🌺🍃🌺🍃
یکی از برادران مسلمان اهل سودان مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان "آیا من دزدم؟"
ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او در غرب پیش آمده است اشاره می کند
این مطلب برای حال امروز ما ایرانیان بسیار آموزنده و مفید است تا میتوانید منتشر کنید.
🌺🍃🌺🍃
#کاسبهابخوانند
🌺🍃🌺🍃
✏️زمانی که در غرب بودم دو رخداد برایم پیش آمد که من را دگرگون کرد
🚩رخداد اول
زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود، و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم ۳۰۹ پوند بود، در صورتی که خرد نداشته و من مبلغ ۳۱۰ پوند را پرداخت نمودم، امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشورم سودان برگشته بودم .....
در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود. در آن نامه آمده بود که
(شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ ۳۰۹ پوند ، ۳۱۰ پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد ... ما بیش از حق خودمان دریافت نمی کنیم).
جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ ۱ پوند بود!!!!!
🚩رخداد دوم:
او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت ۱۸ بینس میخردم و به مسیر خودم ادامه می دادم .
در یکی از روزها ... قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن ۲۰ بینس نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد.
برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟
در پاسخ ، به من گفت :
نه، همان نوع و همان کیفیت است !!
پس دلیل چیست؟!!!
چرا قیمت کاکائو در قفسه ای ۱۸ و در دیگری به قیمت ۲۰ به فروش می رسد؟؟!!
در پاسخ به من گفت :
به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود و این جنس جدید قیمت فروش اش ۲۰ بینس و قبلی ۱۸ بینس است.
به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود.
او گفت: بله، من آن را می دانم
من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد.
در پاسخ؛ در گوشی به من گفت ؛ مگه شما یک دزدی ؟؟؟؟
شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم؛ در حالی که همیشه این سوأل در گوش من تکرار می شود و ذهن مرا در گیر کرده است که :
آیا من دزدم ؟؟!!!
#تلنگر
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃🌺
✏️مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرده بود و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش که متوجه شده بود به سر گودال رفت و طلاها را برداشت.
مرد خسیس مثل همیشه به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟
مرد حکایت طلاها را گفت.
رهگذر گفت:
این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️نیمه اشرافی
🌺🍃🌺🍃
هنوز هم بعد از اين همه سال، چهرهي ويلان را از ياد نميبرم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت ميکنم، به ياد ويلان ميافتم ...
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...
من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟ گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟ گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟ گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟ گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودي؟ گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟ گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!
ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....
حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت. جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني.
🔻هر ۶۰ ثانیه ای رو که با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی، از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد،زندگی کوتاه است، قواعد را بشکن، سریع فراموش کن، به آرامی ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدودیت بخند، و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️کافری را نزد خلیفه آوردند که درباره او حکم کند.خلیفه گفت : به من خبر داده اند که کافری و کفر می گویی.
مرد گفت : حاشا و کلا.من نماز می گزارم و روزه می گیرم و جز خدا را نمی پرستم.
خلیفه گفت: دروغ می گویی ! سخن راست بگو, وگرنه فرمان می دهم که تو را آنچنان تازیانه بزنند که به بی دینی ات اقرار دهی.
مرد گفت: شگفتا؛ این چه حالت است؟!
محمد(ص) شمشیر می زد که به مسلمانی اقرار کنید و تو که بر جای او نشسته ای,تازیانه می زنی که به کافری اقرار دهید!
