🍃🌺🍃🌺
✏️روزی رضا شاه با خبرشد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شب ها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و دار و ندار و پول آن ها را به یغما می برند. دستور می دهد امیر احمدی یک کالسکه آماده کند تا با هم به محل و جاده مربوطه بروند.
امیر احمدی به شاه عرض می کند، اجازه بدهید من تنها بروم، شما شاه هستید و امکان دارد بلایی سرتان بیاید درست نیست که شما شخصا بیایید .
امیراحمدی می گوید : شاه فرمودند: خودم باید باشم تا ببینم چه خبر است,راه میافتند شب هنگام با لباس شخصی به نزدیکی آن منطقه میرسند که 5 نفر مسلح راه را سَد می کنند و می گویند؛ کجا میروید؟ رضاشاه می گوید ؛ می خواهیم برویم شهر. می گویند:
پول دارید؟می گوید ؛ آره پول هم داریم، دزدها می گویند؛
خرج دارد باید پول بدهید تا رد شوید.
پیاده می شود و شروع می کند به دادن پول به آن ها ودست آخر
می گوید: سیگار میخواهید؟ راهزنها می گویند داری؟ می گوید:
آره بابا بیایید ... و یکی یکی به آن ها سیگار می دهد وبا کبریت برای شان تک تک سیگار روشن می کند و می گوید: حالا می توانیم برویم ؟!می گویند ؛ اختیار دارید، بفرمایید راه حالا باز است..
آن شب رضاشاه به هنگ می رود و شب را در آن جا می ماند و صبح زود در مراسم صبحگاهی هنگ شرکت کرده و بعداز صبحگاه می گوید آن 5نفر که دیشب راه را به آن درشکه بستند و پول گرفته بودند از صف بیرون بیایند.
همه ساکت بودند و کسی جرات نمی کند بیرون بیاید. مجددا با صدای مهیب خود می گوید بیایند بیرون چرا که اگر خودم بیارم شان بیرون ایل و تبارشان را هم ازبین می برم، دیشب کبریت زدم و چهره یک به یک تان را دیده ام و می شناسم، بیایید بیرون، باز همه ساکت و خبردار ایستاده بودند, دستور می دهد، همه 5 قدم به عقب بروند، همه اجرای امر می کنند و می بینند 5 نفر نقش بر زمین افتاده اند. دو نفر از آن ها از ترس درجا سکته زده و مرده بودند و سه نفر خود را خراب کرده بودند،
رضاشاه فریاد می زند: من این جا هنگ گذاشتم، تا امنیت مردم برقرار شود،بعد افراد هنگ، خود راهزن شده و سر راه مردم را می گیرند، اول شک داشتم برای همین خودم رفتم ببینم. تا مبادا لاپوشانی کنید.
ماموریت تمام شد و رضاشاه برگشت و دیگر سابقه نداشت که در آن منطقه دزدی شود.
نقل از خاطرات سپهبد امیر احمدی، از افسران و همراهان رضاشاه.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۸ #کوتوله_دلقک 👈 ق۱۷ مرد تاجر به میدانی رسید که جمعیت زیادی برای تماشای بریدن دست س
#هزار_و_یک_شب ۱۱۹
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۸
و اما ای ملک جوان بخت، بشنوید از لعبت قرقیزی که کنیزک نابکار، آن گرد سفید را که غلام سیاه عفریت بدو داده بود در شربت خاتون خود ریخت و به او نوشانید. خاتون دو سه روزی را در حالت رخوت همراه با سر درد گذراند و فردای آن روز عقدکنان کذائی که حالش قدری بهتر شد، با ندیمه از مادر مهربانتر خویش به گفتگو نشست.
باید به عرض سلطان برسانم که لعبت قرقیزی، چند خدمتکار و کنیز در سرای خود داشت که از همه نزدیک تر و مهربان تر، عاقله زنی بود باهوش و دانا، که از روز اول با ورود عجوزۀ کنیز به اندرون خانه خاتون خود مخالف بود ؛ اما دل رحمی و خوش باوری خاتون و نقطه ضعفش در برابر ابراز عجز و لابه زیردستان و خدمتکاران، همیشه در حدی بود که گهگاه آنها را به جسارت و تمرد وامی داشت. آن زن عاقله فاضله، همواره حرف خود را به خاتون خود با این بیت آغاز می کرد که:
محبت در حد و اندازه نیکوست
شکر دل میزند از حد چو بگذشت
و اضافه می نمود: خاتون نباید زیر دستان خود را تا این اندازه به خویش نزدیک کند که از تمام اسرارشان با خبر باشند. از جمله اینکه این پیرزن مکاره ، چرا باید تا این حد به خاتون من نزدیک شود که سر خود شربت و غذا تدارک ببیند و نزدتان آورده و به شما بخوراند؟ من چه می دانم در آن شربت کوفتی که به دست شما داد و شما هم یک نفس آن را سر کشیدید، چه ریخته بود که شما سه روز تمام با رنگ و روی پریده در بستر افتاده بودید.
