🍃🌺🍃🌺
داستان امروز در مورد خود شناسی و پیدا کردن حقیقت زندگی و خلقت هست
در ژانر: #آموزنده
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️كوله پشتياش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود.مسافر با خندهاي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن
درخت زير لب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردی.
كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست.
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كولهاش سنگين بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود.
درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايهاش نشست تا لختي بياسايد. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم میهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست.
و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. دستهاي مسافر از اشراق پر شد و چشمهايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست.
👤 عرفان نظرآهاری
🌺🍃🌺🍃
در این رابطه آنتوان دو سنت اگزوپری در کتاب شازده کوچولو اینگونه نوشته:
شهریار کوچولو به سیاره دوم رفت.
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه , شهریار کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو, تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شهریار کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب, خودت را محاکمه کن!
این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی
او گفت:
تمام سوء تفاهمات ناشی از زبان است، تو میبایست درباره افراد از روی اعمالشان قضاوت کنی، نه از روی گفتههایشان، همیشه محاکمه خود، از محاکمه دیگران سختتر است.
تو اگر توانستی درباره خودت خوب قضاوت کنی، قاضی واقعی هستی.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🍂
🍂🍃
🍃
✏️روزی لقمان به پسرش گفت:
امروز به تو ۳ پند می دهم که کامروا شوی.
🔹اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
🔹دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!
🔹سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم
چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری
هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی
در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری
آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️در نزدیکی ده ملا، مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود
✏️علی رضایی
📚 داستانهای ملا نصرالدین
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو روابط با خانوما زود قضاوت نکنید😏
#طنز
از دست ندید
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲ همسر مرد خیاط برای آنکه مبادا دلقک تکه ماهی تیغ دار را از دها
#هزار_و_یک_شب ۱۰۴
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۳
هنوز دقیقه ای نگذشته بود که مرد طبیب دو سکه زر گرفته، بدون آنکه فانوسی را روشن کند شتابان به سوی هشتی در خانه با چشمان خواب آلود راه افتاد. او که چشمان خود را به در خانه دوخته بود و با سرعت هم قدم بر می داشت و جلوی پایش را نگاه نمی کرد، ناگهان پایش به چادر شب گیر کرد، پیچید و در همان هشتی خانه بر زمین افتاد ؛ درحالی که جنازه دلقک کوتوله هم زیر تنش بود. طبیب که مرد بسیار فربه و چاقی بود و قدی نسبتا کوتاه داشت، خود را عجیب باخت و هر چه کرد نتوانست خودش را جمع و جور کرده و از زمین بلند کند ؛ بنابراین فریادش به آسمان بلند شد که «یکی به کمک من بیاید!» دو پسر ترسان از خواب پریده اش با شنیدن صدای پدر در تاریکی، به جانب هشتی خانه دویدند، که هر دوی آنها هم پایشان به هیکل فربه افتاده در هشتی خورد و روی پدر افتادند.
چون آن حوادث پشت هم در تاریکی رخ داد، کنیزک رفت و فانوس آورد و پسران هم برخاسته و پدر فربه و چاق خود، یا طبیب حاذق شهر را، از جا بلند کردند. طبیب تا چشمش در روشنائی نور فانوس به جنازه کوتوله دلقک دربار افتاد، او را شناخت و دو دستی بر سر خود زد و گفت:
- بیچاره شدم! این من بودم که با تنه گنده خود، روی دلقک دربار افتادم و او را خفه کردم. وای بر من که اگر سلطان بفهمد دلقک لوس و ننرش را من کشته ام، يقينا سرم را از تنم جدا می کند. او همیشه ادایم را نزد سلطان در می آورد و من هم عصبانی می شدم و گاهی به او بد و بیراه میگفتم. یقینا سلطان خیال خواهد کرد که من از روی عمد و قصد او را کشته ام.
آنگاه از کنیزک خود پرسید:
- آنها که این دلقک را اینجا آوردند کجا رفتند؟ اصلا کی بودند؟ به تو چی گفتند؟
که کنیزک پاسخ داد:
- آنها خودشان را پدر و مادر این بچه معرفی کردند. ضمنا همین جا هم ایستاده بودند، ولی وقتی دیدند شما روی بچه شان افتادید و او را کشتید، رفتند داروغه خانه تا شکایت کنند و مأمور بیاورند.
طبيب باز هم دو دستی بر سرش زد و گفت:
- حالا که این دلقک دیوانه مُرد این همه صاحب پیدا کرده؟ پس چرا تا زنده بود، همه میگفتند دلقک دربار، بی پدر و مادر است؟!
