eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️بهانه ها همیشه وجود دارند اما فرصت ها نه.. 🍃 🍂🍃 🍁 @Manifestly 🍂🍃
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستان امروز که در مورد نحوه مبارزه با دشمن هست 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر
۱ (دو قسمتی) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✏️روزی روزگاری یک شغال بود که در صحرا زندگی می کرد، در میان حیوانات اینطور معروف بود که این شغال باتجربه و چیز فهم است. گرچه شغال دشمن خروس و مرغها است اما حیوانات وحشی دیگر از شغال نمی ترسیدند و هر وقت کار مهمی پیش می آمد با او مشورت می کردند. یکی از کسانی که با شغال آشنا بود زاغی بود که در کوه خانه کرده و در شکاف سنگی آشیانه داشت و با شغال دوست بود و هر وقت شغال به آنجا می رسید قدری می نشست و از همه چیز و همه جا صحبت می کردند. یک روز که شغال در کوه گردش می کرد دید که زاغ خیلی غمگین است. بعد از سلام شغال پرسید: «چطوری؟ می بینم اوقاتت تلخ است مگر اتفاق تازه ای افتاده که ماتم گرفته ای؟» زاغ جواب داد: «ای رفیق مهربان، چه بگویم که دلم خون است. یک حیوان بدجنس و بی انصاف در این کوه پیدا شده که روزگار مرا سیاه کرده است.» شغال پرسید: «کدام حیوان؟ چه کارت کرده؟ اگر زور من می رسد بگو تا پوست از تنش بکنم.» زاغ گفت: «نه زورت نمی رسد، دشمن من یک مار است که در تپه پشت باغ خانه کرده و هر چند وقت می آید یکی از بچه های مرا می خورد. زور تو هم به او نمی رسد، چون اگر بخواهی با او بجنگی ممکن است تو را نیش بزند و هلاک کند چونکه تو فقط با دندانهایت می توانی جنگ کنی و مار ممکن است لب ترا بگزد.» شغال پرسید: «خوب، زور خودت هم که به مار نمی رسد پس می خواهی چه کار کنی؟» زاغ گفت: «من تصمیم دارم انتقام خودم را از مار بگیرم و اگر موفق شدم بعدش خیالم راحت باشد، بالاخره مرگ یک بار و شیون یک بار. اگر من همیشه از ترس جان ساکت بنشینم هیچ وقت از شر آزار و اذیت مار در امان نخواهم بود.» شغال گفت: آخر تو نمی توانی با او بجنگی زاغ گفت: صحیح است ولی من هم این قدر ساده و هالو نیستم که بروم به مار بگویم «ای مار تکان نخور که من می خواهم ترا بکشم»، بلکه میخواهم یک روز که مار خوابیده و در خواب است ناگهان بر سر او حمله کنم و با ضربه ی نوک خود چشمش را کور کنم و پرواز کنم تا دیگر نتواند خانه مرا پیدا کند و فرزندان و نور چشمان مرا آزار برساند. به عقیده تو این فکر فکر خوبی نیست؟» شغال گفت: نه، در این کار احتمال موفقیت کم است. اگر مار بیدار شود و ترا ببیند بر فرض که نتواند هلاکت کند،بعد از آن بیشتر با تو دشمن میشود آن وقت با فکر انتقامجویی بیشتر اذیتت خواهد کرد و پیران قدیم گفته اند با دشمن طوری باید روبرو شد که خطر جان در میان نباشد زاغ پرسید: «خوب، پس راه چاره اش چیست ؟» شغال: «راهش این است که کسی را به جنگ بار بفرستیم که زورش به مار برسد همانطور که آدمها برای مبارزه با گرگ سگ را همراه گله می فرستند و همیشه سیاستشان این است که دو تا دشمن را به جان هم می اندازند تا یکی از آنها دیگری را از بین ببرد و خودشان در میانه سالم بمانند.» زاغ: «از حیوانات چه کسی زورش به مار می رسد فقط گربه است که چون پنجه های تیز دارد می تواند یک دستش را روی صورت خود بگذارد و با دست دیگرش ما را بکشد اما هیچ گربه ای با ما رفیق نیست تا از او این خواهش را بکنیم» شغال: بسیار خوب، گربه نباشد کسی دیگر باشد. تازه گربه هم که بود نمیشد که با خواهش و تمنا او را به جنگ فرستاد، هیچ وقت کارهای دنیا با خواهش و تمنا درست نمی شود، باید فکر اساسی کرد ادامه دارد.... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃 eitaa.com/Manifestly/2909 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃 ✏️روزی، مردی تاجر یک دلار در جعبه ی مقابل گدایی انداخت که مداد می فروخت و با عجله به سمت ایستگاه رفت و سوار قطار شد. اما ناگهان از قطار پیاده شد و چند مداد از داخل جعبه ی مرد گدا برداشت و گفت: ”امیدوارم از این کار من بدت نیامده باشد. تو هم مثل من یک تاجری، داری چیزی می فروشی که قیمتش بسیار عادلانه است.” سپس با عجله به طرف ایستگاه رفت و سوار قطار بعدی شد. چند ماه بعد، در یک مناسبت اجتماعی، مردی بسیار با شخصیت و شیک پوش نزد تاجر رفته و خود را معرفی کرد و گفت: ”شاید مرا به خاطر نداشته باشید، ولی من هیچ وقت شما را از یاد نمی برم. شما عزت نفس از دست رفته ی مرا به من برگرداندید. من گدایی بیش نبودم. شما از راه رسیدید و گفتید که من هم به نوبه ی خود تاجرم.” 🔻انسان بزرگ کسی است که دیگران در نزد وی احساس بزرگی کنند. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید عالیه😂 چطوری از خریدن طلا برای خانوما فرار کنیم این روش خیلی سخته ولی با این قیمت ها ارزش داره😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۱ #شایان_گوهری👈 قسمت ۳۱ (آخر) من از یک طرف توسط پشوتن امیرزاده سرزمین بخارائی، تعریف
۱۰۲ 👈ق ۱ شهرزاد قصه گو داستان کوتوله دلقک را اینگونه برای پادشاه تعریف کرد: 🚩و اما ای ملک جوان بخت، در دوران دور و سالیان گذشته، در سرزمین چین، پادشاهی دلقکی داشت با قامتی خمیده و قدی کوتاه و قیافه ای مضحک، که حرکات ساده لوحانه و رفتار کودکانه اش عبوس ترین آدم ها را به خنده وامی داشت و خشمگین ترین چهره ها را به متانت و آرامش سوق می داد ؛ بخصوص وقتی که دلقک سر حال بود، صداهای عجیب و غریبی هم از خود در می آورد و در برابر سؤالاتی که از او می شد، جواب های سر بالا و بی سروتهی هم می داد. بخصوص آن زمانی که سر به سر اطرافیان پادشاه میگذاشت و ادای آن ها را در می آورد و شاه را می خنداند، بیشتر عزیز می شد و مورد توجه فراوانتر سلطان قرار می گرفت ؛ تا اینکه یکبار، اختیار از دست کوتوله دلقک بیچاره در رفت. او پشتش را به سلطان کرد و رفتاری نمود و صدائی غیر از مجرای دهان، از وی خارج شد! ناگهان سلطانی که در حال قهقهه زدن بود، از کوره در رفت و فریاد کشید: - این احمق جسور را از جلوی چشم من دور کنید! اصلا او را از دربار من بیرون بیندازید که دیگر از دیدن ریختش، حالم به هم می خورد! درباریان و اطرافیان همواره نیش زبان خوردهٔ منتظر چنین دستور، کوتوله دلقک بیچاره را کتک مفصلی زدند و از دربار بیرونش کردند. دلقک بدبخت کتک خورده، در گوشه کوچه ای نشسته و زار زار گریه میکرد. آخر، گریه کردن دلقک کوتوله هم، به نوعی مخصوص خود بود و هر کس آن گونه گریه کردن را می دید، محال بود