🌺🍃🌺🍃
✏️کافری را نزد خلیفه آوردند که درباره او حکم کند.خلیفه گفت : به من خبر داده اند که کافری و کفر می گویی.
مرد گفت : حاشا و کلا.من نماز می گزارم و روزه می گیرم و جز خدا را نمی پرستم.
خلیفه گفت: دروغ می گویی ! سخن راست بگو, وگرنه فرمان می دهم که تو را آنچنان تازیانه بزنند که به بی دینی ات اقرار دهی.
مرد گفت: شگفتا؛ این چه حالت است؟!
محمد(ص) شمشیر می زد که به مسلمانی اقرار کنید و تو که بر جای او نشسته ای,تازیانه می زنی که به کافری اقرار دهید!
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۲ خاتون چون به جلوی پیشخوان دکان باز برگشت، گفت: - ای مرد بزاز
#هزار_و_یک_شب ۱۱۴
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۳
و اما ای سلطان بخرد و دانا و شهرزاد قصه گو را، سرور و مهتر و والا! پسر مرد مباشر دربار چین، در ادامه داستان لعبت قرقیزی گفت:
- آن دشمنان بسیار و خطرناک لعبت قرقیزی چه کسانی بودند؟ همان گونه که به عرض رساندم، زیبائی خاتون قصه ما در سرتاسر غرب سرزمین چین همتا نداشت . هر کس می خواست از زیبائی و فریبائی دختری سخن بگوید، لعبت قرقیزی را مثال می آورد. به این خاطر ، امیرزادگان و شاهزادگان بسیاری چه در دوران حیات پدر آن خاتون و چه بعد از مرگ او، به خواستگاری اش آمدند. اما عقیدۂ لعبت قرقیزی این بود که « تنها خواست و انتخاب مرد و به عنوان خواستگار آمدن قبول نیست، بلکه من هم حق دارم که ابتدا قبل از رو در رو شدن، شوهر آینده خود را ببینم و بپسندم و انتخاب کنم.» بنابراین هر وقت خواستگاری از هر جا و در هر مقامی می آمد، دختر بدون آنکه بیاید و با خواستگار خود گفتگو کند، از روزنی که در گوشه تالار پذیرائی تعبیه کرده بود، سراپای خواستگار خود را خوب برانداز می کرد. اگر او را نمی پسندید، هرگز روی نشان نمی داد و به جلو نمی آمد. به خاطر آنکه بسیار هم زیبا و دلربا بود، کمتر از سرای خود خارج می شد. شاید تا زمان قصه ما، بیشتر از صد خواستگار را جواب رد داده بود و همیشه هم می گفت: « اول من باید بپسندم.» به این جهت، او در آن سرزمین غیر از صفت لعبت قرقیزی، لقب خاتون مشکل پسند را هم گرفته بود.
تا اینکه روزی پسر امیر دیار قزاق ها، با جاه و جلال بسیار به خواستگاری آن خاتون مشکل پسند آمد و چون جواب رد شنید، بسیار به او برخورد و تصمیم گرفت به هر شکلی که شده، با لعبت قرقیزی، به مبارزه برخیزد و او را شکست دهد. از آنجا که ایالات قزاق ها و تاتارها و ازبکها و ترکمن ها و قرقیزها و تاجیکها، در آن روز و روزگار، از ایالات سرزمین پهناور چین بود و همگی به پادشاهان مقتدر و خاقانهای والاتبار خراج می دادند، لذا هیچ کدام از امرای آن ولایات حق لشکرکشی به دیار و ولایت دیگر را نداشتند. گذشته از آن، به قدری سران اقوام مختلف قرقیزها احترام دختر سر کرده و نقيب درگذشته خود را داشتند که هرگز کسی را یارای آن نبود تا چشم چپی به دختر زیبای نقيب درگذشته شان بیندازد ؛ چه برسد به آنکه با لشکر و قشون، به قصد اسارت و ربودن و دزیدن او بیاید. در تمام مدت شبانه روز هم، محله ای که لعبت قرقیزی در آن زندگی می کرد تحت نظارت و حفاظت جوانان مختلف تیره های گوناگون ایل قرقیزی بود.
باری ، ای سلطان جوان بخت و شنونده قصه های شهرزاد کمترین، چون پسر امیر سرزمین قزاق ها، در مقام خواستگار از خاتون مشکل پسند قصه ما جواب رد شنید، افسرده و دلتنگ به دیار خود بازگشت ؛ زیرا برای خود هیچ راه چاره ای نمی دید.
اما آن امیرزاده قزاق که در کودکی مادر خود را از دست داده بود، دایه ای داشت و آن دایه از عجوزه هایی بود که با عفريتان هم سر و سری داشت و به زشت خوئی و بدطینتی در بارگاه امیر دیار قراقها، زبانزد عام و خاص بود. ولی از آنجا که امیرزاده به آن دایه عجوزه علاقه وافری داشت، لذا به احترام امیرزاده، تمام ساکنان بارگاه امیر نیز به ناچار وجود آن عجوزه عفریته را تحمل می کردند.