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۲ خاتون چون به جلوی پیشخوان دکان باز برگشت، گفت: - ای مرد بزاز
#هزار_و_یک_شب ۱۱۴
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۳
و اما ای سلطان بخرد و دانا و شهرزاد قصه گو را، سرور و مهتر و والا! پسر مرد مباشر دربار چین، در ادامه داستان لعبت قرقیزی گفت:
- آن دشمنان بسیار و خطرناک لعبت قرقیزی چه کسانی بودند؟ همان گونه که به عرض رساندم، زیبائی خاتون قصه ما در سرتاسر غرب سرزمین چین همتا نداشت . هر کس می خواست از زیبائی و فریبائی دختری سخن بگوید، لعبت قرقیزی را مثال می آورد. به این خاطر ، امیرزادگان و شاهزادگان بسیاری چه در دوران حیات پدر آن خاتون و چه بعد از مرگ او، به خواستگاری اش آمدند. اما عقیدۂ لعبت قرقیزی این بود که « تنها خواست و انتخاب مرد و به عنوان خواستگار آمدن قبول نیست، بلکه من هم حق دارم که ابتدا قبل از رو در رو شدن، شوهر آینده خود را ببینم و بپسندم و انتخاب کنم.» بنابراین هر وقت خواستگاری از هر جا و در هر مقامی می آمد، دختر بدون آنکه بیاید و با خواستگار خود گفتگو کند، از روزنی که در گوشه تالار پذیرائی تعبیه کرده بود، سراپای خواستگار خود را خوب برانداز می کرد. اگر او را نمی پسندید، هرگز روی نشان نمی داد و به جلو نمی آمد. به خاطر آنکه بسیار هم زیبا و دلربا بود، کمتر از سرای خود خارج می شد. شاید تا زمان قصه ما، بیشتر از صد خواستگار را جواب رد داده بود و همیشه هم می گفت: « اول من باید بپسندم.» به این جهت، او در آن سرزمین غیر از صفت لعبت قرقیزی، لقب خاتون مشکل پسند را هم گرفته بود.
تا اینکه روزی پسر امیر دیار قزاق ها، با جاه و جلال بسیار به خواستگاری آن خاتون مشکل پسند آمد و چون جواب رد شنید، بسیار به او برخورد و تصمیم گرفت به هر شکلی که شده، با لعبت قرقیزی، به مبارزه برخیزد و او را شکست دهد. از آنجا که ایالات قزاق ها و تاتارها و ازبکها و ترکمن ها و قرقیزها و تاجیکها، در آن روز و روزگار، از ایالات سرزمین پهناور چین بود و همگی به پادشاهان مقتدر و خاقانهای والاتبار خراج می دادند، لذا هیچ کدام از امرای آن ولایات حق لشکرکشی به دیار و ولایت دیگر را نداشتند. گذشته از آن، به قدری سران اقوام مختلف قرقیزها احترام دختر سر کرده و نقيب درگذشته خود را داشتند که هرگز کسی را یارای آن نبود تا چشم چپی به دختر زیبای نقيب درگذشته شان بیندازد ؛ چه برسد به آنکه با لشکر و قشون، به قصد اسارت و ربودن و دزیدن او بیاید. در تمام مدت شبانه روز هم، محله ای که لعبت قرقیزی در آن زندگی می کرد تحت نظارت و حفاظت جوانان مختلف تیره های گوناگون ایل قرقیزی بود.
باری ، ای سلطان جوان بخت و شنونده قصه های شهرزاد کمترین، چون پسر امیر سرزمین قزاق ها، در مقام خواستگار از خاتون مشکل پسند قصه ما جواب رد شنید، افسرده و دلتنگ به دیار خود بازگشت ؛ زیرا برای خود هیچ راه چاره ای نمی دید.
اما آن امیرزاده قزاق که در کودکی مادر خود را از دست داده بود، دایه ای داشت و آن دایه از عجوزه هایی بود که با عفريتان هم سر و سری داشت و به زشت خوئی و بدطینتی در بارگاه امیر دیار قراقها، زبانزد عام و خاص بود. ولی از آنجا که امیرزاده به آن دایه عجوزه علاقه وافری داشت، لذا به احترام امیرزاده، تمام ساکنان بارگاه امیر نیز به ناچار وجود آن عجوزه عفریته را تحمل می کردند.
