخورید و بفکر رفع ایرادهای خود باشید و بدانید فقط و فقط اشتباهات ورفتار و تفکرتان شما را در این جایگاه قرار داده است
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍁🍂🍃
🍂🍃
🌾
✏️از علامه طباطبايی پرسیدند:
چطور ما مسلمانان نماز میخوانيم،
ولی بارانش در غرب و سرزمینهای اروپایی میبارد؟!
علامه طباطبایی فرمود:
با توجه به آيۀ [وَلَو اَنَّ اَهل القُری] آنچه موجب نزول باران و رحمت می شود « رعايت حقوق شهروندان » است
نه رعایت حقوق الهی.
این حقوق در غرب و اروپا خیلی خیلی بهتر و بيشتر از سرزمینهای اسلامی رعايت ميشود.
خداوند گفته من از حق خودم میگذرم، اما از حق الناس نمیگذرم.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✏️وضعیت کنونی و گرونی ها همش برنامه ریزی شده برای یک هدف اصلی دیگه پشت پرده است
خودتون ببینید و بشنوید و آگاهانه با گرونی ها برخورد کنید..
#سیاسی
دو ماه سکه دلار ماشین و موبایل نخریم...
🚩 @Manifestly