eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
#جملات_ناب ✏️تنها راه انجام دادن یک کار بزرگ اینه که عاشق آن کار باشید 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺 ✏️روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند… این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰ دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد. در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد! من آنها را به ۵۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰ دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺 ✏️اگرانسان سر به زیر باشد، میگویند: افسردگی دارد، اگراهل بگو و بخند باشد، میگویند: جلف است!ا گر اضافه وزن داشته باشد، میگویند: شکموست، اگر لاغر باشد، میگویند: انگار روزی نخورده. اگر انسان از حقش دفاع کند، میگویند: با همه دعوا دارد! اگر از حقش بگذرد میگویند: دست و پا چلفته است! به حرف مردم گوش نکنید آنها همیشه ناامید میکنند، خوشحالی واقعی از درون خود انسان آغاز میشود. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۴ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۳ و اما ای ملک جوان بخت و همسر والاتبار شهرزاد خوشبخت، اگر خاطر
۱۲۵ 👈 ق ۲۴ ای ملک جوان بخت، چون داستان پسر مباشر به پایان رسید، سلطان سرزمین پهناور چین به سخن درآمد و گفت: - ای پسرک نادان! آدمی یا به جائی که نمی شناسد و نمی داند کجاست نمی رود ، یا اگر ناخواسته رفت باید آنجا را بشناسد و حرمت آن را نگاه دارد. اولا تو بدمست ولگرد دزد، غلط کردی که پایت را به خرابات گذاشتی و اگر رفتی و ساکن کوی خرابات شدی، غلط کردی که دست در جیب دلقک بیچاره ما بردی تو خبیث پست فطرت، در خراباتی که آن امیرزاده والای ازبکی نور خدا را آنجا می دید، اسیر وسوسه شیطان شدی ، دزد از آب درآمدی و حرمت خرابات را بر باد دادی. هر چه زودتر از جلوی چشمانم دور شو! به گزمه های شهر پکن هم می سپارم، که اگر یک بار دیگر تو را در خرابات یا راه خرابات دیدند، سیصد ضربه شلاقت بزنند. تو فقط باید در مزبله های آلوده، باده زهر مار کنی تا بمیری. تکرار می کنم، هر چه زودتر از جلوی چشمانم دور شو! سپس رو به بقیه نمود و گفت: - و اما شما چهار نفر، همچنان محکوم به مرگ هستید ؛ زیرا اگر داستان این پسرک نادان و دزد، حکایتی بود که مانند حقه های دلقک بیچاره ما باعث خنده و سبب شادیمان می شد، ممکن بود شما را ببخشم. اما با اینکه داستانش شیرین و عبرت آموز بود، ولی ما خنده مان نگرفت. غم آدمی را اضافه کردن کار مهمی نیست، خنداندن آدم های غمناک هنر است. من اکنون دنبال قصه گوی با ذوق و هنرمندی میگردم که بتواند جای دلقک بیچاره ما را بگیرد. اگر در میان شما چهار نفر، کسی با چنین هنری پیدا شود، ممکن است از ریختن خونتان صرفنظر کنم. والّا، هر چهارتای شما را به جرم خطاهایی که کردید می کشم. آن وقت می گردم؛ شاید بتوانم دلقک دیگری را پیدا کنم، که البته آن هم بعید به نظر می رسد. در این موقع مباشر سلطان، تعظیمی کرد ، زمین ادب بوسید و گفت: - البته که هرگز ما نمی توانیم به شیرین زبانی و نکته بینی دلقک، داستان گفته و حرف ها بزنیم ؛ اما به جان نثار هم فرصتی بدهید تا داستانی در محضر سلطان تعریف کنم. شاید که قصه تقدیمی من اگر خنده دار نباشد، مانند داستان تعریفی پسرم، حکمت آموز و عبرت انگیز باشد. البته هر داستان خنده دار و هر حرف مسخره ای هم باعث شادی و انبساط خاطر نمی شود. مگر همین دلقک از دست رفته نبود که با یک حرکت خنده دار، اما ناشایست خود، باعث تکدر خاطر سلطان شد؟... سلطان به میان حرف مباشر خود پرید و گفت: - بسیار خب، فلسفه بافی بس است. زودتر قصه ات را آغاز کن! چون پادشاه سرزمین چین، اجازه داد که مباشر