مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۱ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۰ هنگام ورود به اتاق، هم ندیمه و هم بزاز اجازه خواستند که آنها ه
#هزار_و_یک_شب ۱۲۲
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۱
تاجر جوان دست بریده از عجوزه پرسید:
- آیا می توانی مرا به بارگاه امیر قزاقها ببری و آن عفریته را نشانم دهی تا با همین یک دست خود، سر از بدنش جدا کنم؟
عجوزه گفت:
- احتیاجی به اینکه شما را به بارگاه امیر سرزمین قزاقها ببرم نیست؛ زیرا امیرزاده و دایه اش، به تصور اینکه شما زیر ضربه شمشیر آن مرد سپاهی جان داده اید، برای خواستگاری مجدد از خاتون من در راهند و چه بسا تا یکی دو روز دیگر، با کاروانی از هدایا به شهر وارد شوند.
لعبت قرقیزی، بعد از شنیدن حرف های عجوزه، رو به جوان ارزنده دست از دست داده کرد و گفت:
- اکنون که بی گناهی منِ کمترین بر شما سرور عزیز ثابت شد، آیا اجازه می دهید که من چون همسری وفادار، جای آن دست از دست رفته شما باشم؟ آیا اجازه می دهید مراسم عقد دیگری، اما حقیقی و واقعی در خانه همین مرد پارچه فروش شریف برپا شود و من افتخار همسری شما را پیدا کنم؟
مرد جوان تاجر ازبکی، در پاسخ سؤال لعبت قرقیزی، فقط به خواندن این دو بیت اکتفا کرد که:
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت
موئی نفروشم به همه ملک جهانت
شیرین تر از این لب نشنیدم که سخن گفت
تو خود شکری تا عسلت آب دهانت
مرد پارچه فروش صاحب خانه و ندیمه خاتون قرقیزی، بلافاصله به شهر رفتند و مرد روحانی صاحب دفتری را پیدا کردند و او را با خود به خانه آوردند. چون مرد صاحب دفتر از لعبت قرقیزی پرسید « مقدار مهریه ای که خاتون مطالبه می کنند چقدر است؟» لعبت قرقیزی دهان گشود و گفت:
- مهریه من، وفا و صفا و فتوت همسر عزیزم می باشد که قبلا آن را دریافت کرده ام.
چون مراسم ثبت عقد در دفتر تمام شد و زوجین و شهود آن را امضا کردند، لعبت قرقیزی به مرد روحانی صاحب دفتر گفت:
- هنوز کار تمام نشده است. رقعه ای بیاورید و دفتر را گشوده نگاه دارید که من از این لحظه، جز جامه تنم، هر چه دارم را به همسر والاتبار خود تقدیم می کنم و تمام دارائی و ثروتم، از حالا به بعد از آن ایشان است.
هر اندازه تاجر ازبکی، اصرار در منصرف کردن همسر خود از آن اقدام کرد، فایده نبخشید و لعبت قرقیزی در پایان گفت:
- من وقتی سرور بلندطبع و شایسته ای چون شما داشته باشم یعنی مالک تمام جهانم. اما زندگی حقیقی ما موقعی شروع خواهد شد که من، ابتدا انتقام خود را از دایه عفریته آن امیرزاده خبيث و زشت روی قزاق گرفته باشم. آن طور که این عجوزه پیر گفت آنها در راهند و امروز و فردا، برای تکرار تقاضای احمقانه خود به سرای من وارد می شوند. اگر همسرم اجازه فرماید، در حضور همه و با کمک جوانان ایلم، حق آن دو موجود لئيم را کف دستشان بگذارم. بعد چون کنیزی حلقه به گوش، وظایف همسری خود را درباره سرورم انجام دهم.
آنگاه همسر تاجر ازبکی، یا همان لعبت قرقیزی و خاتون مشکل پسند دیروزی رو به کنیز عجوزه خود کرد و پرسید:
- آیا حاضری در حضور امیرزاده و دایه اش، آنچه را که برای ما گفتی بازگو کنی؟
کنیز عجوزه، موافقت خود را با تکان دادن سر و در نهایت ترس اعلام کرد.
