eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️اتمام رابطه 🌺🍃🌺🍃 وقتی رابطه ای به اتمام مي رسد، تمام نشانه های رابطه را از بين برده و پاك كنيد، مطمئن باشيد تا آنها را محو نكنيد، ذهنتان رها نخواهد شد مهم نيست پيامی، شماره ای و عكسی باشد يا هدايای بسيار با ارزش مادی يا ...،از آن رها حتی به فرد قبلی باز گردانيد، مهم نيست كه او را ببينيد، با پيك بازگردانيد. تا زمانی كه از آنها خلاص نشده ايد ذهنتان، روحتان و وجودتان درگير است، وحتی در آشنایی های جديد تأثير گذار است و شمارا به مقايسه وا می دارد، يكبار برای هميشه محيط و دلتان را بشوييد خود را آزار ندهيد. 🍃 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۳ و اما ای سلطان بخرد و دانا و شهرزاد قصه گو را، سرور و مهتر و
۱۱۵ 👈 ق ۱۴ آن عفریت با چاپلوسی فراوان، در مدت بسیار کوتاهی توانست به قدری خود را به خاتون قصه ما نزدیک کند که تقریبا در اکثر اوقات دور و بر وی بود و تمام حرف های او را با نزدیک ترین افرادش به راحتی می شنید ؛ تا ماجرای آن روزی پیش آمد که خاتون، جوان تاجر را آنگونه که به عرض رساندم، به حضور طلبيد و پیشنهاد همسری به او داد. عفریته در لباس خدمتکار ، چون آن سخنان را از زبان خاتون خود، خطاب به جوان تاجر ازبکی شنید، به عنوان سر زدن به اقوامش از بانوی خود چند ساعتی مرخصی گرفت و به شیوه عفریتان که در چشم بر هم زدنی، با پرواز در آسمان ها از مکانی به مکان دیگر می روند، به دیار قزاق ها رفت و ماجرای جوان تاجر ازبکی و دلبستگی خاتون به او را برای دایه عجوزه دربار بازگفت. عجوزه کنیز و عفريته دربار، ساعتی با هم به گفتگو پرداختند و بعد از آنکه هر دو با افکار پلیدشان به یک نتیجه مشترک رسیدند ، عفریته با فکری شوم در سر، پرواز کنان خود را به سرای خاتون در دیار قرقیزها رساند. دایه عجوزه هم، به نزد امیرزاده و فرزندخوانده خود رفت و گفت: - مگر من بمیرم تا آن دختر خیره سر قرقیزی، بتواند با مرد دیگری غیر از تو شوهر کند. ضمنا ، یک تاجر پارچه های زربفتی هم بسازم که از بغلش صدها قواره تفصيله زرین در آید! و اما دایه عفریته امیرزاده قزاق، به عجوزه دست نشانده خود که از ایادی حلقه به گوشش بود، دستور داد صبح روز بعدی که به خانه صاحبش می رسد، به صحرای پشت باغ سرای محل اقامتشان برود و منتظر بماند. هر موجودی که بر او ظاهر شد و هر دستوری که به او داد، پذیرفته و مو به مو اجرا کند و قبل از اینکه با خواندن ورد و به سرعت باد و همسان سفر عفريتان، او را دوباره به جای اول برگرداند. پنج سکه طلا هم به او داد. عجوزه کنیز، طبق دستور دایه عفریته، صبح روز به بعد، به صحرای پشت باغ سرای خاتونش رفت و مدتی منتظر ایستاد. ناگهان دودی در آسمان پدیدار شد و از میان آن دود، غلام سیاهی بر زمین آمد و گفت: - امیر و صاحب من! دستور داده تا به تو بگویم، همین امروز به بازار بروی و جوان تاجر از یک پارچه فروش را پیدا کرده و این پیغام را از جانب خاتون خود به او بدهی. خوب گوش هایت را باز کن، تا حرف های امیر و صاحب من که فرمانده عجوزه دایه امیرزاده است فراموشت نشود.