مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳ هنوز دقیقه ای نگذشته بود که مرد طبیب دو سکه زر گرفته، بدون آنک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۵
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴
از اتفاق، مباشر هم بدون فانوس، در حال فشار دادن در انبار و باز کردن آن بود که ناگهان با عصبانیت، چوبدستی خود را از کنار حیاط برداشت و فریاد کشان گفت:
- به به چشمم روشن! سگ و گربه دله کم داشتیم که سر و کله آقا دزده هم پیدا شد. الان حساب تو دزد جسور را می رسم تا هوس آمدن به خانه مباشر سلطان از سرت بیفتد!
و بعد بی رحمانه و با غیظ، سه ضربه محکم با چوبدستی، بر سر جنازه در آن حالت ایستاده زد. جنازه نقش زمین شد و بعد مباشر با خود گفت:
- بروم فانوس بیاورم تا قیافه نحس این بچه دزد چیره دست را ببینم.من تا به حال، بچه به این فسقلی و اینقدر زبر و زرنگ ندیده بودم!
مرد مباشر، به آشپزخانه گوشه حیاط رفت ، فانوسی روشن کرد و چون به بالای سر جنازه کوتوله دلقک رسید و چهره او را دید، فانوس از دستش افتاد. دو دستی محکم به سرش زد و ناله کنان گفت:
- خدایا به دادم برس که بیچاره شدم. آدم نکشتم نکشتم، تا اینکه دلقک مخصوص اعلی حضرت را کشتم!
بعد از گفتن این جمله، مرد مباشر از حال رفت و چون بعد از ساعتی به حال عادی برگشت، با خود اندیشید که چه کند چه نکند، و بر سر جنازه چه بلائی بیاورد ؛ زیرا اولا باورش شده بود دلقک را خودش کشته، و ثانیا شنیده بود که سلطان سرزمین چین، از کرده خویش بعد از ساعتی پشیمان شده و فراشان را برای یافتن دلقک، در شهر مأمور کرده است. لذا با خود گفت:
- اگر پادشاه بفهمد که من دلقک او را کشته ام، بدون درنگ دستور می دهد سر از تنم جدا کنند.
به این جهت، جنازه دلقک را به دوش گرفت و آنچنان که مردی کودک خواب آلود خود را به خانه می برد، با عجله به سوی کوی خراباتیان به راه افتاد و در آن محله، او را در مسیر راه مردمان مست از خرابات برگشته نهاد. با این خیال و تصور که اگر کسی چشمش به جنازه بیفتد، فکر می کند وی مردی است که در خوردن شراب زیاده روی کرده و مرده است. مباشر بعد از نهادن جنازه کوتوله دلقک در آن محل، نفسی به راحتی کشید و گفت:
- شکر خدا که راحت شدم ؛ زیرا اگر دیر جنبیده بودم، سرم بر باد رفته بود.