که خنده اش نگیرد! اما ای حضرت سلطان، بشنوید از مرد خیاطی که او در همان شهر زندگی می کرد و چون خياط مخصوص دربار بود، روزگاری خوش و زندگانی مرفهی هم داشت. از قضا در همان روز، مرد خیاط و همسرش، به قصد تفریح و تفرج و همچنین خرید مایحتاج از خانه خارج شده و از دکان طباخی شهر، ماهی سرخ کرده ای خریده و در حال برگشت به خانه بودند که چشم زن مرد خیاط به کوتوله دلقک گریان افتاد. او بنای خندیدن را گذاشت ، از رفتن باز ایستاد و به قول معروف در جای خود میخکوب شد. شوهر یا همان مرد خیاط چینی، همسرش را صدا زد و علت ایستادنش را پرسید که پاسخ شنید: - اگر می خواهی به دنبالت بیایم، باید اجازه دهی که من، این کوتوله مضحک را هم با خود به خانه بیاورم. بالاخره پافشاری های زن، در مرد خیاط مؤثر افتاد و شوهر از کوتوله پرسید: - آیا حاضری که همراه ما به خانه مان بیائی؟ که کوتوله دلقک از خدا خواسته، با سر، جواب مساعد داد و شادمانه از اینکه در آن شب سرد زمستانی، سقفی برای خوابیدن پیدا کرده به دنبال مرد خیاط و همسرش روان شد و برای اینکه تشکر خود را ابراز کند، صداهائی از دهان خود درآورد و حرکاتی را انجام داد که باز به قول معروف، زن و شوهر از خنده روده بر شدند. چون آنها به خانه رسیدند، سفره ای پهن کردند و ماهی خریداری شده بریان را با نان و لیموترش در وسط آن نهادند. قبل از آنکه خود شروع به خوردن کنند، زن تکه ای بزرگ از ماهی بریان را با تیغ و استخوان برید ، آن را به دست کوتوله دلقک داد و گفت: - این تکه مال تو ، اما شرطش این است که آن را یک نفس و نجوئيده فرو دهی. و دلقک آن تکه بزرگ ماهی را گرفت و به دهان برد... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
✏️انسانها نمیدانند که "تجربه" نوعی شکست است. انگار باید همه چیزشان را از دست بدهند، تا ذره ایی بفهمند... 👤آلبر کامو 🔻پ.ن: از تجربه دیگران استفاده کنید 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #شغال_خردمند #قسمت ۱ (دو قسمتی) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✏️روزی روزگاری یک شغال بود که در صحرا زندگی
۲ (آخر) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ...زاغ:خوب، پس به عقیده تو کدامیک از حیوانات را باید به جنگ مار فرستاد شغال:لازم نیست از حیوانات باشد، بهتر از همه آدمها هستند که می توانند مار را نابود کنند. -آدمها؟ آدمها که دلشان به حال بچه زاغ نسوخته است که بیایند و مار را بکشند شغال: لازم نیست که آدمها دلشان به حال بچه زاغ بسوزد بلکه کافی است دلشان به حال خودشان بسوزد چون مار دشمن مشترک زاغها و آدمهاست همین اندازه که آدمها جای خانه مار را بدانند می آیند و او را نابود می کنند -پس می گویی باید معجزه ای بشود و یک آدم بیاید. مار را بکشد؟ آخر آدمها از کجا می دانند که ماری روی آن تپه پشت باغ است و بچه های مرا می خورد شغال : خیلی عجله می کنی و گوش نمی دهی، ما زورمان به مار نمی رسد و باید آدمها بیایند مار را بکشند، و آدمها جای مار را نمی دانند و ما باید جایش را به آدمها نشان بدهیم کلاغ: خوب ما که زبان آنها را نمی دانیم؟ وقتی ما زبان آنها را نمی دانیم نباید دست روی دست گذاریم و بگوییم هیچ علاجی ندارد. همه درد های دنیا علاجی دارد، فقط باید راه آن را پیدا کرد و این عقل برای این است که فکر کنیم و علاج درد هایمان را پیدا کنیم، به عقیده من بهتر از همه کارها این است که خودت پرواز کنی و بروی توی آبادی و هر جا که چیز سبک وزن گران قیمتی از مال آدمها دیدی آن را به نیش بگیری و طوری پرواز کنی که آن را ببینند. آن وقت آنها دنبال تو راه می افتند که مالشان را پس بگیرند و تو باید آن چیز را که بلند کرده ای بیاوری روی تپه و هرجا که مار را دیدی بیندازی روی مار، بقیه کارها خودش درست می شود زاغ خوشحال شد و گفت: آفرین ! فکر خوبی کردی زاغ فوری پرواز کرد و آمد توی آبادی در خانه ای که جمعی زنان نشسته بودند خوب نگاه کرد دید از همه چیز بهتر یک پیراهن زنانه است که هم سبک است و هم مردم آن را می بینند. فوری یک پیراهن را که در گوشه ای روی نیمکتی گذاشته بودند با نوکش گرفت و پرید و چند دور بالای سر آنها پرواز کرد. زنها که هرگز ندیده بودند یک مرغ وحشی پیراهنی را ببرد هیاهو راه انداختند و مردها را خبر کردند و گروهی دنبال زاغ راه افتادند تا ببینند کجا خسته میشود و پیراهن را ول می کند. زاغ هم آمد و آمد تا روی تپه پشت باغ انگور و همینکه به مار رسید پیراهن را روی مار انداخت. مار هم به گمان اینکه این پیراهن یک آدم است و قصد جان او را کرده دوید زیر دامن پیراهن که او را بگزد، و مردم هم رسیدند و اول مار را کشتند بعد و هم پراهنشان را برداشتند و رفتند. زاغ هم با خیال راحت آمد به خانه اش و از شغال تشکر کرد و گفت: «بارک الله بتو! بیخود نیست که ترا شغال خردمند نام گذاشته اند.» ✏️ رابیندرانات تاگور 📚کلیله و دمنه 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: روزی دو فرشته از آسمان به زمین می آمدند که یکدیگر را ملاقات کردند. یکی به دیگری گفت: «برای چه کاری فرو می آیی؟» او پاسخ داد: «خداوند، مرا مأمور کرده است که به دریای نیل بروم و یک ماهی نادر را برای حاکمی ستمگر که به آن میل پیدا کرده است بالا بیاورم، تا او در کفرش به نهایت آرزوی دنیایی برسد. تو برای چه کاری می روی؟» فرشته دیگر پاسخ داد: «من مامورم کاری شگفت انگیزتر از کار تو انجام دهم! به سوی بنده مؤمنی می روم که روزه دار و نمازگزار بوده و دعا و صدایش در آسمان شناخته شده است. می روم تا ظرف غذایش را که برای افطار آماده کرده است، بریزم تا به نهایت آزمون در ایمانش برسد... بنابراین هر بلایی که برای آزمودگی مؤمن به او می رسد، آثار پر برکت آن برایش ذخیره می شود. خداوند میفرماید: ای محمد! اگر بنده ای را دوست بدارم، او را با سه چیز مواجه می سازم: دلش را غمگین، بدنش را بیمار و دستش را از بهره دنیا تهی می کنم... و آن گاه که بر بنده ای خشم گیرم، او را با سه حالت همراه می کنم: دلش را شاد، بدنش را سلامت و دستش را از بهره های دنیا پر میکنم. 📚اصول کافی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۲ #کوتوله_دلقک 👈ق ۱ شهرزاد قصه گو داستان کوتوله دلقک را اینگونه برای پادشاه تعریف