داستانش را تعریف کند، وی این گونه آغاز کرد: - همانگونه که خاطر خطير سلطان مستحضر است، جان نثار، مباشر سرآشپز دربار و مأمور خرید مایحتاج آشپزخانه مخصوص هستم. درحالی که پسرم مشغول تعریف داستان تاجر یک دست ازبکی بود، من هم به یاد برزوی گونی فروش و بازار افتادم و داستان زندگی او به خاطرم آمد. او در هیچ کدام از دست های خود انگشت شست ندارد و حتی پاهایش هم فاقد انگشت شست می باشد. او فقط با دست های چهار انگشتی، به کار فروش گونی در بازار اشتغال دارد. و اما قصه برزوی گونی فروش در بازار پایتخت این سرزمین پهناور، از این قرار است که: - پدر این مرد، کارخانه بزرگ گونی بافی، در دیار ازبک داشته و از مردان ثروتمند آنجا بوده است. پسرش برزو نیز ، گذشته از آنکه یار و پاور پدر در کار تولید گونی و اداره امور کارخانه بوده، ورزشکار و ورزش دوست و از بازیگران بنام بازی چوگان در دیار ازبک بوده است. و اما داستان از آنجا شروع می شود که روزی، امیر دیار ازبک ها که به امیر آمودریا معروف شده بود، به سرپرست تشریفات دربار امر می کند گروه چوگان بازان دیار ازبک را به دربار دعوت کند، تا آنها در حضور پادشاه و اعضای خانواده اش و همین طور دیگر درباریان، نمایشی از بازی قدیمی و سنتی چوگان را ارائه دهند. منِ شهرزاد عرض می کنم، حضرت سلطان استحضار دارند، دیار ازبک ما، در منطقه ای بین دو رودخانه عظیم سیحون و جيحون، در نزدیکی آمودریا قرار دارد و فرمانروای دیار ازبکها هم، خود را امیر آمودریا می خواند. باری، عرض کردم که امیر آمودریا با خانواده خود و از جمله دخترش پریسا، به تماشای بازی چوگان پرداختند.اما باید این مطلب را هم به عرض سلطان برسانم که امیر آمودریا، فقط دارای یک فرزند دختر، آن هم به نام پریسا بود. پدر پریسا ، دخترش را نامزد پسر امیر دیار تاتارها کرده بود و چون با امیر تاتارها دوستی و صمیمیت دیرین و زیادی داشت، دلش می خواست حتما دخترش عروس دربار تاتارها شود. اما پریسا، نه آنکه پسر امیر تاتارها را دوست نداشت، بلکه به حد بسیار زیادی از او متنفر بود. بارها و بارها هم گفته بود، اگر پدرم بخواهد مرا به اجبار شوهر داده و به عقد پسر دوست خود که اصلا هم دوستش ندارم در آورد، خود را خواهم کشت. ادامه دارد 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️هر چقد سخت کار کنید فقیرتر خواهید شد! هوشمندانه کار کنید... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
اول (دوقسمتی) 🍃🌺🍃🌺 ✏️یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.یک روز کبوتری به جوجه خود پرواز یاد می داد و نزدیک درختی رسیدند و بر شاخه ای نشستند تا بعد از رفع خستگی بروند.روی شاخه پایین تر یک لانه خالی بود.جوجه کبوتر پرید روی دیواره لانه و گفت: چه جای خوبی است،خانه ای روی درخت سبز.آشیانه مال یک کلاغ بود که آن را رها کرده بود و رفته بود و از اتفاق آن روز از آنجا می گذشت.همینکه جوجه کبوتر را در آنجا دید آمد جلو و قارقار فریاد کشید که ای مرغ خیره سر،چرا در لانه من نشسته ای و از کی اجازه گرفته ای ؟ کبوتر گفت: اجازه نگرفته ایم به لانه هم کاری نداریم،من داشتم به جوجه ام پرواز یاد می دادم و او خسته شده بود،چند دقیقه اینجا نشستیم و اگر به خاطر این بچه نبود اصلا روی درخت نمی نشستیم.ما مرغ درخت نشین نیستیم،حالا هم داریم می رویم،بیخودی هم داد و فریاد نکن. کلاغ گفت: حالا زبان درازی هم می کنی ؟ روی درخت مردم می نشینی،در لانه مردم منزل می کنی و به من می گویی داد نزنم ! شما خیلی بی جا کردید،خیلی غلط کردید اینجا نشستید.به من چه مربوط است که به بچه ات پرواز یاد می دادی یا نمی دادی،حالا هم پدرت را درمی آورم،آبرویت را می ریزم،کبوتر را چه به این غلط ها که به لانه کلاغ چپ نگاه کند ! کبوتر گفت: تو که باز هم داری فریاد می کنی ! گفتم که به لانه ات نظری نداشتیم، حالا هم داریم می رویم،اگر هم جسارتی شده شما به بزرگواری خودتان ببخشید.