فردای آن روز، امیرزاده بی خبر دیار قزاق ها که به سرزمین قرقیزها و شهر تیان شان وارد شده بود، مأموری را به در سرای خاتون قصه ما فرستاد و اجازه خواست که یک ساعتی برای بیان مطلبی خاص در خدمت باشد. لعبت قرقیزی پاسخ داد:
- به امیرزاده بگوئید می پذیرم، ولی یا تنها و یا فقط به اتفاق یک نفر تشریف بیاورند، زیرا صحبت ما خصوصی خواهد بود و صلاح نمی دانم غریبه ای در مجلس باشد.
ضمنا خاتون که عرض کردم، پدرش در زمان حیات، نقیب ایل و مهتر قوم قرقیزها و خود نیز صاحب نام و اعتبار زیادی در میان اقوام و قبایل بود، جانشین پدرش را محرمانه به حضور طلبید ، تمام ماجرا را با وی در میان نهاد و گفت:
- تصمیم دارم به نوعی از امیرزاده قزاق انتقام بگیرم.
نقیب جدید و مهتر قوم، راه های بسیاری برای مجازات امیرزاده قزاق پیشنهاد کرد؛ اما همسر خاتون، یا همان جوان ارزنده یک دست از بک گفت:
- اگر موافقت کنید من با اینکه فقط دارای دست چپ هستم، با همین دست امیرزاده قزاق را به شمشیربازی دعوت می کنم. اگر موفق شدم هیچ، و اما اگر در آن مبارزه کشته شدم، آن وقت خاتون می داند و مهتر شریف قوم.
هر چه لعبت قرقیزی به همسر خود اصرار ورزید که از آن تصميم صرف نظر کند، مرد جوان ورزیده ارزنده، زیر بار نرفت و گفت:
- این منم که باید انتقام خودم را از آن ملعون بگیرم، نه کس دیگر.
ادامه دارد
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۲ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۱ تاجر جوان دست بریده از عجوزه پرسید: - آیا می توانی مرا به با
#هزار_و_یک_شب ۱۲۳
#کوتوله_دلقک 👈 ق۲۲
به هر صورت، وقتی امیر زادۂ قزاق به اتفاق دایه خود یا همان عفریته نابکار با هدایای بسیار به سرای خاتون وارد شدند، ابتدا خاتون تنها به تالار آمد و خوش آمدی ظاهری گفت. امیرزاده جسور قزاق بدون مقدمه چینی با بیانی تند و بی ادبانه گفت:
- ای خاتون قرقیزی! این دومین باری است که من این فاصله بسیار را برای خواستگاری از شما آمده ام. لطفا پاسخ قطعی خود را هم الان به من بدهید؛ آیا حاضرید به همسری من در آئيد و عروس امیر دیار قزاق ها شوید؟
همسر خاتون و امیرزاده ازبکی پرده را پس زد ، جلو آمد و گفت:
- قدری دیر آمده ای ای جوان جسور؛ زیرا خاتون به عقد من در آمده است. منی که از مهلکه خطرناک تو جان سالم به در بردم و فقط یک دست از دست دادم.
آنجا بود که رنگ از رخسار امیرزاده قزاق ها پرید. بلافاصله، باز هم پرده پس رفت و مهتر و نقیب جدید قوم، و دهها جوان تنومند قرقیزی، مقابل امیرزاده قزاق ایستادند. همسر خاتون گفت:
- ای جوان پست فطرت! دیگر جای انکار نیست. هم اکنون می توانیم همه بر سر تو بریزیم و تکه تکه ات بکنیم، اما من مثل تو دون طبع و رذل نیستم تا این گونه بکشمت ؛ بلکه تو را به مبارزه رو در رو با شمشیر دعوت می کنم و در میدان مبارزه حقت را کف دستت می گذارم. امشب را تو با این دایه لعین، مهمان ما هستید. فردا صبح در میدان مبارزه، تو مهمان شمشیر من خواهی بود. بله البته فقط تو، که من هرگز شمشیر به روی زنان دسیسه چین نمی کشم. حیف از تیغ شمشیر که بر بدن عفريتان فرود آید.
صبح روز بعد، در میدان بیرون شهر و در دامنه همان تپه کنار رودخانه ای که جادوگران مراسم آن عقد دروغین را چیده بودند، مبارزه با شمشیر بین امیرزاده جوانمرد یک دست ازبک و امیرزاده ناجوانمرد قزاق، در حالی که هر دو سوار بر اسب بودند درگرفت. هنرنمائی و تهور و رشادت امیرزاده ازبک که با آن یک دست، هم سوار بر اسب بود و هم شمشیر می زد، بی نظیر و شاید باورنکردنی بود.
