eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
#جملات_ناب ✏️هر چقد سخت کار کنید فقیرتر خواهید شد! هوشمندانه کار کنید... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
اول (دوقسمتی) 🍃🌺🍃🌺 ✏️یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.یک روز کبوتری به جوجه خود پرواز یاد می داد و نزدیک درختی رسیدند و بر شاخه ای نشستند تا بعد از رفع خستگی بروند.روی شاخه پایین تر یک لانه خالی بود.جوجه کبوتر پرید روی دیواره لانه و گفت: چه جای خوبی است،خانه ای روی درخت سبز.آشیانه مال یک کلاغ بود که آن را رها کرده بود و رفته بود و از اتفاق آن روز از آنجا می گذشت.همینکه جوجه کبوتر را در آنجا دید آمد جلو و قارقار فریاد کشید که ای مرغ خیره سر،چرا در لانه من نشسته ای و از کی اجازه گرفته ای ؟ کبوتر گفت: اجازه نگرفته ایم به لانه هم کاری نداریم،من داشتم به جوجه ام پرواز یاد می دادم و او خسته شده بود،چند دقیقه اینجا نشستیم و اگر به خاطر این بچه نبود اصلا روی درخت نمی نشستیم.ما مرغ درخت نشین نیستیم،حالا هم داریم می رویم،بیخودی هم داد و فریاد نکن. کلاغ گفت: حالا زبان درازی هم می کنی ؟ روی درخت مردم می نشینی،در لانه مردم منزل می کنی و به من می گویی داد نزنم ! شما خیلی بی جا کردید،خیلی غلط کردید اینجا نشستید.به من چه مربوط است که به بچه ات پرواز یاد می دادی یا نمی دادی،حالا هم پدرت را درمی آورم،آبرویت را می ریزم،کبوتر را چه به این غلط ها که به لانه کلاغ چپ نگاه کند ! کبوتر گفت: تو که باز هم داری فریاد می کنی ! گفتم که به لانه ات نظری نداشتیم، حالا هم داریم می رویم،اگر هم جسارتی شده شما به بزرگواری خودتان ببخشید.چرا بیخود دعوا درست می کنی.بفرما،بچه ام را برداشتم و رفتم. کلاغ دوباره فریاد کشید: بیخود نشستی بیخود هم رفتی،مگر می گذارم بروی.من الان همه مرغها را جمع می کنم،آبروی همه کبوترها را می ریزم.چه معنی دارد در خانه مردم جا خوش کنند.مگر اینجا کاروانسرا است، مگر اینجا آموزشگاه پرواز است،شما غلط کردید که روی این درخت آمدید، ای داد،ای فریاد،ای مرغها،ای پرندگان،بیایید.اینجا دعوا شده،قارقارقارقار. کلاغ،جوجه کبوتر را هم به زمین پرت کرد و داد و فریاد را از حد گذراند. کبوتر عصبانی شد و گفت: حالا که خودت غوغا دوست می داری درستت می کنم،اصلا این لانه مال خودم است،از اینجا هم نمی روم،هر کاری هم می خواهی بکن.کلاغ صدایش را بلندتر کرد و بر اثر داد و فریاد او مرغها جمع شدند و گفتند چه خبر است ؟ کلاغ گفت: این کبوتر آمده در لانه من منزل کرده،شما شاهد باشید،من او را اذیت می کنم،من او را زنده نمی گذارم. کبوتر گفت: کلاغ دروغ می گوید،این لانه مال خودم است و این کلاغ آمده بچه مرا از آن بیرون انداخته و می خواهد با داد و فریاد لانه را از چنگ من در بیاورد و شما می دانید که ظالم کیست و مظلوم کیست.مرغها از کلاغ پرسیدند تو شاهدی و سندی داری که این لانه مال تو است ؟ کلاغ گفت: ای داد،ای فریاداین چه مسخره بازی است،شاهد یعنی چه.من لانه را خودم ساخته ام.من این کبوتر را بیرون می کنم.من زیربار حرف زور نمی روم. مرغها از کبوتر پرسیدند: تو شاهدی و سندی داری که این لانه مال تو است ؟ کبوتر گفت: شاهد ندارم ولی ملاحظه می فرمایید که خانه در تصرف من است و این کلاغ می خواهد با گردن کلفتی مرا بیرون کند.شاهدش هم جوجه من است که کلاغ او را به زمین انداخته.آخر انصاف هم خوب چیزی است،شما نباید بگذارید یک کلاغ قارقار کن اینطور به من ضعیف زور بگوید.مرغها گفتند: بله،صحیح است.کلاغ حق ندارد اینطور داد و فریاد سر بدهد،پرت کردن جوجه کبوتر هم یک ظلم آشکار است.