باری، چون امیرزاده، افسرده و دلتنگ به دیار خود بازگشت و ماجرا را با دایه عجوزه خود در میان گذاشت، عجوزه خنده زشتی کرد و گفت:
- خیال امیرزاده آسوده باشد ؛ زیرا اگر آن دختر حاضر نشود به همسری شما در آید، او را خواهم کشت!
چون امیرزاده قزاق پرسید چطور و چگونه؟ عجوزه گفت:
- آن کار با من. سعی خواهم کرد زنی را به عنوان خدمتکار و کنیز به سرای آن خاتون بفرستم. اول، از آن زن می خواهم تا او را با هر زبان و یا هر شیوه ای که می تواند رام کرده و حاضر به قبول همسری شما نماید. اگر در نهایت وی حاضر به وصلت با شما نشد، در حالت دوم، او را به وسیله همان خدمتکار که فرمانبر دائمی من است میکشم.
بعد از آن گفتگو بود که دایه عجوزه با عفریتان نشست و از ایشان کمک خواست و عفريتان هم، یکی از ایادی و عوامل خود را در شکل و هیئت زنی بیچاره و درمانده، به سرای لعبت قرقیزی فرستادند که آن عفریت انتخاب شده، در لباس مبدل و شکل یک زن دردمند و رنجور، آن قدر بر در سرای خاتون التماس کرد تا بالاخره دختر نقیب قرقیزی یا خاتون زیبای قصه ما، او را به عنوان خدمتکار سرای خویش، برای جارو و رفت و روب به خدمت گمارد...
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
🌺🍃🌺🍃
✏️گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشيدن چيزی ، كنار یک مهمانخانه ايستاد.
بدبختانه، كسانی كه در آن شهر زندگی میكردند عادت بدی داشتند كه سر به سر غريبهها میگذاشتند.
وقتی او نوشيدنیاش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحهاش را درآورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هيچ نگاهی به سقف يه گلوله شليک كرد و خيلی مقتدرانه فرياد زد:
«كدام يك از شما اسب من رو دزديده؟!»
كسی پاسخی نداد.
«بسيار خوب، من يك نوشیدنی ديگه ميخورم، و تا وقتی آن را تمام میكنم اسبم برنگردد، كاری را كه در تگزاس انجام دادم انجام میدهم!
و اصلن دوست ندارم آن كاری رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!»
بعضی از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، نوشیدنی ديگری نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و آمادهی حرکت شد .
كافه چی به آرامی از كافه بيرون آمد و پرسيد: هی رفيق قبل از اينكه بروی بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟
گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه ...!
«آرامش داشته باش و با اقتدار ابراز وجود كن ؛ نتيجه خواهی گرفت»
🔹اقتباس از حکایات عبید زاکانی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️اتمام رابطه
🌺🍃🌺🍃
وقتی رابطه ای به اتمام مي رسد،
تمام نشانه های رابطه را از بين برده و پاك كنيد،
مطمئن باشيد تا آنها را محو نكنيد،
ذهنتان رها نخواهد شد
مهم نيست پيامی، شماره ای و عكسی باشد
يا هدايای بسيار با ارزش مادی يا ...،از آن رها حتی به فرد قبلی باز گردانيد،
مهم نيست كه او را ببينيد، با پيك بازگردانيد.
تا زمانی كه از آنها خلاص نشده ايد ذهنتان، روحتان و وجودتان درگير است،
وحتی در آشنایی های جديد تأثير گذار است و شمارا به مقايسه وا می دارد،
يكبار برای هميشه محيط و دلتان را بشوييد خود را آزار ندهيد.