به جوان تاجر بگو خاتونم سلام رساند و گفت: مراسم ازدواج ما، عصر روز پنج شنبه، در قصر عمویم که بالای تپه کنار رودخانه و بیرون دروازه غربی شهر است برگزار خواهد شد. ضمنا من مهریه خود را که پنج هزار سکه تمام طلا باشد را نقد و قبل از انجام مراسم عروسی خواهم گرفت. اگر با این پیشنهاد موافق هستید که هیچ، والا هم الان جواب رد خود و مورد قبول نگرفتن این پیشنهاد را بدهید. چون خاتون من تصمیم گرفته اند هر چه زودتر ازدواج کنند ؛ بخصوص که امیر زادۂ ولایت قزاق ها، روز جمعه به شهر تیان شان خواهد رسید و اگر خاتون من به ازدواج شما درنیامده باشد، ناگزیر است همسر امیرزاده قزاق ها شود. در ضمن، تو هم فردا صبح به همین جا بيا و جواب قبول تاجر با این پیشنهاد را به من بده. غلام سیاه بعد از گفتن آنچه که به عرض شما رساندم، همچنانکه آمده بود دوباره به صورت دود درآمد و در آسمان ناپدید شد... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
🍂به پرندگان بگو شاخه هایت را فراموش نکنند. پاییزآخرین حرفِ درخت نیست پاییز سرد و بی رحم نیست فقط جسارت زمستـان را ندارد ذره ذره زرد می کند اندک اندک جان می سِتاند قطره قطره می گِریاند پاییــــز سرد نیست نامـــهربان است درســت مانند تو 🍂 @Manifestly
🍁🍃🍁🍃 ✏️میگویند روزی ملک الشعرای بهار شاعر معروف در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد. کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ ملک الشعرای بهار گفت: برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست خون دل انگور فکن در رگ و پوست عشق من و تو صحبت مشت است و درفش جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست جوانی خام که در مجلس حاضر بود گفت: این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده اند. اگر راست میگوئید، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید. سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره. بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن در یک رباعی کار ساده ای نبود، لیکن ملک الشعرا شعر را اینگونه گفت: چون آینه نور خیز گشتی احسنت چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت در کفش ادیبان جهان کردی پای غوره نشده موَیز گشتی احسنت 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️گفتند چگونه می‌گذرانی؟ گفت نه چنانکه خداوند تعالی خواهد و نه چنانکه شیطان خواهد و نه چنانکه خود خواهم. گفتند چگونه؟ گفت از آن که خدای تعالی خواهد عابد باشم و چنان نیستم و شیطان خواهد که کافر باشم و چنان نیستم و خود خواهم که شاد و خوش‌روزی و دارای ثروت کافی باشم و چنان نیز نیستم! 👤عبید زاکانی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۴ آن عفریت با چاپلوسی فراوان، در مدت بسیار کوتاهی توانست به ق
۱۱۶ 👈 ق ۱۵ عجوزه به خانه برگشت ، به بهانه خریدن نان از خانه خارج شد و رو به بازار نهاد. او که جوان تاجر ازبک را در خانه خاتون خود دیده بود و وی را می شناخت، در مسیر خود و نرسیده به بازار با او روبه رو شد. پس جلو رفت ، سلامی داد و تمام آنچه را که غلام سیاه گفته بود به جوان تاجر باز گفت. جوان تاجر، از شنیدن آن پیغام از زبان عجوزهٔ کنیز بسیار خوشحال شد و گفت: - به خاتون خود بفرمایید ، سعادتی بالاتر از این برای من امکان ندارد. بعد از ظهر روز پنج شنبه، با پنج کیسه سکهٔ زر که هر کدام محتوی هزار