🌺🍃🌺🍃🌺
✏️محمدجعفر خیاطی عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد...
آن هم نه در کلاس،در خانه...
دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من...
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود...
آن ها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند...
اما این بار فرق داشت...
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم...
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۵ عجوزه به خانه برگشت ، به بهانه خریدن نان از خانه خارج شد و رو
#هزار_و_یک_شب ۱۱۷
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۶
و اما ای همسر مهربان و والاتبار و ای سلطان قادر پر اشتهار، در دنباله داستان لعبت قرقیزی، و در سی و نهمین شبی که افتخار قصه گویی برای سلطان نصیبم شده، معروض می دارم:
دو روز سه شنبه و چهارشنبه، فاصله تهیه پنج هزار سکه زر و پنج شنبه موقع عروسی آنچنانی را جوان تاجر ازبکی، با چه آرزوهای شیرین و رؤیاهای دلنشینی سپری کرد. او از صبح زود روز پنج شنبه به سلمانی و گرمابه رفت و جامه فاخری را که برای خود خریده بود، چند بار پوشید و از تن درآورد و باز دوباره پوشید و بر سر و صورت و جامه خود عطرهای گوناگون زد. یک ساعت به وقت موعود مانده، کالسکه ای که خبر کرده بود به در خانه اش آمد. جوان تاجر از شادی سر از پا نمی شناخت. تنها غمی که داشت تنهایی اش بود و اینکه فردی از اقوام و خانواده اش همراهش نیست.اما متانت همسر آینده اش، چنان مجذوبش کرده بود که اصلا به آن کمبودها نمی اندیشید.
طبق نشانی که از عجوزۀ کنیز گرفته بود، به کنار قصر بالای تپه کنار رودخانه بیرون دروازه غربی شهر رسید. دو برابر کرایه معمول را، به مرد کالسکه ران داد و با دو کیسه بزرگ ترمه در دو دست، که هر کدام محتوی دو هزار و پانصد سکه زر ناب بود، پا به درون قصر گذاش. قصری مجلل و زیبا و باشکوه. دربان های قصر، در چشم بر هم زدنی او را به اتاقی راهنمایی کردند که یک مرد به ظاهر روحانی، به اتفاق چند تن دیگر در آنجا بودند. جوان تاجر را با احترام تمام، در بالای اتاق، بر روی تختی نشاندند و آن مرد به ظاهر روحانی، بعد از خوش آمدگوئی بسیار، در حالی که به دروغ آرزوی سعادت و خوشبختی برای عروس و داماد می کرد، این گونه شروع کرد:
- دوشیزه خانم لعبت قرقیزی، دختر مهتر ایل، و سرکرده قوم های بسیار فلات پامیر، آیا اجازه می دهید در قبال پنج هزار سکه زر ناب، که تاجر والاتبار و امیر زاده ازبکی به همراه خود آورده و تسلیم حقیر نموده، شما را به عقد دائم ایشان در آورم، آیا اجازه دارم؟
و مرد به ظاهر روحانی، دو بار دیگر هم آن عبارت را تکرار کرد، تا اینکه صدایی که درست شبیه همان صدای دلنشین لعبت قرقیزی بود، از پشت پرده، به گوش جوان داماد قصه ما رسید که «با بسی افتخار، آری.» بلافاصله صدای هلهله و شادی حاضران برخاست و مردی با یک سینی طلا که جامی در آن قرار داشت وارد اتاق شد و جام شربت را مقابل جوان تاجر گرفت. مرد روحانی نمای عاقد گفت:
- جناب داماد شربت را نوش جان بفرمایید تا شما جوان نیکو سیرت را با آن دوشیزه بهشتی صورت، دست به دست هم بدهم .
جوان عاشق ولی بی خبر، جام شربت را نوشید و دیگر هیچ نفهمید...
چون بعد از یک شبانه روز، چشمانش را باز کرد،خود را بر بالای همان تپه کنار رودخانه بیرون دروازه غربی شهر تیان شان دید ؛ اما نه از آن قصر خبری بود و نه از اتاق عقد و نه از لعبت قرقیزی.