🍃 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۳ و اما ای سلطان بخرد و دانا و شهرزاد قصه گو را، سرور و مهتر و
#هزار_و_یک_شب ۱۱۵
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۴
آن عفریت با چاپلوسی فراوان، در مدت بسیار کوتاهی توانست به قدری خود را به خاتون قصه ما نزدیک کند که تقریبا در اکثر اوقات دور و بر وی بود و تمام حرف های او را با نزدیک ترین افرادش به راحتی می شنید ؛ تا ماجرای آن روزی پیش آمد که خاتون، جوان تاجر را آنگونه که به عرض رساندم، به حضور طلبيد و پیشنهاد همسری به او داد. عفریته در لباس خدمتکار ، چون آن سخنان را از زبان خاتون خود، خطاب به جوان تاجر ازبکی شنید، به عنوان سر زدن به اقوامش از بانوی خود چند ساعتی مرخصی گرفت و به شیوه عفریتان که در چشم بر هم زدنی، با پرواز در آسمان ها از مکانی به مکان دیگر می روند، به دیار قزاق ها رفت و ماجرای جوان تاجر ازبکی و دلبستگی خاتون به او را برای دایه عجوزه دربار بازگفت. عجوزه کنیز و عفريته دربار، ساعتی با هم به گفتگو پرداختند و بعد از آنکه هر دو با افکار پلیدشان به یک نتیجه مشترک رسیدند ، عفریته با فکری شوم در سر، پرواز کنان خود را به سرای خاتون در دیار قرقیزها رساند. دایه عجوزه هم، به نزد امیرزاده و فرزندخوانده خود رفت و گفت:
- مگر من بمیرم تا آن دختر خیره سر قرقیزی، بتواند با مرد دیگری غیر از تو شوهر کند. ضمنا ، یک تاجر پارچه های زربفتی هم بسازم که از بغلش صدها قواره تفصيله زرین در آید!
و اما دایه عفریته امیرزاده قزاق، به عجوزه دست نشانده خود که از ایادی حلقه به گوشش بود، دستور داد صبح روز بعدی که به خانه صاحبش می رسد، به صحرای پشت باغ سرای محل اقامتشان برود و منتظر بماند. هر موجودی که بر او ظاهر شد و هر دستوری که به او داد، پذیرفته و مو به مو اجرا کند و قبل از اینکه با خواندن ورد و به سرعت باد و همسان سفر عفريتان، او را دوباره به جای اول برگرداند. پنج سکه طلا هم به او داد. عجوزه کنیز، طبق دستور دایه عفریته، صبح روز به بعد، به صحرای پشت باغ سرای خاتونش رفت و مدتی منتظر ایستاد. ناگهان دودی در آسمان پدیدار شد و از میان آن دود، غلام سیاهی بر زمین آمد و گفت:
- امیر و صاحب من! دستور داده تا به تو بگویم، همین امروز به بازار بروی و جوان تاجر از یک پارچه فروش را پیدا کرده و این پیغام را از جانب خاتون خود به او بدهی. خوب گوش هایت را باز کن، تا حرف های امیر و صاحب من که فرمانده عجوزه دایه امیرزاده است فراموشت نشود.به جوان تاجر بگو خاتونم سلام رساند و گفت: مراسم ازدواج ما، عصر روز پنج شنبه، در قصر عمویم که بالای تپه کنار رودخانه و بیرون دروازه غربی شهر است برگزار خواهد شد. ضمنا من مهریه خود را که پنج هزار سکه تمام طلا باشد را نقد و قبل از انجام مراسم عروسی خواهم گرفت. اگر با این پیشنهاد موافق هستید که هیچ، والا هم الان جواب رد خود و مورد قبول نگرفتن این پیشنهاد را بدهید. چون خاتون من تصمیم گرفته اند هر چه زودتر ازدواج کنند ؛ بخصوص که امیر زادۂ ولایت قزاق ها، روز جمعه به شهر تیان شان خواهد رسید و اگر خاتون من به ازدواج شما درنیامده باشد، ناگزیر است همسر امیرزاده قزاق ها شود. در ضمن، تو هم فردا صبح به همین جا بيا و جواب قبول تاجر با این پیشنهاد را به من بده.
غلام سیاه بعد از گفتن آنچه که به عرض شما رساندم، همچنانکه آمده بود دوباره به صورت دود درآمد و در آسمان ناپدید شد...
ادامه دارد
🚩 @Manifestly