eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۱ #شایان_گوهری👈 قسمت ۳۱ (آخر) من از یک طرف توسط پشوتن امیرزاده سرزمین بخارائی، تعریف
۱۰۲ 👈ق ۱ شهرزاد قصه گو داستان کوتوله دلقک را اینگونه برای پادشاه تعریف کرد: 🚩و اما ای ملک جوان بخت، در دوران دور و سالیان گذشته، در سرزمین چین، پادشاهی دلقکی داشت با قامتی خمیده و قدی کوتاه و قیافه ای مضحک، که حرکات ساده لوحانه و رفتار کودکانه اش عبوس ترین آدم ها را به خنده وامی داشت و خشمگین ترین چهره ها را به متانت و آرامش سوق می داد ؛ بخصوص وقتی که دلقک سر حال بود، صداهای عجیب و غریبی هم از خود در می آورد و در برابر سؤالاتی که از او می شد، جواب های سر بالا و بی سروتهی هم می داد. بخصوص آن زمانی که سر به سر اطرافیان پادشاه میگذاشت و ادای آن ها را در می آورد و شاه را می خنداند، بیشتر عزیز می شد و مورد توجه فراوانتر سلطان قرار می گرفت ؛ تا اینکه یکبار، اختیار از دست کوتوله دلقک بیچاره در رفت. او پشتش را به سلطان کرد و رفتاری نمود و صدائی غیر از مجرای دهان، از وی خارج شد! ناگهان سلطانی که در حال قهقهه زدن بود، از کوره در رفت و فریاد کشید: - این احمق جسور را از جلوی چشم من دور کنید! اصلا او را از دربار من بیرون بیندازید که دیگر از دیدن ریختش، حالم به هم می خورد! درباریان و اطرافیان همواره نیش زبان خوردهٔ منتظر چنین دستور، کوتوله دلقک بیچاره را کتک مفصلی زدند و از دربار بیرونش کردند. دلقک بدبخت کتک خورده، در گوشه کوچه ای نشسته و زار زار گریه میکرد. آخر، گریه کردن دلقک کوتوله هم، به نوعی مخصوص خود بود و هر کس آن گونه گریه کردن را می دید، محال بود که خنده اش نگیرد! اما ای حضرت سلطان، بشنوید از مرد خیاطی که او در همان شهر زندگی می کرد و چون خياط مخصوص دربار بود، روزگاری خوش و زندگانی مرفهی هم داشت. از قضا در همان روز، مرد خیاط و همسرش، به قصد تفریح و تفرج و همچنین خرید مایحتاج از خانه خارج شده و از دکان طباخی شهر، ماهی سرخ کرده ای خریده و در حال برگشت به خانه بودند که چشم زن مرد خیاط به کوتوله دلقک گریان افتاد. او بنای خندیدن را گذاشت ، از رفتن باز ایستاد و به قول معروف در جای خود میخکوب شد. شوهر یا همان مرد خیاط چینی، همسرش را صدا زد و علت ایستادنش را پرسید که پاسخ شنید: - اگر می خواهی به دنبالت بیایم، باید اجازه دهی که من، این کوتوله مضحک را هم با خود به خانه بیاورم. بالاخره پافشاری های زن، در مرد خیاط مؤثر افتاد و شوهر از کوتوله پرسید: - آیا حاضری که همراه ما به خانه مان بیائی؟ که کوتوله دلقک از خدا خواسته، با سر، جواب مساعد داد و شادمانه از اینکه در آن شب سرد زمستانی، سقفی برای خوابیدن پیدا کرده به دنبال مرد خیاط و همسرش روان شد و برای اینکه تشکر خود را ابراز کند، صداهائی از دهان خود درآورد و حرکاتی را انجام داد که باز به قول معروف، زن و شوهر از خنده روده بر شدند. چون آنها به خانه رسیدند، سفره ای پهن کردند و ماهی خریداری شده بریان را با نان و لیموترش در وسط آن نهادند. قبل از آنکه خود شروع به خوردن کنند، زن تکه ای بزرگ از ماهی بریان را با تیغ و استخوان برید ، آن را به دست کوتوله دلقک داد و گفت: - این تکه مال تو ، اما شرطش این است که آن را یک نفس و نجوئيده فرو دهی. و دلقک آن تکه بزرگ ماهی را گرفت و به دهان برد... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