آری ای ملک جوان بخت، تاجر فریب خورده داستان ما، ابتدا تصور کرد که خواب می بیند. چند بار چشمان خود را با دستانش مالید، اما هر چه می دید حقیقت داشت.او که در دوران کودکی، مادر و مادربزرگش از جادوی عفریتان برایش قصه ها گفته بودند، با این خیال و تصور که لعبت قرقیزی هم عفریتی از عفریتان بوده و از همان روز اول و هنگامه برخوردش در بازار، به قصد فریب دادن و جادو کردن پیش آمده بود، با دستی خالی و کیسه ای تهی از سکه، در شهری غریب، بدون آن که بداند به کجا می رود از تپه پائین آمد و از همان دروازه غربی وارد شهر شد...
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۷ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۶ و اما ای همسر مهربان و والاتبار و ای سلطان قادر پر اشتهار، در
#هزار_و_یک_شب ۱۱۸
#کوتوله_دلقک 👈 ق۱۷
مرد تاجر به میدانی رسید که جمعیت زیادی برای تماشای بریدن دست سارقی جمع شده بودند. نماینده داروغه شهر، در حال خواندن رأی برای اجرای حد جهت جوان دزد بود که قهرمان بخت برگشته قصه ما داخل جمعیت شد و کنار یک مرد سپاهی که از ظاهرش نشان می داد باید از سرکردگان سپاه و قشون باشد ایستاد تا اجرای حد مجازات آن جوان را تماشا کند. ناگهان جوان تاجر فریب خورده قصه ما ، به چشم خود دید مرد زشت روی سیاهی، یک مرتبه بین او و آن سپاهی قرار گرفت ، دست در جیب وی کرد ، کیسه سکه هایش را در آورد و در یک چشم برهم زدن و سرعتی غیرقابل وصف، در جیب او گذاشت و دود شد و به هوا رفت. مرد سپاهی که متوجه خالی شدن ناگهانی جیبش شد، چون روی خود را برگرداند و چشمش به چشم جوان ازبکی قصه ما افتاد، فورا دست در جیب وی کرد و کیسه پر از سکه خود را در آورد. سپس با چماق و دبوس به جان او افتاد و در حالی که فریاد می کشید: « همه جا دزدی، در میدان شهر و هنگام مجازات دزد هم دزدی؟!» شمشیر از نیام برکشید تا سر از تن تاجر جوان قصه ما جدا کند.
چند تن از پیر مردان حاضر در میدان و ناظر بر صحنه، مانع فرود آمدن شمشیرش شدند ، او را از کشتن آن جوان، برحذر داشتند و گفتند:
- کیفر دزدی که کشتن نیست، جیب شما را خالی کرده و سکه های شما را دزدیده. نماینده داروغه در میدان حاضر و مأمور اجرای حکم هم آماده است. ما همه شاهدیم که کیسه پر از سکه های شما از جیب این مرد درآمد. مقدر این بود که امروز در این میدان، دست راست دو سارق از ساعد بریده شود.
آنگاه جوان بی گناه گرفتار توطئه شوم عفریتان شده را به وسط میدان شهر بردند. اول دست راست او را از ساعد قطع کردند و سپس اجرای حکم را درباره گناهکار اصلی روا داشتند.
و اما عفریتی که در میان جمعیت ظاهر شد و کیسه سده های مرد سپاهی را به آن شکل در جیب جوان تاجر گذاشت، فقط چماق زدن و شمشیر کشیدن مرد سپاهی، برای جدا کردن سر آن بی گناه را دید و ناپدید شد. او به سرعت باد صرصر، خود را به سرزمین قزاق ها و نزد دایه عفریته رسانید و گفت:
- برو به امیرزاده ات خبر بده که با ضربه شمشیر یک مرد سپاهی ، سر از تن رقیبش جدا شد. ضمنا ما عفریتان هم، صاحب پنج هزار سکه زر شدیم.
باری، دایه زشت خوی نابکار، شتابان خود را به نزد امیرزاده ولایت قزاق ها رسانید و مو به موی ماجرا را طبق نقشه ای که کشیده بود، با نحوه اجرایش تعریف کرد. ده سکه زر هم از امیرزاده پاداش گرفت. عفریته در پایان اضافه کرد:
- اجازه بدهید ده روزی بگذرد، به اتفاق و با هدایای بسیار، مجددا به خواستگاری آن لعبت قرقیزی خیره سر خواهیم رفت.