باری، چون امیرزاده، افسرده و دلتنگ به دیار خود بازگشت و ماجرا را با دایه عجوزه خود در میان گذاشت، عجوزه خنده زشتی کرد و گفت:
- خیال امیرزاده آسوده باشد ؛ زیرا اگر آن دختر حاضر نشود به همسری شما در آید، او را خواهم کشت!
چون امیرزاده قزاق پرسید چطور و چگونه؟ عجوزه گفت:
- آن کار با من. سعی خواهم کرد زنی را به عنوان خدمتکار و کنیز به سرای آن خاتون بفرستم. اول، از آن زن می خواهم تا او را با هر زبان و یا هر شیوه ای که می تواند رام کرده و حاضر به قبول همسری شما نماید. اگر در نهایت وی حاضر به وصلت با شما نشد، در حالت دوم، او را به وسیله همان خدمتکار که فرمانبر دائمی من است میکشم.
بعد از آن گفتگو بود که دایه عجوزه با عفریتان نشست و از ایشان کمک خواست و عفريتان هم، یکی از ایادی و عوامل خود را در شکل و هیئت زنی بیچاره و درمانده، به سرای لعبت قرقیزی فرستادند که آن عفریت انتخاب شده، در لباس مبدل و شکل یک زن دردمند و رنجور، آن قدر بر در سرای خاتون التماس کرد تا بالاخره دختر نقیب قرقیزی یا خاتون زیبای قصه ما، او را به عنوان خدمتکار سرای خویش، برای جارو و رفت و روب به خدمت گمارد...
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
🌺🍃🌺🍃
✏️گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشيدن چيزی ، كنار یک مهمانخانه ايستاد.
بدبختانه، كسانی كه در آن شهر زندگی میكردند عادت بدی داشتند كه سر به سر غريبهها میگذاشتند.
وقتی او نوشيدنیاش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحهاش را درآورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هيچ نگاهی به سقف يه گلوله شليک كرد و خيلی مقتدرانه فرياد زد:
«كدام يك از شما اسب من رو دزديده؟!»
كسی پاسخی نداد.
«بسيار خوب، من يك نوشیدنی ديگه ميخورم، و تا وقتی آن را تمام میكنم اسبم برنگردد، كاری را كه در تگزاس انجام دادم انجام میدهم!
و اصلن دوست ندارم آن كاری رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!»
بعضی از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، نوشیدنی ديگری نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و آمادهی حرکت شد .
كافه چی به آرامی از كافه بيرون آمد و پرسيد: هی رفيق قبل از اينكه بروی بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟
گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه ...!
«آرامش داشته باش و با اقتدار ابراز وجود كن ؛ نتيجه خواهی گرفت»
🔹اقتباس از حکایات عبید زاکانی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️اتمام رابطه
🌺🍃🌺🍃
وقتی رابطه ای به اتمام مي رسد،
تمام نشانه های رابطه را از بين برده و پاك كنيد،
مطمئن باشيد تا آنها را محو نكنيد،
ذهنتان رها نخواهد شد
مهم نيست پيامی، شماره ای و عكسی باشد
يا هدايای بسيار با ارزش مادی يا ...،از آن رها حتی به فرد قبلی باز گردانيد،
مهم نيست كه او را ببينيد، با پيك بازگردانيد.
تا زمانی كه از آنها خلاص نشده ايد ذهنتان، روحتان و وجودتان درگير است،
وحتی در آشنایی های جديد تأثير گذار است و شمارا به مقايسه وا می دارد،
يكبار برای هميشه محيط و دلتان را بشوييد خود را آزار ندهيد.
