eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر خوش برای کاربران ایتا🌺🌺 🔹به اطلاع کاربران گرامی می‌رساند واحد فنی همچنان با انگیزه و قوت روزهای نخست، در حال تلاش برای ارتقای برنامه و رفع کاستی‌های آن می‌باشد 🔸در همین راستا ان شاء الله فردا دو مورد از قابلیت‌های مورد تقاضای کاربران تقدیم و اطلاع‌رسانی خواهد شد 🔹همچنین در تلاش هستیم تا اواخر هفته آینده، یک که در آن برخی مشکلات گزارش شده برطرف خواهد شد را ارائه نمائیم 🔻گفتنی است اولویت تب بندی همچون موبو گرام از اولویت های ایتا بوده است
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۰ #شایان_گوهری👈 ق۳۰ پادشاه پرسید: - ممکن است بپرسم چرا با این عجله؟ نمی شود این مهم
۱۰۱ 👈 قسمت ۳۱ (آخر) من از یک طرف توسط پشوتن امیرزاده سرزمین بخارائی، تعریف کیاست و دانایی جناب برمک را شنیدم و دانستم به خاطر علم و تسلطی که بر امور عفریتان دارند، هرگز جادوی اجنه در مورد ایشان کارگر نیست. از طرف دیگر هم به نیک نفسی جناب جرجیس آگاهی داشته و می دانم ایشان سرالاسرار عفریتان را می دانند.بنده می خواهم از حضور سلطان تقاضا کنم تا ایشان در شهر بغداد مدرسه ای دایر کنند و جوانان را به تعلیم علم و دانش وادارند ؛ که انسان آگاه و فرد عالم محال است در دام عفريتان بیفتد. درضمن همانطور که به عرض رساندم، من هم در مقام وزارت حضرتعالی اجازه داشته باشم با جناب هارون مشورت کنم که هر تار موی سپید ایشان، نشانه خروارها تجربه است. سکان کشتی سلطنت آنگاه محکم و در مقابل توفان های سهمناک مقاوم است که دستیار ناخدای کشتی پیر سرد و گرم کشیده و توفان های سخت پشت سر نهاده باشد آیا سلطان با این دو پیشنهاد موافقت می فرمایند؟ آنجا بود که سلطان سرزمین بین النهرین دو بار سر خود را به نشانه موافقت و به علامت تصدیق فرود آورد... دیگر اینکه، سلطان بين النهرين از امیر شهر بخارا و پدر پشوتن درخواست کرد چند سالی اجازه دهد تا پشوتن در بغداد به عنوان امیر لشكر و فرمانده سپاه سرو سامانی به وضع سپاهیان و نظامیان آن سرزمین بدهد. و اما ای سلطان جوان بخت، اگر چند دقیقه ای دیگر تأمل بفرمایید این داستان شیرین به پایان می رسد. درست نه ماه و نه روز بعد از شب عروسی شایان با دینا، و پشوتن با زیبا، هر کدام صاحب یک اولاد شدند. دینا از شایان دختری به دنیا آورد که نام او را اختر گذاشتند و پشوتن و زیبا هم صاحب پسری شدند که نام او را کیوان نهادند. سالها به سرعت پشت سر هم گذشت. برمک و جرجیس مدرسه بغداد را دایر کردند و جوانان بین النهرین به تحصیل علم پرداختند. بعد از یک سال، برمک مدرسه را به دست جرجیس سپرد و خود راهی دیار بلخ شد. امیر شهر بخارا از دنیا رفت و چون پشوتن برای شرکت در مراسم تدفین و عزاداری پدرش به سرزمین بخارا رفت، با اینکه پسر بزرگتر و ولیعهد و جانشین پدر بود، اما تاج سلطنت سرزمین بخارا را بر سر فروتن برادر کوچکش نهاد و خود به جانب بغداد و به کنار شایان برگشت. اوضاع سرزمین بین النهرین در دوران وزارت شایان رونق بسیار گرفت. شایان همیشه می گفت: - اگر راهنمایی های هارون در ده ساله اول و باقی مانده عمرش نبود، هرگز او هم به آن تجربه و قدرت نمی رسید. به سرعت برق بیست سال گذشت و کیوان و اختر، فرزندان پشوتن بخارایی و شایان مصری که یکی امیر لشکر و سردار سپاه، و دیگری وزیر اعظم سرزمین بین النهرین بود، با هم ازدواج کردند . پادشاه سرزمین بین النهرین در شب عروسی کیوان و اختر در حالی که به علت کهولت سن، دیگر به کندی حرکت می کرد و به سختی حرف می زد، دست کیوان را در دست خود گرفت و گفت: - همه می دانند که من فرزندی از نسل خود ندارم و فرزندان من این دو نور چشم ، شایان مصری و پشوتن بخارایی هستند که بین النهرین را وطن و سرزمین دوم خود قرار دادند. من بعد از مرگم فرزند فرزندانم را به عنوان پادشاه و ملکه سرزمین بین النهرین انتخاب می کنم.