اما امیرزاده جسور قزاق که هرگز فکر نمی کرد در آن مبارزه شکست بخورد، در یک لحظه که غفلت ورزید، دست راستش با ضربه شمشیر آن مرد رشید ازبک، از ساعد قطع و شمشیرش به زمین افتاد. امیرزاده قزاق که خون از ساعد دست راستش فواره می زد، با دست چپ مهمیز اسب را کشید و از صحنه فرار کرد. در همان لحظه ، دایه عفریته از زیر جامه خود، تیر و کمانی درآورد ، سينه لعبت قرقیزی را نشانه رفت و تیر را به قلب او نشاند. لعبت قرقیزی نیز در دم جان به جان آفرین تسلیم کرد...
و چون قصه بدینجا رسید، سحر رسید. هوش و حواس از سر سلطان شهباز پرید و توسن آگاهی اش به دشت خواب و رویا دوید. شهرزاد هم، خوشحال از آنکه شبی دیگر از دام مرگ جهید، لبخندی بر لبانش گشت پدید.
🚩 @Manifestly
✏️سرخ پوستان از رييس پرسیدند:
آيا زمستان سختی در پيش است؟
رييس جوان قبيله که نمی دانست چه جوابی بدهد می گوید: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ
می زند :
آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید: اينطور به نظر می آید.
پس رييس دستور می دهد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ می زند:
شما نظر قبلی تان را تأييد می کنيد؟
و پاسخ شنید: صد در صد !
رييس دستور می دهد که افراد تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می زند: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟
و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم ؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر!!!
رييس پرسید: از کجا می دانيد؟
و پاسخ شنید:
چون سرخ پوستها ديوانه وار دارند هيزم جمع میکنند !!
🔻خيلی وقتها، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم!
.
حالا بنظر شما دلار و ماشین و گوشت و مرغ و ... باز هم گران می شود؟؟؟!!!!
خواهش می کنم کمتر هیزم جمع کنید !
#بازخوانی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺
✏️شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد کارگاه نجاری شد.
همینطورکه مار گشتی میزد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد. مار خیلی ناراحت شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت که سبب خونریزی دور دهانش شد.
او نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده و از اینکه میدید اره دارد به او حمله میکند و مرگش حتمی است، تصمیم میگیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و بدنش را دور اره پیچاند و هی فشار داد.
نجار صبح که آمد روی میز بجای اره لاشه ی مار بزرگ و زخم آلودی را دید...
مار بخاطر خشم زیاد و تفکر نادرستش موجب مرگ خود شد؛ مواظب افکار نادرستمان باشیم.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۲ به هر صورت، وقتی امیر زادۂ قزاق به اتفاق دایه خود یا همان عفر
#هزار_و_یک_شب ۱۲۴
#کوتوله_دلقک 👈 ق۲۳
و اما ای ملک جوان بخت و همسر والاتبار شهرزاد خوشبخت، اگر خاطر خطیر حضرت عالی باشد، آنچه را که تا دیشب در قالب قصه لعبت قرقیزی به عرض رساندم، ماجرائی بود که آن جوان یک دست فروشنده پنجاه خروار گندم، هنگام صرف ناهار برای واسطه فروش کالای خود در بازار تعریف کرد. امیرزاده یک دست ازبکی، در ادامه داستان خود گفت:
- و اما اینکه در این مدت، چرا برای مطالبه بهای گندم های فروخته شده مراجعه نکردم، به دو جهت بود: اول اینکه چون همسرم با تیر دایه عفریته کشته شد. دایه هم بلافاصله دود شد و به آسمان رفت. آن کنیزک عجوزه، که حقیقتا شرمنده کارهای زشت خود شده بود به من گفت که محل شیشه عمر دایه عفریته را می داند و برای تلافی کارهای ناپسند خود، مرا به محلی برد که شیشه عمر دایه عفریته در آنجا قرار داشت. من هم آن را شکستم و زمین را از لوث وجود عفریتی دیگر پاک کردم. ضمنا در همان سفر به دیار قزاق ها بود که فهمیدم ساعد دست امیرزاده قزاقها، بعد از اصابت ضربت شمشیر من چرکین شد و او را کشت.