عدد باشد، به جای این دو پا با سر به آن نشانی که فرمودید خواهم آمد! سپس پنج سکه زر بدو داد و از عجوزهٔ کنیز خداحافظی کرد و شاد و مسرور، به راه خود ادامه داد در طول راه این ابیات را زیرلب زمزمه کرد سلسله موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام کزقبل ماقبول وز طرف ما رضاست جوان تاجر ازبکی به خانه رفت ، سکه های خود را شمرد و دید آنچه از فروشندگان بازار و مرد صراف تا آن موقع دریافت کرده، به دو هزار سکه طلا هم نمی رسد ؛ لذا نزد مرد صراف به بازار رفت و گفت: - موردی پیش آمده که بیش از این امکان ماندنم در این شهر نیست. بنابراین من حاضرم بقیه مال التجاره خود که به طور امانت در بازار پخش است را به کمتر از بهای معمول ، به سکه های زر خالص بفروشم. همتی کن و خریداری برای پارچه های زرین من پیدا کن که دستمزد شایانی هم به تو خواهم داد. مرد صراف تلاش کرد ، خریداری پیدا نمود و وی در معامله ای یک جا، کل کالای موجودی او را در بازار شهر تیان شان قرقیزستان که بیشتر از هفت هزار سکه زر قیمت داشت، به سه هزار و سیصد سکه خرید. نوشته ای هم حاکی از رضایت انجام معامله، از جوان فروشنده گرفت و کیسه های سکه زر را به او تحویل داد. جوان تاجر هم، یکصد و پنجاه سکه زر حق العمل مرد صراف را پرداخت کرد ، خرم و خندان از بازار بیرون آمد و این ابیات را زیر لب زمزمه کرد: مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست آن روز که جوان تاجر قصه ما، به شوق وصل لعبت قرقیزی و بی خبر از توطئه عفريتان، کالا و مال التجاره خود را آتش زد و به به نصف قیمت فروخت، دوشنبه بود و هنوز به روز باید صبر می کرد تا پنج شنبه بعداز ظهر برسد ، تا خود را به مجلس عروسی برساند. اما صبح روز بعد، باز هم عجوزه کنیز به صحرای پشت باغ خاتون خود رفت. باز هم همان غلام سیاه روز قبل پدیدار شد و از عجوزه پرسید: - جوان تاجر چه جواب داد؟ و چون پاسخ شنید که از خوشحالی میخواست پر در آورد و پرواز کند، دست در جیبش کرد و بسته کوچکی را که محتوی گردی بود در آورد ، به کنیزک داد و گفت: - این گرد را در شربت خاتونت بریز، که چند روزی او را دچار رخوت و عارضه سردرد می کند و هوس دیدار آن جوان به سرش نمی افتد. نترس ، خاتونت نمی میرد. فقط روز پنج شنبه بعداز ظهر ما می دانیم و این جوان عاشق و شاعر ، که چون هر قدمی بر می دارد یک بیت شعر هم زمزمه می کند! مانند هر شب چون قصه به جای حساس رسید، هم سلطان شهباز را خواب در ربود، و هم شهرزاد لب از سخن فرو بست. پس باز هم یک شب دیگر انتظار، تا به تفصیل بدانیم که عفريتان چه خواب شومی برای تاجر جوان ازبکی، که تفصيله زرین به دیار قرقیزها برده بود دیده اند. راستی چقدر خوب بود اگر دنیا از وجود ديوان و اهریمن ها و عفریته ها پاک می شد. @Manifestly
#جملات_ناب ✏️خوشبختی بر سه ستون استوار است: فراموش كردن گذشته، غنيمت شمردن حال و اميدوار بودن به آينده...! 👤موريس مترلينگ 🚩 @Manifestly
