مانیفست - داستانک
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر
#کلیله_و_دمنه
#شغال_خردمند
#قسمت ۱ (دو قسمتی)
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
✏️روزی روزگاری یک شغال بود که در صحرا زندگی می کرد، در میان حیوانات اینطور معروف بود که این شغال باتجربه و چیز فهم است. گرچه شغال دشمن خروس و مرغها است اما حیوانات وحشی دیگر از شغال نمی ترسیدند و هر وقت کار مهمی پیش می آمد با او مشورت می کردند.
یکی از کسانی که با شغال آشنا بود زاغی بود که در کوه خانه کرده و در شکاف سنگی آشیانه داشت و با شغال دوست بود و هر وقت شغال به آنجا می رسید قدری می نشست و از همه چیز و همه جا صحبت می کردند. یک روز که شغال در کوه گردش می کرد دید که زاغ خیلی غمگین است. بعد از سلام شغال پرسید: «چطوری؟ می بینم اوقاتت تلخ است مگر اتفاق تازه ای افتاده که ماتم گرفته ای؟» زاغ جواب داد: «ای رفیق مهربان، چه بگویم که دلم خون است.
یک حیوان بدجنس و بی انصاف در این کوه پیدا شده که روزگار مرا سیاه کرده است.» شغال پرسید: «کدام حیوان؟ چه کارت کرده؟ اگر زور من می رسد بگو تا پوست از تنش بکنم.» زاغ گفت: «نه زورت نمی رسد، دشمن من یک مار است که در تپه پشت باغ خانه کرده و هر چند وقت می آید یکی از بچه های مرا می خورد. زور تو هم به او نمی رسد، چون اگر بخواهی با او بجنگی ممکن است تو را نیش بزند و هلاک کند چونکه تو فقط با دندانهایت می توانی جنگ کنی و مار ممکن است لب ترا بگزد.» شغال پرسید:
«خوب، زور خودت هم که به مار نمی رسد پس می خواهی چه کار کنی؟» زاغ گفت: «من تصمیم دارم انتقام خودم را از مار بگیرم و اگر موفق شدم بعدش خیالم راحت باشد، بالاخره مرگ یک بار و شیون یک بار.
اگر من همیشه از ترس جان ساکت بنشینم هیچ وقت از شر آزار و اذیت مار در امان نخواهم بود.»
شغال گفت: آخر تو نمی توانی با او بجنگی
زاغ گفت: صحیح است ولی من هم این قدر ساده و هالو نیستم که بروم به مار بگویم «ای مار تکان نخور که من می خواهم ترا بکشم»، بلکه میخواهم یک روز که مار خوابیده و در خواب است ناگهان بر سر او حمله کنم و با ضربه ی نوک خود چشمش را کور کنم و پرواز کنم تا دیگر نتواند خانه مرا پیدا کند و فرزندان و نور چشمان مرا آزار برساند. به عقیده تو این فکر فکر خوبی نیست؟»
شغال گفت: نه، در این کار احتمال موفقیت کم است. اگر مار بیدار شود و ترا ببیند بر فرض که نتواند هلاکت کند،بعد از آن بیشتر با تو دشمن میشود آن وقت با فکر انتقامجویی بیشتر اذیتت خواهد کرد و پیران قدیم گفته اند با دشمن طوری باید روبرو شد که خطر جان در میان نباشد
زاغ پرسید: «خوب، پس راه چاره اش چیست ؟»
شغال: «راهش این است که کسی را به جنگ بار بفرستیم که زورش به مار برسد همانطور که آدمها برای مبارزه با گرگ سگ را همراه گله می فرستند و همیشه سیاستشان این است که دو تا دشمن را به جان هم می اندازند تا یکی از آنها دیگری را از بین ببرد و خودشان در میانه سالم بمانند.»