۱۰۳ 👈 ق ۲ همسر مرد خیاط برای آنکه مبادا دلقک تکه ماهی تیغ دار را از دهان خود بیرون بیندازد، و یا آنکه آن را بجود و فرو دهد، یک دست بر پشت کوتوله گذاشت و با دست دیگر، جلوی دهانش را گرفت و او را ناگزیر از فرو دادن یكباره کرد. آن لقمه بزرگ تیغ دار، در گلوی کوتوله دلقک گیر کرد و او را خفه نمود. چون آنها دیدند که دلقک بیچاره بخت برگشته قالب تهی کرد و مرد، مرد خیاط رنگ از رخسارش پرید ، چون فنر از جا جهيد و فریاد کشان گفت: - زن! بیچاره شدیم که این مردک نزد ما در این خانه جان داد، و تصور هم نمیکنم بی صاحب باشد. وای بر ما اگر وی همان دلقک معروف دربار باشد. زن چون آن وضع را دید و آن سخنان را از شوهرش شنید، از ترس چون بید لرزید و ناله کنان گفت: - پس چرا تعلل میکنی؟ چرا گیج و مات مرا نگاه می کنی؟ زودتر دست به کار شو و سستی مکن و وقت را از دست مده. مگر نشنیده ای که گفته اند «آن مکن در عمل، که آخر کار خوار و مذموم و متهم باشی در همه حال عاقبت بین باش تاهمه وقت محترم باشی» مرد خیاط، مستأصل و درمانده فریاد کشید: - به جای شعر خواندن و نصیحت کردن، بگو تا چه کنم؟! زن، فوری گفت برو یک چادر شب بیاور و این بخت برگشته مرده را در چادر شب بپیچ، که من آن را در بغل گرفته و تو هم راه خانه طبيب شهر را در پیش بگیر. هر که در طول راه، از تو سؤالی کرد، بگو فرزندمان حالش به هم خورده و او را نزد طبیب شهر می بریم. مرد خیاط درمانده خودباخته برخاست ، چادر شبی آورد و کوتوله مرده را داخل آن پیچید و زیر بغل زن نهاد و دوتائی از خانه بیرون شده و شتابان رو به سوی خانه طبيب نهادند. شحنه هائی که در آن موقع شب آنها را می دیدند و از خیاط می پرسیدند درون بسته تان چیست و قصدتان چه و مقصدتان کجاست، زن و مرد هر دو، یک صدا و با هم می گفتند: - کودکمان از شدت تب بی هوش شده و او را به خانه طبيب شهر می بریم. بالاخره مرد خیاط و زنش، با چادر شبی که دلقک بخت برگشته بیچاره در آن پیچیده شده بود، به در خانه طبیب رسیده و دق الباب کردند.بیرون شده و شتابان رو به سوی خانه طبيب نهادند شحنه هائی که در آن موقع شب آنها را می دیدند و از خیاط می پرسیدند درون بسته تان چیست و قصدتان چه و مقصدتان کجاست، زن و مرد هر دو، یک صدا و با هم می گفتند کودکمان از شدت تب بی هوش شده و او را به خانه طبيب شهر می بریم بالاخره مرد خیاط و زنش، با چادر شبی که دلقک بخت برگشته بیچاره در آن پیچیده شده بود، به در خانه طبیب رسیده و دق الباب کردند. کنیزکی سیاه، در را باز کرد و پرسید: - چه پیش آمده که این موقع شب به سراغ طبيب آمده اید؟ زن گفت: - بچه ام تب کرده و بیهوش شده. برای آنکه سرما نخورد او را لای این چادر شب پیچیده ایم. این دو سکه زر را از ما بگیر ، با عذرخواهی تمام به آقای طبیب بده و از او خواهش کن که جهت معالجه این کودک بی گناه، از بستر برخیزد. ضمنا این یک سکه هم، به پاس قدردانی و تشکر، از آن خودت باشد. چون کنیزک سکه ها را گرفت و برای بیدار کردن طبیب به درون خانه رفت، زن کوتوله دلقک بی جان را در حالت نشسته به دیوار هشتی خانه تکیه داد ، چادر شب را بر سرش انداخت و به شوهرش گفت: - عجله کن که باید هر چه زودتر از اینجا دور شویم ؛ زیرا اگر این دلقک، همان طور که حدس زدی کوتوله معروف دربار پادشاه باشد، ایستادن همان و زیر تیغ جلاد دربار جان دادن همان. بعد از گفتن آن عبارت، زن و مرد، شتابان در تاریکی کوچه ناپدید شدند... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود» 👤 شهید مصطفی چمران 🚩 @Manifestly