و اما ای همسر والا و ای شوهر دانای من، باید به عرض سرور خود برسانم که، مباشر و مأمور خرید آشپزخانه دربار سلطان سرزمین چین، پسری داشت شرور ، بیعار ، ولگرد و بیکار، که اوقات روزش با معاشرت دوستان ناباب صرف می شد و هنگام شبش، به انجام اعمال ناصواب و گاهی نشستن پای صحبت نقالان می گذشت. خروارها نصیحت پدر، به اندازه ارزنی در ذهن آلوده او اثر نکرده بود و هرگز هم رعایت حال پدر و وضع و موقعیت او را نمی کرد. مباشر تقریبا از هر حیث مرفه سلطان، تنها غصه اش وجود آن پسر نااهل و ولگرد و سر به هوا بود، که نزدیک های سحر، تازه به خانه می آمد و تا غروب آفتاب در خواب بود و بالاخره با ناله و نفرین مادر، از خواب برمی خاست.از جمله، آن نیمه شبی که مباشر ، جنازۀ کوتوله دلقک را به کوی خراباتیان برد و در گوشه گذری نهاد، هنوز پسر به خانه نیامده بود. در آن شب، بی آنکه پدر بداند پسرش در کوی خراباتیان بود. اما چند دقیقه ای بعد از آنکه پدر جنازه را در آن محل نهاد و رفت، پسر باده نوشیده و مست از آنجا عبور کرد، و چون چشمش به جنازه دلقک افتاد، به خیال آنکه با مست از پا درآمده ای مثل خودش رو به رو شده است، تصمیم گرفت جیب های او را خالی کند. چون پسر مست سر از پا نشناس ایستاد و خم گشت و دست در جیب دلقک نمود، گزمه ها رسیدند و او را دستگیر کردند. چون خود را با جنازه دلقک روبه رو دیدند، پسر را به جرم مستی و قتل و مبادرت به دزدی، به داروغه خانه بردند تا صبح، قاضی شهر، فرمان قصاص آن پسر را صادر کند. ضمنا جنازه را هم به انباری پشت حیاط داروغه خانه کشاندند تا بعد از رؤیت قاضی خاکش کنند...
و چون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد هم لب از سخن فرو بست.
🚩 @Manifestly
آراﻣﺶ ﺳﻨـﮓ ﯾﺎ آراﻣﺶ ﺑـﺮگ؟✏️
🍁🍃🌺🍃
ﻣﺮدﺟﻮاﻧﯽ ﮐﻨﺎر ﻧﻬﺮ آب ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﻏﻤﮕﯿﻦ و اﻓﺴﺮدﻩ ﺑﻪ ﺳﻄﺢ آب زل زدﻩ ﺑﻮد، اﺳﺘﺎدی از آﻧﺠﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ. او را دﯾﺪ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﺶ ﺷﺪ و ﮐﻨﺎرش ﻧﺸﺴﺖ
ﻣﺮد ﺟﻮان وﻗﺘﯽ اﺳﺘﺎد را دﯾﺪ ﺑﯽ اﺧﺘﯿﺎر ﮔﻔﺖ: "ﻋﺠﯿﺐ آﺷﻔﺘﻪ ام و ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ زﻧﺪﮔﯽ ام ﺑﻪ ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﻪ ﺷﺪت ﻧﯿﺎزﻣﻨﺪ آراﻣﺶ ﻫﺴﺘﻢ و ﻧﻤﯽ داﻧﻢ اﯾﻦ "آراﻣﺶ را ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻢ؟
اﺳﺘﺎد ﺑﺮﮔﯽ از ﺷﺎﺧﻪ اﻓﺘﺎدﻩ روی زﻣﯿﻦ را داﺧﻞ ﻧﻬﺮ آب اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﺮگ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ وﻗﺘﯽ داﺧﻞ آب ﻣﯽ اﻓﺘﺪ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺟﺮﯾﺎن آن ﻣﯽﺳﭙﺎرد و ﺑﺎ آن ﻣﯽ رود ﺳﭙﺲ اﺳﺘﺎد ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺰرگ را از ﮐﻨﺎر ﺟﻮی آب ﺑﺮداﺷﺖ و داﺧﻞ ﻧﻬﺮ اﻧﺪاﺧﺖ.
ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ اش داﺧﻞ ﻧﻬﺮ ﻓﺮو رﻓﺖ و در ﻋﻤﻖ آن ﮐﻨﺎر ﺑﻘﯿﻪ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ.