و اما سفر دوم و طولانی دیگر من، به خاطر آن بود که، تمام سرمایه به ارث رسیده از همسرم را صرف دو کار کردم. اول آنکه مقبرهای بسیار مجلل و باشکوهی برایش ساختم که مزار لعبت قرقیزی، تا قرنها همچنان باقی بماند. دیگر آنکه دارالشفا و مریض خانه ای هم به نامش ساختم، که نجات دهنده جان بیماران نیازمند باشد. اکنون هم که به نزد تو آمده ام، ضمن آنکه در مورد امانت داریت از بابت بهای پنجاه خروار گندم، آن هم در طول یک سال بسیار متشکرم، بهای گندم ها را هم به تو می بخشم ؛ زیرا از این به بعد که مقبره همسر مطلوب و معبود ناکامم را ساختم و مریض خانه ای هم به نامش دائر کردم، دیگر هیچگونه احتیاجی به مال دنیا ندارم.
بسیاری اوقات زر و سیم دنیا، شرافت انسانی را تبدیل به رذالت حیوانی می کند. من اکنون به راهی می روم که خود نمی دانم کجاست، ولی هر کجا باشد احتیاجی به مال دنیا ندارم.
چون مرد به راه افتاد که برود، مرد واسطه امانت دار ، جلوی هبه کننده آن همه پول را گرفت و گفت:
- بایست که سرگذشت تو و حرف های به ظاهر عجیبت در من تأثیر گذاشت و بدان که:
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم
رهرو منزل عشقیم و ز سر حد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمده ایم
آری، من هم که سرگذشتم، دست کمی از ماجرای دردناک زندگی تو ندارد. دیگر از این بده بستان های طمع آور بی مصرف خسته شدم. لطفا حالا نرو و چند روزی صبر کن تا من هم هر چه دارم بفروشم و به اضافه پول پنجاه خروار گندم تو، همراهت بیایم و در همان مریض خانه ای که ساخته ای هزینه کنم و شفای سریع تر بیماران مستمند را، از درگاه خداوند مسئلت نمایم.
بین ما و عفریتان باید فرقی باشد، آنها آدم ها را می کشند برای زر و ما زرها را می بخشیم برای راحت آدم ها.
امیرزاده یک دست ازبکی در پاسخ گفت:
- آیا می دانی من می خواهم به کجا بروم و دنبال چه جائی میگردم؟
آنگاه با صدایی دلنشین که طنینش در سرتاسر بازار پیچید خواند:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چه ها می بینم
کس ندیدست ز مشک ختن و نافه چین
آنچه من هر سحر از باد صبا می بینم
چون آواز امیرزاده ازبکی به پایان رسید، مرد دکان دار و واسطه خرید گندم گفت:
- راهمان یکی است که ما هر دو رهرو منزل عشقیم.
و اما ای سلطان سرزمین پهناور چین، این بود آن داستانی که دستور فرمودید منِ جوان نادان خاطی تعریف کنم تا بلکه از کشتن پدرم و مرد طبيب و خیاط و همسرش صرف نظر کنید. البته اجازه بفرمائید اضافه کنم، الان امیرزاده تاجر یک دست ازبکی، و آن مرد دکان دار و واسطه خرید پنجاه خروار گندم، بعد از آن تحول درونی وجودشان، هر دو آمدند و آمدند تا به پای تخت این سرزمین و همین شهر پکن رسیدند و اکنون هر دو ساکن کوی خراباتیان این شهرند. نقالِ خانه خراباتیان، همان مرد دکان دارِ شهر و دیار خود رها کرده است که هر شب برای خرابات نشین ها قصه ها می گوید. آخرین قصه اش را هم من به عرض مبارک شما رساندم. آن وارسته یک دست ازبکی هم، یکی دیگر از خراباتیان است که همراه با ناله محزون نی اش ، شبها برای مان آواز می خواند. از جمله دیشب این ابیات را خواند:
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
دست از مس وجود چو مردان را بشوی
تاکیمیای عشق بیابی و زر شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله كز آفتاب فلک خوبتر شوی
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
🍃🌺🍃🌺
✏️روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای
هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان
پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم
هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها
روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد
برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها
فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا
بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی
سراغ کشتزار های خود رفتند…
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد
که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد
که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به
شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد!
من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها
را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان
را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر
کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون
#سقوط_دلار
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺
✏️اگرانسان سر به زیر باشد، میگویند: افسردگی دارد،
اگراهل بگو و بخند باشد، میگویند: جلف است!ا
گر اضافه وزن داشته باشد، میگویند: شکموست،
اگر لاغر باشد، میگویند: انگار روزی نخورده.
