4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو روابط با خانوما زود قضاوت نکنید😏
#طنز
از دست ندید
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲ همسر مرد خیاط برای آنکه مبادا دلقک تکه ماهی تیغ دار را از دها
#هزار_و_یک_شب ۱۰۴
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۳
هنوز دقیقه ای نگذشته بود که مرد طبیب دو سکه زر گرفته، بدون آنکه فانوسی را روشن کند شتابان به سوی هشتی در خانه با چشمان خواب آلود راه افتاد. او که چشمان خود را به در خانه دوخته بود و با سرعت هم قدم بر می داشت و جلوی پایش را نگاه نمی کرد، ناگهان پایش به چادر شب گیر کرد، پیچید و در همان هشتی خانه بر زمین افتاد ؛ درحالی که جنازه دلقک کوتوله هم زیر تنش بود. طبیب که مرد بسیار فربه و چاقی بود و قدی نسبتا کوتاه داشت، خود را عجیب باخت و هر چه کرد نتوانست خودش را جمع و جور کرده و از زمین بلند کند ؛ بنابراین فریادش به آسمان بلند شد که «یکی به کمک من بیاید!» دو پسر ترسان از خواب پریده اش با شنیدن صدای پدر در تاریکی، به جانب هشتی خانه دویدند، که هر دوی آنها هم پایشان به هیکل فربه افتاده در هشتی خورد و روی پدر افتادند.
چون آن حوادث پشت هم در تاریکی رخ داد، کنیزک رفت و فانوس آورد و پسران هم برخاسته و پدر فربه و چاق خود، یا طبیب حاذق شهر را، از جا بلند کردند. طبیب تا چشمش در روشنائی نور فانوس به جنازه کوتوله دلقک دربار افتاد، او را شناخت و دو دستی بر سر خود زد و گفت:
- بیچاره شدم! این من بودم که با تنه گنده خود، روی دلقک دربار افتادم و او را خفه کردم. وای بر من که اگر سلطان بفهمد دلقک لوس و ننرش را من کشته ام، يقينا سرم را از تنم جدا می کند. او همیشه ادایم را نزد سلطان در می آورد و من هم عصبانی می شدم و گاهی به او بد و بیراه میگفتم. یقینا سلطان خیال خواهد کرد که من از روی عمد و قصد او را کشته ام.
آنگاه از کنیزک خود پرسید:
- آنها که این دلقک را اینجا آوردند کجا رفتند؟ اصلا کی بودند؟ به تو چی گفتند؟
که کنیزک پاسخ داد:
- آنها خودشان را پدر و مادر این بچه معرفی کردند. ضمنا همین جا هم ایستاده بودند، ولی وقتی دیدند شما روی بچه شان افتادید و او را کشتید، رفتند داروغه خانه تا شکایت کنند و مأمور بیاورند.
طبيب باز هم دو دستی بر سرش زد و گفت:
- حالا که این دلقک دیوانه مُرد این همه صاحب پیدا کرده؟ پس چرا تا زنده بود، همه میگفتند دلقک دربار، بی پدر و مادر است؟!
بالاخره طبیب و دو پسر و همسرش، و کنیزک، بعد از چند دقيقه مشورت، تصمیم گرفتند جنازۀ کوتوله دلقک را از روی پشت بام به خانه همسایه پرت کنند ؛ زیرا در همسایگی مرد طبیب، مباشر سرآشپز دربار و مأمور خرید آشپزخانه سلطان سکونت داشت. همسر مرد طبیب اضافه کرد:
- چون مباشر، گوشت دام ها و پرندگان را در حیاط خانه اش بعد از خرید از بازار و برای بردن به آشپزخانه دربار تمیز می کند، لذا همیشه از لای در پشت حیاط، تعدادی گربه و سگ برای خوردن خرده گوشت های بی مصرف و استخوانهای پس مانده می آیند. پس ما اگر جنازه مزاحم این دلقک را از پشت بام، به حیاط خانه مباشر بیندازیم، به طور حتم و یقین خودمان را از شر عواقب بعدی این ماجرا خلاص خواهیم کرد.
