eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃 موشی از شکاف دیوار کشاورز و همسرش را دید که بسته‌ای را باز می‌کردند. فهمید که محتوی جعبه چیزی نیست مگر تله موش، ترس وجودش را فرا گرفت. به سمت حیاط مزرعه که می‌رفت، جار زد: تله موش تو خانه است. تا به همه اخطار بدهد. مرغک قدقد کرد و پنجه‌ای به زمین کشید. سرش را بلند کرد و گفت: بیچاره، این تویی که باید نگران باشی، این قضیه هیچ ربطی به من ندارد، من که توی تله نمی‌افتم. موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خانه است. خوک از سر همدردی گفت: واقعاً متأسفم . اما کاری به جز دعا از دست من بر نمی‌آید. مطمئن باشید که در دعاهام شما را فراموش نخواهم کرد. موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت: به نظرت خطری من را تهدید می‌کند؟ موش سرافکنده و غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبرو شود. همان شب صدایی در خانه به گوش رسید، مثل صدای تله موشی که طعمه‌ای در آن افتاده باشد. همسر کشاورز با عجله بیرون دوید تا ببیند چه چیزی به تله افتاده است؟ اتاق تاریک بود و اوندید چه چیزی به تله افتاده، از قضا ماری سمی بود که دمش لای تله گیر کرده بود. مار همسر کشاورز را گزید. کشاورز بی‌درنگ او را به بیمارستان رساند. وقتی به خانه برگشت تب داشت. خوب همه می‌دانند که دوای تب سوپ جوجه تازه است. از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده‌ی سوپ را تهیه کند. بیماری همسرش بهبود نیافت. به همین علت دوستان و همسایه‌ها مدام به عیادت او می‌آمدند. کشاورز برای تهیه غذای آنها خوک را هم کشت. همسر کشاورز مرد. افراد بسیاری برای مراسم خاکسپاری او آمدند. کشاورز برای تدارک غذای آنها گاو را هم سر برید. پس به یاد داشته باش که وقتی چیزی ضعیف‌ترین ما را تهدید می‌کند، همه‌ی ما در خطریم. ✏️رابیندرانات تاگور 📚 کلیله و دمنه 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند. روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند ویک کاردستی هم درست کردیم. پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نهروز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز راورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید درمدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست وحسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم. بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده گفتندمریض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر رابه مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند. وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت. بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا راتعریف کرد. گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیااینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند. مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۱ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۰ پسر مرد مباشر داستان خود را این گونه ادامه داد: چهار ماهی از
۱۱۲ 👈 ق ۱۱ مرد جوان داستانش را این گونه ادامه داد: - من کالای بسیار خود را به دكانداران دادم ، از ایشان وثیقه و رسید گرفتم و رسیدها را به نزد مردی صراف نهادم. سپس برای خود، خانه ای موقت اجاره کردم و به استراحت و تفریح و تفرج پرداختم. البته روزهای دوشنبه و پنج شنبه هم ، برای دریافت بهای کالای فروخته شده خود به دکان های صرافی بازار می رفتم. رسم ما این بود که همراه مرد صراف، به در دکان ها می رفتیم و اقساط کالای ودیعه نهاده خود را جمع می کردیم. من سود صراف را می پرداختم و به خانه خود باز می گشتم و به عیش و شادمانی می نشستم ؛ تا اینکه روزی ، چون به اتفاق صراف به یکی از دکان