اگر انسان از حقش دفاع کند، میگویند: با همه دعوا دارد!
اگر از حقش بگذرد میگویند: دست و پا چلفته است!
به حرف مردم گوش نکنید آنها همیشه ناامید میکنند، خوشحالی واقعی از درون خود انسان آغاز میشود.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۳ و اما ای ملک جوان بخت و همسر والاتبار شهرزاد خوشبخت، اگر خاطر
#هزار_و_یک_شب ۱۲۵
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۴
ای ملک جوان بخت، چون داستان پسر مباشر به پایان رسید، سلطان سرزمین پهناور چین به سخن درآمد و گفت:
- ای پسرک نادان! آدمی یا به جائی که نمی شناسد و نمی داند کجاست نمی رود ، یا اگر ناخواسته رفت باید آنجا را بشناسد و حرمت آن را نگاه دارد. اولا تو بدمست ولگرد دزد، غلط کردی که پایت را به خرابات گذاشتی و اگر رفتی و ساکن کوی خرابات شدی، غلط کردی که دست در جیب دلقک بیچاره ما بردی تو خبیث پست فطرت، در خراباتی که آن امیرزاده والای ازبکی نور خدا را آنجا می دید، اسیر وسوسه شیطان شدی ، دزد از آب درآمدی و حرمت خرابات را بر باد دادی. هر چه زودتر از جلوی چشمانم دور شو! به گزمه های شهر پکن هم می سپارم، که اگر یک بار دیگر تو را در خرابات یا راه خرابات دیدند، سیصد ضربه شلاقت بزنند. تو فقط باید در مزبله های آلوده، باده زهر مار کنی تا بمیری. تکرار می کنم، هر چه زودتر از جلوی چشمانم دور شو!
سپس رو به بقیه نمود و گفت:
- و اما شما چهار نفر، همچنان محکوم به مرگ هستید ؛ زیرا اگر داستان این پسرک نادان و دزد، حکایتی بود که مانند حقه های دلقک بیچاره ما باعث خنده و سبب شادیمان می شد، ممکن بود شما را ببخشم. اما با اینکه داستانش شیرین و عبرت آموز بود، ولی ما خنده مان نگرفت. غم آدمی را اضافه کردن کار مهمی نیست، خنداندن آدم های غمناک هنر است. من اکنون دنبال قصه گوی با ذوق و هنرمندی میگردم که بتواند جای دلقک بیچاره ما را بگیرد. اگر در میان شما چهار نفر، کسی با چنین هنری پیدا شود، ممکن است از ریختن خونتان صرفنظر کنم. والّا، هر چهارتای شما را به جرم خطاهایی که کردید می کشم. آن وقت می گردم؛ شاید بتوانم دلقک دیگری را پیدا کنم، که البته آن هم بعید به نظر می رسد.
در این موقع مباشر سلطان، تعظیمی کرد ، زمین ادب بوسید و گفت:
- البته که هرگز ما نمی توانیم به شیرین زبانی و نکته بینی دلقک، داستان گفته و حرف ها بزنیم ؛ اما به جان نثار هم فرصتی بدهید تا داستانی در محضر سلطان تعریف کنم. شاید که قصه تقدیمی من اگر خنده دار نباشد، مانند داستان تعریفی پسرم، حکمت آموز و عبرت انگیز باشد. البته هر داستان خنده دار و هر حرف مسخره ای هم باعث شادی و انبساط خاطر نمی شود. مگر همین دلقک از دست رفته نبود که با یک حرکت خنده دار، اما ناشایست خود، باعث تکدر خاطر سلطان شد؟... سلطان به میان حرف مباشر خود پرید و گفت:
- بسیار خب، فلسفه بافی بس است. زودتر قصه ات را آغاز کن!
چون پادشاه سرزمین چین، اجازه داد که مباشر داستانش را تعریف کند، وی این گونه آغاز کرد:
- همانگونه که خاطر خطير سلطان مستحضر است، جان نثار، مباشر سرآشپز دربار و مأمور خرید مایحتاج آشپزخانه مخصوص هستم. درحالی که پسرم مشغول تعریف داستان تاجر یک دست ازبکی بود، من هم به یاد برزوی گونی فروش و بازار افتادم و داستان زندگی او به خاطرم آمد. او در هیچ کدام از دست های خود انگشت شست ندارد و حتی پاهایش هم فاقد انگشت شست می باشد. او فقط با دست های چهار انگشتی، به کار فروش گونی در بازار اشتغال دارد.