همگان و بخصوص طبیب، با آن پیشنهاد موافقت کردند و دو پسر، جنازه دلقک را به پشت بام خانه بردند. برای آنکه فرو انداختن جنازه ایجاد سر و صدا نکند، از دو طرف هر کدام یک دست جنازه را گرفتند و به آهستگی او را سرازیر کردند. در نتیجه، جنازه با دو پا، رو به دیوار و جلوی در انباری به زمین رسید ، دو دستش به در انبار برخورد کرد و در همان حالت ایستاده، در حالی که دو دستش چسبیده به در انبار بود قرار گرفت. به ترتیبی که هر کس جنازه را در آن حالت می دید، تصور می کرد شخصی می خواهد با فشار دو دست، در انبار را باز کند پسران طبیب، چون از آن کار فارغ شدند، شتابان به نزد پدر برگشتند و وی را مژده دادند و گفتند:
- برو و آسوده بخواب، زیرا دیگر هیچ وقت و هیچ کس به سراغ تو نخواهد آمد و هرگز هم به جرم کشتن دلقک کوتوله دربار، محاکمه و قصاصت نخواهند کرد.
و اما ای سلطان بزرگوار، بشنوید از مباشر که شب دیروقت به خانه آمد و در حالی که ظرف روغنی در دست داشت، داخل حیاط شد تا ظرف روغن را در انباری گوشه حیاط جای دهد...
ادامه دارد
@Manifestly
چیزهای کوچک زندگی✏️
🌺🍃🌺🍃
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد ، یک شرکت از بازماندگان شرکت های دیگری که از این حادثه جان سالم به در برده بودند خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند
در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود:
چیزهای کوچک
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود.و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت .
همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شیرینی دونات بخرد
یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد!
یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد.
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد.
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود.
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
یکی دیگر بچه اش تاخیر کرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود.
یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود.
و یکی که مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر کنار یک داروخانه ایستاد تا یک چسب زخم بخرد.و به همین خاطر زنده ماند!
🔹به همین خاطر هر وقت;
در ترافیک گیر می افتم
آسانسوری را از دست می دهم
مجبور برگردم تا تلفنی را جواب دهم...
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم..
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
سوسک گفت: كسي دوستم ندارد. ميداني چقدر سخت است، اين كه كسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي. حتي تو هم بدون دوست داشتن...! خدا اما هيچ نگفت.
گفت: به پاهايم نگاه كن! ببين چقدر چندشآور است. چشمها را آزار ميدهم. دنيا را كثيف مي كنم.
آدمهايت از من ميترسند. مرا ميكُشند براي اين كه زشتم. زشتي جرم من است.
خدا هيچ نگفت.
ادامه داد : اين دنيا فقط مال قشنگهاست. مال گلها و پروانهها. مال قاصدكها. مال من نيست.
خدا گفت: چرا، مال تو هم هست.
خدا گفت: دوست داشتنِ يك گُل، دوست داشتنِ يك پروانه يا قاصدك كار چندان سختي نيست. اما دوست داشتن يك سوسك، دوست داشتن «تو» كاري دشوارست.
دوست داشتن، كاريست آموختني؛ و همه، رنج آموختن را نميبرند.
ببخش، كسي را كه تو را دوست ندارد، زيرا كه هنوز مؤمن نيست، زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته، او ابتداي راه است.
مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد. زيرا همه از من است. و من زيبايم. من زيباييام، چشمهاي مؤمن جز زيبا نميبيند. زشتي در چشمهاست. در اين دايره، هر چه كه هست، نيكوست.
آن كه بين آفريدههاي من خط كشيد، شيطان بود. شيطان مسؤول فاصلههاست.
حالا، قشنگ كوچكم! نزديكتر بيا و غمگين مباش.
