#کلیله_و_دمنه
#بوزینه_و_سنگپشت
🌺🍃🌺🍃
✏️آوردهاند که در جزیره بوزینگان، بوزینهای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت، سنگپشتی همیشه برای آنکه خستگی از تن بیرون کند، مینشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر میچید که ناگهان یکی از آنها در آب افتاد. آواز افتادن انجیر در آب، به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد. پس هراز گاهی انجیری در آب میانداخت، تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان، سنگپشت به خوردن آن انجیرها میپرداخت و باخود میاندیشید که بیگمان، بوزینه، این انجیرها را برای او میاندازد. لاکپشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی، این کار را میکند، اگر بین آنها دوستی باشد، چه خواهد کرد. پس بوزینه را آواز داد و هرآنچه را در اندیشهاش گذر کردهبود، به او گفت. بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد. روزگار بر دوستی آندو گذشت و چون سنگپشت هر روز اندکی دیرتر به خانه میرفت، همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این باره با خواهر خواندهی خود به گفتوگو پرداخت. خواهرخوانده، دلیل دیر آمدن بوزینه را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگپشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند. آندو چارهی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگپشت، خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگپشت به خانه برگشت، همسرش را بیمار دید. پس به دنبال چارهای شد، اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگپشت علت بیماری را از خواهرخوانده پرسید، خواهرخوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد، چگونه میتواند درمان شود، که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگپشت زار بگریست و گفت، این چه دارویی است که در این دیار یافت نمیشود، نام آن را به من بگویید تا هرکجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهرخوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگپشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آنکه تنها دوست خود را نابود کند. هرچند این کار را بهدور از مردانگی و دوستی میدانست، اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانهاش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد، اما درپایان پذیرفت. بوزینه به سنگپشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم تا به خانهی تو برسم؟ من تو را بهآنجا که جزیرهای پر از خوردنیهاست میبرم. پس سنگپشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد.سنگپشت چون به میان آب رسید، کمی ایستادبا خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شدهام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگپشت گفت؛به این میاندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم، نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهماننوازی را بهخوبی انجام ندهم.بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشهای را به دل راه نده. سنگپشت، پس از اینکه کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد. بوزینه اینبار دچار بدگمانی شد و باردیگر علت را از سنگپشت پرسید. سنگپشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید، بیماری زنات چیست؟ و راه درمان آن چهچیز است؟ سنگپشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمیرسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگپشت گفت: دل بوزینه.
ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز، مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ، برای رهایی از این دام نماندهاست. اگر به جزیره برسم، چنانچه از دادن دل خودداری کنم، در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.
بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفتهاند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد میگیرند و ما در دادن دل به آنها، هیچ رنجی نمیبینیم. اما ایکاش زودتر این سخن را به من میگفتی تا دل را با خود میآوردم؛ زیرا در این پایان عمر، مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریدهاست، که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگپشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی میرویم، برای آنکه روز بر وی خوش بگذرد، دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود میآورم. سنگپشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگپشت، ساعتی در زیر درخت چشم بهراه ماند، سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط من نبود که با من چنین کنی
✏️رابیندرانات تاگور
📚کلیله و دمنه
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۷ #کوتوله_دلقک 👈ق ۶ چون قاضی با آن تقاضا موافقت کرد، مأموران به در خانه مباشر رفتند
#هزار_و_یک_شب ۱۰۸
#کوتوله_دلقک 👈 ق۷
مرد خیاط، بعد از شنیدن آن حرفها لحظه ای ایستاد، لختی به فکر فرو رفت و ناگهان فریاد کشید:
- نه. این درست نیست! دلقک را من کشتم!
به هر حال او هم به دنبال طبيب دوم، دوان دوان به جانب میدان عمومی شهر روان شد و درست موقعی به میدان رسید که مرد طبيب فربه گریان را آورده بودند و قصد داشتند که طناب دار را به گردنش بیندازند. مرد خیاط فریاد کشید:
- دست نگه دارید! این طبیب حاذق را نکشید. قاتل دلقک مخصوص حضرت سلطان منم.
همهمه ای در میدان درگرفت. مأموران دست نگاه داشتند ، طناب دار را جمع کردند و طبیب و خیاط را با هم به داروغه خانه بردند. قاضی، در حالی که واقعا گیج شده بود گفت:
- مقدم قاتل چهارم به محضر ما مبارک باشد! نمی دانم چه حکمتی در کار است که اجرای امر ما در مورد مجازات قاتل آن دلقک بیچاره، به تأخیر می افتد. نمی دانم چه کاسه ای زیر نیم کاسه است که هر کسی خودش را پیش مرگ دیگری می کند. حالا فداکاری پدر در راه پسر قبول، اما جانبازی طبیب در راه مباشر و فداکاری شما برای طبیب شهر باعث تعجب من است.