و اما قصه برزوی گونی فروش در بازار پایتخت این سرزمین پهناور، از این قرار است که:
- پدر این مرد، کارخانه بزرگ گونی بافی، در دیار ازبک داشته و از مردان ثروتمند آنجا بوده است. پسرش برزو نیز ، گذشته از آنکه یار و پاور پدر در کار تولید گونی و اداره امور کارخانه بوده، ورزشکار و ورزش دوست و از بازیگران بنام بازی چوگان در دیار ازبک بوده است.
و اما داستان از آنجا شروع می شود که روزی، امیر دیار ازبک ها که به امیر آمودریا معروف شده بود، به سرپرست تشریفات دربار امر می کند گروه چوگان بازان دیار ازبک را به دربار دعوت کند، تا آنها در حضور پادشاه و اعضای خانواده اش و همین طور دیگر درباریان، نمایشی از بازی قدیمی و سنتی چوگان را ارائه دهند. منِ شهرزاد عرض می کنم، حضرت سلطان استحضار دارند، دیار ازبک ما، در منطقه ای بین دو رودخانه عظیم سیحون و جيحون، در نزدیکی آمودریا قرار دارد و فرمانروای دیار ازبکها هم، خود را امیر آمودریا می خواند.
باری، عرض کردم که امیر آمودریا با خانواده خود و از جمله دخترش پریسا، به تماشای بازی چوگان پرداختند.اما باید این مطلب را هم به عرض سلطان برسانم که امیر آمودریا، فقط دارای یک فرزند دختر، آن هم به نام پریسا بود. پدر پریسا ، دخترش را نامزد پسر امیر دیار تاتارها کرده بود و چون با امیر تاتارها دوستی و صمیمیت دیرین و زیادی داشت، دلش می خواست حتما دخترش عروس دربار تاتارها شود. اما پریسا، نه آنکه پسر امیر تاتارها را دوست نداشت، بلکه به حد بسیار زیادی از او متنفر بود. بارها و بارها هم گفته بود، اگر پدرم بخواهد مرا به اجبار شوهر داده و به عقد پسر دوست خود که اصلا هم دوستش ندارم در آورد، خود را خواهم کشت.
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
#کلاغ_و_کبوتر
#قسمت اول (دوقسمتی)
🍃🌺🍃🌺
✏️یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.یک روز کبوتری به جوجه خود پرواز یاد می داد و نزدیک درختی رسیدند و بر شاخه ای نشستند تا بعد از رفع خستگی بروند.روی شاخه پایین تر یک لانه خالی بود.جوجه کبوتر پرید روی دیواره لانه و گفت: چه جای خوبی است،خانه ای روی درخت سبز.آشیانه مال یک کلاغ بود که آن را رها کرده بود و رفته بود و از اتفاق آن روز از آنجا می گذشت.همینکه جوجه کبوتر را در آنجا دید آمد جلو و قارقار فریاد کشید که ای مرغ خیره سر،چرا در لانه من نشسته ای و از کی اجازه گرفته ای ؟ کبوتر گفت: اجازه نگرفته ایم به لانه هم کاری نداریم،من داشتم به جوجه ام پرواز یاد می دادم و او خسته شده بود،چند دقیقه اینجا نشستیم و اگر به خاطر این بچه نبود اصلا روی درخت نمی نشستیم.ما مرغ درخت نشین نیستیم،حالا هم داریم می رویم،بیخودی هم داد و فریاد نکن. کلاغ گفت: حالا زبان درازی هم می کنی ؟ روی درخت مردم می نشینی،در لانه مردم منزل می کنی و به من می گویی داد نزنم ! شما خیلی بی جا کردید،خیلی غلط کردید اینجا نشستید.به من چه مربوط است که به بچه ات پرواز یاد می دادی یا نمی دادی،حالا هم پدرت را درمی آورم،آبرویت را می ریزم،کبوتر را چه به این غلط ها که به لانه کلاغ چپ نگاه کند ! کبوتر گفت: تو که باز هم داری فریاد می کنی ! گفتم که به لانه ات نظری نداشتیم، حالا هم داریم می رویم،اگر هم جسارتی شده شما به بزرگواری خودتان ببخشید.چرا بیخود دعوا درست می کنی.