زاغ: «از حیوانات چه کسی زورش به مار می رسد فقط گربه است که چون پنجه های تیز دارد می تواند یک دستش را روی صورت خود بگذارد و با دست دیگرش ما را بکشد اما هیچ گربه ای با ما رفیق نیست تا از او این خواهش را بکنیم»
شغال: بسیار خوب، گربه نباشد کسی دیگر باشد. تازه گربه هم که بود نمیشد که با خواهش و تمنا او را به جنگ فرستاد، هیچ وقت کارهای دنیا با خواهش و تمنا درست نمی شود، باید فکر اساسی کرد
ادامه دارد....
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
eitaa.com/Manifestly/2909 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #شغال_خردمند #قسمت ۱ (دو قسمتی) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✏️روزی روزگاری یک شغال بود که در صحرا زندگی
#کلیله_و_دمنه
#شغال_خردمند
#قسمت ۲ (آخر)
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
...زاغ:خوب، پس به عقیده تو کدامیک از حیوانات را باید به جنگ مار فرستاد
شغال:لازم نیست از حیوانات باشد، بهتر از همه آدمها هستند که می توانند مار را نابود کنند.
-آدمها؟ آدمها که دلشان به حال بچه زاغ نسوخته است که بیایند و مار را بکشند
شغال: لازم نیست که آدمها دلشان به حال بچه زاغ بسوزد بلکه کافی است دلشان به حال خودشان بسوزد چون مار دشمن مشترک زاغها و آدمهاست همین اندازه که آدمها جای خانه مار را بدانند می آیند و او را نابود می کنند
-پس می گویی باید معجزه ای بشود و یک آدم بیاید. مار را بکشد؟ آخر آدمها از کجا می دانند که ماری روی آن تپه پشت باغ است و بچه های مرا می خورد
شغال : خیلی عجله می کنی و گوش نمی دهی، ما زورمان به مار نمی رسد و باید آدمها بیایند مار را بکشند، و آدمها جای مار را نمی دانند و ما باید جایش را به آدمها نشان بدهیم
کلاغ: خوب ما که زبان آنها را نمی دانیم؟
وقتی ما زبان آنها را نمی دانیم نباید دست روی دست گذاریم و بگوییم هیچ علاجی ندارد. همه درد های دنیا علاجی دارد، فقط باید راه آن را پیدا کرد و این عقل برای این است که فکر کنیم و علاج درد هایمان را پیدا کنیم، به عقیده من بهتر از همه کارها این است که خودت پرواز کنی و بروی توی آبادی و هر جا که چیز سبک وزن گران قیمتی از مال آدمها دیدی آن را به نیش بگیری و طوری پرواز کنی که آن را ببینند. آن وقت آنها دنبال تو راه می افتند که مالشان را پس بگیرند و تو باید آن چیز را که بلند کرده ای بیاوری روی تپه و هرجا که مار را دیدی بیندازی روی مار، بقیه کارها خودش درست می شود
زاغ خوشحال شد و گفت: آفرین ! فکر خوبی کردی
زاغ فوری پرواز کرد و آمد توی آبادی در خانه ای که جمعی زنان نشسته بودند خوب نگاه کرد دید از همه چیز بهتر یک پیراهن زنانه است که هم سبک است و هم مردم آن را می بینند. فوری یک پیراهن را که در گوشه ای روی نیمکتی گذاشته بودند با نوکش گرفت و پرید و چند دور بالای سر آنها پرواز کرد. زنها که هرگز ندیده بودند یک مرغ وحشی پیراهنی را ببرد هیاهو راه انداختند و مردها را خبر کردند و گروهی دنبال زاغ راه افتادند تا ببینند کجا خسته میشود و پیراهن را ول می کند. زاغ هم آمد و آمد تا روی تپه پشت باغ انگور و همینکه به مار رسید پیراهن را روی مار انداخت. مار هم به گمان اینکه این پیراهن یک آدم است و قصد جان او را کرده دوید زیر دامن
پیراهن که او را بگزد، و مردم هم رسیدند و اول مار را کشتند بعد و هم پراهنشان را برداشتند و رفتند. زاغ هم با خیال راحت آمد به
خانه اش و از شغال تشکر کرد و گفت: «بارک الله بتو! بیخود نیست که ترا شغال خردمند نام گذاشته اند.»