کیوان فرزند پسر و شایسته پشوتن بخارایی و اختر دختر نازنین وزیر اعظم شایان مصری. آنگاه سلطان سرزمین بین النهرین، با دستان لرزان خود تاج پادشاهی را از سر خود برداشت و در حالی که می گفت « امیدوارم سال ها زنده باشم تا شاهد حکومت با اقتدار تو شاهزاده برومند باشم. » ، تاج پادشاهی سرزمین بین النهرین را بر سر کیوان، پسر پشوتن، امیرزاده شهر بخارا گذاشت و به این ترتیب بود که امیر زاده ای از دیار بخارا و از خطه خراسان بزرگ، و قسمتی از خاک پهناور ایران باستان، برای دورانی طولانی پادشاه سرزمین بین النهرین شد. پایان داستان داستان بعدی 🌺 دلقک🌺 🚩 @Manifestly
✏️بهانه ها همیشه وجود دارند اما فرصت ها نه.. 🍃 🍂🍃 🍁 @Manifestly 🍂🍃
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستان امروز که در مورد نحوه مبارزه با دشمن هست 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر
۱ (دو قسمتی) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✏️روزی روزگاری یک شغال بود که در صحرا زندگی می کرد، در میان حیوانات اینطور معروف بود که این شغال باتجربه و چیز فهم است. گرچه شغال دشمن خروس و مرغها است اما حیوانات وحشی دیگر از شغال نمی ترسیدند و هر وقت کار مهمی پیش می آمد با او مشورت می کردند. یکی از کسانی که با شغال آشنا بود زاغی بود که در کوه خانه کرده و در شکاف سنگی آشیانه داشت و با شغال دوست بود و هر وقت شغال به آنجا می رسید قدری می نشست و از همه چیز و همه جا صحبت می کردند. یک روز که شغال در کوه گردش می کرد دید که زاغ خیلی غمگین است. بعد از سلام شغال پرسید: «چطوری؟ می بینم اوقاتت تلخ است مگر اتفاق تازه ای افتاده که ماتم گرفته ای؟» زاغ جواب داد: «ای رفیق مهربان، چه بگویم که دلم خون است. یک حیوان بدجنس و بی انصاف در این کوه پیدا شده که روزگار مرا سیاه کرده است.» شغال پرسید: «کدام حیوان؟ چه کارت کرده؟ اگر زور من می رسد بگو تا پوست از تنش بکنم.» زاغ گفت: «نه زورت نمی رسد، دشمن من یک مار است که در تپه پشت باغ خانه کرده و هر چند وقت می آید یکی از بچه های مرا می خورد. زور تو هم به او نمی رسد، چون اگر بخواهی با او بجنگی ممکن است تو را نیش بزند و هلاک کند چونکه تو فقط با دندانهایت می توانی جنگ کنی و مار ممکن است لب ترا بگزد.» شغال پرسید: «خوب، زور خودت هم که به مار نمی رسد پس می خواهی چه کار کنی؟» زاغ گفت: «من تصمیم دارم انتقام خودم را از مار بگیرم و اگر موفق شدم بعدش خیالم راحت باشد، بالاخره مرگ یک بار و شیون یک بار. اگر من همیشه از ترس جان ساکت بنشینم هیچ وقت از شر آزار و اذیت مار در امان نخواهم بود.» شغال گفت: آخر تو نمی توانی با او بجنگی زاغ گفت: صحیح است ولی من هم این قدر ساده و هالو نیستم که بروم به مار بگویم «ای مار تکان نخور که من می خواهم ترا بکشم»، بلکه میخواهم یک روز که مار خوابیده و در خواب است ناگهان بر سر او حمله کنم و با ضربه ی نوک خود