های بزازیوارد شدیم که وی پارچه های بسیار از من امانت گرفته بود، مرد صاحب دکان گفت: - امروز هنوز فروشی نکرده و وجهی برای پرداخت به شما آماده ندارم. لطفا ساعتی در نزد من بنشینید. شاید از مبارکی قدمتان، خریداری بیاید و کالائی بخرد و من با بهای دریافتی از آن فروش، بتوانم قسط خود را به شما بپردازم. پس من در آن دکان بماندم و صراف به دنبال جمع کردن بقیه اقساط روان شد. مرد دکان دار، از دکه شربتی بازار قدحی شربت بیاورد و به پذیرایی من پرداخت که ناگهان رایحه ای دل انگیز، در فضای بازار پیچید. خاتونی که چشمانش رشک آهوان سرزمین ختن بود و صورتش چون قرص ماه شب چهارده شهر کرمان سرزمین ایران، و كلامش چهچه بلبلان مست لبنان را به خاطر می آورد به در دکان آمد و پرسید: - آیا تفصیله ای که از زر خالص بافته شده و در میان پارچه های زربفت بهترین باشد، در دکان خود داری؟ مرد فروشنده بهترین نوع پارچه ای را که من آورده و در دکان وی نهاده بودم، به آن خاتون نشان داد. خاتون پارچه زربفت را پسندید و قیمت آن را پرسید. مرد دکان دار، بهای آن را یک هزار و دویست سکه مس اعلام کرد. خاتون گفت: - به رسم دیرین، من این پارچه را می برم و پانزده روز دیگر، هزار و سیصد سکه برایت می فرستم. صد سکه اضافی، بابت تأخیر در پرداخت بهای پارچه باشد. مرد دکان دار گفت: - ای خاتون عزیز! این دفعه از فروش نسیه به شما معذورم، زیرا باید به این جوان نشسته در دگان، قسط بپردازم خاتون بعد از شنیدن آن پاسخ، بدون تأمل پارچه را بینداخت و گفت: - اگر مرا نمی شناختی دلم نمی سوخت.بعد از سال ها خرید و خوش حسابی، حال چگونه رویت می شود که از من مطالبه وجه نقد کنی؟ آن بهشتی صورتِ خورشید طلعتِ ماه سیما، پر غیظ و خشمگین، راه خویش گرفت و رفت. من ناگهان زیر لب خواندم او می رود دامن کشان، من زهر تنهائی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود و من که به یک نظر دل در گروی آن خاتون زیبارو بسته بودم، خود را منقلب و دگرگون یافته و شتابان به دنبال آن خاتون روان شدم... باری، ای سرور شایسته و سلطان بایسته، جوان تاجر پارچه ازبکی، خود را به آن خاتون رسانید و گفت: - بانو لطفا بایستید که با شما عرضی دارم. و چون خاتون ایستاد و روی برگرداند و یک بار دیگر، چشم در چشم مرد جوان تاجر پارچه دوخت، جوان حس کرد که تمام جسم و جانش بار دیگر، یک پارچه سوخت. اندکی طول کشید تا جوان عاشق شده، توان سخن گفتن را در خود یافت و سپس اظهار کرد: - ای خاتون نازنین! صاحب آن تفصيله زرین و پارچه دلخواه شما منم، نه آن مرد دکان دار که به شما بی حرمتی کرد و کالای مورد پسند شما را، دو دستی تقدیم نکرد. لطفا قدم رنجه فرموده و دوباره به در دکان برگردید، تا من متاع دلخواه شما را پیشکش نمایم. ادامه دارد @Manifestly
تفاوت بیشعور با احمق✏️ 🌺🍃🌺🍃 حقیقتش را که بخواهید احمق مجرم نیست، بیمار است.... یعنی معمولاً احمق ها آگاهانه دست به حماقت نمی زنند خیلی از آن ها حتی فکر می کنند که خردمند و دانا هستند نه احمق! احمق ها بیشتر از آنکه موجب تنفر بشوند، مایه ترحمند.... بیشعور ها اما داستان شان با احمق ها فرق دارد. کسی که ساعت سه صبح بوق میزند بیشعور است. کسی که جلو تمام زنان مسیر می ایستد بیشعور است. کسی که در خیابان باریک دوبله پارک می کند بیشعور است. کسی که شب تمام مسیر را نور بالا می رود بیشعور است. این ها بیشعورند حالا یا از نوع احمق بیشعور یا از نوع پرفسور بیشعور احمق بودن درد ندارد،‌ درمان هم ندارد، ربطی هم به شعور ندارد، بیشعوری از جای دیگری می آید از خانه و مدرسه، از سرانه مطالعه، از خود شیفتگی، از بی وجدانی، از مرکز فرهنگ فاسد بیشعوری واگیر دارد، هم درد دارد و هم درمان... مشکل ما، احمق ها نیستند مشکل ما، هیچوقت احمق ها نبودند مشکل ما، بیشعور ها هستند. یادتان باشد سواد هیچ وقت شعور نمیاره. شعور یعنی تشخیص کار خوب از بد شعور یعنی تشخیص کار درست از اشتباه سواد یاد گرفتن فرمول و اطلاعات در علم و یا مبحث خاصی است! این شعور هست که راه استفاده درست و یا غلط از علم (سواد) رو به ما میگه! شعور رو به کسی نمیشه آموزش داد؛ یک انسان میبایست در درون خودش طلب شعور کند تا به آن دست پیدا کند! 📚 بیشعوری ✏️ خاویر کرمنت 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