اﺳﺘﺎد ﮔﻔﺖ: "اﯾﻦ ﺳﻨﮓ را ﻫﻢ ﮐﻪ دﯾﺪی ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ اش ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺑﺮ ﻧﯿﺮوی ﺟﺮﯾﺎن آب ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ و در ﻋﻤﻖ ﻧﻬﺮ ﻗﺮار ﮔﯿﺮد. ﺣﺎل ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ آﯾﺎ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯽ ﯾﺎ آراﻣﺶ ﺑﺮگ را؟
ﻣﺮد ﺟﻮان ﻣﺎت و ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺑﻪ اﺳﺘﺎد ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: "اﻣﺎ ﺑﺮگ ﮐﻪ آرام ﻧﯿﺴﺖ. او ﺑﺎ ﻫﺮ اﻓﺖ و ﺧﯿﺰ آب ﻧﻬﺮ ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﺋﯿﻦ !ﻣﯽ رود و اﻻن ﻣﻌﻠﻮم ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻻاﻗﻞ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ داﻧﺪ ﮐﺠﺎ اﯾﺴﺘﺎدﻩ و ﺑﺎ وﺟﻮدی ﮐﻪ در ﺑﺎﻻ و اﻃﺮاﻓﺶ آب ﺟﺮﯾﺎن دارد اﻣﺎ ﻣﺤﮑﻢ اﯾﺴﺘﺎدﻩ و ﺗﮑﺎن ﻧﻤﯽ ﺧﻮرد. ﻣﻦ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ دﻫﻢ!!
اﺳﺘﺎد ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ: "ﭘﺲ ﭼﺮا از ﺟﺮﯾﺎن ﻫﺎی ﻣﺨﺎﻟﻒ و ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺎت ﺟﺎری زﻧﺪﮔﯽ ات ﻣﯽ ﻧﺎﻟﯽ؟
اﮔﺮ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ ای ﭘﺲ ﺗﺎب ﻧﺎﻣﻼﯾﻤﺎت را ﻫﻢ داﺷﺘﻪ ﺑﺎش و ﻣﺤﮑﻢ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ آرام و ﻗﺮار ﺧﻮد را از دﺳﺖ ﻣﺪﻩ.
اﺳﺘﺎد اﯾﻦ را ﮔﻔﺖ و ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮود ﻣﺮد ﺟﻮان ﮐﻪ آرام ﺷﺪﻩ ﺑﻮد ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ و از ﺟﺎ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ و ﻣﺴﺎﻓﺘﯽ ﺑﺎ اﺳﺘﺎد ﻫﻤﺮاﻩ ﺷﺪ ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﻮﻗﻊ :ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﺮد ﺟﻮان از اﺳﺘﺎد ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ اﮔﺮ ﺟﺎی ﻣﻦ ﺑﻮدﯾﺪ آراﻣﺶ ﺳﻨﮓ را اﻧﺘﺨﺎب ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﺪ ﯾﺎ آراﻣﺶ ﺑﺮگ را؟
اﺳﺘﺎد ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯽ ام ﺧﻮدم را ﺑﺎ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﺑﻪ ﺧﺎﻟﻖ رودﺧﺎﻧﻪ ﻫﺴﺘﯽ و ﺑﻪ ﺟﺮﯾﺎن زﻧﺪﮔﯽ ﺳﭙﺮدﻩ ام و ﭼﻮن ﻣﯽ داﻧﻢ در آﻏﻮش رودﺧﺎﻧﻪ ای ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ذرات آن ﻧﺸﺎن از ﺣﻀﻮر ﯾﺎر دارد از اﻓﺖ و ﺧﯿﺰﻫﺎﯾﺶ ﻫﺮﮔﺰ دل آﺷﻮب ﻧﻤﯽ ﺷﻮم و ... ﻣﻦ آراﻣﺶ ﺑﺮگ را ﻣﯽ ﭘﺴﻨﺪم".
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد.
رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.
سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید.
آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.
مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.
رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.
مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد.
نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم آن را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد.
به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت!
او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود.
تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد.به یک نمایندگی بیمه رفت و سرویسی را انتخاب کرد.
نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد
جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید
شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوری های توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید.
تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟
مرد گفت: احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴ از اتفاق، مباشر هم بدون فانوس، در حال فشار دادن در انبار و باز
#هزار_و_یک_شب ۱۰۶
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۵
و اما ای شهریار فهیم و دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و پناه ، در دنباله داستان کوتوله دلقک که دیشب قسمت اول آن را به عرض عالی رساندم، با اجازه ادامه می دهم که:
صبح روز بعد، چون قاضی شهر به داروغه خانه آمد ، سرکرده گزمه های شهر گزارش شب قبل را به عرض رسانید. داروغه شهر امر کرد که قاتل و جنازه مقتول را به حضورش بیاورند. چون چشم قاضی بر جنازه دلقک بیچاره افتاد، فریاد کشید:
- وای بر من که اگر سلطان بفهمد، دمار از روزگار من بر می آورد! زیرا به علت ناامنی شهر و اهمال گزمه های داروغه خانه، وضع به آنجا کشیده می شود که دلقک مخصوص دربار را در محله خرابات شهر می کُشند.
و بعد فریادکشان دستور داد تا چوبه دار بر پای دارند و جوان قاتل را در میدان شهر و در ملأ عام اعدام کنند.
پسر نااهل هوشیار گشته، بنای عجز و لابه را گذاشت و گفت:
- من دلقک را نکشتم بلکه فقط قصد خالی کردن جیب های او را داشتم که گزمه ها دستگیرم کردند.
و چون التماس هایش تأثیر نکرد، خود را به قاضی معرفی کرد و از او مهلت خواست، تا پدرش را خبر کنند که پدر بیاید و برای آخرین بار او را ببیند.
حال، حضرت سلطان اجازه می فرمایند که قدری به عقب برگشته و معروض دارم، زمانی که پسران طبیب به آن گونه که گفته شد، جنازه کوتوله دلقک را به حیاط خانه مباشر سلطان انداختند و رفتند و خوابیدند، کنیزک فضول خانه طبيب شهر، همچنان بر سر پشت بام خانه نشست و تمام ماجراهای مباشر و با چوب به جان جنازه دلقک افتادن و سپس وی را بر دوش نهادن و از خانه خارج کردنش را به چشم خود دید. صبح روز بعد هم، تمام دیده های خود را برای صاحب خود، تعریف کرد.
اما چون مأموران داروغه به در خانه مباشر آمدند و ماجرای دستگیری پسرش را به او خبر دادند، مباشر فریاد کشید:
- پسرم قاتل نیست! دلقک دربار را من کشتم و جنازه اش را در کوی خراباتیان رها کردم.
و فورا با پای برهنه و بدون دستار، به جانب داروغه خانه دوید.
چون مباشر مقابل داروغه شهر رسید و پسرش را کت بسته در گوشه تالار دید، گریه کنان تمام ماجرا را باز گفت و از داروغه خواست تا از کشتن فرزندش چشم پوشی کند و او را به جای فرزند به قصاص برساند. قاضی شهر هم، حد مستی و میخوارگی و مجازات اقدام به دزدی را در مورد پسر اجرا کرد و به مباشر گفت:
- حضرت سلطان یک ساعت بعد از اخراج دلقک از دربار پشیمان شدند و به من دستور دادند که زنده یا مرده دلقکشان را به هر شکل که شده پیدا کنم. حال که جنازه دلقک، و قاتلش را که تو باشی یافته ام، چاره ای جز آن ندارم که، ابتدا تو را به جرم آدمکشی و قتل دلقک مخصوص دربار، به دار مجازات بیاویزم و بعد، گزارشش را به عرض سلطان برسانم. زیرا اگر در این مورد نیز درنگ کرده و تعلل ورزم، آن وقت سر هر دوی ما بر باد خواهد رفت. چون مجازات تو که اعدام باشد به جرم قتل حتمی است، پس حالا چرا من، با این دست و آن دست کردن، سر خود را بر باد دهم؟
مباشر با التماس از داروغه تقاضا کرد فقط مهلت اندکی بدهد و کسانی را به در خانه و به دنبال همسرش بفرستد و اضافه کرد:
- پسر نااهل و لاابالی من در حدی نیست که من وصيت خود را به او بگویم. پس اجازه بدهید تا همسرم بیاید.