چشمش را کور کنم و پرواز کنم تا دیگر نتواند خانه مرا پیدا کند و فرزندان و نور چشمان مرا آزار برساند. به عقیده تو این فکر فکر خوبی نیست؟» شغال گفت: نه، در این کار احتمال موفقیت کم است. اگر مار بیدار شود و ترا ببیند بر فرض که نتواند هلاکت کند،بعد از آن بیشتر با تو دشمن میشود آن وقت با فکر انتقامجویی بیشتر اذیتت خواهد کرد و پیران قدیم گفته اند با دشمن طوری باید روبرو شد که خطر جان در میان نباشد زاغ پرسید: «خوب، پس راه چاره اش چیست ؟» شغال: «راهش این است که کسی را به جنگ بار بفرستیم که زورش به مار برسد همانطور که آدمها برای مبارزه با گرگ سگ را همراه گله می فرستند و همیشه سیاستشان این است که دو تا دشمن را به جان هم می اندازند تا یکی از آنها دیگری را از بین ببرد و خودشان در میانه سالم بمانند.» زاغ: «از حیوانات چه کسی زورش به مار می رسد فقط گربه است که چون پنجه های تیز دارد می تواند یک دستش را روی صورت خود بگذارد و با دست دیگرش ما را بکشد اما هیچ گربه ای با ما رفیق نیست تا از او این خواهش را بکنیم» شغال: بسیار خوب، گربه نباشد کسی دیگر باشد. تازه گربه هم که بود نمیشد که با خواهش و تمنا او را به جنگ فرستاد، هیچ وقت کارهای دنیا با خواهش و تمنا درست نمی شود، باید فکر اساسی کرد ادامه دارد.... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃 eitaa.com/Manifestly/2909 قسمت بعد
🌺🍃🌺🍃 ✏️روزی، مردی تاجر یک دلار در جعبه ی مقابل گدایی انداخت که مداد می فروخت و با عجله به سمت ایستگاه رفت و سوار قطار شد. اما ناگهان از قطار پیاده شد و چند مداد از داخل جعبه ی مرد گدا برداشت و گفت: ”امیدوارم از این کار من بدت نیامده باشد. تو هم مثل من یک تاجری، داری چیزی می فروشی که قیمتش بسیار عادلانه است.” سپس با عجله به طرف ایستگاه رفت و سوار قطار بعدی شد. چند ماه بعد، در یک مناسبت اجتماعی، مردی بسیار با شخصیت و شیک پوش نزد تاجر رفته و خود را معرفی کرد و گفت: ”شاید مرا به خاطر نداشته باشید، ولی من هیچ وقت شما را از یاد نمی برم. شما عزت نفس از دست رفته ی مرا به من برگرداندید. من گدایی بیش نبودم. شما از راه رسیدید و گفتید که من هم به نوبه ی خود تاجرم.” 🔻انسان بزرگ کسی است که دیگران در نزد وی احساس بزرگی کنند. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید عالیه😂 چطوری از خریدن طلا برای خانوما فرار کنیم این روش خیلی سخته ولی با این قیمت ها ارزش داره😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۱ #شایان_گوهری👈 قسمت ۳۱ (آخر) من از یک طرف توسط پشوتن امیرزاده سرزمین بخارائی، تعریف
۱۰۲ 👈ق ۱ شهرزاد قصه گو داستان کوتوله دلقک را اینگونه برای پادشاه تعریف کرد: 🚩و اما ای ملک جوان بخت، در دوران دور و سالیان گذشته، در سرزمین چین، پادشاهی دلقکی داشت با قامتی خمیده و قدی کوتاه و قیافه ای مضحک، که حرکات ساده لوحانه و رفتار کودکانه اش عبوس ترین آدم ها را به خنده وامی داشت و خشمگین ترین چهره ها را به متانت و آرامش سوق می داد ؛ بخصوص وقتی که دلقک سر حال بود، صداهای عجیب و غریبی هم از خود در می آورد و در برابر سؤالاتی که از او می شد، جواب های سر بالا و بی سروتهی هم می داد. بخصوص آن زمانی که سر به سر اطرافیان پادشاه میگذاشت و ادای آن ها را در می آورد و شاه را می خنداند، بیشتر عزیز می شد و مورد توجه فراوانتر سلطان قرار می گرفت ؛ تا اینکه یکبار، اختیار