لعبت قرقیزی که تمام حرف های ندیمه مخصوص خود را ناشی از حسادت می دید، پاسخ داد:
- من از دلسوزی تو بسیار متشکرم ؛ اما عارضه دو سه روز قبل من هیچ نبود، جز آنکه سردی ام شده بود.
بعد از تمام شدن آن صحبت ها، خاتون به ندیمه خود گفت:
- چند روزی است که از آن جوان شایسته و آن تاجر با اصالت بی خبرم. تصور می کنم خودش هم رویش نمی شود که برای دیدن من به اینجا بیاید. بهتر آنست که تو به بازار بروی و از آن مرد دکان دار سراغش را بگیری و برای صرف ناهار فردا او را به اینجا دعوت کنی. از تو نديمه مخصوص و مونس عزیزم چه پنهان، واقعا دلم برایش تنگ شده و اگر دچار این عارضه سردرد نشده بودم، همان دو سه روز پیش او را به خانه ام دعوت می کردم.
ندیمه خاتون قرقیزی، از خانه بیرون آمد و راه بازار شهر را در پیش گرفت. از اتفاق ، آن روز همان روزی بود که جوان تاجر به میدان شهر، برای تماشای مراسم حد زدن دزد رفته بود. مسير ندیمه هم از کنار همان میدان بود که آنجا، دست جوان تاجر ازبکی از ساعد بریده شد. ندیمه خاتون، وقتی ماجرای بریده شدن دست راست جوان تاجر را با چشم خود دید، دوان دوان به خانه برگشت و تمام آنچه را که دیده بود، مو به مو برای خاتون خود تعریف کرد. لعبت قرقیزی در حالی که ناله کنان گفت: « نه! محبوب من دزد نیست! حتما توطئه ای در کار است...» از هوش رفت. حالت بیهوشی و اغماء خاتون به حدی رسید که برایش حکیم آوردند. حدود دو روزی طول کشید تا لعبت قرقیزی، دوباره به حال عادی خود بازگشت.
صبح روز سوم بریده شدن دست تاجر ازبکی بود که خاتون و ندیمه اش، هر دو از خانه خارج و عازم بازار شدند. چون به در دکان مرد بزاز رسیدند، پارچه فروش در حالی که می گفت : « حتما اشتباهی رخ داده و مأموران در اجرای حد، و قاضی هم در صدور رأى عجله کرده است.» خاتون و ندیمه اش را برای عیادت جوان دست بریده بستری شده ، به خانه اش هدایت کرد. خاتون در حالی که اشک ریزان می گفت: «حتما این جوان پاک نیت ساده اندیش، حرف خود را این سو و آن سو زده و دشمنان برایش توطئه ای چیده اند.»
و چون قصه به اینجا رسید،شاه جوان را خواب درربود و سر و کار شهرزاد با جلاد تیغ در دست و آماده فرمان نیفتاد.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۱۹ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۱۸ و اما ای ملک جوان بخت، بشنوید از لعبت قرقیزی که کنیزک نابکار
#هزار_و_یک_شب ۱۲۰
#کوتوله_دلقک ق ۱۹
و اما ای سلطان بخردِ پر اندیشه و شهرزاد قصه گو را یار و یاور همیشه، در ادامه این داستان حیرت آور، باید عرض کنم:
خاتون با شنیدن آن فریاد، غرق بهت و حیرت شد، زیرا فقط تصور می کرد که حادثه بریده شدن دست و تهمت دزدی را ممکن است دشمنانش تدارک دیده باشند، اما از ماجرای ساختگی مراسم عقدکنان و از دست رفتن پنج هزار سکه زر، اصلا خبر نداشت. به همین جهت ، مغموم و افسرده حال، به جای آنکه به خانه برگردد دوباره به جانب دکان پارچه فروشی در بازار شهر برگشت و چون از زبان مرد بزاز تمامی ماجرا را شنید، آه از نهادش بلند شد ، دست روی دست کوبید و به ندیمه اش گفت:
- عمق فاجعه و عظمت این حادثه شوم از آنچه من فکر می کردم عمیق تر و وسیع تر است، زیرا بدون شک پای عفریتان و اجنه نیز به این ماجرا کشیده شده است. من هرگز تصور نمی کردم تعداد دشمنانم و دامنه فعالیتشان این قدر زیاد و شدید باشد، که عفريتان با نیرنگ و جادو به مقابله با من برخیزند...