✏️ رابیندرانات تاگور
📚کلیله و دمنه
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
#کلاغ_و_کبوتر
#قسمت اول (دوقسمتی)
🍃🌺🍃🌺
✏️یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.یک روز کبوتری به جوجه خود پرواز یاد می داد و نزدیک درختی رسیدند و بر شاخه ای نشستند تا بعد از رفع خستگی بروند.روی شاخه پایین تر یک لانه خالی بود.جوجه کبوتر پرید روی دیواره لانه و گفت: چه جای خوبی است،خانه ای روی درخت سبز.آشیانه مال یک کلاغ بود که آن را رها کرده بود و رفته بود و از اتفاق آن روز از آنجا می گذشت.همینکه جوجه کبوتر را در آنجا دید آمد جلو و قارقار فریاد کشید که ای مرغ خیره سر،چرا در لانه من نشسته ای و از کی اجازه گرفته ای ؟ کبوتر گفت: اجازه نگرفته ایم به لانه هم کاری نداریم،من داشتم به جوجه ام پرواز یاد می دادم و او خسته شده بود،چند دقیقه اینجا نشستیم و اگر به خاطر این بچه نبود اصلا روی درخت نمی نشستیم.ما مرغ درخت نشین نیستیم،حالا هم داریم می رویم،بیخودی هم داد و فریاد نکن. کلاغ گفت: حالا زبان درازی هم می کنی ؟ روی درخت مردم می نشینی،در لانه مردم منزل می کنی و به من می گویی داد نزنم ! شما خیلی بی جا کردید،خیلی غلط کردید اینجا نشستید.به من چه مربوط است که به بچه ات پرواز یاد می دادی یا نمی دادی،حالا هم پدرت را درمی آورم،آبرویت را می ریزم،کبوتر را چه به این غلط ها که به لانه کلاغ چپ نگاه کند ! کبوتر گفت: تو که باز هم داری فریاد می کنی ! گفتم که به لانه ات نظری نداشتیم، حالا هم داریم می رویم،اگر هم جسارتی شده شما به بزرگواری خودتان ببخشید.چرا بیخود دعوا درست می کنی.بفرما،بچه ام را برداشتم و رفتم. کلاغ دوباره فریاد کشید: بیخود نشستی بیخود هم رفتی،مگر می گذارم بروی.من الان همه مرغها را جمع می کنم،آبروی همه کبوترها را می ریزم.چه معنی دارد در خانه مردم جا خوش کنند.مگر اینجا کاروانسرا است، مگر اینجا آموزشگاه پرواز است،شما غلط کردید که روی این درخت آمدید، ای داد،ای فریاد،ای مرغها،ای پرندگان،بیایید.اینجا دعوا شده،قارقارقارقار. کلاغ،جوجه کبوتر را هم به زمین پرت کرد و داد و فریاد را از حد گذراند. کبوتر عصبانی شد و گفت: حالا که خودت غوغا دوست می داری درستت می کنم،اصلا این لانه مال خودم است،از اینجا هم نمی روم،هر کاری هم می خواهی بکن.کلاغ صدایش را بلندتر کرد و بر اثر داد و فریاد او مرغها جمع شدند و گفتند چه خبر است ؟ کلاغ گفت: این کبوتر آمده در لانه من منزل کرده،شما شاهد باشید،من او را اذیت می کنم،من او را زنده نمی گذارم. کبوتر گفت: کلاغ دروغ می گوید،این لانه مال خودم است و این کلاغ آمده بچه مرا از آن بیرون انداخته و می خواهد با داد و فریاد لانه را از چنگ من در بیاورد و شما می دانید که ظالم کیست و مظلوم کیست.مرغها از کلاغ پرسیدند تو شاهدی و سندی داری که این لانه مال تو است ؟ کلاغ گفت: ای داد،ای فریاداین چه مسخره بازی است،شاهد یعنی چه.من لانه را خودم ساخته ام.من این کبوتر را بیرون می کنم.من زیربار حرف زور نمی روم. مرغها از کبوتر پرسیدند: تو شاهدی و سندی داری که این لانه مال تو است ؟ کبوتر گفت: شاهد ندارم ولی ملاحظه می فرمایید که خانه در تصرف من است و این کلاغ می خواهد با گردن کلفتی مرا بیرون کند.شاهدش هم جوجه من است که کلاغ او را به زمین انداخته.آخر انصاف هم خوب چیزی است،شما نباید بگذارید یک کلاغ قارقار کن اینطور به من ضعیف زور بگوید.مرغها گفتند: بله،صحیح است.کلاغ حق ندارد اینطور داد و فریاد سر بدهد،پرت کردن جوجه کبوتر هم یک ظلم آشکار است.ما نمی گذاریم صحرا شلوغ شود،ما هیچ وقت از کبوتر دروغ نشنیده ایم،حق داشتن که به داد و فریاد نیست.کار حساب دارد،کلاغ اگر حرفی دارد باید برود شکایت کند تا یک قاضی به این کار رسیدگی کند.کلاغ گفت: شما هم اینطور می گویید، پس تکلیف من چه می شود.گفتند: هیچی باید بروی یک قاضی عادل پیدا کنی،مثلا هدهد که رفیق سلیمان پیغمبر است و می داند عدالت یعنی چه و هر چه او حکم کند همان است.کلاغ گفت: من هدهد را نمی شناسم.گفتند: تقصیر خودت است که اینقدر وحشی هستی وگرنه هدهد را همه می شناسند.هدهد مرغ دادگر است و کاکل به سر است و صاحب خبر است و قولش معتبر است،ما الان می رویم او را می آوریم.رفتند و هدهد را دعوت کردند و آمد و پرسید چه می گویید ؟ کلاغ گفت: من یک سال است این لانه را ساخته ام و حالا کبوتر آمده بی اجازه در آن منزل کرده.کبوتر گفت: من مدتی است در این لانه نشسته ام و هرگز هم کلاغی در آن ندیده ام.کلاغ گفت: همه مرغها شاهدند که من چقدر فریاد می کردم و چقدر ناراحت شده بودم.کبوتر گفت: همه مرغها شاهدند که من چقدر مظلوم بودم و کلاغ جوجه ام را از لانه بیرون انداخته و می خواست خودم را کتک بزند.کلاغ گفت: من اگر دنیا زیر و رو شود دست از این لانه برنمی دارم.کبوتر گفت: من اگر به حکم قاضی باشد دست برمی دارم ولی امیدوارم درباره من بی انصافی نکنند.
ادامه دارد....