✏️انسانها نمیدانند که "تجربه" نوعی شکست است. انگار باید همه چیزشان را از دست بدهند، تا ذره ایی بفهمند... 👤آلبر کامو 🔻پ.ن: از تجربه دیگران استفاده کنید 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #شغال_خردمند #قسمت ۱ (دو قسمتی) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✏️روزی روزگاری یک شغال بود که در صحرا زندگی
۲ (آخر) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ...زاغ:خوب، پس به عقیده تو کدامیک از حیوانات را باید به جنگ مار فرستاد شغال:لازم نیست از حیوانات باشد، بهتر از همه آدمها هستند که می توانند مار را نابود کنند. -آدمها؟ آدمها که دلشان به حال بچه زاغ نسوخته است که بیایند و مار را بکشند شغال: لازم نیست که آدمها دلشان به حال بچه زاغ بسوزد بلکه کافی است دلشان به حال خودشان بسوزد چون مار دشمن مشترک زاغها و آدمهاست همین اندازه که آدمها جای خانه مار را بدانند می آیند و او را نابود می کنند -پس می گویی باید معجزه ای بشود و یک آدم بیاید. مار را بکشد؟ آخر آدمها از کجا می دانند که ماری روی آن تپه پشت باغ است و بچه های مرا می خورد شغال : خیلی عجله می کنی و گوش نمی دهی، ما زورمان به مار نمی رسد و باید آدمها بیایند مار را بکشند، و آدمها جای مار را نمی دانند و ما باید جایش را به آدمها نشان بدهیم کلاغ: خوب ما که زبان آنها را نمی دانیم؟ وقتی ما زبان آنها را نمی دانیم نباید دست روی دست گذاریم و بگوییم هیچ علاجی ندارد. همه درد های دنیا علاجی دارد، فقط باید راه آن را پیدا کرد و این عقل برای این است که فکر کنیم و علاج درد هایمان را پیدا کنیم، به عقیده من بهتر از همه کارها این است که خودت پرواز کنی و بروی توی آبادی و هر جا که چیز سبک وزن گران قیمتی از مال آدمها دیدی آن را به نیش بگیری و طوری پرواز کنی که آن را ببینند. آن وقت آنها دنبال تو راه می افتند که مالشان را پس بگیرند و تو باید آن چیز را که بلند کرده ای بیاوری روی تپه و هرجا که مار را دیدی بیندازی روی مار، بقیه کارها خودش درست می شود زاغ خوشحال شد و گفت: آفرین ! فکر خوبی کردی زاغ فوری پرواز کرد و آمد توی آبادی در خانه ای که جمعی زنان نشسته بودند خوب نگاه کرد دید از همه چیز بهتر یک پیراهن زنانه است که هم سبک است و هم مردم آن را می بینند. فوری یک پیراهن را که در گوشه ای روی نیمکتی گذاشته بودند با نوکش گرفت و پرید و چند دور بالای سر آنها پرواز کرد. زنها که هرگز ندیده بودند یک مرغ وحشی پیراهنی را ببرد هیاهو راه انداختند و مردها را خبر کردند و گروهی دنبال زاغ راه افتادند تا ببینند کجا خسته میشود و پیراهن را ول می کند. زاغ هم آمد و آمد تا روی تپه پشت باغ انگور و همینکه به مار رسید پیراهن را روی مار انداخت. مار هم به گمان اینکه این پیراهن یک آدم است و قصد جان او را کرده دوید زیر دامن پیراهن که او را بگزد، و مردم هم رسیدند و اول مار را کشتند بعد و هم پراهنشان را برداشتند و رفتند. زاغ هم با خیال راحت آمد به خانه اش و از شغال تشکر کرد و گفت: «بارک الله بتو! بیخود نیست که ترا شغال خردمند نام گذاشته اند.» ✏️ رابیندرانات تاگور 📚کلیله و دمنه 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: روزی دو فرشته از آسمان به زمین می آمدند که یکدیگر را ملاقات کردند. یکی به دیگری گفت: «برای چه کاری فرو می آیی؟» او پاسخ داد: «خداوند، مرا مأمور کرده است که به دریای نیل بروم و یک ماهی نادر را برای حاکمی ستمگر که به آن میل پیدا کرده است بالا بیاورم، تا او در کفرش به نهایت آرزوی دنیایی