و اما جوان تاجر دست بریده ستم کشیده، خود را افتان و نالان به در خانه همان مرد دکان داری رسانید که در بازار قواره های پارچه های زربافتش را می فروخت و لعبت قرقیزی هم برای اول بار بار در دان او آمده بود. مرد دکان دار، چون حال و روز جوان تاجر را دید، در شگفت شد و وقتی تمامی ماجرا را از زبان او شنید، حیرتش دو چندان گشت.او اتاقی برای وی آماده کرد ، بستری تدارک دید تا جوان تاجر دست بریده در آنجا به استراحت بپردازد...
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
🍃🌺🍃🌺
✏️روزی رضا شاه با خبرشد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شب ها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و دار و ندار و پول آن ها را به یغما می برند. دستور می دهد امیر احمدی یک کالسکه آماده کند تا با هم به محل و جاده مربوطه بروند.
امیر احمدی به شاه عرض می کند، اجازه بدهید من تنها بروم، شما شاه هستید و امکان دارد بلایی سرتان بیاید درست نیست که شما شخصا بیایید .
امیراحمدی می گوید : شاه فرمودند: خودم باید باشم تا ببینم چه خبر است,راه میافتند شب هنگام با لباس شخصی به نزدیکی آن منطقه میرسند که 5 نفر مسلح راه را سَد می کنند و می گویند؛ کجا میروید؟ رضاشاه می گوید ؛ می خواهیم برویم شهر. می گویند:
پول دارید؟می گوید ؛ آره پول هم داریم، دزدها می گویند؛
خرج دارد باید پول بدهید تا رد شوید.
پیاده می شود و شروع می کند به دادن پول به آن ها ودست آخر
می گوید: سیگار میخواهید؟ راهزنها می گویند داری؟ می گوید:
آره بابا بیایید ... و یکی یکی به آن ها سیگار می دهد وبا کبریت برای شان تک تک سیگار روشن می کند و می گوید: حالا می توانیم برویم ؟!می گویند ؛ اختیار دارید، بفرمایید راه حالا باز است..
آن شب رضاشاه به هنگ می رود و شب را در آن جا می ماند و صبح زود در مراسم صبحگاهی هنگ شرکت کرده و بعداز صبحگاه می گوید آن 5نفر که دیشب راه را به آن درشکه بستند و پول گرفته بودند از صف بیرون بیایند.
همه ساکت بودند و کسی جرات نمی کند بیرون بیاید. مجددا با صدای مهیب خود می گوید بیایند بیرون چرا که اگر خودم بیارم شان بیرون ایل و تبارشان را هم ازبین می برم، دیشب کبریت زدم و چهره یک به یک تان را دیده ام و می شناسم، بیایید بیرون، باز همه ساکت و خبردار ایستاده بودند, دستور می دهد، همه 5 قدم به عقب بروند، همه اجرای امر می کنند و می بینند 5 نفر نقش بر زمین افتاده اند. دو نفر از آن ها از ترس درجا سکته زده و مرده بودند و سه نفر خود را خراب کرده بودند،
رضاشاه فریاد می زند: من این جا هنگ گذاشتم، تا امنیت مردم برقرار شود،بعد افراد هنگ، خود راهزن شده و سر راه مردم را می گیرند، اول شک داشتم برای همین خودم رفتم ببینم. تا مبادا لاپوشانی کنید.
ماموریت تمام شد و رضاشاه برگشت و دیگر سابقه نداشت که در آن منطقه دزدی شود.
نقل از خاطرات سپهبد امیر احمدی، از افسران و همراهان رضاشاه.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۸ #کوتوله_دلقک 👈 ق۱۷ مرد تاجر به میدانی رسید که جمعیت زیادی برای تماشای بریدن دست س
#هزار_و_یک_شب ۱۱۹
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۸
و اما ای ملک جوان بخت، بشنوید از لعبت قرقیزی که کنیزک نابکار، آن گرد سفید را که غلام سیاه عفریت بدو داده بود در شربت خاتون خود ریخت و به او نوشانید. خاتون دو سه روزی را در حالت رخوت همراه با سر درد گذراند و فردای آن روز عقدکنان کذائی که حالش قدری بهتر شد، با ندیمه از مادر مهربانتر خویش به گفتگو نشست.