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#کلاغ_و_کبوتر #قسمت اول (دوقسمتی) 🍃🌺🍃🌺 ✏️یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.یک روز کبوتری به ج
#کلاغ_و_کبوتر
#قسمت دوم ( آخر )
✏️هدهد از کلاغ پرسید: تو شاهدی و سندی داری ؟ گفت: نه.از کبوتر پرسید: تو شاهدی داری که لانه را خودت ساخته ای یا خریده ای؟ گفت:نه.هدهد از کلاغ پرسید: تو تا حالا کجا بودی ؟ کلاغ گفت: در لانه دیگرم بودم.از کبوتر پرسید: تو تا حالا کجا بودی؟ گفت:من همین جا هستم،من همین جا بودم که کلاغ آمد و جنجال درست کرد.هدهد گفت: خوب،اگر من حکمی بکنم همه قبول دارند ؟ همه مرغها هم صدا گفتند: بله قبول است،هرچه باشد ما آن را اجرا می کنیم.مرغها باید آسایش داشته باشند و آسایش مرغها وقتی به دست می آید که قانون اجرا شود.هدهد کمی فکر کرد و بعد گفت: بسیار خوب،به عقیده من باید لانه را به کبوتر واگذاریم.کلاغ آمد داد بزند ولی مرغها به او مجال ندادند و همه گفتند: بله،لانه مال کبوتر است و کلاغ ول معطل است. کلاغ وقتی دید همه اینطور می گویند فهمید که دیگر زورش نمی رسد و ساکت شد و مرغها هر کدام شرحی از وحشیگری کلاغ ها و خوبی کبوترها می گفتند و همه با هم مشغول صحبت بودند.در این موقع کبوتر آمد نزدیک هدهد و آهسته گفت: آقای قاضی،من از لطف شما متشکرم ولی می خواهم یک چیزی بپرسم چطور شد که شما حق را به من دادید در صورتی که من هم مثل کلاغ شاهدی نداشتم و هیچ کس هم حقیقت را نمی دانست.هدهد گفت: درست است،جز تو و کلاغ هیچ کس حقیقت را نمی دانست من هم نمی دانم. ولی وقتی دلیل دیگری در میان نباشد حق را به کسی می دهند که نیک نام تر باشد و اخلاقش بهتر باشد و سوء سابقه نداشته باشد و هرگز کسی از او دروغی نشنیده و ستمی ندیده باشد و تو به راستگویی معروفی و کلاغ به دروغگویی معروف است.کبوتر گفت: خیلی خوشوقتم که راست گویی و نیک نامی اینقدر فایده دارد ولی ای قاضی بدان که این لانه مال من نیست، مال کلاغ است و من دوست نمی دارم که به راستگویی معروف باشم و برخلاف آن عمل کنم.هدهد گفت: آفرین،من هم خوشوقتم که گمان من درباره تو درست بود،ولی چرا موقع محاکمه دروغ گفتی ؟ کبوتر گفت: اولا در حضور شما یک کلمه دروغ نگفتم و صورت مذاکرات حاضر است.من نگفتم خانه را ساخته ام یا خریده ام،گفتم که در آن نشسته بودم و راست می گفتم.اما پیش از آمدن شما کلاغ با جنجال بازی و داد و فریاد بیخودی مرا مجبور کرد که مثل خودش با او حرف بزنم.من داشتم به جوجه ام پرواز یاد می دادم،بچه ام خسته شده بود یک لحظه اینجا نشست و کلاغ آمد و اعتراض کرد،از او عذرخواهی کردم و خواستم بروم ولی او نگذاشت برویم و جنجال به پا کرد و خواست دعوا درست کند،من هم خواستم او را تنبیه کنم.ولی حالا که صحبت از راستی و نیک نامی من است من این نام نیک را با صد تا لانه هم عوض نمی کنم.قاضی گفت: بارک الله،حالا که اینطور است من هم ترا رسوا نمی کنم.بعد هدهد مرغها را صدا زد و گفت: همه شاهد باشید اگر کلاغ حاضر باشد از کبوتر عذرخواهی کند کبوتر حاضر است لانه را به او واگذار کند.کلاغ که دیگر چاره ای نداشت گفت: آقای قاضی من تقصیری نداشتم رسم ما قال قال و قارقار است و همه هم از صدای ما ناراحت می شوند و از ما دوری می کنند ولی ما هم بدخواه کسی نیستیم،حالا هم حاضرم معذرت بخواهم و از اینکه جوجه کبوتر را به زمین انداخته ام خیلی شرمنده ام.هدهد گفت: بسیار خوب.کبوتر لانه را به کلاغ می بخشد و تمام مرغها گفتند: آفرین بر کبوتر که اینقدر مهربان است.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