قشنگ كوچك نزد خدا رفت و ديگر هيچ گاه نينديشيد كه نازيباست.
👤 عرفان نظر آهاری
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حق الناس تنها چیزی است که خدا نمیبخشد حتی اگر شفاعت کننده ای شفاعت کند.
صحبتهای استاد رائفی پور در مورد قیمت دلار و کالاهای احتکار شده.
#همهببینیدومنتشرکنید
#احتکار
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳ هنوز دقیقه ای نگذشته بود که مرد طبیب دو سکه زر گرفته، بدون آنک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۵
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴
از اتفاق، مباشر هم بدون فانوس، در حال فشار دادن در انبار و باز کردن آن بود که ناگهان با عصبانیت، چوبدستی خود را از کنار حیاط برداشت و فریاد کشان گفت:
- به به چشمم روشن! سگ و گربه دله کم داشتیم که سر و کله آقا دزده هم پیدا شد. الان حساب تو دزد جسور را می رسم تا هوس آمدن به خانه مباشر سلطان از سرت بیفتد!
و بعد بی رحمانه و با غیظ، سه ضربه محکم با چوبدستی، بر سر جنازه در آن حالت ایستاده زد. جنازه نقش زمین شد و بعد مباشر با خود گفت:
- بروم فانوس بیاورم تا قیافه نحس این بچه دزد چیره دست را ببینم.من تا به حال، بچه به این فسقلی و اینقدر زبر و زرنگ ندیده بودم!
مرد مباشر، به آشپزخانه گوشه حیاط رفت ، فانوسی روشن کرد و چون به بالای سر جنازه کوتوله دلقک رسید و چهره او را دید، فانوس از دستش افتاد. دو دستی محکم به سرش زد و ناله کنان گفت:
- خدایا به دادم برس که بیچاره شدم. آدم نکشتم نکشتم، تا اینکه دلقک مخصوص اعلی حضرت را کشتم!
بعد از گفتن این جمله، مرد مباشر از حال رفت و چون بعد از ساعتی به حال عادی برگشت، با خود اندیشید که چه کند چه نکند، و بر سر جنازه چه بلائی بیاورد ؛ زیرا اولا باورش شده بود دلقک را خودش کشته، و ثانیا شنیده بود که سلطان سرزمین چین، از کرده خویش بعد از ساعتی پشیمان شده و فراشان را برای یافتن دلقک، در شهر مأمور کرده است. لذا با خود گفت:
- اگر پادشاه بفهمد که من دلقک او را کشته ام، بدون درنگ دستور می دهد سر از تنم جدا کنند.
به این جهت، جنازه دلقک را به دوش گرفت و آنچنان که مردی کودک خواب آلود خود را به خانه می برد، با عجله به سوی کوی خراباتیان به راه افتاد و در آن محله، او را در مسیر راه مردمان مست از خرابات برگشته نهاد. با این خیال و تصور که اگر کسی چشمش به جنازه بیفتد، فکر می کند وی مردی است که در خوردن شراب زیاده روی کرده و مرده است. مباشر بعد از نهادن جنازه کوتوله دلقک در آن محل، نفسی به راحتی کشید و گفت:
- شکر خدا که راحت شدم ؛ زیرا اگر دیر جنبیده بودم، سرم بر باد رفته بود.