چرا بیخود دعوا درست می کنی.بفرما،بچه ام را برداشتم و رفتم. کلاغ دوباره فریاد کشید: بیخود نشستی بیخود هم رفتی،مگر می گذارم بروی.من الان همه مرغها را جمع می کنم،آبروی همه کبوترها را می ریزم.چه معنی دارد در خانه مردم جا خوش کنند.مگر اینجا کاروانسرا است، مگر اینجا آموزشگاه پرواز است،شما غلط کردید که روی این درخت آمدید، ای داد،ای فریاد،ای مرغها،ای پرندگان،بیایید.اینجا دعوا شده،قارقارقارقار. کلاغ،جوجه کبوتر را هم به زمین پرت کرد و داد و فریاد را از حد گذراند. کبوتر عصبانی شد و گفت: حالا که خودت غوغا دوست می داری درستت می کنم،اصلا این لانه مال خودم است،از اینجا هم نمی روم،هر کاری هم می خواهی بکن.کلاغ صدایش را بلندتر کرد و بر اثر داد و فریاد او مرغها جمع شدند و گفتند چه خبر است ؟ کلاغ گفت: این کبوتر آمده در لانه من منزل کرده،شما شاهد باشید،من او را اذیت می کنم،من او را زنده نمی گذارم. کبوتر گفت: کلاغ دروغ می گوید،این لانه مال خودم است و این کلاغ آمده بچه مرا از آن بیرون انداخته و می خواهد با داد و فریاد لانه را از چنگ من در بیاورد و شما می دانید که ظالم کیست و مظلوم کیست.مرغها از کلاغ پرسیدند تو شاهدی و سندی داری که این لانه مال تو است ؟ کلاغ گفت: ای داد،ای فریاداین چه مسخره بازی است،شاهد یعنی چه.من لانه را خودم ساخته ام.من این کبوتر را بیرون می کنم.من زیربار حرف زور نمی روم. مرغها از کبوتر پرسیدند: تو شاهدی و سندی داری که این لانه مال تو است ؟ کبوتر گفت: شاهد ندارم ولی ملاحظه می فرمایید که خانه در تصرف من است و این کلاغ می خواهد با گردن کلفتی مرا بیرون کند.شاهدش هم جوجه من است که کلاغ او را به زمین انداخته.آخر انصاف هم خوب چیزی است،شما نباید بگذارید یک کلاغ قارقار کن اینطور به من ضعیف زور بگوید.مرغها گفتند: بله،صحیح است.کلاغ حق ندارد اینطور داد و فریاد سر بدهد،پرت کردن جوجه کبوتر هم یک ظلم آشکار است.ما نمی گذاریم صحرا شلوغ شود،ما هیچ وقت از کبوتر دروغ نشنیده ایم،حق داشتن که به داد و فریاد نیست.کار حساب دارد،کلاغ اگر حرفی دارد باید برود شکایت کند تا یک قاضی به این کار رسیدگی کند.کلاغ گفت: شما هم اینطور می گویید، پس تکلیف من چه می شود.گفتند: هیچی باید بروی یک قاضی عادل پیدا کنی،مثلا هدهد که رفیق سلیمان پیغمبر است و می داند عدالت یعنی چه و هر چه او حکم کند همان است.کلاغ گفت: من هدهد را نمی شناسم.گفتند: تقصیر خودت است که اینقدر وحشی هستی وگرنه هدهد را همه می شناسند.هدهد مرغ دادگر است و کاکل به سر است و صاحب خبر است و قولش معتبر است،ما الان می رویم او را می آوریم.رفتند و هدهد را دعوت کردند و آمد و پرسید چه می گویید ؟ کلاغ گفت: من یک سال است این لانه را ساخته ام و حالا کبوتر آمده بی اجازه در آن منزل کرده.کبوتر گفت: من مدتی است در این لانه نشسته ام و هرگز هم کلاغی در آن ندیده ام.کلاغ گفت: همه مرغها شاهدند که من چقدر فریاد می کردم و چقدر ناراحت شده بودم.کبوتر گفت: همه مرغها شاهدند که من چقدر مظلوم بودم و کلاغ جوجه ام را از لانه بیرون انداخته و می خواست خودم را کتک بزند.کلاغ گفت: من اگر دنیا زیر و رو شود دست از این لانه برنمی دارم.کبوتر گفت: من اگر به حکم قاضی باشد دست برمی دارم ولی امیدوارم درباره من بی انصافی نکنند. ادامه دارد.... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
جالبه 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۴ ای ملک جوان بخت، چون داستان پسر مباشر به پایان رسید، سلطان س