#جملات_ناب ✏️همانطور که داشتن یک پیانو شما را به یک پیانیست تبدیل نمی کند خواندن هزاران جمله موفقیت هم، شما را به یک انسان موفق تبدیل نمی کند! "زمان"اندک است،عمل کن... 🚩 @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 متن زیر نوشته خانم غاده جابر نویسنده امریکایی لبنانی تبار است که در مورد همسر ایرانی خود نوشته است. حتما بخونید... 🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️پدرم بین آفریقا و چین تجارت می­كرد و من فقط خرج می‌كردم، هر طوری كه می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می­‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آن جا می‌خریدم. یك شب در تنهایی همان طور كه داشتم می‌نوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی ‌چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی می‌سوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی شاعرانه‌ای نوشته شده بود: 🚩«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود»🚩 آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم. هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران ...» او لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر می‌كردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌­ باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد. من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود یک روسری سفید با گل های قرمز... مصطفی خیلی سعی می‌كرد مرا به بچه‌ها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آن چنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد در هنگام عروسی گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. من اصلاَ فكر این جا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. روزی كه مصطفی به خواستگاری ام آمد مامان به او گفت: «شما می‌دانید این دختر كه می‌خواهید با او ازدواج كنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها كه از خواب بلند می‌شود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی كنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید این طور كه در خانه‌اش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، این طور بود. حتی وقت‌هایی كه در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌كرد خودش تخت را مرتب كند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌كرد.خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان مصطفی مؤسسه ماند و نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان اینها كه رفته‌اند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری كه در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌كنند كه چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم سرگرمشان كنم كه اینها هم چیزی برای تعریف كردن داشته باشند. گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید» اشكش جاری شد گفت: «خدا كه می‌بیند» 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺 ✏️شیخی وارد روستایی شد و ادعا کرد طی الارض میکند و از آینده خبر دارد. مردمان زیادی دور وی جمع شدند و وی را بسی عزیز و گرامی داشتند و به وی منزلی دادند تا در آن سکنی گزیند. زن باهوشی از اهالی روستا شیخ را به همراه کد خدا و برخی اهالی روستا برای ناهار به منزلش دعوت کرد. زن خانه برای میهمانان سینی برنج کشید و روی برنج تکه ای مرغ گذاشت. برای سینی شیخ نیز برنجی کشیده بود که رویش مرغی دیده نمیشد. شیخ بعد مکثی با تعجب پرسید : چرا برای سینی غذای من مرغی نگذاشته ای؟ زن پاسخ داد : چگونه است که حضرت شیخ طی الارض میکند و از آینده و..خبر دارد ولی از مرغی که زیر برنج در سینی وی گذاشته ام خبر ندارد؟ 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۲ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۱ مرد جوان داستانش را این گونه ادامه داد: - من کالای بسیار خود
۱۱۳ 👈 ق ۱۲ خاتون چون به جلوی پیشخوان دکان باز برگشت، گفت: - ای مرد بزاز تنگ چشم! اگر تقاضای همراه با نزاکت این جوان نبود، هرگز دیگر پا به در دکان تو نمی گذاشتم. آن جوان تاجر، رسید دریافت یک هزار و دویست سکه مسی بهای پارچه را نوشت و به دست مرد بزاز داد. پارچه را هم دو دستی تقديم لعبت قرقیزی کرد و گفت: - این هدیه را از من که یک تاجر کمترینم بپذیرید ؛ زیرا که دوست ندارم شما رنجیده خاطر از این بازار بیرون روید. خاتون پاسخ داد: - هدیه که هرگز. ضمنا شما فردا در همین وقت به همین جا بیایید، تا بهای۲ تفصيله زربفت را برایتان بفرستم. چون خاتون زیبا دامن کشان از بازار بیرون رفت، بعد از زمانی جوان تاجر از خود بیخود شده، به حال عادی بازگشت و از مرد باز پرسید: - آیا تو این خاتون را می شناسی؟ مرد پاسخ داد: - آری، پدرش نقیب سرزمین قرقیز، و یکی از سرکردگان قوم و سرپرست گروه های سرشناس از طایفه قرقیزان بود. او بعد از مرگ پدرش، به تنهائی زندگی می کند و تا به امروز هم به تمام خواستگاران و هواخواهان بی شمار خود، جواب رد داده. هنوز هم هیچ کس نفهمیده که چرا این لعبت قرقیزی شوهر اختیار نمی کند. با اینکه سرمایه اش فراوان و مكنتش از حساب بیرون است، ولی هرگز هنگام خرید، پول همراه خود نمی آورد و بهای خریدهایش را، بعد از چند روز با سودی اضافه به کنیزانش می دهد تا به بازار بیاورند و پرداخت کنند. جوان تاجر از مرد بزاز پرسید: - اگر آن خاتون تا این اندازه صاحب اعتبار است ، پس چرا آن گونه ناشیانه از او مطالبه وجه کردی ؟ - برای آنکه شرمنده روی شما نشوم و دست خالی به خانه برنگردید، آنگونه جسارت کردم و آن خاتون زیباروی با اعتبار را از خود رنجاندم. صبح روز بعد، هنوز مرد بزاز به بازار نیامده و دکان خود را نگشوده بود که جوان خوش سیمای عاشق شده، به بازار آمد و به انتظار ایستاد تا دکان گشوده شد. سپس او پشت پیشخوان دکان رفت و همچنان چشم بر گذر بیرون بازار دوخته بود که کنیزی وارد بازار شد ، جلوی پیشخوان ایستاد و به جوان تاجر گفت: - از خاتون خود پیغامی برای شما دارم. آن پیغام این است که خاتون فرمودند امروز به علت کسالت، از خانه بیرون نخواهند آمد. لذا شما همراه من بیایید تا خاتون در سرای خویش، بهای تفصیله زربفت شما را بدهند. مرد جوان تاجر، نه برای گرفتن بهای پارچه، بلکه برای دیدار روی آن ماهروی خورشید طلعت ، به دنبال کنیز به سوی خانه خاتون زیبارو روان شد. چون مرد تاجر به سرای مجلل دختر نقیب و مهتر قوم قرقیزها وارد شد، ابتدا کنیزکان با انواع خوراکی ها و شیرینی ها و شربت ها از جوان تاجر پذیرائی کردند. چون زمانی چند بگذشت، آن خاتون زیباروی شایسته مقام، با کیسه ای که پر از سکه بود وارد تالار شد و بعد از سلام و کلامی چند به رسم احوال پرسی گفت: - اما علت اینکه شما را به سرا و خانه خود دعوت کردم. شما باید بدانید اگر فقط علت، کسالت من بود که می توانستم بهای تفصیله شما را به وسیله این کنیز به دکان بزازی بفرستم. ضمنا این مطلب را هم باید بدانید که بعد از مرگ نقیب بزرگ (مهتر قوم و پدر بزرگوارم) که از آن تاریخ تا به حال دو سال تمام گذشته است، شما