مرد خیاط گفت:
- من مردک کوتوله را وادار به خوردن تکه ماهی تیغ دار با استخوان ، آن هم به صورت نخائیده و نجویده کردم.
كل ماجرا برای قاضی شهر روشن شد. قاضی هم گفت هر سه نفر، به معنی پدر و پسر و طبیب خلاصند.فقط این خیاط را به پای چوبه دار ببرید.
ناگهان صدای زنی از بیرون تالار محل کار داروغه به شنیده شد که می گفت:
- شوهرم را نکشید! من را به جای او دار بزنید! این من بودم که دلقک دربار را وادار به خوردن ماهی تیغ دار، آن هم نجویده و ذخائیده کردم.
که باز هم دستور قاضی در اجرای حکم اعدام متوقف شد. باز هم همه در بهت و حیرت فرو رفتند ؛ بخصوص بهت و حیرت مرد خیاط ، بیشتر از همه بود ؛ زیرا تا ساعتی پیش، همسرش از درد داشت به خودش می پیچید.
و اما برای اینکه حضرت سلطان، در کم و کیف رخدادهای این داستان شیرین و خنده دار قرار بگیرند باید عرض کنم:
موقعی که مرد خیاط ، برای آوردن طبیب قصد خروج از خانه را داشت، پیرزن همسایه را فرا خواند و از او خواهش کرد که ساعتی مراقب همسرش باشد تا او با طبیب برگردد. چون پیرزن علت دل درد زن را پرسید، از روی تجربه نبات داغ و عرق نعنائی درست کرد و آن یک کاسه عرق نعنا و نبات داغ را با ظرفی مملو از عسل و ترنجبین به زن داد و گفت:
- ننه جان بخور که اینها برایت هیچ ضرری ندارد. من قول می دهم هنوز پای شوهرت به مطب طبيب نرسیده، حال تو خوب خواهد شد ؛ زیرا گفتی که ماست و ماهی و کاهو، آنهم بدون سکنجبین خورده ای و حتما پشتش هم چائیده یا ترسیده ای. بخور جانم که دوای درد و داروی سردی کردن تو همین است. از عجائب آنکه آن دو لیوان شربت، چون آبی که روی آتش بریزند، دل درد زن را شفا بخشید...
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️چیزی که برندهها را از بازندهها جدا میکند،
واکنشی است که در مقابل بالا و پایینهای زندگی
از خود نشان می دهند!
👤 برایان تریسی
#انگیزشی
🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️
داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه
(مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...)
داستان امروز داستان عبرت آموز
#گربه_پارسا
🚩 @Manifestly
#کلیله_و_دمنه
#گربه_پارسا
🌺🍃🌺🍃
✏️آوردهاند که دُراجی(نوعی کبک) در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانهی خود بر نگشت، ناگهان خرگوشی در لانهی او جای کرد و آن را خانهی خود پنداشت. پس از چند روز که دراج بازگشت و آن پیشآمد را دید، به خرگوش گفت که؛ از خانهی من بیرون شو که آن را خود ساختهام. خرگوش پاسخ داد که این خانه را خود یافتهام و اگر شما حقی دارید و پیش از من در آن زندگی کردهای ثابت کن؟ دراج به خرگوش گفت که در این نزدیکی و بر لب آبگیر، گربهی پارسایی زندگی میکند که همیشه در ستایش است و هرگز خونی نریزد و کسی را آزار ندهد و هنگام ریاضت، با آب و گیاه دهان باز کند. داوری از او دادگرتر پیدا نمیشود. پس نزدیک او رویم تا کار ما را درست کند.
هر دو پذیرفتند و به سوی گربه به راه افتادند. گربه تا آنها را دید برخواست و برای عبادت آماده شد. خرگوش از این کار او سخت شگفتزده شد و تا پایان عبادت چیزی نگفت. چون عبادت گربه پایان یافت، خرگوش با فروتنی بسیار از او خواهش کرد تا بین وی و دراج داوری کند. گربه از آنها خواست تا هرکدام سخن بگویند. چون سخن آنان را شنید، گفت که؛ پیری مرا ناتوان کردهاست و چشم و گوشم از کار افتاده است، نزدیکتر آیید و سخن بلندتر گویید تا بدانم چه میخواهید. گربه سپس آنها را سرزنش کرد و از آنها خواست تا برای جهانی دیگر با کردار نیک، رهتوشهای بسازند و هرگز کسی را نیازارند و به مال دنیا
چشم ندوزند. خرگوش و دراج با شنیدن این سخنان شیفتهی گربه شدند و به او خو گرفتند. در این هنگام گربه با یک یورش هر دو را بگرفت و بکشت. زهد و ظاهر فریبی آن کس که درونی ناپاک و زشت دارد، تنها پوششی است بر کارهای ناپاک او.