۱۲۶ 👈 ق ۲۵ امیر آمودریا هم که وعده ازدواج پریسا را به پسر دوستش، حکمران سرزمین تاتارها داده بود، وقتی با مخالفت دخترش پریسا روبه رو شد با عصبانیت به او گفت: - یا باید زن پسر فرمانروای دیار تاتارها شوی، و یا آنقدر در خانه بمانی که گیس هایت سپید و همرنگ برف زمستان شود. پریسا هم با شهامت همراه با جسارت، در پاسخ پدرش گفته بود « حاضرم پیر شده و در گوشه تنهایی بمیرم، اما ریخت این پسر را نبینم!» ولی در مقابل، تولی پسر امير دیار تاتارها چنان دلبسته و عاشق پریسا شده که گفته بود « یا پریسا یا هیچ کس ؛ زیرا من فقط باید با پریسا، دختر دوست پدرم که امیر آمودریا است ازدواج کنم.همین و بس.» و اما ای سرور شایسته من! هنگام آغاز بازی، برزو به عنوان سرپرست بازیگران چوگان، مقابل جایگاهی که امیر آمودریا و خانواده اش نشسته بودند آمد ، در برابر امیر تعظیمی کرد و چون سرش را بلند کرد، چشمش به چشم پریسا افتاد و نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد. ناگهان، سراپای وجود پریسا داغ شد. گویی آتشی سراپای وجودش را فرا گرفت. پریسا نفهمید که آن چه حالتی است که به او دست داده، اما از آن لحظه به بعد، جز برزو کس دیگری را نمی دید و با تمام جان، بازی چوگان برزو را تماشا می کرد. مادر پریسا و ملکه دربار آمودریا که کنار دخترش نشسته بود، ناگهان این زمزمه را، از زبان دخترش شنید: رفت دلم همچو گوی، در خم چوگان دوست وه که دل از من بشد، رفت به قربان دوست بر سر سودای دوست، گر برود سر ز دست پای نخواهم کشید، از سر میدان دوست و چون بازی تمام شد و برزو و دیگر چوگان بازان، اجازه رخصت خواستند، پریسا مشتاقانه و با صدای بلند گفت: - پدر جان! دستور بدهید یک بار دیگر بازی را تکرار کنند. مادر که تمام توجهش معطوف پریسا شده بود، متوجه شد که دخترش به هیچ وجه چشم از برزو برنمی دارد. چون دور دوم بازی تمام شد و هوا رو به تاریکی گذاشت، برزو و دیگر بازیگران، مقابل امیر آمودریا زمین ادب بوسیدند ، میدان را ترک کردند و رفتند. چون امیر و همسرش از جا برخاستند، پریسا همچنان چشم به دروازه میدان چوگان دوخته بود و جای قدم های برزو را نگاه می کرد. چون مادر، نهیب بر دخترش زد « که پریسا برخیز! پدر منتظر توست»، دختر گفت: - مادر سرم گیج می رود.حالم خوب نیست.لطفا زیر بازوی مرا بگیرید. و چون مادر، پریسا را با خود کشان کشان می برد، باز هم شنید که دخترش زیر لب زمزمه می کند: در خم زلف تو، پابند جنون شد دل من بی خبر از دو جهان، غرقه به خون شد دل من بعد مرگ من اگر بر سر خاکم گذری دهمت شرح که از دست تو چون شد دل من پریسا بعد از خواندن این دو بیت، از حال رفت و بر زمین افتاد. چون امیر آمودریا از همسرش پرسید چه شد که به یکباره حال پریسا این گونه به هم خورد، مادر پاسخ داد: - دیشب نزدیک سحر، گویا خنکای هوا رنجورش کرده؛ زیرا از صبح به من می گفت سرم درد می کند و تب دارم. الان هم به کنیزان دستور می دهم او را بر سر دست بلند کرده ، به سرای برده و در بسترش بگذارند. بلافاصله هم، حکیم مخصوص را خبر خواهم کرد. سرور و شوهر م، خیالشان راحت باشد. چون امیر دور شد و کنیزان ، پریسا را بر دوش نهادند و به سوی سرای مخصوص بردند، مادر کف یک دست بر پشت دست دیگر خود کوبید و گفت: - وای بر من اگر دخترم عاشق این پسرک چوگان باز شده باشد. و خود متفکر و درهم ریخته، به دنبال کنیزان که پریسا را بر دوش داشتند روان شد. ادامه دارد 🚩 @Manifestly
✏️انسانها شکست نمیخورند بلکه تنها از تلاش کردنشان دست می کشند! 👤ارنست همینگوی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