بالاخره طبیب و دو پسر و همسرش، و کنیزک، بعد از چند دقيقه مشورت، تصمیم گرفتند جنازۀ کوتوله دلقک را از روی پشت بام به خانه همسایه پرت کنند ؛ زیرا در همسایگی مرد طبیب، مباشر سرآشپز دربار و مأمور خرید آشپزخانه سلطان سکونت داشت. همسر مرد طبیب اضافه کرد:
- چون مباشر، گوشت دام ها و پرندگان را در حیاط خانه اش بعد از خرید از بازار و برای بردن به آشپزخانه دربار تمیز می کند، لذا همیشه از لای در پشت حیاط، تعدادی گربه و سگ برای خوردن خرده گوشت های بی مصرف و استخوانهای پس مانده می آیند. پس ما اگر جنازه مزاحم این دلقک را از پشت بام، به حیاط خانه مباشر بیندازیم، به طور حتم و یقین خودمان را از شر عواقب بعدی این ماجرا خلاص خواهیم کرد.
همگان و بخصوص طبیب، با آن پیشنهاد موافقت کردند و دو پسر، جنازه دلقک را به پشت بام خانه بردند. برای آنکه فرو انداختن جنازه ایجاد سر و صدا نکند، از دو طرف هر کدام یک دست جنازه را گرفتند و به آهستگی او را سرازیر کردند. در نتیجه، جنازه با دو پا، رو به دیوار و جلوی در انباری به زمین رسید ، دو دستش به در انبار برخورد کرد و در همان حالت ایستاده، در حالی که دو دستش چسبیده به در انبار بود قرار گرفت. به ترتیبی که هر کس جنازه را در آن حالت می دید، تصور می کرد شخصی می خواهد با فشار دو دست، در انبار را باز کند پسران طبیب، چون از آن کار فارغ شدند، شتابان به نزد پدر برگشتند و وی را مژده دادند و گفتند:
- برو و آسوده بخواب، زیرا دیگر هیچ وقت و هیچ کس به سراغ تو نخواهد آمد و هرگز هم به جرم کشتن دلقک کوتوله دربار، محاکمه و قصاصت نخواهند کرد.
و اما ای سلطان بزرگوار، بشنوید از مباشر که شب دیروقت به خانه آمد و در حالی که ظرف روغنی در دست داشت، داخل حیاط شد تا ظرف روغن را در انباری گوشه حیاط جای دهد...
ادامه دارد
@Manifestly
چیزهای کوچک زندگی✏️
🌺🍃🌺🍃
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند
در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود:
چیزهای کوچک
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود.و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت .
همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد
یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد!
یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد.
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود.
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود.
یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک داروخانه ایستاد تا یک چسب زخم بخرد.و به همین خاطر زنده ماند!
🔹به همین خاطر هر وقت;
در ترافیک گیر می افتم
آسانسوری را از دست می دهم
مجبور برگردم تا تلفنی را جواب دهم...
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم..
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
سوسک گفت: كسي دوستم ندارد. ميداني چقدر سخت است، اين كه كسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي. حتي تو هم بدون دوست داشتن...! خدا اما هيچ نگفت.
گفت: به پاهايم نگاه كن! ببين چقدر چندشآور است. چشمها را آزار ميدهم. دنيا را كثيف مي كنم.
آدمهايت از من ميترسند. مرا ميكُشند براي اين كه زشتم. زشتي جرم من است.
خدا هيچ نگفت.
ادامه داد : اين دنيا فقط مال قشنگهاست. مال گلها و پروانهها. مال قاصدكها. مال من نيست.
خدا گفت: چرا، مال تو هم هست.
خدا گفت: دوست داشتنِ يك گُل، دوست داشتنِ يك پروانه يا قاصدك كار چندان سختي نيست. اما دوست داشتن يك سوسك، دوست داشتن «تو» كاري دشوارست.
دوست داشتن، كاريست آموختني؛ و همه، رنج آموختن را نميبرند.
ببخش، كسي را كه تو را دوست ندارد، زيرا كه هنوز مؤمن نيست، زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته، او ابتداي راه است.
مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد. زيرا همه از من است. و من زيبايم. من زيباييام، چشمهاي مؤمن جز زيبا نميبيند. زشتي در چشمهاست. در اين دايره، هر چه كه هست، نيكوست.
آن كه بين آفريدههاي من خط كشيد، شيطان بود. شيطان مسؤول فاصلههاست.
حالا، قشنگ كوچكم! نزديكتر بيا و غمگين مباش.
قشنگ كوچك نزد خدا رفت و ديگر هيچ گاه نينديشيد كه نازيباست.
👤 عرفان نظر آهاری
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حق الناس تنها چیزی است که خدا نمیبخشد حتی اگر شفاعت کننده ای شفاعت کند.
صحبتهای استاد رائفی پور در مورد قیمت دلار و کالاهای احتکار شده.