از دست کوتوله دلقک بیچاره در رفت. او پشتش را به سلطان کرد و رفتاری نمود و صدائی غیر از مجرای دهان، از وی خارج شد! ناگهان سلطانی که در حال قهقهه زدن بود، از کوره در رفت و فریاد کشید: - این احمق جسور را از جلوی چشم من دور کنید! اصلا او را از دربار من بیرون بیندازید که دیگر از دیدن ریختش، حالم به هم می خورد! درباریان و اطرافیان همواره نیش زبان خوردهٔ منتظر چنین دستور، کوتوله دلقک بیچاره را کتک مفصلی زدند و از دربار بیرونش کردند. دلقک بدبخت کتک خورده، در گوشه کوچه ای نشسته و زار زار گریه میکرد. آخر، گریه کردن دلقک کوتوله هم، به نوعی مخصوص خود بود و هر کس آن گونه گریه کردن را می دید، محال بود که خنده اش نگیرد! اما ای حضرت سلطان، بشنوید از مرد خیاطی که او در همان شهر زندگی می کرد و چون خياط مخصوص دربار بود، روزگاری خوش و زندگانی مرفهی هم داشت. از قضا در همان روز، مرد خیاط و همسرش، به قصد تفریح و تفرج و همچنین خرید مایحتاج از خانه خارج شده و از دکان طباخی شهر، ماهی سرخ کرده ای خریده و در حال برگشت به خانه بودند که چشم زن مرد خیاط به کوتوله دلقک گریان افتاد. او بنای خندیدن را گذاشت ، از رفتن باز ایستاد و به قول معروف در جای خود میخکوب شد. شوهر یا همان مرد خیاط چینی، همسرش را صدا زد و علت ایستادنش را پرسید که پاسخ شنید: - اگر می خواهی به دنبالت بیایم، باید اجازه دهی که من، این کوتوله مضحک را هم با خود به خانه بیاورم. بالاخره پافشاری های زن، در مرد خیاط مؤثر افتاد و شوهر از کوتوله پرسید: - آیا حاضری که همراه ما به خانه مان بیائی؟ که کوتوله دلقک از خدا خواسته، با سر، جواب مساعد داد و شادمانه از اینکه در آن شب سرد زمستانی، سقفی برای خوابیدن پیدا کرده به دنبال مرد خیاط و همسرش روان شد و برای اینکه تشکر خود را ابراز کند، صداهائی از دهان خود درآورد و حرکاتی را انجام داد که باز به قول معروف، زن و شوهر از خنده روده بر شدند. چون آنها به خانه رسیدند، سفره ای پهن کردند و ماهی خریداری شده بریان را با نان و لیموترش در وسط آن نهادند. قبل از آنکه خود شروع به خوردن کنند، زن تکه ای بزرگ از ماهی بریان را با تیغ و استخوان برید ، آن را به دست کوتوله دلقک داد و گفت: - این تکه مال تو ، اما شرطش این است که آن را یک نفس و نجوئيده فرو دهی. و دلقک آن تکه بزرگ ماهی را گرفت و به دهان برد... ادامه دارد 🚩 @Manifestly
✏️انسانها نمیدانند که "تجربه" نوعی شکست است. انگار باید همه چیزشان را از دست بدهند، تا ذره ایی بفهمند... 👤آلبر کامو 🔻پ.ن: از تجربه دیگران استفاده کنید 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #شغال_خردمند #قسمت ۱ (دو قسمتی) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✏️روزی روزگاری یک شغال بود که در صحرا زندگی
۲ (آخر) 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ...زاغ:خوب، پس به عقیده تو کدامیک از حیوانات را باید به جنگ مار فرستاد شغال:لازم نیست از حیوانات باشد، بهتر از همه آدمها هستند که می توانند مار را نابود کنند. -آدمها؟ آدمها که دلشان به حال بچه زاغ نسوخته است که بیایند و مار را بکشند شغال: لازم نیست که آدمها دلشان به حال بچه زاغ بسوزد بلکه کافی است دلشان به حال خودشان بسوزد چون مار دشمن مشترک زاغها و آدمهاست همین اندازه که آدمها جای خانه مار را بدانند می آیند و او را نابود می کنند -پس می گویی باید معجزه ای بشود و یک آدم بیاید. مار را بکشد؟ آخر آدمها از کجا می دانند که ماری روی آن تپه پشت باغ است و بچه های مرا می خورد شغال : خیلی عجله می کنی و گوش نمی دهی، ما زورمان به مار نمی رسد و باید آدمها بیایند مار را بکشند، و آدمها جای مار را نمی دانند و ما باید جایش را به آدمها نشان بدهیم کلاغ: خوب ما که زبان آنها را نمی دانیم؟ وقتی ما زبان آنها را نمی دانیم نباید دست روی دست گذاریم و بگوییم هیچ علاجی ندارد. همه درد های دنیا علاجی دارد، فقط باید راه آن را پیدا کرد و این عقل برای این است که فکر کنیم و علاج درد هایمان را پیدا کنیم، به عقیده من بهتر از همه کارها این است که خودت پرواز کنی و بروی توی آبادی و هر جا که چیز سبک وزن گران قیمتی از مال آدمها دیدی آن را به نیش بگیری و طوری پرواز کنی که آن را ببینند. آن وقت آنها دنبال تو راه می افتند که مالشان را پس بگیرند و تو باید آن چیز را که بلند کرده ای بیاوری روی تپه و هرجا که مار را دیدی بیندازی روی مار، بقیه کارها خودش درست می شود زاغ خوشحال شد و گفت: آفرین ! فکر خوبی کردی زاغ فوری پرواز کرد و آمد توی آبادی در خانه ای که جمعی زنان نشسته بودند خوب نگاه کرد دید از همه چیز بهتر یک پیراهن زنانه است که هم سبک است و هم مردم آن را می بینند. فوری یک پیراهن را که در گوشه ای روی نیمکتی گذاشته بودند با نوکش گرفت و پرید و چند دور بالای سر آنها پرواز کرد. زنها که هرگز ندیده بودند یک مرغ وحشی پیراهنی را ببرد هیاهو راه انداختند و مردها را خبر کردند و گروهی دنبال زاغ راه افتادند تا ببینند کجا خسته میشود و پیراهن را ول می کند. زاغ هم آمد و آمد تا روی تپه پشت باغ انگور و همینکه به مار رسید پیراهن را روی مار انداخت. مار هم به گمان اینکه این پیراهن یک آدم است و قصد جان او را کرده دوید زیر دامن پیراهن که او را بگزد، و مردم هم رسیدند و اول مار را کشتند بعد و هم پراهنشان را برداشتند و رفتند. زاغ هم با خیال راحت آمد به خانه اش و از شغال تشکر کرد و گفت: «بارک الله بتو! بیخود نیست که ترا شغال خردمند نام گذاشته اند.» ✏️ رابیندرانات تاگور 📚کلیله و دمنه 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: روزی دو فرشته از آسمان به زمین می آمدند که یکدیگر را ملاقات کردند. یکی به دیگری گفت: «برای چه کاری فرو می آیی؟» او پاسخ داد: «خداوند، مرا مأمور کرده است که به دریای نیل بروم و یک ماهی نادر را برای حاکمی ستمگر که به آن میل پیدا کرده است بالا بیاورم، تا او در کفرش به نهایت آرزوی دنیایی برسد. تو برای چه کاری می روی؟» فرشته دیگر پاسخ داد: «من مامورم کاری شگفت انگیزتر از کار تو انجام دهم! به سوی بنده مؤمنی می روم که روزه دار و نمازگزار بوده و دعا و صدایش در آسمان شناخته شده است. می روم تا ظرف غذایش را که برای افطار آماده کرده است، بریزم تا به نهایت آزمون در ایمانش برسد... بنابراین هر بلایی که برای آزمودگی مؤمن به او می رسد، آثار پر برکت آن برایش ذخیره می شود. خداوند میفرماید: ای محمد! اگر بنده ای را دوست بدارم، او را با سه چیز مواجه می سازم: دلش را غمگین، بدنش را بیمار و دستش را از بهره دنیا تهی می کنم... و آن گاه که بر بنده ای خشم گیرم، او را با سه حالت همراه می کنم: دلش را شاد، بدنش را سلامت و دستش را از بهره های دنیا پر میکنم. 📚اصول کافی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