ما نمی گذاریم صحرا شلوغ شود،ما هیچ وقت از کبوتر دروغ نشنیده ایم،حق داشتن که به داد و فریاد نیست.کار حساب دارد،کلاغ اگر حرفی دارد باید برود شکایت کند تا یک قاضی به این کار رسیدگی کند.کلاغ گفت: شما هم اینطور می گویید، پس تکلیف من چه می شود.گفتند: هیچی باید بروی یک قاضی عادل پیدا کنی،مثلا هدهد که رفیق سلیمان پیغمبر است و می داند عدالت یعنی چه و هر چه او حکم کند همان است.کلاغ گفت: من هدهد را نمی شناسم.گفتند: تقصیر خودت است که اینقدر وحشی هستی وگرنه هدهد را همه می شناسند.هدهد مرغ دادگر است و کاکل به سر است و صاحب خبر است و قولش معتبر است،ما الان می رویم او را می آوریم.رفتند و هدهد را دعوت کردند و آمد و پرسید چه می گویید ؟ کلاغ گفت: من یک سال است این لانه را ساخته ام و حالا کبوتر آمده بی اجازه در آن منزل کرده.کبوتر گفت: من مدتی است در این لانه نشسته ام و هرگز هم کلاغی در آن ندیده ام.کلاغ گفت: همه مرغها شاهدند که من چقدر فریاد می کردم و چقدر ناراحت شده بودم.کبوتر گفت: همه مرغها شاهدند که من چقدر مظلوم بودم و کلاغ جوجه ام را از لانه بیرون انداخته و می خواست خودم را کتک بزند.کلاغ گفت: من اگر دنیا زیر و رو شود دست از این لانه برنمی دارم.کبوتر گفت: من اگر به حکم قاضی باشد دست برمی دارم ولی امیدوارم درباره من بی انصافی نکنند. ادامه دارد.... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
جالبه 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۴ ای ملک جوان بخت، چون داستان پسر مباشر به پایان رسید، سلطان س
۱۲۶ 👈 ق ۲۵ امیر آمودریا هم که وعده ازدواج پریسا را به پسر دوستش، حکمران سرزمین تاتارها داده بود، وقتی با مخالفت دخترش پریسا روبه رو شد با عصبانیت به او گفت: - یا باید زن پسر فرمانروای دیار تاتارها شوی، و یا آنقدر در خانه بمانی که گیس هایت سپید و همرنگ برف زمستان شود. پریسا هم با شهامت همراه با جسارت، در پاسخ پدرش گفته بود « حاضرم پیر شده و در گوشه تنهایی بمیرم، اما ریخت این پسر را نبینم!» ولی در مقابل، تولی پسر امير دیار تاتارها چنان دلبسته و عاشق پریسا شده که گفته بود « یا پریسا یا هیچ کس ؛ زیرا من فقط باید با پریسا، دختر دوست پدرم که امیر آمودریا است ازدواج کنم.همین و بس.» و اما ای سرور شایسته من! هنگام آغاز بازی، برزو به عنوان سرپرست بازیگران چوگان، مقابل جایگاهی که امیر آمودریا و خانواده اش نشسته بودند آمد ، در برابر امیر تعظیمی کرد و چون سرش را بلند کرد، چشمش به چشم پریسا افتاد و نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد. ناگهان، سراپای وجود پریسا داغ شد. گویی آتشی سراپای وجودش را فرا گرفت. پریسا نفهمید که آن چه حالتی است که به او دست داده، اما از آن لحظه به بعد، جز برزو کس دیگری را نمی دید و با تمام جان، بازی چوگان برزو را تماشا می کرد. مادر پریسا و ملکه دربار آمودریا که کنار دخترش نشسته بود، ناگهان این زمزمه را، از زبان دخترش شنید: رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست وه که دل از من بشد، رفت به قربان دوست بر سر سودای دوست، گر برود سر ز دست پای نخواهم کشید، از سر میدان دوست و چون بازی تمام شد و برزو و دیگر چوگان بازان، اجازه رخصت خواستند، پریسا مشتاقانه و با صدای بلند گفت: - پدر جان! دستور بدهید یک بار دیگر بازی را تکرار کنند. مادر که تمام توجهش معطوف پریسا شده بود، متوجه شد که دخترش به هیچ وجه چشم از برزو برنمی دارد. چون دور دوم بازی تمام شد و هوا رو به تاریکی گذاشت، برزو و دیگر بازیگران، مقابل امیر آمودریا زمین ادب بوسیدند ، میدان را ترک کردند و رفتند. چون امیر و همسرش از جا برخاستند، پریسا همچنان چشم به دروازه میدان چوگان دوخته بود و جای قدم های برزو را نگاه می کرد. چون مادر، نهیب بر دخترش زد « که پریسا برخیز! پدر منتظر توست»، دختر گفت: - مادر سرم گیج می رود.