دختر ترشیده✏️ 🍃🌺🍃🌺 پری ترشيده بود. 38 سال داشت و سالها بود که توی بايگانی شرکت برادرم کار می کرد. کارش اين بود که نامه های رسيده را دسته بندی و بايگانی می کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، بود. صورتش پف داشت و چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشيد و اين کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد. يکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهميدم عاشق شده و با يکی سر و سری پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشمیهای گريان ديدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذيی پاک می کرد. اين اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين آخری ها اتفاق عجيب غريبی افتاد. صبح ها آقايی پری را می رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس می کردم پری روی زمين راه نمی رود. . . با اينکه بايگانی کار زيادی نداشت اما پری دائم از پشت ميزش اين طرف و آن طرف می رفت، سر ميز دوستانش می ايستاد و اغلب اين جمله را می شنيدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، يا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که يا همه را به حسادت وامی داشت يا اثر نيروبخشی روی ديگران می گذاشت. اين روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سايه ملايم آبی روی پلک هايش می زد که او را بيشتر شبيه دخترهای افغان می کرد. ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دير چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشيد. سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حيا سراغ پری را می گرفت. همه انگار در اين شادی رابطه با آنها شريکند. منشی شرکت می گفت؛ «بفرمايين. بنشينين. پری الان مياد، اتاق آقای رئيسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشيده و موهايی بين بور و خرمايي روی صندلی می نشست و به کسي نگاه نمی کرد. چشم می دوخت به زمين تا پری بيايد. وقتی پری از اتاق رئيس می آمد بيرون انگار که شوهرش منتظرش است با صميميتی وصف ناپذير می گفت؛ «خوبي الان ميام.» می رفت و کيفش را برمی داشت و با آقابهروز از در می زدند بيرون. اين حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اينکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به ميان می آمد. قرار شد در يک شب دل انگيز تابستانی عروسی در باغي بزرگ گرفته شود. همه بچه هاي شرکت دعوت شدند، حتی رئيس که مطمئن بوديم به دلايل مذهبی در اين گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جايش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، ميهمان ها از قلم بيفتند و هزار تا چيز ديگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود يک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا اين اطمينان را پيدا کنند که اگر پری با اين بر و رو می تواند شوهر به اين شاخی پيدا کند، پس جای اميدواری برای بقيه بسيار بيشتر است. آقابهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی ديالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را می ديد بالاخره تکه يی بهش می انداخت؛ درباره داماد بودنش و از اين حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند. بالاخره مراسم ازدواج نزديک شد و قرار شد در آخرين جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غيبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد. قرار بود پول هايشان را روی هم بگذارند و يک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ايران اير به ترکيه و از آنجا به استراليا رفت و همه ما را بهت زده کرد. روز شنبه نمی دانستيم چطور سر کار برويم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنيم. حتی می ترسيديم بهش زنگ بزنيم. آقای رئيس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی نمياد، کسی رو جاش بذارين تا حالش بهتر بشه.» اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبه يی شيرينی. ته چشم هايش پر از اشک بود. شيرينی