و اما ای همسر والا و ای شوهر دانای من، باید به عرض سرور خود برسانم که، مباشر و مأمور خرید آشپزخانه دربار سلطان سرزمین چین، پسری داشت شرور ، بیعار ، ولگرد و بیکار، که اوقات روزش با معاشرت دوستان ناباب صرف می شد و هنگام شبش، به انجام اعمال ناصواب و گاهی نشستن پای صحبت نقالان می گذشت. خروارها نصیحت پدر، به اندازه ارزنی در ذهن آلوده او اثر نکرده بود و هرگز هم رعایت حال پدر و وضع و موقعیت او را نمی کرد. مباشر تقریبا از هر حیث مرفه سلطان، تنها غصه اش وجود آن پسر نااهل و ولگرد و سر به هوا بود، که نزدیک های سحر، تازه به خانه می آمد و تا غروب آفتاب در خواب بود و بالاخره با ناله و نفرین مادر، از خواب برمی خاست.از جمله، آن نیمه شبی که مباشر ، جنازۀ کوتوله دلقک را به کوی خراباتیان برد و در گوشه گذری نهاد، هنوز پسر به خانه نیامده بود. در آن شب، بی آنکه پدر بداند پسرش در کوی خراباتیان بود. اما چند دقیقه ای بعد از آنکه پدر جنازه را در آن محل نهاد و رفت، پسر باده نوشیده و مست از آنجا عبور کرد، و چون چشمش به جنازه دلقک افتاد، به خیال آنکه با مست از پا درآمده ای مثل خودش رو به رو شده است، تصمیم گرفت جیب های او را خالی کند. چون پسر مست سر از پا نشناس ایستاد و خم گشت و دست در جیب دلقک نمود، گزمه ها رسیدند و او را دستگیر کردند. چون خود را با جنازه دلقک روبه رو دیدند، پسر را به جرم مستی و قتل و مبادرت به دزدی، به داروغه خانه بردند تا صبح، قاضی شهر، فرمان قصاص آن پسر را صادر کند. ضمنا جنازه را هم به انباری پشت حیاط داروغه خانه کشاندند تا بعد از رؤیت قاضی خاکش کنند...
و چون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم لب از سخن فرو بست.
🚩 @Manifestly
آراﻣﺶ ﺳﻨـﮓ ﯾﺎ آراﻣﺶ ﺑـﺮگ؟✏️
🍁🍃🌺🍃
ﻣﺮدﺟﻮاﻧﯽ ﮐﻨﺎر ﻧﻬﺮ آب ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﻏﻤﮕﯿﻦ و اﻓﺴﺮدﻩ ﺑﻪ ﺳﻄﺢ آب زل زدﻩ ﺑﻮد، اﺳﺘﺎدی از آﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ. او را دﯾﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﺶ ﺷﺪ و ﮐﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺖ
ﻣﺮد ﺟﻮان وﻗﺘﯽ اﺳﺘﺎد را دﯾﺪ ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﮔﻔﺖ: "ﻋﺠﯿﺐ آﺷﻔﺘﻪ ام و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ زﻧﺪﮔﯽ ام ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﻪ ﺷﺪت ﻧﯿﺎزﻣﻨﺪ آراﻣﺶ ﻫﺴﺘﻢ و ﻧﻤﯽ داﻧﻢ اﯾﻦ "آراﻣﺶ را ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ؟
اﺳﺘﺎد ﺑﺮﮔﯽ از ﺷﺎﺧﻪ اﻓﺘﺎدﻩ روی زﻣﯿﻦ را داﺧﻞ ﻧﻬﺮ آب اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺮگ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ وﻗﺘﯽ داﺧﻞ آب ﻣﯽ اﻓﺘﺪ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺟﺮﯾﺎن آن ﻣﯽﺳﭙﺎرد و ﺑﺎ آن ﻣﯽ رود ﺳﭙﺲ اﺳﺘﺎد ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺰرگ را از ﮐﻨﺎر ﺟﻮی آب ﺑﺮداﺷﺖ و داﺧﻞ ﻧﻬﺮ اﻧﺪاﺧﺖ.
ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ اش داﺧﻞ ﻧﻬﺮ ﻓﺮو رﻓﺖ و در ﻋﻤﻖ آن ﮐﻨﺎر ﺑﻘﯿﻪ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ.