📚 کلیله و دمنه
✏️ رابیندرانات تاگور
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️ﭘﺴﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ، ﻋﺎﺷﻖ ﺳﯿﻨﻪ ﭼﺎﮎ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍﺯ ﺩﻟﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ
ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺭﺩ ﮐﺮﺩ.
ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﻪ، ﺑﻪ ﺣﺮﺍﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺍﻃﻼﻉ ﻣﯽ ﺩﻩ ...
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﯽ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﻋﺎﺷﻖ، ﯾﮏ ﺟﺰﻭﻩ ﻗﺮﺽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﻧﻮﺷﺖ : ” ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﮔﺮ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﻧﺠﻮﻧﺪﻣﺖ “
ﺍﮔﺮ ﻣﻨﻮ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﻢ .
ﻭﻟﯽ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ.
ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺁﺯﮔﺎﺭ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻧﺮﻓﺖ!!.
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺖ ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻻﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻭ ﺟﺰﻭﻩ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۸ #کوتوله_دلقک 👈 ق۷ مرد خیاط، بعد از شنیدن آن حرفها لحظه ای ایستاد، لختی به فکر فرو
#هزار_و_یک_شب ۱۰۹
#کوتوله_دلقک 👈ق۸
چون زن بهبود حاصل کرد، ضمن تشکر از پیرزن همسایه از خانه بیرون رفت تا با پای خودش به مطب طبيب برود و شوهرش را برگرداند. چون به خانه طبيب رسید، همسایه ها ماجرا را برای وی گفتند. زن هم توی سر زنان و بدو بدو، خودش را به داروغه خانه شهر پکن رسانید.زن به قاضی گفت:
- شوهرم را نکشید، زیرا این من بودم که دلقک بیچاره دربار را وادار به خوردن نجویده و نخائیده ماهی تیغ دار کردم.
قاضی مات و مبهوت، در حالی که پیش رویش مباشر دربار و پسرش، طبيب شهر و خیاط و همسرش ایستاده بودند، از زن خواست تا تمامی ماجرا را با دقت و از اول برایش تعریف کند.
قاضی بعد از شنیدن ماجرا از زبان زن گفت:
- خدا را شکر که بالاخره، مسبب اصلی و قاتل واقعی به چنگ عدالت افتاد. حال حکم آخر و قطعی من این است: مباشر و پسرش، همچنین مرد طبيب و خیاط آزادند. فقط این زن باید به جرم کشتن دلقک مخصوص دربار، مجازات شود.
و اما ای ملک جوان بخت، هنوز زن خیاط را برای اجرای حکم اعدام از تالار داروغه خانه بیرون نبرده بودند که فوراشان و قراولان، فرمان ایست خبردار دادند و با صدای بلند گفتند:
- مقدم حضرت سلطان را به داروغه خانه شهر پکن گرامی می داریم!
و آنجا بود که رنگ از روی همه، بخصوص داروغه شهر پرید. سلطان سرزمین پهناور چین، بعد از ورود ابتدا رو به داروغه شهر کرد و گفت:
- شما بروید در خانه تان بنشینید، که حکم های صادره شما درباره این پنج نفر، کمتر از کارهای آن دلقک بیچارهٔ از دست رفته ما نیست!
مأموران ما که شبانه روز، در همه جا دنبال مردک دلقک ما می گردند، خبر حکم اعدام صادر کردن های فوری وبخشیدن های الکی و فوتی تو را، برای من آوردند. حتما الان هم قصد داشتی در برابر آه و ناله و گریه و زاری این زن، او را هم ببخشی؟! مردک ابله! پس خون دلقک مهربان ما چه خواهد شد؟ خونبهای او را چه کسی خواهد پرداخت؟ هر چه زودتر جامه قضاوت از تن بی قابلیت خود در آور، که اگر باز هم اینجا بایستی، دستور می دهم جلاد سر تو را هم همراه و در کنار سر این پنج تن خطا کار بزند.
به نظر من که سلطان این سرزمینم، هر پنج نفر مستحق مرگند. اول سر این زن نادان خودخواه را با تبر بزنید، که دلقک بیچاره ما را وادار به خوردن ماهی تیغ دار، آنهم نخائیده و نجویده کرد تا شادی کند و بخندد ؛ که ما اگر گاهی میخندیدیم، به خاطر حرکات مضحک و رفتار و حرف های مسخره دلقک بود و هرگز در صدد آزار رسانیدن به او نبودیم. پس این زن خودخواه حتما محکوم به اعدام است. اما این شوهر نادان و احمق، که عقل خودش را به دست زنش داد و نایستاد تا این حکیم صد منی بیاید و راه علاجی پیدا کند. او هم محکوم به اعدام است، زیرا شریک جرم است و به جای آنکه با در معالجه دلقک بکوشد یا قاتل را معرفی کند، آن کار ابلهانه را انجام داد.