را به همه حتی به آقاي رئيس تعارف کرد. منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در ميان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نيست. اين چند ماه بهترين روزهای زندگيم بود.» قطره اشک کوچکي از گوشه چشم هايش پايين ريخت. ما فهميديم راست می گويد. مهم نيست که سر همه ما کلاه رفته بود، مهم اين بود که ما ماه ها روی ابرها بوديم و با حال و هوای پری حال می کرديم. ✏️احمد غلامی 📚آدم ها 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️برد پیت پیش از بازیگری، در کنار گارسونی و رانندگی در لباس مرغ برای فروشگاه زنجیره‌ای "El Pollo Loco" تبلیغ می‌کرده! هیچ #موفقیت ای تصادفی بدست نیومده! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۵ امیر آمودریا هم که وعده ازدواج پریسا را به پسر دوستش، حکمران
۱۲۷ 👈ق ۲۶ پریسا را به سرای مخصوص و به اتاق خودش بردند. ملکه بلافاصله دستور داد پزشک مخصوص دربار را بر بالین پریسا حاضر کنند. چون پزشک آمد، مادر پریسا بدون آنکه اشاره ای به حضور برزوی چوگان باز در مقابل پریسا کرده، یا صحبتی از تلاقی نگاه آن دو، و اشعاری را که پریسا بعد از تلاقی نگاهها زیر لب زمزمه کرد بنماید، فقط گفت: - امروز دخترم در میدان بازی چوگان، هنگام تماشا حالش به هم خورد و این گونه که می بینید، در حالت اغما فرو رفت. ملکه نخواست پزشک مخصوص دربار از آن ماجرا چیزی بداند ؛ زیرا بسیار واهمه داشت از آنکه پدر پریسا بوئی از ماجرا ببرد. قبلا به عرض سلطان رساندم که امیر آمودریا، دخترش را نامزد تولی، پسر سرزمین تاتارها کرده بود، ولی زمانی که شنید پریسا در جواب گفته « اگر پدرم بخواهد مرا به اجبار شوهر داده و به عقد پسر دوستش، که اصلا هم دوستش ندارم در آورد، خود را خواهم کشت» ، بسیار عصبانی و خشمگین شد و اگر مادر پریسا مانع نشده بود، چه بسا که امیر آمودریا عکس العمل شدیدی نسبت به دخترش نشان می داد. باری، پزشک شروع به مداوای عارضه های عادی و معمولی، مثل سرماخوردگی و سردی کردن و خستگی دماغی و غیره کرد که هیچ کدام از آنها اثربخش نبود. پزشک و مادر پریسا، درست یک شبانه روز بر بالای سر دختر نشستند. پزشک تقریبا دستپاچه شده از ترس سلطان، در طول آن بیست و چهار ساعت پر از دلهره و اضطراب،هر کاری که می توانست انجام داد. پادشاه هم چندین بار به عیادت دخترش آمد و هر بار به پزشک مخصوص خود، تأکید می کرد و می گفت: - اگر لازم می بینید، حکیمان حاذق دیگر را حتی از کشورهای همسایه خبر کنید. پزشک هم، هر بار عرض می کرد: - قربان! اندک زمانی دیگر فرصت بدهید. اما هرچه پزشک بیشتر کوشید ، کمتر نتیجه گرفت؛ تا اینکه در مرتبه آخر و نزدیک های غروب روز بعد، ناگهان شاه از کوره در رفت و بر سر همسرش فریاد کشید: - نکند این ابله دیوانه، خودکشی کرده باشد و زهر ماری خورده باشد؟ که پزشک ، هنوز صحبت و سؤال پادشاه تمام نشده گفت: - قربان! بنده معده خاتون کوچک را هم، شستشو داده ام. هیچگونه اثری از سم و زهر ، که خدای ناکرده خورده باشند مشاهده نشد. خاتون کوچک در حالت اغما فرو رفته اند. خاطر مبارک آسوده باشد، این حالت کشنده نیست. عجیب آنکه در همان موقع، پریسا در رختخواب حرکتی کرد و خیلی آهسته و زیر لب، این بیت را که فقط مادرش شنید خواند مریض عشق را نَبوَد دوایی غیر جان دادن مگر وصل تو سازد چارهْ درد انتظارم را توجه همه، به نجوای زیر لب پریسا جلب شد. پادشاه شعف زده از همسرش پرسید « چی گفت؟ مثل اینکه به هوش آمد! » که ملکه پاسخ داد: - سرور من، هذیان گفت. هنوز به هوش نیامده. باز هم زمان لازم است.البته خیالمان راحت شد.... و چون قصه بدینجا رسید، خیال شهرزاد هم راحت شد که در آن سحرگاه سرش زیر تیغ جلاد نمی رود؛ زیرا سلطان شهباز را خواب ربوده و با خود برده بود. @Manifestly