باید به عرض سلطان برسانم که لعبت قرقیزی، چند خدمتکار و کنیز در سرای خود داشت که از همه نزدیک تر و مهربان تر، عاقله زنی بود باهوش و دانا، که از روز اول با ورود عجوزۀ کنیز به اندرون خانه خاتون خود مخالف بود ؛ اما دل رحمی و خوش باوری خاتون و نقطه ضعفش در برابر ابراز عجز و لابه زیردستان و خدمتکاران، همیشه در حدی بود که گهگاه آنها را به جسارت و تمرد وامی داشت. آن زن عاقله فاضله، همواره حرف خود را به خاتون خود با این بیت آغاز می کرد که:
محبت در حد و اندازه نیکوست
شکر دل میزند از حد چو بگذشت
و اضافه می نمود: خاتون نباید زیر دستان خود را تا این اندازه به خویش نزدیک کند که از تمام اسرارشان با خبر باشند. از جمله اینکه این پیرزن مکاره ، چرا باید تا این حد به خاتون من نزدیک شود که سر خود شربت و غذا تدارک ببیند و نزدتان آورده و به شما بخوراند؟ من چه می دانم در آن شربت کوفتی که به دست شما داد و شما هم یک نفس آن را سر کشیدید، چه ریخته بود که شما سه روز تمام با رنگ و روی پریده در بستر افتاده بودید.
لعبت قرقیزی که تمام حرف های ندیمه مخصوص خود را ناشی از حسادت می دید، پاسخ داد:
- من از دلسوزی تو بسیار متشکرم ؛ اما عارضه دو سه روز قبل من هیچ نبود، جز آنکه سردی ام شده بود.
بعد از تمام شدن آن صحبت ها، خاتون به ندیمه خود گفت:
- چند روزی است که از آن جوان شایسته و آن تاجر با اصالت بی خبرم. تصور می کنم خودش هم رویش نمی شود که برای دیدن من به اینجا بیاید. بهتر آنست که تو به بازار بروی و از آن مرد دکان دار سراغش را بگیری و برای صرف ناهار فردا او را به اینجا دعوت کنی. از تو نديمه مخصوص و مونس عزیزم چه پنهان، واقعا دلم برایش تنگ شده و اگر دچار این عارضه سردرد نشده بودم، همان دو سه روز پیش او را به خانه ام دعوت می کردم.
ندیمه خاتون قرقیزی، از خانه بیرون آمد و راه بازار شهر را در پیش گرفت. از اتفاق ، آن روز همان روزی بود که جوان تاجر به میدان شهر، برای تماشای مراسم حد زدن دزد رفته بود. مسير ندیمه هم از کنار همان میدان بود که آنجا، دست جوان تاجر ازبکی از ساعد بریده شد. ندیمه خاتون، وقتی ماجرای بریده شدن دست راست جوان تاجر را با چشم خود دید، دوان دوان به خانه برگشت و تمام آنچه را که دیده بود، مو به مو برای خاتون خود تعریف کرد. لعبت قرقیزی در حالی که ناله کنان گفت: « نه! محبوب من دزد نیست! حتما توطئه ای در کار است...» از هوش رفت. حالت بیهوشی و اغماء خاتون به حدی رسید که برایش حکیم آوردند. حدود دو روزی طول کشید تا لعبت قرقیزی، دوباره به حال عادی خود بازگشت.
صبح روز سوم بریده شدن دست تاجر ازبکی بود که خاتون و ندیمه اش، هر دو از خانه خارج و عازم بازار شدند. چون به در دکان مرد بزاز رسیدند، پارچه فروش در حالی که می گفت : « حتما اشتباهی رخ داده و مأموران در اجرای حد، و قاضی هم در صدور رأى عجله کرده است.» خاتون و ندیمه اش را برای عیادت جوان دست بریده بستری شده ، به خانه اش هدایت کرد. خاتون در حالی که اشک ریزان می گفت: «حتما این جوان پاک نیت ساده اندیش، حرف خود را این سو و آن سو زده و دشمنان برایش توطئه ای چیده اند.»