🌺🍃🌺🍃🌺 ✏️محمدجعفر خیاطی عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر... امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می‌کرد... آن هم نه در کلاس،در خانه... دور از چشم همه اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم... نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من... به جز من که از خودم غلط گرفته بودم... من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم... بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره‌ی هم کلاسی‌هایم دیدنی بود... آن ها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود... فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۵ عجوزه به خانه برگشت ، به بهانه خریدن نان از خانه خارج شد و رو
۱۱۷ 👈 ق ۱۶ و اما ای همسر مهربان و والاتبار و ای سلطان قادر پر اشتهار، در دنباله داستان لعبت قرقیزی، و در سی و نهمین شبی که افتخار قصه گویی برای سلطان نصیبم شده، معروض می دارم: دو روز سه شنبه و چهارشنبه، فاصله تهیه پنج هزار سکه زر و پنج شنبه موقع عروسی آنچنانی را جوان تاجر ازبکی، با چه آرزوهای شیرین و رؤیاهای دلنشینی سپری کرد. او از صبح زود روز پنج شنبه به سلمانی و گرمابه رفت و جامه فاخری را که برای خود خریده بود، چند بار پوشید و از تن درآورد و باز دوباره پوشید و بر سر و صورت و جامه خود عطرهای گوناگون زد. یک ساعت به وقت موعود مانده، کالسکه ای که خبر کرده بود به در خانه اش آمد. جوان تاجر از شادی سر از پا نمی شناخت. تنها غمی که داشت تنهایی اش بود و اینکه فردی از اقوام و خانواده اش همراهش نیست.اما متانت همسر آینده اش، چنان مجذوبش کرده بود که اصلا به آن کمبودها نمی اندیشید. طبق نشانی که از عجوزۀ کنیز گرفته بود، به کنار قصر بالای تپه کنار رودخانه بیرون دروازه غربی شهر رسید. دو برابر کرایه معمول را، به مرد کالسکه ران داد و با دو کیسه بزرگ ترمه در دو دست، که هر کدام محتوی دو هزار و پانصد سکه زر ناب بود، پا به درون قصر گذاش. قصری مجلل و زیبا و باشکوه. دربان های قصر، در چشم بر هم زدنی او را به اتاقی راهنمایی کردند که یک مرد به ظاهر روحانی، به اتفاق چند تن دیگر در آنجا بودند. جوان تاجر را با احترام تمام، در بالای اتاق، بر روی تختی نشاندند و آن مرد به ظاهر روحانی، بعد از خوش آمدگوئی بسیار، در حالی که به دروغ آرزوی سعادت و خوشبختی برای عروس و داماد می کرد، این گونه شروع کرد: - دوشیزه خانم لعبت قرقیزی، دختر مهتر ایل، و سرکرده قوم های بسیار فلات پامیر، آیا اجازه می دهید در قبال پنج هزار سکه زر ناب، که تاجر والاتبار و امیر زاده ازبکی به همراه خود آورده و تسلیم حقیر نموده، شما را به عقد دائم ایشان در آورم، آیا اجازه دارم؟ و مرد به ظاهر روحانی، دو بار دیگر هم آن عبارت را تکرار کرد، تا اینکه صدایی که درست شبیه همان صدای دلنشین لعبت قرقیزی بود، از پشت پرده، به گوش جوان داماد قصه ما رسید که «با بسی افتخار، آری.» بلافاصله صدای هلهله و شادی حاضران برخاست و مردی با یک سینی طلا که جامی در آن قرار داشت وارد اتاق شد و جام شربت را مقابل جوان تاجر گرفت. مرد روحانی نمای عاقد گفت: - جناب داماد شربت را نوش جان بفرمایید تا شما جوان نیکو سیرت را با آن دوشیزه بهشتی صورت، دست به دست هم بدهم . جوان عاشق ولی بی خبر، جام شربت را نوشید و دیگر هیچ نفهمید... چون بعد از یک شبانه روز، چشمانش را باز کرد،خود را بر بالای همان تپه کنار رودخانه بیرون دروازه غربی شهر تیان شان دید ؛ اما نه از آن قصر خبری بود و نه از اتاق عقد و نه از لعبت قرقیزی. آری ای ملک جوان بخت، تاجر فریب خورده داستان ما، ابتدا تصور کرد که خواب می بیند. چند بار چشمان خود را با دستانش مالید، اما هر چه می دید حقیقت داشت.