اﺳﺘﺎد ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﺳﻨﮓ را ﻫﻢ ﮐﻪ دﯾﺪی ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ اش ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺮ ﻧﯿﺮوی ﺟﺮﯾﺎن آب ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ و در ﻋﻤﻖ ﻧﻬﺮ ﻗﺮار ﮔﯿﺮد. ﺣﺎل ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ آﯾﺎ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﯾﺎ آراﻣﺶ ﺑﺮگ را؟
ﻣﺮد ﺟﻮان ﻣﺎت و ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺑﻪ اﺳﺘﺎد ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: "اﻣﺎ ﺑﺮگ ﮐﻪ آرام ﻧﯿﺴﺖ. او ﺑﺎ ﻫﺮ اﻓﺖ و ﺧﯿﺰ آب ﻧﻬﺮ ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﺋﯿﻦ !ﻣﯽ رود و اﻻن ﻣﻌﻠﻮم ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻻاﻗﻞ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ داﻧﺪ ﮐﺠﺎ اﯾﺴﺘﺎدﻩ و ﺑﺎ وﺟﻮدی ﮐﻪ در ﺑﺎﻻ و اﻃﺮاﻓﺶ آب ﺟﺮﯾﺎن دارد اﻣﺎ ﻣﺤﮑﻢ اﯾﺴﺘﺎدﻩ و ﺗﮑﺎن ﻧﻤﯽ ﺧﻮرد. ﻣﻦ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ دﻫﻢ!!
اﺳﺘﺎد ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ: "ﭘﺲ ﭼﺮا از ﺟﺮﯾﺎن ﻫﺎی ﻣﺨﺎﻟﻒ و ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺎت ﺟﺎری زﻧﺪﮔﯽ ات ﻣﯽ ﻧﺎﻟﯽ؟
اﮔﺮ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ ای ﭘﺲ ﺗﺎب ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺎت را ﻫﻢ داﺷﺘﻪ ﺑﺎش و ﻣﺤﮑﻢ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ آرام و ﻗﺮار ﺧﻮد را از دﺳﺖ ﻣﺪﻩ.
اﺳﺘﺎد اﯾﻦ را ﮔﻔﺖ و ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮود ﻣﺮد ﺟﻮان ﮐﻪ آرام ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ و از ﺟﺎ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ و ﻣﺴﺎﻓﺘﯽ ﺑﺎ اﺳﺘﺎد ﻫﻤﺮاﻩ ﺷﺪ ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻮﻗﻊ :ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﺮد ﺟﻮان از اﺳﺘﺎد ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ اﮔﺮ ﺟﺎی ﻣﻦ ﺑﻮدﯾﺪ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را اﻧﺘﺨﺎب ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﺪ ﯾﺎ آراﻣﺶ ﺑﺮگ را؟
اﺳﺘﺎد ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯽ ام ﺧﻮدم را ﺑﺎ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻖ رودﺧﺎﻧﻪ ﻫﺴﺘﯽ و ﺑﻪ ﺟﺮﯾﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﺳﭙﺮدﻩ ام و ﭼﻮن ﻣﯽ داﻧﻢ در آﻏﻮش رودﺧﺎﻧﻪ ای ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ذرات آن ﻧﺸﺎن از ﺣﻀﻮر ﯾﺎر دارد از اﻓﺖ و ﺧﯿﺰﻫﺎﯾﺶ ﻫﺮﮔﺰ دل آﺷﻮب ﻧﻤﯽ ﺷﻮم و ... ﻣﻦ آراﻣﺶ ﺑﺮگ را ﻣﯽ ﭘﺴﻨﺪم".
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد.
رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.
سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید.
آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.
مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.
رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.
مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد.
نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم آن را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد.
به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت!
او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود.
تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد.به یک نمایندگی بیمه رفت و سرویسی را انتخاب کرد.
نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد
جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید
شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوری های توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید.
تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟
مرد گفت: احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴ از اتفاق، مباشر هم بدون فانوس، در حال فشار دادن در انبار و باز
#هزار_و_یک_شب ۱۰۶
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۵
و اما ای شهریار فهیم و دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و پناه ، در دنباله داستان کوتوله دلقک که دیشب قسمت اول آن را به عرض عالی رساندم، با اجازه ادامه می دهم که:
صبح روز بعد، چون قاضی شهر به داروغه خانه آمد ، سرکرده گزمه های شهر گزارش شب قبل را به عرض رسانید. داروغه شهر امر کرد که قاتل و جنازه مقتول را به حضورش بیاورند. چون چشم قاضی بر جنازه دلقک بیچاره افتاد، فریاد کشید:
- وای بر من که اگر سلطان بفهمد، دمار از روزگار من بر می آورد! زیرا به علت ناامنی شهر و اهمال گزمه های داروغه خانه، وضع به آنجا کشیده می شود که دلقک مخصوص دربار را در محله خرابات شهر می کُشند.
و بعد فریادکشان دستور داد تا چوبه دار بر پای دارند و جوان قاتل را در میدان شهر و در ملأ عام اعدام کنند.
پسر نااهل هوشیار گشته، بنای عجز و لابه را گذاشت و گفت:
- من دلقک را نکشتم بلکه فقط قصد خالی کردن جیب های او را داشتم که گزمه ها دستگیرم کردند.
و چون التماس هایش تأثیر نکرد، خود را به قاضی معرفی کرد و از او مهلت خواست، تا پدرش را خبر کنند که پدر بیاید و برای آخرین بار او را ببیند.
حال، حضرت سلطان اجازه می فرمایند که قدری به عقب برگشته و معروض دارم، زمانی که پسران طبیب به آن گونه که گفته شد، جنازه کوتوله دلقک را به حیاط خانه مباشر سلطان انداختند و رفتند و خوابیدند، کنیزک فضول خانه طبيب شهر، همچنان بر سر پشت بام خانه نشست و تمام ماجراهای مباشر و با چوب به جان جنازه دلقک افتادن و سپس وی را بر دوش نهادن و از خانه خارج کردنش را به چشم خود دید. صبح روز بعد هم، تمام دیده های خود را برای صاحب خود، تعریف کرد.
اما چون مأموران داروغه به در خانه مباشر آمدند و ماجرای دستگیری پسرش را به او خبر دادند، مباشر فریاد کشید:
- پسرم قاتل نیست! دلقک دربار را من کشتم و جنازه اش را در کوی خراباتیان رها کردم.
و فورا با پای برهنه و بدون دستار، به جانب داروغه خانه دوید.
چون مباشر مقابل داروغه شهر رسید و پسرش را کت بسته در گوشه تالار دید، گریه کنان تمام ماجرا را باز گفت و از داروغه خواست تا از کشتن فرزندش چشم پوشی کند و او را به جای فرزند به قصاص برساند. قاضی شهر هم، حد مستی و میخوارگی و مجازات اقدام به دزدی را در مورد پسر اجرا کرد و به مباشر گفت:
- حضرت سلطان یک ساعت بعد از اخراج دلقک از دربار پشیمان شدند و به من دستور دادند که زنده یا مرده دلقکشان را به هر شکل که شده پیدا کنم. حال که جنازه دلقک، و قاتلش را که تو باشی یافته ام، چاره ای جز آن ندارم که، ابتدا تو را به جرم آدمکشی و قتل دلقک مخصوص دربار، به دار مجازات بیاویزم و بعد، گزارشش را به عرض سلطان برسانم. زیرا اگر در این مورد نیز درنگ کرده و تعلل ورزم، آن وقت سر هر دوی ما بر باد خواهد رفت. چون مجازات تو که اعدام باشد به جرم قتل حتمی است، پس حالا چرا من، با این دست و آن دست کردن، سر خود را بر باد دهم؟
مباشر با التماس از داروغه تقاضا کرد فقط مهلت اندکی بدهد و کسانی را به در خانه و به دنبال همسرش بفرستد و اضافه کرد:
- پسر نااهل و لاابالی من در حدی نیست که من وصيت خود را به او بگویم. پس اجازه بدهید تا همسرم بیاید.
ادامه دارد
🚩 @Manifestly