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
روزیت را ازکه می جویی؟✏️
🌺🍃🌺🍃
دو مرد نابینا بر سر راه ام جعفر زبیده عباسی نشسته بودند، زیرا از بخشش و كرم او خبر داشتند.
یكی میگفت: اللهم ارزقنی من فضلك؛ خداوندا از فضل و كرمت به من روزی ده.
و دیگری میگفت: اللهم ارزقنی من فضل أم جعفر؛ خداوندا از فضل و بخشش امجعفر به من روزی ده.
ام جعفر نیز دعای آنان را میشنید و از آن خبر داشت، لذا برای مردی كه از فضل و بخشش خداوند درخواست رزق و روزی میكرد، دو درهم میفرستاد، و برای كسی كه از فضل و بخشش او طلب رزق و روزی مینمود مرغی سرخ كرده هر روز ده دینار در شكمش قرار میداد و میفرستاد.
صاحب مرغ سرخ شده هر روز مرغش را به دو درهم به دوست نابینایش – كه از فضل خداوند طلب رزق و روزی مینمود- میفروخت، اما نمیدانست در شكم آن چه چیزی وجود دارد . ده روز بر این قضیه سپری شد، سپس امجعفر از كنار آن دو شخص گذشت.
و به كسی كه از فضل و بخشش او طلب رزق و ورزی میكرد، گفت: آیا فضل و بخشش ما تو را ثروتمند و بی نیاز ننمود؟
پرسید: چه بود فضل و بخششت؟
ام جعفر گفت: صد دینار در ده روز.
نابینا گفت: خیر، بلكه هر روز یك مرغ برایم میفرستادی كه من هم آن را هر روز به دو درهم به دوستم میفروختم.
ام جعفر گفت: اما این شخص از فضل و بخشش ام جعفر طلب نمود پس خداوند او را محروم كرد، و دیگری از فضل و بخشش خداوند طلب مینمود پس خداوند به او عطا كرد و او را بی نیاز گردانید
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرده بود و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش که متوجه شده بود به سر گودال رفت و طلاها را برداشت.
مرد خسیس مثل همیشه به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟
مرد حکایت طلاها را گفت.
رهگذر گفت:
این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۵ و اما ای شهریار فهیم و دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و
#هزار_و_یک_شب ۱۰۷
#کوتوله_دلقک 👈ق ۶
چون قاضی با آن تقاضا موافقت کرد، مأموران به در خانه مباشر رفتند و ماجرا را با همسر او در میان گذاشتند. همسر مباشر چون آن خبر را شنید، غش کرد و در وسط حیاط خانه افتاد. در تمام مدتی که زنان همسایه در صدد به هوش آوردن زن مباشر سلطان بودند، کنیزک مرد طبیب از پشت بام به تماشا مشغول بود. چون همسایگان، زن را به هوش آوردند و او شیون کنان راهی داروغه خانه شد، کنیزک هم با سرعت خودش را نزد طبیب رسانید و تمام ماجرا را برای وی تعریف کرد. طبیب به فکر فرو رفت. معاینه بیمار دیگر خود را ناتمام گذاشت، ردا بر دوش انداخت و گفت:
- نه، این درست نیست. دلقک دربار را من کشتم. اگر چشم کورم را باز می کردم و فانوس در دست می گرفتم و جلوی پایم را نگاه می کردم، با این هیکل صدمنی روی آن بدبخت بیچاره نمی افتادم. نه، این درست نیست. اگر قرار است کسی سرش بالای دار رود، آن سر سر من است.
و در حالی که به کنیزک می گفت « برو به پسرانم بگو که هر چه زودتر خود را به داروغه خانه برسانند» ، دوان دوان از خانه خارج شد.