او که در دوران کودکی، مادر و مادربزرگش از جادوی عفریتان برایش قصه ها گفته بودند، با این خیال و تصور که لعبت قرقیزی هم عفریتی از عفریتان بوده و از همان روز اول و هنگامه برخوردش در بازار، به قصد فریب دادن و جادو کردن پیش آمده بود، با دستی خالی و کیسه ای تهی از سکه، در شهری غریب، بدون آن که بداند به کجا می رود از تپه پائین آمد و از همان دروازه غربی وارد شهر شد... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۷ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۶ و اما ای همسر مهربان و والاتبار و ای سلطان قادر پر اشتهار، در
۱۱۸ 👈 ق۱۷ مرد تاجر به میدانی رسید که جمعیت زیادی برای تماشای بریدن دست سارقی جمع شده بودند. نماینده داروغه شهر، در حال خواندن رأی برای اجرای حد جهت جوان دزد بود که قهرمان بخت برگشته قصه ما داخل جمعیت شد و کنار یک مرد سپاهی که از ظاهرش نشان می داد باید از سرکردگان سپاه و قشون باشد ایستاد تا اجرای حد مجازات آن جوان را تماشا کند. ناگهان جوان تاجر فریب خورده قصه ما ، به چشم خود دید مرد زشت روی سیاهی، یک مرتبه بین او و آن سپاهی قرار گرفت ، دست در جیب وی کرد ، کیسه سکه هایش را در آورد و در یک چشم برهم زدن و سرعتی غیرقابل وصف، در جیب او گذاشت و دود شد و به هوا رفت. مرد سپاهی که متوجه خالی شدن ناگهانی جیبش شد، چون روی خود را برگرداند و چشمش به چشم جوان ازبکی قصه ما افتاد، فورا دست در جیب وی کرد و کیسه پر از سکه خود را در آورد. سپس با چماق و دبوس به جان او افتاد و در حالی که فریاد می کشید: « همه جا دزدی، در میدان شهر و هنگام مجازات دزد هم دزدی؟!» شمشیر از نیام برکشید تا سر از تن تاجر جوان قصه ما جدا کند. چند تن از پیر مردان حاضر در میدان و ناظر بر صحنه، مانع فرود آمدن شمشیرش شدند ، او را از کشتن آن جوان، برحذر داشتند و گفتند: - کیفر دزدی که کشتن نیست، جیب شما را خالی کرده و سکه های شما را دزدیده. نماینده داروغه در میدان حاضر و مأمور اجرای حکم هم آماده است. ما همه شاهدیم که کیسه پر از سکه های شما از جیب این مرد درآمد. مقدر این بود که امروز در این میدان، دست راست دو سارق از ساعد بریده شود. آنگاه جوان بی گناه گرفتار توطئه شوم عفریتان شده را به وسط میدان شهر بردند. اول دست راست او را از ساعد قطع کردند و سپس اجرای حکم را درباره گناهکار اصلی روا داشتند. و اما عفریتی که در میان جمعیت ظاهر شد و کیسه سده های مرد سپاهی را به آن شکل در جیب جوان تاجر گذاشت، فقط چماق زدن و شمشیر کشیدن مرد سپاهی، برای جدا کردن سر آن بی گناه را دید و ناپدید شد. او به سرعت باد صرصر، خود را به سرزمین قزاق ها و نزد دایه عفریته رسانید و گفت: - برو به امیرزاده ات خبر بده که با ضربه شمشیر یک مرد سپاهی ، سر از تن رقیبش جدا شد. ضمنا ما عفریتان هم، صاحب پنج هزار سکه زر شدیم. باری، دایه زشت خوی نابکار، شتابان خود را به نزد امیرزاده ولایت قزاق ها رسانید و مو به موی ماجرا را طبق نقشه ای که کشیده بود، با نحوه اجرایش تعریف کرد. ده سکه زر هم از امیرزاده پاداش گرفت. عفریته در