حالم خوب نیست.لطفا زیر بازوی مرا بگیرید. و چون مادر، پریسا را با خود کشان کشان می برد، باز هم شنید که دخترش زیر لب زمزمه می کند: در خم زلف تو، پابند جنون شد دل من بی خبر از دو جهان، غرقه به خون شد دل من بعد مرگ من اگر بر سر خاکم گذری دهمت شرح که از دست تو چون شد دل من پریسا بعد از خواندن این دو بیت، از حال رفت و بر زمین افتاد. چون امیر آمودریا از همسرش پرسید چه شد که به یکباره حال پریسا این گونه به هم خورد، مادر پاسخ داد: - دیشب نزدیک سحر، گویا خنکای هوا رنجورش کرده؛ زیرا از صبح به من می گفت سرم درد می کند و تب دارم. الان هم به کنیزان دستور می دهم او را بر سر دست بلند کرده ، به سرای برده و در بسترش بگذارند. بلافاصله هم، حکیم مخصوص را خبر خواهم کرد. سرور و شوهر م، خیالشان راحت باشد. چون امیر دور شد و کنیزان ، پریسا را بر دوش نهادند و به سوی سرای مخصوص بردند، مادر کف یک دست بر پشت دست دیگر خود کوبید و گفت: - وای بر من اگر دخترم عاشق این پسرک چوگان باز شده باشد. و خود متفکر و درهم ریخته، به دنبال کنیزان که پریسا را بر دوش داشتند روان شد. ادامه دارد 🚩 @Manifestly
✏️انسانها شکست نمیخورند بلکه تنها از تلاش کردنشان دست می کشند! 👤ارنست همینگوی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
دختر ترشیده✏️ 🍃🌺🍃🌺 پری ترشيده بود. 38 سال داشت و سالها بود که توی بايگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش اين بود که نامه های رسيده را دسته بندی و بايگانی می کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. يکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکی سر و سری پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گريان ديدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذيی پاک می کرد. اين اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخری ها اتفاق عجيب غريبی افتاد. صبح ها آقايی پری را می رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمين راه نمی رود. . . با اينکه بايگانی کار زيادی نداشت اما پری دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف می رفت، سر ميز دوستانش می ايستاد و اغلب اين جمله را می شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامی داشت يا اثر نيروبخشی روی ديگران می گذاشت. اين روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سايه ملايم آبی روی پلک هايش می زد که او را بيشتر شبيه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دير چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشيد. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حيا سراغ پری را می گرفت. همه انگار در اين شادی رابطه با آنها شريکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پری الان مياد، اتاق آقای رئيسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشيده و موهايی بين بور و خرمايي روی صندلی می نشست و به کسي نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمين تا پری بيايد. وقتی پری از اتاق رئيس می آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتی وصف ناپذير می گفت؛ «خوبي الان ميام.» می رفت و کيفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بيرون. اين حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به ميان می آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز تابستانی عروسی در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتی رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبی در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پری با اين بر و رو می تواند شوهر به اين شاخی پيدا کند، پس جای اميدواری برای بقيه بسيار بيشتر است. آقابهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی ديالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می ديد بالاخره تکه يی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد. قرار بود پول هايشان را روی هم بگذارند و يک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنيم. حتی می ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقای رئيس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمياد، کسی رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يی شيرينی. ته چشم هايش پر از اشک بود. شيرينی را به همه حتی به آقاي رئيس تعارف کرد. منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهای زندگيم بود.» قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت. ما فهميديم راست می گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماه ها روی ابرها بوديم و با حال و هوای پری حال می کرديم. ✏️احمد غلامی 📚آدم ها 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️برد پیت پیش از بازیگری، در کنار گارسونی و رانندگی در لباس مرغ برای فروشگاه زنجیره‌ای "El Pollo Loco" تبلیغ می‌کرده! هیچ #موفقیت ای تصادفی بدست نیومده! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۵ امیر آمودریا هم که وعده ازدواج پریسا را به پسر دوستش، حکمران
۱۲۷ 👈ق ۲۶ پریسا را به سرای مخصوص و به اتاق خودش بردند. ملکه بلافاصله دستور داد پزشک مخصوص دربار را بر بالین پریسا حاضر کنند. چون پزشک آمد، مادر پریسا بدون آنکه اشاره ای به حضور برزوی چوگان باز در مقابل پریسا کرده، یا صحبتی از تلاقی نگاه آن دو، و اشعاری را که پریسا بعد از تلاقی نگاهها زیر لب زمزمه کرد بنماید، فقط گفت: - امروز دخترم در میدان بازی چوگان، هنگام تماشا حالش به هم خورد و این گونه که می بینید، در حالت اغما فرو رفت. ملکه نخواست پزشک مخصوص دربار از آن ماجرا چیزی بداند ؛ زیرا بسیار واهمه داشت از آنکه پدر پریسا بوئی از ماجرا ببرد. قبلا به عرض سلطان رساندم که امیر آمودریا، دخترش را نامزد تولی، پسر سرزمین تاتارها کرده بود، ولی زمانی که شنید پریسا در جواب گفته « اگر پدرم بخواهد مرا به اجبار شوهر داده و به عقد پسر دوستش، که اصلا هم دوستش ندارم در آورد، خود را خواهم کشت» ، بسیار عصبانی و خشمگین شد و اگر مادر پریسا مانع نشده بود، چه بسا که امیر آمودریا عکس العمل شدیدی نسبت به دخترش نشان می داد. باری، پزشک شروع به مداوای عارضه های عادی و معمولی، مثل سرماخوردگی و سردی کردن و خستگی دماغی و غیره کرد که هیچ کدام از آنها اثربخش نبود. پزشک و مادر پریسا، درست یک شبانه روز بر بالای سر دختر نشستند. پزشک تقریبا دستپاچه شده از ترس سلطان، در طول آن بیست و چهار ساعت پر از دلهره و اضطراب،هر کاری که می توانست انجام داد. پادشاه هم چندین بار به عیادت دخترش آمد و هر بار به پزشک مخصوص خود، تأکید می کرد و می گفت: - اگر لازم می بینید، حکیمان حاذق دیگر را حتی از کشورهای همسایه خبر کنید. پزشک هم، هر بار عرض می کرد: - قربان! اندک زمانی دیگر فرصت بدهید. اما هرچه پزشک بیشتر کوشید ، کمتر نتیجه گرفت؛ تا اینکه در مرتبه آخر و نزدیک های غروب روز بعد، ناگهان شاه از کوره در رفت و بر سر همسرش فریاد کشید: - نکند این ابله دیوانه، خودکشی کرده باشد و زهر ماری خورده باشد؟ که پزشک ، هنوز صحبت و سؤال پادشاه تمام نشده گفت: - قربان! بنده معده خاتون کوچک را هم، شستشو داده ام. هیچگونه اثری از سم و زهر ، که خدای ناکرده خورده باشند مشاهده نشد. خاتون کوچک در حالت اغما فرو رفته اند. خاطر مبارک آسوده باشد، این حالت کشنده نیست. عجیب آنکه در همان موقع، پریسا در رختخواب حرکتی کرد و خیلی آهسته و زیر لب، این بیت را که فقط مادرش شنید خواند مریض عشق را نَبوَد دوایی غیر جان دادن مگر وصل تو سازد چارهْ درد انتظارم را توجه همه، به نجوای زیر لب پریسا جلب شد. پادشاه شعف زده از همسرش پرسید « چی گفت؟ مثل اینکه به هوش آمد! » که ملکه پاسخ داد: - سرور من، هذیان گفت. هنوز به هوش نیامده. باز هم زمان لازم است.البته خیالمان راحت شد.... و چون قصه بدینجا رسید، خیال شهرزاد هم راحت شد که در آن سحرگاه سرش زیر تیغ جلاد نمی رود؛ زیرا سلطان شهباز را خواب ربوده و با خود برده بود. @Manifestly
✏️وقتی همه خوابن برای رویاهات تلاش کن و وقتی همه یه زندگی معمولی دارن تو از رویاهات لذت ببر 👤دیوید بکهام 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
خاطره ای از یک پزشک✏️ 🍃🌺🍃🌺 سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛ کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود. دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است. آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند. جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛ او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است! گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد. (دو ریالی صلواتی موجود است) باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم... گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟ با کمال سادگی گفت: ۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم. مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد، در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم . احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم . آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم . این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد. من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم... به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم. گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمیدانید چقدر ثواب دارد! صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم. دگرگون شده بودم ، ما کجا اینها کجا؟! از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛ <شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم> دوستان و آشنایان طعنه ام زدند، اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی: گفت باور نمی کردم که تو را بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفت این شرط آدمیت نیست مرغ تسبیح گوی و ما خاموش 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#کلاغ_و_کبوتر #قسمت اول (دوقسمتی) 🍃🌺🍃🌺 ✏️یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.یک روز کبوتری به ج