برسد. تو برای چه کاری می روی؟» فرشته دیگر پاسخ داد: «من مامورم کاری شگفت انگیزتر از کار تو انجام دهم! به سوی بنده مؤمنی می روم که روزه دار و نمازگزار بوده و دعا و صدایش در آسمان شناخته شده است. می روم تا ظرف غذایش را که برای افطار آماده کرده است، بریزم تا به نهایت آزمون در ایمانش برسد... بنابراین هر بلایی که برای آزمودگی مؤمن به او می رسد، آثار پر برکت آن برایش ذخیره می شود. خداوند میفرماید: ای محمد! اگر بنده ای را دوست بدارم، او را با سه چیز مواجه می سازم: دلش را غمگین، بدنش را بیمار و دستش را از بهره دنیا تهی می کنم... و آن گاه که بر بنده ای خشم گیرم، او را با سه حالت همراه می کنم: دلش را شاد، بدنش را سلامت و دستش را از بهره های دنیا پر میکنم. 📚اصول کافی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۲ #کوتوله_دلقک 👈ق ۱ شهرزاد قصه گو داستان کوتوله دلقک را اینگونه برای پادشاه تعریف
۱۰۳ 👈 ق ۲ همسر مرد خیاط برای آنکه مبادا دلقک تکه ماهی تیغ دار را از دهان خود بیرون بیندازد، و یا آنکه آن را بجود و فرو دهد، یک دست بر پشت کوتوله گذاشت و با دست دیگر، جلوی دهانش را گرفت و او را ناگزیر از فرو دادن یكباره کرد. آن لقمه بزرگ تیغ دار، در گلوی کوتوله دلقک گیر کرد و او را خفه نمود. چون آنها دیدند که دلقک بیچاره بخت برگشته قالب تهی کرد و مرد، مرد خیاط رنگ از رخسارش پرید ، چون فنر از جا جهيد و فریاد کشان گفت: - زن! بیچاره شدیم که این مردک نزد ما در این خانه جان داد، و تصور هم نمیکنم بی صاحب باشد. وای بر ما اگر وی همان دلقک معروف دربار باشد. زن چون آن وضع را دید و آن سخنان را از شوهرش شنید، از ترس چون بید لرزید و ناله کنان گفت: - پس چرا تعلل میکنی؟ چرا گیج و مات مرا نگاه می کنی؟ زودتر دست به کار شو و سستی مکن و وقت را از دست مده. مگر نشنیده ای که گفته اند «آن مکن در عمل، که آخر کار خوار و مذموم و متهم باشی در همه حال عاقبت بین باش تاهمه وقت محترم باشی» مرد خیاط، مستأصل و درمانده فریاد کشید: - به جای شعر خواندن و نصیحت کردن، بگو تا چه کنم؟! زن، فوری گفت برو یک چادر شب بیاور و این بخت برگشته مرده را در چادر شب بپیچ، که من آن را در بغل گرفته و تو هم راه خانه طبيب شهر را در پیش بگیر. هر که در طول راه، از تو سؤالی کرد، بگو فرزندمان حالش به هم خورده و او را نزد طبیب شهر می بریم. مرد خیاط درمانده خودباخته برخاست ، چادر شبی آورد و کوتوله مرده را داخل آن پیچید و زیر بغل زن نهاد و دوتائی از خانه بیرون شده و شتابان رو به سوی خانه طبيب نهادند. شحنه هائی که در آن موقع شب آنها را می دیدند و از خیاط می پرسیدند درون بسته تان چیست و قصدتان چه و مقصدتان کجاست، زن و مرد هر دو، یک صدا و با هم می گفتند: - کودکمان از شدت تب بی هوش شده و او را به خانه طبيب شهر می بریم. بالاخره مرد خیاط و زنش، با چادر شبی که دلقک بخت برگشته بیچاره در آن پیچیده شده بود، به در خانه طبیب رسیده و دق الباب کردند.بیرون شده و شتابان رو به سوی خانه طبيب نهادند شحنه هائی که در آن موقع شب آنها را می دیدند و از خیاط می پرسیدند درون بسته تان چیست و قصدتان چه و مقصدتان کجاست، زن و مرد هر دو، یک صدا و با هم می گفتند کودکمان از شدت تب بی هوش شده و او را به خانه طبيب شهر می بریم بالاخره مرد خیاط و زنش، با چادر شبی که دلقک بخت برگشته بیچاره در آن پیچیده شده بود، به در خانه طبیب رسیده و دق الباب کردند. کنیزکی سیاه، در را باز کرد و پرسید: - چه پیش آمده که این موقع شب به سراغ طبيب آمده اید؟ زن گفت: - بچه ام تب کرده و بیهوش شده. برای آنکه سرما نخورد او را لای این چادر شب پیچیده ایم. این دو سکه زر را از ما بگیر ، با عذرخواهی تمام به آقای طبیب بده و از او خواهش کن که جهت معالجه این کودک بی گناه، از بستر برخیزد. ضمنا این یک سکه هم، به پاس قدردانی و تشکر، از آن خودت باشد. چون کنیزک سکه ها را گرفت و برای بیدار کردن طبیب به درون خانه رفت، زن کوتوله دلقک بی جان را در حالت نشسته به دیوار هشتی خانه تکیه داد ، چادر شب را بر سرش انداخت و به شوهرش گفت: - عجله کن که باید هر چه زودتر از اینجا دور شویم ؛ زیرا اگر این دلقک، همان طور که حدس زدی کوتوله معروف دربار پادشاه باشد، ایستادن همان و زیر تیغ جلاد دربار جان دادن همان. بعد از گفتن آن عبارت، زن و مرد، شتابان در تاریکی کوچه ناپدید شدند... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود» 👤 شهید مصطفی چمران 🚩 @Manifestly
🍃🌺🍃🌺 داستان امروز در مورد خود شناسی و پیدا کردن حقیقت زندگی و خلقت هست در ژانر: 🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردی. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست. 👤 ‌عرفان‌ نظرآهاری 🌺🍃🌺🍃 در این رابطه آنتوان دو سنت اگزوپری در کتاب شازده کوچولو اینگونه نوشته: شهریار کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد. بعد از ملاقاتی کوتاه , شهریار کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت: نرو, تورا وزیر دادگستری میکنیم. شهریار کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم فروانروا گفت: خب, خودت را محاکمه کن! این سخت ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی او گفت: تمام سوء تفاهمات ناشی از زبان است، تو می‌بایست درباره افراد از روی اعمالشان قضاوت کنی، نه از روی گفته‌هایشان، همیشه محاکمه خود، از محاکمه دیگران سخت‌تر است. تو اگر توانستی درباره خودت خوب قضاوت کنی، قاضی واقعی هستی. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🍂 🍂🍃 🍃 ✏️روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو ۳ پند می دهم که کامروا شوی. 🔹اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! 🔹دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی! 🔹سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد:اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است. و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️در نزدیکی ده ملا، مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند. ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود ✏️علی رضایی 📚 داستانهای ملا نصرالدین 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو روابط با خانوما زود قضاوت نکنید😏 از دست ندید @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲ همسر مرد خیاط برای آنکه مبادا دلقک تکه ماهی تیغ دار را از دها