🍃 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۳ و اما ای سلطان بخرد و دانا و شهرزاد قصه گو را، سرور و مهتر و
#هزار_و_یک_شب ۱۱۵
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۴
آن عفریت با چاپلوسی فراوان، در مدت بسیار کوتاهی توانست به قدری خود را به خاتون قصه ما نزدیک کند که تقریبا در اکثر اوقات دور و بر وی بود و تمام حرف های او را با نزدیک ترین افرادش به راحتی می شنید ؛ تا ماجرای آن روزی پیش آمد که خاتون، جوان تاجر را آنگونه که به عرض رساندم، به حضور طلبيد و پیشنهاد همسری به او داد. عفریته در لباس خدمتکار ، چون آن سخنان را از زبان خاتون خود، خطاب به جوان تاجر ازبکی شنید، به عنوان سر زدن به اقوامش از بانوی خود چند ساعتی مرخصی گرفت و به شیوه عفریتان که در چشم بر هم زدنی، با پرواز در آسمان ها از مکانی به مکان دیگر می روند، به دیار قزاق ها رفت و ماجرای جوان تاجر ازبکی و دلبستگی خاتون به او را برای دایه عجوزه دربار بازگفت. عجوزه کنیز و عفريته دربار، ساعتی با هم به گفتگو پرداختند و بعد از آنکه هر دو با افکار پلیدشان به یک نتیجه مشترک رسیدند ، عفریته با فکری شوم در سر، پرواز کنان خود را به سرای خاتون در دیار قرقیزها رساند. دایه عجوزه هم، به نزد امیرزاده و فرزندخوانده خود رفت و گفت:
- مگر من بمیرم تا آن دختر خیره سر قرقیزی، بتواند با مرد دیگری غیر از تو شوهر کند. ضمنا ، یک تاجر پارچه های زربفتی هم بسازم که از بغلش صدها قواره تفصيله زرین در آید!
و اما دایه عفریته امیرزاده قزاق، به عجوزه دست نشانده خود که از ایادی حلقه به گوشش بود، دستور داد صبح روز بعدی که به خانه صاحبش می رسد، به صحرای پشت باغ سرای محل اقامتشان برود و منتظر بماند. هر موجودی که بر او ظاهر شد و هر دستوری که به او داد، پذیرفته و مو به مو اجرا کند و قبل از اینکه با خواندن ورد و به سرعت باد و همسان سفر عفريتان، او را دوباره به جای اول برگرداند. پنج سکه طلا هم به او داد. عجوزه کنیز، طبق دستور دایه عفریته، صبح روز به بعد، به صحرای پشت باغ سرای خاتونش رفت و مدتی منتظر ایستاد. ناگهان دودی در آسمان پدیدار شد و از میان آن دود، غلام سیاهی بر زمین آمد و گفت:
- امیر و صاحب من! دستور داده تا به تو بگویم، همین امروز به بازار بروی و جوان تاجر از یک پارچه فروش را پیدا کرده و این پیغام را از جانب خاتون خود به او بدهی. خوب گوش هایت را باز کن، تا حرف های امیر و صاحب من که فرمانده عجوزه دایه امیرزاده است فراموشت نشود.به جوان تاجر بگو خاتونم سلام رساند و گفت: مراسم ازدواج ما، عصر روز پنج شنبه، در قصر عمویم که بالای تپه کنار رودخانه و بیرون دروازه غربی شهر است برگزار خواهد شد. ضمنا من مهریه خود را که پنج هزار سکه تمام طلا باشد را نقد و قبل از انجام مراسم عروسی خواهم گرفت. اگر با این پیشنهاد موافق هستید که هیچ، والا هم الان جواب رد خود و مورد قبول نگرفتن این پیشنهاد را بدهید. چون خاتون من تصمیم گرفته اند هر چه زودتر ازدواج کنند ؛ بخصوص که امیر زادۂ ولایت قزاق ها، روز جمعه به شهر تیان شان خواهد رسید و اگر خاتون من به ازدواج شما درنیامده باشد، ناگزیر است همسر امیرزاده قزاق ها شود. در ضمن، تو هم فردا صبح به همین جا بيا و جواب قبول تاجر با این پیشنهاد را به من بده.
غلام سیاه بعد از گفتن آنچه که به عرض شما رساندم، همچنانکه آمده بود دوباره به صورت دود درآمد و در آسمان ناپدید شد...
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
🍂به پرندگان بگو
شاخه هایت را فراموش نکنند.
پاییزآخرین حرفِ درخت نیست
پاییز سرد و بی رحم نیست
فقط جسارت زمستـان را ندارد
ذره ذره زرد می کند
اندک اندک جان می سِتاند
قطره قطره می گِریاند
پاییــــز سرد نیست
نامـــهربان است
درســت مانند تو
🍂 @Manifestly
🍁🍃🍁🍃
✏️میگویند روزی ملک الشعرای بهار شاعر معروف در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.
کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ
ملک الشعرای بهار گفت:
برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست
جوانی خام که در مجلس حاضر بود گفت: این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده اند. اگر راست میگوئید، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.
سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره.
بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن در یک رباعی کار ساده ای نبود، لیکن ملک الشعرا شعر را اینگونه گفت:
چون آینه نور خیز گشتی احسنت
چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده موَیز گشتی احسنت
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️گفتند چگونه میگذرانی؟
گفت نه چنانکه خداوند تعالی خواهد
و نه چنانکه شیطان خواهد و نه
چنانکه خود خواهم.
گفتند چگونه؟
گفت از آن که خدای تعالی خواهد عابد باشم
و چنان نیستم و شیطان خواهد که کافر باشم
و چنان نیستم و خود خواهم که شاد
و خوشروزی و دارای ثروت کافی
باشم و چنان نیز نیستم!