دوم ( آخر ) ✏️هدهد از کلاغ پرسید: تو شاهدی و سندی داری ؟ گفت: نه.از کبوتر پرسید: تو شاهدی داری که لانه را خودت ساخته ای یا خریده ای؟ گفت:نه.هدهد از کلاغ پرسید: تو تا حالا کجا بودی ؟ کلاغ گفت: در لانه دیگرم بودم.از کبوتر پرسید: تو تا حالا کجا بودی؟ گفت:من همین جا هستم،من همین جا بودم که کلاغ آمد و جنجال درست کرد.هدهد گفت: خوب،اگر من حکمی بکنم همه قبول دارند ؟ همه مرغها هم صدا گفتند: بله قبول است،هرچه باشد ما آن را اجرا می کنیم.مرغها باید آسایش داشته باشند و آسایش مرغها وقتی به دست می آید که قانون اجرا شود.هدهد کمی فکر کرد و بعد گفت: بسیار خوب،به عقیده من باید لانه را به کبوتر واگذاریم.کلاغ آمد داد بزند ولی مرغها به او مجال ندادند و همه گفتند: بله،لانه مال کبوتر است و کلاغ ول معطل است. کلاغ وقتی دید همه اینطور می گویند فهمید که دیگر زورش نمی رسد و ساکت شد و مرغها هر کدام شرحی از وحشیگری کلاغ ها و خوبی کبوترها می گفتند و همه با هم مشغول صحبت بودند.در این موقع کبوتر آمد نزدیک هدهد و آهسته گفت: آقای قاضی،من از لطف شما متشکرم ولی می خواهم یک چیزی بپرسم چطور شد که شما حق را به من دادید در صورتی که من هم مثل کلاغ شاهدی نداشتم و هیچ کس هم حقیقت را نمی دانست.هدهد گفت: درست است،جز تو و کلاغ هیچ کس حقیقت را نمی دانست من هم نمی دانم. ولی وقتی دلیل دیگری در میان نباشد حق را به کسی می دهند که نیک نام تر باشد و اخلاقش بهتر باشد و سوء سابقه نداشته باشد و هرگز کسی از او دروغی نشنیده و ستمی ندیده باشد و تو به راستگویی معروفی و کلاغ به دروغگویی معروف است.کبوتر گفت: خیلی خوشوقتم که راست گویی و نیک نامی اینقدر فایده دارد ولی ای قاضی بدان که این لانه مال من نیست، مال کلاغ است و من دوست نمی دارم که به راستگویی معروف باشم و برخلاف آن عمل کنم.هدهد گفت: آفرین،من هم خوشوقتم که گمان من درباره تو درست بود،ولی چرا موقع محاکمه دروغ گفتی ؟ کبوتر گفت: اولا در حضور شما یک کلمه دروغ نگفتم و صورت مذاکرات حاضر است.من نگفتم خانه را ساخته ام یا خریده ام،گفتم که در آن نشسته بودم و راست می گفتم.اما پیش از آمدن شما کلاغ با جنجال بازی و داد و فریاد بیخودی مرا مجبور کرد که مثل خودش با او حرف بزنم.من داشتم به جوجه ام پرواز یاد می دادم،بچه ام خسته شده بود یک لحظه اینجا نشست و کلاغ آمد و اعتراض کرد،از او عذرخواهی کردم و خواستم بروم ولی او نگذاشت برویم و جنجال به پا کرد و خواست دعوا درست کند،من هم خواستم او را تنبیه کنم.ولی حالا که صحبت از راستی و نیک نامی من است من این نام نیک را با صد تا لانه هم عوض نمی کنم.قاضی گفت: بارک الله،حالا که اینطور است من هم ترا رسوا نمی کنم.بعد هدهد مرغها را صدا زد و گفت: همه شاهد باشید اگر کلاغ حاضر باشد از کبوتر عذرخواهی کند کبوتر حاضر است لانه را به او واگذار کند.کلاغ که دیگر چاره ای نداشت گفت: آقای قاضی من تقصیری نداشتم رسم ما قال قال و قارقار است و همه هم از صدای ما ناراحت می شوند و از ما دوری می کنند ولی ما هم بدخواه کسی نیستیم،حالا هم حاضرم معذرت بخواهم و از اینکه جوجه کبوتر را به زمین انداخته ام خیلی شرمنده ام.هدهد گفت: بسیار خوب.کبوتر لانه را به کلاغ می بخشد و تمام مرغها گفتند: آفرین بر کبوتر که اینقدر مهربان است. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۷ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۶ پریسا را به سرای مخصوص و به اتاق خودش بردند. ملکه بلافاصله دس