و چون قصه به اینجا رسید،شاه جوان را خواب درربود و سر و کار شهرزاد با جلاد تیغ در دست و آماده فرمان نیفتاد.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۹ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۸ و اما ای ملک جوان بخت، بشنوید از لعبت قرقیزی که کنیزک نابکار
#هزار_و_یک_شب ۱۲۰
#کوتوله_دلقک ق ۱۹
و اما ای سلطان بخردِ پر اندیشه و شهرزاد قصه گو را یار و یاور همیشه، در ادامه این داستان حیرت آور، باید عرض کنم:
خاتون با شنیدن آن فریاد، غرق بهت و حیرت شد، زیرا فقط تصور می کرد که حادثه بریده شدن دست و تهمت دزدی را ممکن است دشمنانش تدارک دیده باشند، اما از ماجرای ساختگی مراسم عقدکنان و از دست رفتن پنج هزار سکه زر، اصلا خبر نداشت. به همین جهت ، مغموم و افسرده حال، به جای آنکه به خانه برگردد دوباره به جانب دکان پارچه فروشی در بازار شهر برگشت و چون از زبان مرد بزاز تمامی ماجرا را شنید، آه از نهادش بلند شد ، دست روی دست کوبید و به ندیمه اش گفت:
- عمق فاجعه و عظمت این حادثه شوم از آنچه من فکر می کردم عمیق تر و وسیع تر است، زیرا بدون شک پای عفریتان و اجنه نیز به این ماجرا کشیده شده است. من هرگز تصور نمی کردم تعداد دشمنانم و دامنه فعالیتشان این قدر زیاد و شدید باشد، که عفريتان با نیرنگ و جادو به مقابله با من برخیزند...
و در حالی که برای حفظ تعادل خودش، آرنجش را روی پیشخوان مغازه و دو دست زیر چانه خود نهاد، گریه کنان گفت:
- ما زنها چرا اینقدر بدبختیم؟ چرا قدرت انتخاب نداریم؟ چرا نمی توانیم «نه» بگوئیم؟ می دانم این فتنه، زیر سر یکی از این عاشق نماهای به ظاهر شیفته من است که دلم از دیدن ریخت نحسش به هم خورده و به او «نه» گفته ام. باید برگردم و ریشه این فساد را پیدا کنم. باید به هر ترتیب که شده با این جوان به صحبت بنشینم.
و بعد زاری کنان رو به مرد بزاز کرد و گفت:
- آقا به روح پدر مرحومم قسم که من از این ماجرای غم انگیز بی اطلاع بوده و بی گناهم. فقط با التماس از شما تقاضا می کنم، با آن مرد جوان محجوب دست از دست داده صحبت کنید و از او مصرانه بخواهید که ماجرای مراسم ساختگی عقدکنان را با زبان خودش و مو به مو برایم تعریف کند. به او بگوئید که من اولا تمام دارائی و سرمایه ام را به او می بخشم، بدون آنکه هیچ توقعی داشته باشم ؛ بعد خودم ساطور به دستش می دهم که دست راست مرا از ساعد قطع کند. زیرا من به هیچ وجه در جریان این حادثه نبوده ام. شما می دانید که دختر نقیب قوم و مهتر ایل عظیم قرقیزها، هرگز و هرگز دروغ نمی گوید. حال، قبل از آنکه به خانه بروید و پیغام مرا به آن اصیل زاده برسانید، اجازه دهید تا یک نفر كاتب و دو نفر شاهد بیاورم و در حضور شما و آن دو شاهد، تمام دارائی خود را به این جوان بی گناه ببخشم.
مرد دکان دار بزاز گفت:
- خاتون، فعلا دست نگه دارید. هبه کردن دارائی تان دیر نمی شود. اول اجازه دهید امکان ملاقات شما را فراهم آورم.
مرد بزاز دکان دار، که خاتون قرقیزی را به خوبی می شناخت و می دانست دختر نقیب بزرگ قوم هرگز دروغ نمی گوید، بعد از ساعت ها صحبت با جوان تاجر ازبکی، رضایت او را برای یک نشست رو در رو با آن عاشق جلب کرد و خبر گرفتن رضایت را به نديمه مخصوص خاتون رسانید. فردای آن روز، لعبت قرقیزی ، همراه ندیمه خود به خانه مرد پارچه فروش رفت.
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
#شعر
#فالحافظ
✏️دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که میخواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
👤حافظ شیرازی
🚩 @Manifestly
🍃🌺🍃🌺
✏️بعضی ها فکر میکنند که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راههای نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم،
این داستان را «ابن جوزی» نقل می کند که:
در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد شهر سمرقند شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند،
پرسیدم: او کیست؟
گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت (سادات بودن) بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه پیر مردی را در مغازه ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمعاند.
پرسیدم: او کیست؟
گفتند: او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟
سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست
پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند.
عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟
در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی پذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده ای من هم دیده ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم.
📚 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺
✏️پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
اما هیچکدام نتوانستند؛
آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته
و یک پای خم شده.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