👤عبید زاکانی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۴ آن عفریت با چاپلوسی فراوان، در مدت بسیار کوتاهی توانست به ق
#هزار_و_یک_شب ۱۱۶
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۵
عجوزه به خانه برگشت ، به بهانه خریدن نان از خانه خارج شد و رو به بازار نهاد. او که جوان تاجر ازبک را در خانه خاتون خود دیده بود و وی را
می شناخت، در مسیر خود و نرسیده به بازار با او روبه رو شد. پس جلو رفت ، سلامی داد و تمام آنچه را که غلام سیاه گفته بود به جوان تاجر باز گفت. جوان تاجر، از شنیدن آن پیغام از زبان عجوزهٔ کنیز بسیار خوشحال شد و گفت:
- به خاتون خود بفرمایید ، سعادتی بالاتر از این برای من امکان ندارد. بعد از ظهر روز پنج شنبه، با پنج کیسه سکهٔ زر که هر کدام محتوی هزار عدد باشد، به جای این دو پا با سر به آن نشانی که فرمودید خواهم آمد!
سپس پنج سکه زر بدو داد و از عجوزهٔ کنیز خداحافظی کرد و شاد و مسرور، به راه خود ادامه داد در طول راه این ابیات را زیرلب زمزمه کرد
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست
تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کزقبل ماقبول وز طرف ما رضاست
جوان تاجر ازبکی به خانه رفت ، سکه های خود را شمرد و دید آنچه از فروشندگان بازار و مرد صراف تا آن موقع دریافت کرده، به دو هزار سکه طلا هم نمی رسد ؛ لذا نزد مرد صراف به بازار رفت و گفت:
- موردی پیش آمده که بیش از این امکان ماندنم در این شهر نیست. بنابراین من حاضرم بقیه مال التجاره خود که به طور امانت در بازار پخش است را به کمتر از بهای معمول ، به سکه های زر خالص بفروشم. همتی کن و خریداری برای پارچه های زرین من پیدا کن که دستمزد شایانی هم به تو خواهم داد.
مرد صراف تلاش کرد ، خریداری پیدا نمود و وی در معامله ای یک جا، کل کالای موجودی او را در بازار شهر تیان شان قرقیزستان که بیشتر از هفت هزار سکه زر قیمت داشت، به سه هزار و سیصد سکه خرید. نوشته ای هم حاکی از رضایت انجام معامله، از جوان فروشنده گرفت و کیسه های سکه زر را به او تحویل داد. جوان تاجر هم، یکصد و پنجاه سکه زر حق العمل مرد صراف را پرداخت کرد ، خرم و خندان از بازار بیرون آمد و این ابیات را زیر لب زمزمه کرد:
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
آن روز که جوان تاجر قصه ما، به شوق وصل لعبت قرقیزی و بی خبر از توطئه عفريتان، کالا و مال التجاره خود را آتش زد و به به نصف قیمت فروخت، دوشنبه بود و هنوز به روز باید صبر می کرد تا پنج شنبه بعداز ظهر برسد ، تا خود را به مجلس عروسی برساند. اما صبح روز بعد، باز هم عجوزه کنیز به صحرای پشت باغ خاتون خود رفت. باز هم همان غلام سیاه روز قبل پدیدار شد و از عجوزه پرسید:
- جوان تاجر چه جواب داد؟
و چون پاسخ شنید که از خوشحالی میخواست پر در آورد و پرواز کند، دست در جیبش کرد و بسته کوچکی را که محتوی گردی بود در آورد ، به کنیزک داد و گفت:
- این گرد را در شربت خاتونت بریز، که چند روزی او را دچار رخوت و عارضه سردرد می کند و هوس دیدار آن جوان به سرش نمی افتد. نترس ، خاتونت نمی میرد. فقط روز پنج شنبه بعداز ظهر ما می دانیم و این جوان عاشق و شاعر ، که چون هر قدمی بر می دارد یک بیت شعر هم زمزمه می کند!
مانند هر شب چون قصه به جای حساس رسید، هم سلطان شهباز را خواب در ربود، و هم شهرزاد لب از سخن فرو بست. پس باز هم یک شب دیگر انتظار، تا به تفصیل بدانیم که عفريتان چه خواب شومی برای تاجر جوان ازبکی، که تفصيله زرین به دیار قرقیزها برده بود دیده اند.
راستی چقدر خوب بود اگر دنیا از وجود ديوان و اهریمن ها و عفریته ها پاک می شد.
@Manifestly
🌺🍃🌺🍃🌺
✏️محمدجعفر خیاطی عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد...
آن هم نه در کلاس،در خانه...
دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من...
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود...
آن ها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند...
اما این بار فرق داشت...
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم...
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