و در حالی که برای حفظ تعادل خودش، آرنجش را روی پیشخوان مغازه و دو دست زیر چانه خود نهاد، گریه کنان گفت:
- ما زنها چرا اینقدر بدبختیم؟ چرا قدرت انتخاب نداریم؟ چرا نمی توانیم «نه» بگوئیم؟ می دانم این فتنه، زیر سر یکی از این عاشق نماهای به ظاهر شیفته من است که دلم از دیدن ریخت نحسش به هم خورده و به او «نه» گفته ام. باید برگردم و ریشه این فساد را پیدا کنم. باید به هر ترتیب که شده با این جوان به صحبت بنشینم.
و بعد زاری کنان رو به مرد بزاز کرد و گفت:
- آقا به روح پدر مرحومم قسم که من از این ماجرای غم انگیز بی اطلاع بوده و بی گناهم. فقط با التماس از شما تقاضا می کنم، با آن مرد جوان محجوب دست از دست داده صحبت کنید و از او مصرانه بخواهید که ماجرای مراسم ساختگی عقدکنان را با زبان خودش و مو به مو برایم تعریف کند. به او بگوئید که من اولا تمام دارائی و سرمایه ام را به او می بخشم، بدون آنکه هیچ توقعی داشته باشم ؛ بعد خودم ساطور به دستش می دهم که دست راست مرا از ساعد قطع کند. زیرا من به هیچ وجه در جریان این حادثه نبوده ام. شما می دانید که دختر نقیب قوم و مهتر ایل عظیم قرقیزها، هرگز و هرگز دروغ نمی گوید. حال، قبل از آنکه به خانه بروید و پیغام مرا به آن اصیل زاده برسانید، اجازه دهید تا یک نفر كاتب و دو نفر شاهد بیاورم و در حضور شما و آن دو شاهد، تمام دارائی خود را به این جوان بی گناه ببخشم.
مرد دکان دار بزاز گفت:
- خاتون، فعلا دست نگه دارید. هبه کردن دارائی تان دیر نمی شود. اول اجازه دهید امکان ملاقات شما را فراهم آورم.
مرد بزاز دکان دار، که خاتون قرقیزی را به خوبی می شناخت و می دانست دختر نقیب بزرگ قوم هرگز دروغ نمی گوید، بعد از ساعت ها صحبت با جوان تاجر ازبکی، رضایت او را برای یک نشست رو در رو با آن عاشق جلب کرد و خبر گرفتن رضایت را به نديمه مخصوص خاتون رسانید. فردای آن روز، لعبت قرقیزی ، همراه ندیمه خود به خانه مرد پارچه فروش رفت.
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
#شعر
#فالحافظ
✏️دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که میخواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
👤حافظ شیرازی
🚩 @Manifestly
🍃🌺🍃🌺
✏️بعضی ها فکر میکنند که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راههای نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم،
این داستان را «ابن جوزی» نقل می کند که:
در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد شهر سمرقند شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند،
پرسیدم: او کیست؟
گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت (سادات بودن) بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم.
در راه پیر مردی را در مغازه ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمعاند.
پرسیدم: او کیست؟
گفتند: او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟
سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست
پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند.
عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟
در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی پذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده ای من هم دیده ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم.
📚 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺
✏️پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
اما هیچکدام نتوانستند؛
آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته
و یک پای خم شده.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۰ #کوتوله_دلقک ق ۱۹ و اما ای سلطان بخردِ پر اندیشه و شهرزاد قصه گو را یار و یاور هم
#هزار_و_یک_شب ۱۲۱
#کوتوله_دلقک 👈 ق۲۰
هنگام ورود به اتاق، هم ندیمه و هم بزاز اجازه خواستند که آنها هم در جلسه حضور داشته باشند ؛ شاید از شنیده ها و گفته های آن دو عاشق، مطلبی دستگیر شان شده و گره کور کار زودتر گشوده شود. هنگام ورود خاتون قرقیزی به اتاق امیرزاده تاجر ازبکی، مرد همچنان عاشق از جا برخاست. خاتون به احترام برخاستن وی سر به زیر انداخت ، اشک به دامان ریخت و سلام گفت. لحظه دیدار آن دو عاشق و معشوق، از لحظه هایی بود که بین عشاق یک دل، کم اتفاق می افتد. در میان هق هق گریه لعبت قرقیزی، امیرزاده تاجر ازبکی دهان گشود و این ابیات را خواند:
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
گر همه شهر به جنگم به در آیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
به خدا و به سرا پای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
و آنگاه جوان خوبروی ازبکی، لب به سخن گشود و از اول تا آخر ماجرا را برای مطلوب خود و حاضران تعریف کرد. در پایان هم اضافه نمود:
- شاید خاتون من تصور کنند من کودکی کرده و قصه دلدادگی خود را در گوشه ای و برای کسی بازگو کرده ام. نه، اولا غيرتم قبول نمی کرد که صحبت شما نازنین بزرگوار را جایی بازگو کنم. در ثانی، شما می دانید که من در این شهر خویش و آشنایی ندارم و شبهایم را در تنهایی و با یاد شما می گذرانم. اگر آن روز، خدمتکار شما نمی آمد و آن مژده دروغین را به من نمی داد، من هرگز پا به آن قصر افسانه ای و بر باد رفته بالای تپه مشرف به رودخانه نمی گذاشتم. در ضمن، من با گوش خودم صدای بله گفتن شما را بعد از خواندن خطبه عقد شنیدم و آنگاه بود که من دو کیسه ترمه پر از سکه های زر را، به مرد عاقد دادم ، جام شربت را نوشیدم و دیگر هیچ نفهمیدم.