#همهببینیدومنتشرکنید
#احتکار
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳ هنوز دقیقه ای نگذشته بود که مرد طبیب دو سکه زر گرفته، بدون آنک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۵
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴
از اتفاق، مباشر هم بدون فانوس، در حال فشار دادن در انبار و باز کردن آن بود که ناگهان با عصبانیت، چوبدستی خود را از کنار حیاط برداشت و فریاد کشان گفت:
- به به چشمم روشن! سگ و گربه دله کم داشتیم که سر و کله آقا دزده هم پیدا شد. الان حساب تو دزد جسور را می رسم تا هوس آمدن به خانه مباشر سلطان از سرت بیفتد!
و بعد بی رحمانه و با غیظ، سه ضربه محکم با چوبدستی، بر سر جنازه در آن حالت ایستاده زد. جنازه نقش زمین شد و بعد مباشر با خود گفت:
- بروم فانوس بیاورم تا قیافه نحس این بچه دزد چیره دست را ببینم.من تا به حال، بچه به این فسقلی و اینقدر زبر و زرنگ ندیده بودم!
مرد مباشر، به آشپزخانه گوشه حیاط رفت ، فانوسی روشن کرد و چون به بالای سر جنازه کوتوله دلقک رسید و چهره او را دید، فانوس از دستش افتاد. دو دستی محکم به سرش زد و ناله کنان گفت:
- خدایا به دادم برس که بیچاره شدم. آدم نکشتم نکشتم، تا اینکه دلقک مخصوص اعلی حضرت را کشتم!
بعد از گفتن این جمله، مرد مباشر از حال رفت و چون بعد از ساعتی به حال عادی برگشت، با خود اندیشید که چه کند چه نکند، و بر سر جنازه چه بلائی بیاورد ؛ زیرا اولا باورش شده بود دلقک را خودش کشته، و ثانیا شنیده بود که سلطان سرزمین چین، از کرده خویش بعد از ساعتی پشیمان شده و فراشان را برای یافتن دلقک، در شهر مأمور کرده است. لذا با خود گفت:
- اگر پادشاه بفهمد که من دلقک او را کشته ام، بدون درنگ دستور می دهد سر از تنم جدا کنند.
به این جهت، جنازه دلقک را به دوش گرفت و آنچنان که مردی کودک خواب آلود خود را به خانه می برد، با عجله به سوی کوی خراباتیان به راه افتاد و در آن محله، او را در مسیر راه مردمان مست از خرابات برگشته نهاد. با این خیال و تصور که اگر کسی چشمش به جنازه بیفتد، فکر می کند وی مردی است که در خوردن شراب زیاده روی کرده و مرده است. مباشر بعد از نهادن جنازه کوتوله دلقک در آن محل، نفسی به راحتی کشید و گفت:
- شکر خدا که راحت شدم ؛ زیرا اگر دیر جنبیده بودم، سرم بر باد رفته بود.
و اما ای همسر والا و ای شوهر دانای من، باید به عرض سرور خود برسانم که، مباشر و مأمور خرید آشپزخانه دربار سلطان سرزمین چین، پسری داشت شرور ، بیعار ، ولگرد و بیکار، که اوقات روزش با معاشرت دوستان ناباب صرف می شد و هنگام شبش، به انجام اعمال ناصواب و گاهی نشستن پای صحبت نقالان می گذشت. خروارها نصیحت پدر، به اندازه ارزنی در ذهن آلوده او اثر نکرده بود و هرگز هم رعایت حال پدر و وضع و موقعیت او را نمی کرد. مباشر تقریبا از هر حیث مرفه سلطان، تنها غصه اش وجود آن پسر نااهل و ولگرد و سر به هوا بود، که نزدیک های سحر، تازه به خانه می آمد و تا غروب آفتاب در خواب بود و بالاخره با ناله و نفرین مادر، از خواب برمی خاست.از جمله، آن نیمه شبی که مباشر ، جنازۀ کوتوله دلقک را به کوی خراباتیان برد و در گوشه گذری نهاد، هنوز پسر به خانه نیامده بود. در آن شب، بی آنکه پدر بداند پسرش در کوی خراباتیان بود. اما چند دقیقه ای بعد از آنکه پدر جنازه را در آن محل نهاد و رفت، پسر باده نوشیده و مست از آنجا عبور کرد، و چون چشمش به جنازه دلقک افتاد، به خیال آنکه با مست از پا درآمده ای مثل خودش رو به رو شده است، تصمیم گرفت جیب های او را خالی کند. چون پسر مست سر از پا نشناس ایستاد و خم گشت و دست در جیب دلقک نمود، گزمه ها رسیدند و او را دستگیر کردند. چون خود را با جنازه دلقک روبه رو دیدند، پسر را به جرم مستی و قتل و مبادرت به دزدی، به داروغه خانه بردند تا صبح، قاضی شهر، فرمان قصاص آن پسر را صادر کند. ضمنا جنازه را هم به انباری پشت حیاط داروغه خانه کشاندند تا بعد از رؤیت قاضی خاکش کنند...
و چون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم لب از سخن فرو بست.
🚩 @Manifestly