پایان اضافه کرد: - اجازه بدهید ده روزی بگذرد، به اتفاق و با هدایای بسیار، مجددا به خواستگاری آن لعبت قرقیزی خیره سر خواهیم رفت. و اما جوان تاجر دست بریده ستم کشیده، خود را افتان و نالان به در خانه همان مرد دکان داری رسانید که در بازار قواره های پارچه های زربافتش را می فروخت و لعبت قرقیزی هم برای اول بار بار در دان او آمده بود. مرد دکان دار، چون حال و روز جوان تاجر را دید، در شگفت شد و وقتی تمامی ماجرا را از زبان او شنید، حیرتش دو چندان گشت.او اتاقی برای وی آماده کرد ، بستری تدارک دید تا جوان تاجر دست بریده در آنجا به استراحت بپردازد... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️درد هايی در اين دنيا هست، به آن عظمت كه ديگر در برابر آن ها از اشك كاری ساخته نيست! 👤هاینریش بل @Manifestly
🍃🌺🍃🌺 ✏️روزی رضا شاه با خبرشد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شب ها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و دار و ندار و پول آن ها را به یغما می برند. دستور می دهد امیر احمدی یک کالسکه آماده کند تا با هم به محل و جاده مربوطه بروند. امیر احمدی به شاه عرض می کند، اجازه بدهید من تنها بروم، شما شاه هستید و امکان دارد بلایی سرتان بیاید درست نیست که شما شخصا بیایید . امیراحمدی می گوید : شاه فرمودند: خودم باید باشم تا ببینم چه خبر است,راه می‌افتند شب هنگام با لباس شخصی به نزدیکی آن منطقه می‌رسند که 5 نفر مسلح راه را سَد می کنند و می گویند؛ کجا می‌روید؟ رضاشاه می گوید ؛ می خواهیم برویم شهر. می گویند: پول دارید؟می گوید ؛ آره پول هم داریم، دزدها می گویند؛ خرج دارد باید پول بدهید تا رد شوید. پیاده می شود و شروع می کند به دادن پول به آن ها ودست آخر می گوید: سیگار می‌خواهید؟ راهزن‌ها می گویند داری؟ می گوید: آره بابا بیایید ... و یکی یکی به آن ها سیگار می دهد وبا کبریت برای شان تک تک سیگار روشن می کند و می گوید: حالا می توانیم برویم ؟!می گویند ؛ اختیار دارید، بفرمایید راه حالا باز است.. آن شب رضاشاه به هنگ می رود و شب را در آن جا می ماند و صبح زود در مراسم صبحگاهی هنگ شرکت کرده و بعداز صبحگاه می گوید آن 5نفر که دیشب راه را به آن درشکه بستند و پول گرفته بودند از صف بیرون بیایند. همه ساکت بودند و کسی جرات نمی کند بیرون بیاید. مجددا با صدای مهیب خود می گوید بیایند بیرون چرا که اگر خودم بیارم شان بیرون ایل و تبارشان را هم ازبین می برم، دیشب کبریت زدم و چهره یک به یک تان را دیده ام و می شناسم، بیایید بیرون، باز همه ساکت و خبردار ایستاده بودند, دستور می دهد، همه 5 قدم به عقب بروند، همه اجرای امر می کنند و می بینند 5 نفر نقش بر زمین افتاده اند. دو نفر از آن ها از ترس درجا سکته زده و مرده بودند و سه نفر خود را خراب کرده بودند، رضاشاه فریاد می زند: من این جا هنگ گذاشتم، تا امنیت مردم برقرار شود،بعد افراد هنگ، خود راهزن شده و سر راه مردم را می گیرند، اول شک داشتم برای همین خودم رفتم ببینم. تا مبادا لاپوشانی کنید. ماموریت تمام شد و رضاشاه برگشت و دیگر سابقه نداشت که در آن منطقه دزدی شود. نقل از خاطرات سپهبد امیر احمدی، از افسران و همراهان رضاشاه. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