اولین مردی هستید که پا به این خانه گذاشته اید. حال علت اینکه چرا شما را به سرای خویش فرا خواندم، این است که هم چهره تان شباهت بسیار به چهره پدر عزیز و از دست رفته من دارد و هم از لحاظ برازندگی قامت و ستبری اندام، همسان پدر زنده یادم می باشید. به این جهت، من که تا به حال، به هزاران خواستگار خودم اجازه لب از لب باز کردن را نداده ام، اکنون رضامندی خود را از وصلت با شما اعلام می دارم. ضمنا در همین زمان اندک، کنیزان من، درباره شما تحقیق کامل کرده اند و دریافته ام که شما، از بزرگ زادگان سرزمین ازبک هستید و به هر دلیلی اکنون، به کار تجارت مشغول می باشید. لذا اگر حاضر باشید که دست از تجارت و سفرهای طولانی برداشته و از سرزمین پدریتان یعنی خاک ازبک، به دیار قرقیزها بیائید، زهی افتخار برای من که به عقد شما در آمده و همسرتان گشته و مادر فرزندان آینده شما باشم. فقط اگر پاسخ تقاضای من از سوی شما مثبت است، هرگز تا خطبه عقد بین ما خوانده نشده، لطفا در این باره، با کسی صحبت نکنید. زیرا من، هم خواستگاران بسیار و هم دشمنان بی شمار دارم و چه بسا اگر بفهمند و بدانند تصمیم از دواج گرفته ام، به شما آسیبی برسانند و یا مرا مورد آزار قرار دهند. ادامه دارد 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️شعور یعنی پیش از آنکه درک شویم، درک کنیم. 👤ژوزه ساراماگو 🚩 @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 یکی از برادران مسلمان اهل سودان مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان "آیا من دزدم؟" ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او در غرب پیش آمده است اشاره می کند این مطلب برای حال امروز ما ایرانیان بسیار آموزنده و مفید است تا میتوانید منتشر کنید. 🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️زمانی که در غرب بودم دو رخداد برایم پیش آمد که من را دگرگون کرد 🚩رخداد اول زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود، و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم ۳۰۹ پوند بود، در صورتی که خرد نداشته و من مبلغ ۳۱۰ پوند را پرداخت نمودم، امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشورم سودان برگشته بودم ..... در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود. در آن نامه آمده بود که (شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ ۳۰۹ پوند ، ۳۱۰ پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد ... ما بیش از حق خودمان دریافت نمی کنیم). جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ ۱ پوند بود!!!!! 🚩رخداد دوم: او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت ۱۸ بینس میخردم و به مسیر خودم ادامه می دادم . در یکی از روزها ... قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن ۲۰ بینس نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد. برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟ در پاسخ ، به من گفت : نه، همان نوع و همان کیفیت است !! پس دلیل چیست؟!!! چرا قیمت کاکائو در قفسه ای ۱۸ و در دیگری به قیمت ۲۰ به فروش می رسد؟؟!! در پاسخ به من گفت : به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود و این جنس جدید قیمت فروش اش ۲۰ بینس و قبلی ۱۸ بینس است. به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود. او گفت: بله، من آن را می دانم من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد. در پاسخ؛ در گوشی به من گفت ؛ مگه شما یک دزدی ؟؟؟؟ شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم؛ در حالی که همیشه این سوأل در گوش من تکرار می شود و ذهن مرا در گیر کرده است که : آیا من دزدم ؟؟!!! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