در این موقع، ندیمه خاتون گفت:
- ببخشید، فرمودید خدمتکار خاتون به سراغ شما آمد و آن مژده دروغین را داد و شما را به آن مجلس عقدکنان دعوت کرد؟ ممکن است نشانی کاملتری از آن خدمتکار به ما بدهید؟
جوان تاجر گفت:
- همان کنیز پیری که در روز اولین ملاقات من و خاتون، لحظه ای از دوروبر ما دور نمی شد.
در آن موقع بود که آه از نهاد خاتون و ندیمه اش بیرون آمد. لعبت قرقیزی از جوان تاجر اجازه خواست که به منزل برود و کنیزک را همراه خود به آنجا بیاورد.
خاتون و ندیمه به سرعت خود را به خانه رساندند. خاتون کنیز را صدا زد و گفت:
- یادم می آید روزی به من گفتی که پارچه های ترمه را خوب می شناسی. اکنون فروشنده ای رهگذر مقداری ترمه به بازار آورده است. همراه ما بیا و بهترین آن رابرای من انتخاب کن.
و به این بهانه خاتون و ندیمه، عجوزه کنیز را از خانه بیرون آورده و به منزل مرد بزاز و به اتاق استراحت جوان بی گناه دست بریده بردند.
خاتون به پیرزن عجوزه، در حالی که جوان رنجور و مجروح را نشان می داد گفت:
- آن آقای تاجر ترمه ایشان هستند.
که رنگ از روی کنیز خائن پرید ، به لرزه افتاد و روی پاهای لعبت قرقیزی افتاد و غش کرد. ساعتی گذشت تا عجوزه به هوش آمد، آنگاه خاتون با یک دست گیس های کنیز را گرفت و با دست دیگر، یک سیلی به صورت عجوزه زد و گفت:
- اگر حقیقت را نگویی ، همین الان تو را توی تنور داغ می اندازم.
آنجا بود که عجوزه لب به سخن باز کرد و تمام ماجرا را برای خاتون خود تعریف نمود. حیرت سر تا پای تمام حاضران را فرا گرفته بود. اما یکّه خوردن عجوزه به آن خاطر بود که به او گفته بودند مرد سپاهی در میدان شهر، با شمشیر سر از تن جوان جدا کرده. اما او بر خلاف شنیده هایش، جوان را زنده ولی با دست بریده مقابل خود می دید.
در آن موقع خاتون از عجوزه پرسید:
- ببینم آیا تو هم از طایفه عفریتان هستی؟
که عجوزه آه دیگری کشید و گفت:
- من احمق اگر از طایفه عفریتان بودم که کلفتی خانه شما را نمی کردم. ما بیچاره ها به خاطر چند سکه زر ناقابل که هرگز هم نمی توانیم از آن استفاده کنیم، همیشه خود را به اهریمنان می فروشیم و به ولی نعمت های خود خیانت می کنیم.
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
🍃🌺🍃🌺
جنازه ای را بر راهی می بردند.
درویشی با پسرش بر سر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید :
بابا در اینجا چیست ؟
گفت : آدمی
گفت کجایش می برند ؟
گفت : به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب ، نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم
گفت : بابا
مگر به خانه ما می برندش ؟
👤عبید زاکانی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺
"ابن هرمه" به نزد منصور (خلیفه عباسی) آمد، منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد
و پرسید؛ چیزی از من بخواه!
گفت؛ به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزنند!
منصور گفت:
"ابطال حدود" را راهی نیست،
چیز دیگری بخواه و اصرار کرد.
اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد!
سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند:
هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه!!
از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها میرفت و کسی معترضش نمی شد!
حکایتی آشنا که نحوه برخورد مسئولان با افشا کنندگان مفاسد اقتصادی را برای ما تداعی میکند!
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