۱۲۹ 👈ق ۲۷ و اما ای ملک جوان بختی که از هوش و درایت، سرآمد دوران و در تدبیر و سیاست برتر از اقرانی، دیشب قصه تازه آغاز شده پریسا دختر امیر آمودریا به آنجا رسید که... مادر یا ملکه دربار، در پاسخ همسرش گفت: - قربان هنوز به هوش نیامده، باز هم زمان لازم است. البته خیالمان راحت شد. باری، پدر پریسا یا امیر آمودریا رفت. پزشک مخصوص هم که بیست و چهار ساعت، کنار تخت پریسا سر پا ایستاده بود، بعد از دادن دستورات لازم به ملکه، برای استراحت به خانه اش رفت. چون چراغ ها خاموش شد و همه به خواب رفتند، ملکه حاجب مخصوص خودش را صدا زد و در حالی که به او سفارش می کرد اطراف را خوب بررسی کند تا گوش نامحرمی شنونده حرفهایش نباشد، گفت: - اگر آنچه را که الان می شنوی، جایی درز پیدا کند، دستور می دهم سرت را ببرند. هم الان با یک کیسه پر از سکه های زر، به خانه برزو، چوگان باز شهر می روی و از او خواهش میکنی که چند دقیقه ای به قصر بیاید. به او بگو، هیچ کس با شما هیچ کاری ندارد. فقط می آید و چند دقیقه ای در اتاقی می نشیند و دوباره به خانه بر می گردد. برای اینکه نترسد، به او از طرف من امان بده. یادت باشد که هیچ کس نباید متوجه آمدن او همراه تو به دربار شود. برزو را حتما از در پنهانی وارد قصر بنما. چون حاجب برای اجرای فرمان خاتون خود از اتاق خارج شد، ملکه زیر لب گفت: - من دختر خودم را خوب می شناسم. شامه ای بسیار قوی دارد. اگر برزو آمد، او را چند دقیقه ای پشت آن پرده که در این سویش پریسا بیهوش افتاده می نشانم. تصورم این است، چون بوی معشوق به مشام دخترم برسد، حالش بهبود پیدا کند. و اما حاجب در آن نیمه شب ، خود را به در خانه برزوی چوگان باز یا برزوی گونی فروش شهر رساند و دق الباب کرد. چون برزو به در خانه آمد، حاجب یک کیسه پر از سکه های زر به برزو داد و حاجت خود را به او گفت. برزو پاسخ داد: - انشاء الله خير است. چون این موقع شب که وقت بازی چوگان نیست نمی دانم خاتون دربار با من چه کار دارد. خدا عالم است. بسیار خب، توکل بر خدا می کنم و می آیم ، البته بدون آنکه بپرسم موضوع چیست، زیرا کار بزرگان، هیچ وقت بدون حکمت نیست. اما از پذیرفتن کیسه پر از سکه های طلا معذورم، زیرا اگر کارتان خیر باشد و حضور من، این موقع شب، در دربار لازم و واجب باشد، من حق ندارم، در مقابل کار خیری که انجامش وظیفه من است، از بندگان خدا طلب اجرت کنم، که خداوند خود به موقعش اجر مرا خواهد داد. اگر هم شری در بین باشد، من هرگز حاضر نیستم زر بستانم و با برپا کننده شر شریک شوم. باری، برزوی بی خبر از همه جا در آن شب تاریک وارد قصر شد و با راهنمایی حاجب مخصوص ملکه، به پشت پرده ای که در آن سویش پریسا خوابیده بود هدایت شد. چون روی تختی نشست و مشغول خوردن انارهای دانه کرده شد، ناگهان صدای ناله و ضعیفی را شنید که این ابیات را می خواند دلم فتاده بر آن زلف پر شکن که تو داری قرار برده زمن، آن لب و دهن که تو داری زبوی پیرهنت زنده می شود دل مرده چه حکمت است در این بوی پیرهن که تو داری آری ، چون بوی معشوق به مشام پریسای عاشق رسید و او را از حالت اغما به هوش آورد، آن ابیات را زمزمه کرد. ملکه به حاجب اشاره کرد که به برزو بگوید دیگر کاری با او ندارند و با تشکر بسیاری از در مخفی، همان طور که آمده بود روانه اش کنند. حاجب به نزد برزو رفت و گفت: - هر وقت شربت خود را میل کردید، می توانید تشریف ببرید. برزو در حالی که می گفت « ما که حق دخالت در کار بزرگ ترها و امور امرا و تصمیم پادشاهان را نداریم، اما حیرت زده آمدم و حیرت زده تر می روم. الهی که این آمدن و رفتن ما شری نداشته باشد که دامان کسی را بگیرد.» از همان در مخفی، از دربار خارج شد و به خانه اش رفت. اما پریسا دقایقی بعد از خواندن آن دو بیت باز هم به حال اغما در آمد و از هوش رفت... ادامه دارد @Manifestly