اما ای طبیب نابخرد ! بر فرض که دلقک ما زیر هیکل صد منی تو خفه شد و مرد ؛ آیا باید جنازه اش را به خانه مباشر آشپزخانه دربار ما بیندازی؟ و ای مباشر كودن که دلم نمی خواهد دیگر ریخت تو را ببینم ؛ به جای آنکه جنازه را به قبرستان ببری و خودت را به داروغه شهر معرفی کنی، پنهان کاری کرده و آن را در کوچه ای از کوچه های محله خرابات شهر رها می کنی؟ هر کدام از این اعمال نابخردانه شما، خنجری بوده که بعد از غم مردن دلقک بیچاره ما، بر جگر ما خورد. فرمان همین است که صادر کردم. جلاد باید سر زن خیاط و شوهرش، طبيب شهر و مباشر ما را بزند.
اما تو پسرک، که حد شراب خواری و جزای مبادرت به دزدی ات را دیده و کشیده ای، شنیده ام که شب ها در محله خراباتیان، پای صحبت نقالان می نشینی و قصه ها می شنوی. اول یکی از آن قصه هایت را تعریف کن تا ما بشنویم و بعد، شاهد زیر تیغ جلاد رفتن سر این چهار نفر خطاکار و قاتل باشیم...
چون قصه کوتوله دلقک، بدینجا رسید، پلک های چشمان سلطان شهر باز هم روی هم افتاد و به خواب رفت و شبی دیگر سر شهرزاد قصه گو زیر تیغ جلاد نرفت.
@Manifestly
🌺🍃🌺🍃
✏️ابو عبدالله محمد بن خفيف شيرازى ، معروف به شيخ كبير را دو مريد بود كه هر دو احمد نام داشتند . يكى را احمد بزرگ تر مى گفتند و ديگرى را احمد كوچك تر . شيخ به احمد كوچك تر، توجه و عنايت بيش ترى داشت
ياران ، از اين عنايت خبر داشتند و بر آن رشك مى بردند
نزد شيخ آمده ، گفتند: احمد بزرگ تر، بسى رياضت كشيده و منازل سلوك را پيموده است ، چرا او را دوست تر نمى دارى ؟ شيخ گفت : آن دو را بيازمايم كه مقامشان بر همگان آشكار شود.
روزى احمد بزرگ تر را گفت : يا احمد!اين شتر را برگير و بر بام خانه ما ببر .
احمد بزرگ تر گفت : يا شيخ !شتر بر بام چگونه توان برد؟ شيخ گفت : از آن در گذر، كه راست گفتى .
پس از آن احمد كوچك تر گفت : اين شتر بر بام بر .احمد كوچك تر، در همان دم كمر بست و آستين بالا زد و به زير شتر رفت كه او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نيرو به كار گرفت و سعى كرد، نتوانست
شيخ به او فرمان داد كه رها كند، و گفت : آنچه مى خواستم ، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شيخ آشكار شد، بر ما هنوز پنهان است .
شيخ گفت : از آن دو، يكى به توان خود نگريست نه به فرمان ما
ديگرى به فرمان ما انديشيد، نه به توان خود
بايد كه به وظيفه انديشيد و بر آن قيام كرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نيز از بندگان خواهد كه به تكليف خود قيام كنند و چون به تكليف و احكام ، روى آورند و به كار بندند، او را فرمان برده اند و سزاوار صواب اند؛ اگر چه از عهده برنيايند . و البته خداوند به ناممكن فرمان ندهد.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد؛
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت نیاز شما ربطی به من ندارد.
بروید از قصاب بگیرید تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت..!!
قضاوت کار ما نیست قاضی خداست.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️روزی دم یک روباه در حادثه ای قطع شد،روباه های گروه پرسیدند دم ات را چه شد ؟
چون روباه ها نسلی مکار میباشند ، گفت خودم قطع اش کردم
گفتند چرا ؟ این که بسیار بد می شود.
روباه گفت نخیر ، حالا خوب آزاد و سبک احساس راحتی می کنم وقتی راه میروم فکر می کنم که دارم پرواز می کنم
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود رفت دم خود را قطع کرد و درد شدیدی داشت و نمی توانست تحمل کند
رفت نزد روباه اولی و گفت برادر تو که گفته بودی که سبک شده ام و احساس راحتی میکنم من که بسیار درد دارم
گفت صدایش را درنیاور اگر نه تمام روز روباه های دیگر به ما میخندند
هر لحظه خوشی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود وگر نه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرارخواهیم گرفت.
همان بود که تعداد دم بریده ها آنقدر زیاد شد که بعدا به روباه های دم دار می خندیدند
🔻 وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشود
آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند.
و گاهی هم آن ها را دیوانه میگویند....!
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