بفرما،بچه ام را برداشتم و رفتم. کلاغ دوباره فریاد کشید: بیخود نشستی بیخود هم رفتی،مگر می گذارم بروی.من الان همه مرغها را جمع می کنم،آبروی همه کبوترها را می ریزم.چه معنی دارد در خانه مردم جا خوش کنند.مگر اینجا کاروانسرا است، مگر اینجا آموزشگاه پرواز است،شما غلط کردید که روی این درخت آمدید، ای داد،ای فریاد،ای مرغها،ای پرندگان،بیایید.اینجا دعوا شده،قارقارقارقار. کلاغ،جوجه کبوتر را هم به زمین پرت کرد و داد و فریاد را از حد گذراند. کبوتر عصبانی شد و گفت: حالا که خودت غوغا دوست می داری درستت می کنم،اصلا این لانه مال خودم است،از اینجا هم نمی روم،هر کاری هم می خواهی بکن.کلاغ صدایش را بلندتر کرد و بر اثر داد و فریاد او مرغها جمع شدند و گفتند چه خبر است ؟ کلاغ گفت: این کبوتر آمده در لانه من منزل کرده،شما شاهد باشید،من او را اذیت می کنم،من او را زنده نمی گذارم. کبوتر گفت: کلاغ دروغ می گوید،این لانه مال خودم است و این کلاغ آمده بچه مرا از آن بیرون انداخته و می خواهد با داد و فریاد لانه را از چنگ من در بیاورد و شما می دانید که ظالم کیست و مظلوم کیست.مرغها از کلاغ پرسیدند تو شاهدی و سندی داری که این لانه مال تو است ؟ کلاغ گفت: ای داد،ای فریاداین چه مسخره بازی است،شاهد یعنی چه.من لانه را خودم ساخته ام.من این کبوتر را بیرون می کنم.من زیربار حرف زور نمی روم. مرغها از کبوتر پرسیدند: تو شاهدی و سندی داری که این لانه مال تو است ؟ کبوتر گفت: شاهد ندارم ولی ملاحظه می فرمایید که خانه در تصرف من است و این کلاغ می خواهد با گردن کلفتی مرا بیرون کند.شاهدش هم جوجه من است که کلاغ او را به زمین انداخته.آخر انصاف هم خوب چیزی است،شما نباید بگذارید یک کلاغ قارقار کن اینطور به من ضعیف زور بگوید.مرغها گفتند: بله،صحیح است.کلاغ حق ندارد اینطور داد و فریاد سر بدهد،پرت کردن جوجه کبوتر هم یک ظلم آشکار است.ما نمی گذاریم صحرا شلوغ شود،ما هیچ وقت از کبوتر دروغ نشنیده ایم،حق داشتن که به داد و فریاد نیست.کار حساب دارد،کلاغ اگر حرفی دارد باید برود شکایت کند تا یک قاضی به این کار رسیدگی کند.کلاغ گفت: شما هم اینطور می گویید، پس تکلیف من چه می شود.گفتند: هیچی باید بروی یک قاضی عادل پیدا کنی،مثلا هدهد که رفیق سلیمان پیغمبر است و می داند عدالت یعنی چه و هر چه او حکم کند همان است.کلاغ گفت: من هدهد را نمی شناسم.گفتند: تقصیر خودت است که اینقدر وحشی هستی وگرنه هدهد را همه می شناسند.هدهد مرغ دادگر است و کاکل به سر است و صاحب خبر است و قولش معتبر است،ما الان می رویم او را می آوریم.رفتند و هدهد را دعوت کردند و آمد و پرسید چه می گویید ؟ کلاغ گفت: من یک سال است این لانه را ساخته ام و حالا کبوتر آمده بی اجازه در آن منزل کرده.کبوتر گفت: من مدتی است در این لانه نشسته ام و هرگز هم کلاغی در آن ندیده ام.کلاغ گفت: همه مرغها شاهدند که من چقدر فریاد می کردم و چقدر ناراحت شده بودم.کبوتر گفت: همه مرغها شاهدند که من چقدر مظلوم بودم و کلاغ جوجه ام را از لانه بیرون انداخته و می خواست خودم را کتک بزند.کلاغ گفت: من اگر دنیا زیر و رو شود دست از این لانه برنمی دارم.کبوتر گفت: من اگر به حکم قاضی باشد دست برمی دارم ولی امیدوارم درباره من بی انصافی نکنند.
ادامه دارد....
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