اما چون زنِ مرد مباشر آشپزخانه سلطان به داروغه خانه رسید، مرد مباشر شروع کرد به وصیت برای همسرش. چون وصیت تمام شد، مأموران آماده بردن وی به میدان شهر برای به دار آویختنش شدند که طبيب شهر، با آن هیکل گنده که بوم غلطان در حال حرکت را در نظر مجسم می کرد، وارد داروغه خانه شد و فریاد کشید:
- دست نگه دارید! این مرد بی گناه را نکشید که سر بی گناه پای چوبه دار می رود، اما بالای دار نمی رود. دست نگه دارید، که قاتل منم و مباشر سلطان بی گناه است.
داروغه، در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
- عجب روزگاری است! از قاتل های آدم های درست و حسابی نمی شود هیچ رد و نشان درستی پیدا کرد ، اما برای یک کوتوله فسقلی تا به حال چند قاتل پیدا شده!
سپس دستور توقف عملیات اجرای حکم اعدام برای مرد مباشر را داد و از طبیب، ماجرا را پرسید. طبیب هم تمام آنچه را که اتفاق افتاده بود، جزء به جزء و مو به مو، برای قاضی شهر تعریف کرد. قاضی گفت:
- پس به این ترتیب، مباشر سلطان آزاد است.در مورد پسرش هم که حد جاری شده و به جزای مستی و مبادرت به عمل دزدی اش رسیده است. آن دو را رها کنید و این طبيب آدم کش را به میدان شهر ببرید. هر چه زودتر، او را به جرم کشتن دلقک مخصوص دربار دارش بزنید تا عبرتی شود و برای دیگران ، که دیگر در شب تاریک بی چراغ در هشتی خانه و یا در شهر و معابر نگردند و چشمشان را خوب باز کنند.
و اما ای همسر مهربان والاتبار، اجازه دهید که مرد طبیب را در بین راه داروغه خانه تا میدان اعدام شهر ، برای مدتی کوتاه رها کنیم و سری به خانه مرد خیاط بزنیم. از فردای شبی که زن مرد خیاط، آن تکه ماهی تیغ دار و با استخوان را به مرد کوتوله داد و به او امر کرد که آن را نجويده فرو دهد و آن ماجراها که به عرض رساندم رخ داد، دچار دل درد شد؛ دل دردی آنچنان شدید که او را به پای مرگ کشاند. مرد خیاط که به خاطر عمل ناجوانمردانه اش با مرد طبیب، جرئت نداشت برای مداوا و معالجه همسرش به سراغ او برود و می ترسید که او را به جرم قتل دلقک کوتوله دربار دستگیر کنند، پرسان پرسان نشانی طبیب محله دیگر شهر را گرفت و به در سرای او رفت تا وی را بر بالین همسرش بیاورد. طبيب دوم، در حالی که شال و کلاه کرده و با سرعت از خانه خارج می شد، گفت:
- وقت ندارم. همکار بیچاره ما را دارند در شهر اعدام می کنند، حالا تو آمده ای و میگوئی زنم دلش درد گرفته؟! اگر دل دردش خفیف است که حتما سردی اش شده و عرق نعنا به او بده تا بخورد، و اگر دردش شدید است، در شهر پکن، طبيب فراوان است.
مرد خیاط، دوان دوان دنبال طبيب دوم رفت و پرسید:
- آخر برای چه طبیب حاذق شهر را می خواهند اعدام کنند؟
که پاسخ شنید « چون دلقک مخصوص دربار را کشته است.»
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️حسرت واقعى را آن روزى ميخورى
كه ميبينى،
به اندازه ى سن و سالت زندگى نكرده اى ...
👤گابريل گارسيا ماركز
🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️
داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه
(مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...)
داستان امروز داستان عبرت آموز #بوزینه_و_سنگپشت
🚩 @Manifestly