۱۰۴ 👈 ق ۳ هنوز دقیقه ای نگذشته بود که مرد طبیب دو سکه زر گرفته، بدون آنکه فانوسی را روشن کند شتابان به سوی هشتی در خانه با چشمان خواب آلود راه افتاد. او که چشمان خود را به در خانه دوخته بود و با سرعت هم قدم بر می داشت و جلوی پایش را نگاه نمی کرد، ناگهان پایش به چادر شب گیر کرد، پیچید و در همان هشتی خانه بر زمین افتاد ؛ درحالی که جنازه دلقک کوتوله هم زیر تنش بود. طبیب که مرد بسیار فربه و چاقی بود و قدی نسبتا کوتاه داشت، خود را عجیب باخت و هر چه کرد نتوانست خودش را جمع و جور کرده و از زمین بلند کند ؛ بنابراین فریادش به آسمان بلند شد که «یکی به کمک من بیاید!» دو پسر ترسان از خواب پریده اش با شنیدن صدای پدر در تاریکی، به جانب هشتی خانه دویدند، که هر دوی آنها هم پایشان به هیکل فربه افتاده در هشتی خورد و روی پدر افتادند. چون آن حوادث پشت هم در تاریکی رخ داد، کنیزک رفت و فانوس آورد و پسران هم برخاسته و پدر فربه و چاق خود، یا طبیب حاذق شهر را، از جا بلند کردند. طبیب تا چشمش در روشنائی نور فانوس به جنازه کوتوله دلقک دربار افتاد، او را شناخت و دو دستی بر سر خود زد و گفت: - بیچاره شدم! این من بودم که با تنه گنده خود، روی دلقک دربار افتادم و او را خفه کردم. وای بر من که اگر سلطان بفهمد دلقک لوس و ننرش را من کشته ام، يقينا سرم را از تنم جدا می کند. او همیشه ادایم را نزد سلطان در می آورد و من هم عصبانی می شدم و گاهی به او بد و بیراه میگفتم. یقینا سلطان خیال خواهد کرد که من از روی عمد و قصد او را کشته ام. آنگاه از کنیزک خود پرسید: - آنها که این دلقک را اینجا آوردند کجا رفتند؟ اصلا کی بودند؟ به تو چی گفتند؟ که کنیزک پاسخ داد: - آنها خودشان را پدر و مادر این بچه معرفی کردند. ضمنا همین جا هم ایستاده بودند، ولی وقتی دیدند شما روی بچه شان افتادید و او را کشتید، رفتند داروغه خانه تا شکایت کنند و مأمور بیاورند. طبيب باز هم دو دستی بر سرش زد و گفت: - حالا که این دلقک دیوانه مُرد این همه صاحب پیدا کرده؟ پس چرا تا زنده بود، همه میگفتند دلقک دربار، بی پدر و مادر است؟! بالاخره طبیب و دو پسر و همسرش، و کنیزک، بعد از چند دقيقه مشورت، تصمیم گرفتند جنازۀ کوتوله دلقک را از روی پشت بام به خانه همسایه پرت کنند ؛ زیرا در همسایگی مرد طبیب، مباشر سرآشپز دربار و مأمور خرید آشپزخانه سلطان سکونت داشت. همسر مرد طبیب اضافه کرد: - چون مباشر، گوشت دام ها و پرندگان را در حیاط خانه اش بعد از خرید از بازار و برای بردن به آشپزخانه دربار تمیز می کند، لذا همیشه از لای در پشت حیاط، تعدادی گربه و سگ برای خوردن خرده گوشت های بی مصرف و استخوانهای پس مانده می آیند. پس ما اگر جنازه مزاحم این دلقک را از پشت بام، به حیاط خانه مباشر بیندازیم، به طور حتم و یقین خودمان را از شر عواقب بعدی این ماجرا خلاص خواهیم کرد. همگان و بخصوص طبیب، با آن پیشنهاد موافقت کردند و دو پسر، جنازه دلقک را به پشت بام خانه بردند. برای آنکه فرو انداختن جنازه ایجاد سر و صدا نکند، از دو طرف هر کدام یک دست جنازه را گرفتند و به آهستگی او را سرازیر کردند. در نتیجه، جنازه با دو پا، رو به دیوار و جلوی در انباری به زمین رسید ، دو دستش به در انبار برخورد کرد و در همان حالت ایستاده، در حالی که دو دستش چسبیده به در انبار بود قرار گرفت. به ترتیبی که هر کس جنازه را در آن حالت می دید، تصور می کرد شخصی می خواهد با فشار دو دست، در انبار را باز کند پسران طبیب، چون از آن کار فارغ شدند، شتابان به نزد پدر برگشتند و وی را مژده دادند و گفتند: - برو و آسوده بخواب، زیرا دیگر هیچ وقت و هیچ کس به سراغ تو نخواهد آمد و هرگز هم به جرم کشتن دلقک کوتوله دربار، محاکمه و قصاصت نخواهند کرد. و اما ای سلطان بزرگوار، بشنوید از مباشر که شب دیروقت به خانه آمد و در حالی که ظرف روغنی در دست داشت، داخل حیاط شد تا ظرف روغن را در انباری گوشه حیاط جای دهد... ادامه دارد @Manifestly