eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۱ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۹ شب بعد، حاجب به اتفاق پرده دار مخصوص مادر پریسا برای سومین م
۱۳۲ 👈ق۳۰ و اما ای سلطان صاحب اقتدارِ پر اشتهارِ با اعتبار، در آغاز سومین شب تعریف قصه پریسا دختر امیر آمودریا، باید به عرض قبل خودم اشاره کنم که: بين طُغای امیر دیار تاتارها و امیر دیار آمودریا، رشته دوستی دیرینه ای برقرار بود. حتما خاطرتان هست که عرض کردم، به خاطر همین دوستی و مودت فیمابین بود که امیر آمودریا، دوست داشت دخترش همسر تولی پسر امیر تاتارستان شود. همچنین تولی هم، در سفری به دیار ازبک که فقط یکبار و در یک جلسه پریسا را دیده بود، سخت دلبسته دختر شده بود و چون عاشقی دل خسته، روزگار می گذرانید و همواره به پدرش اصرار می کرد که هرچه زودتر، بساط عروسی و مراسم ازدواج را راه بیندازد. اما طغای که می دانست پریسا پسرش را دوست ندارد و از طرفی امیر آمودریا هم به وی قول داده بود که بالاخره دختر سرکش خود را رام خواهد کرد، همواره به تولی می گفت: - اندکی حوصله کن. چشم، بالاخره من آن عروس خوشگل را به این دربار می آورم. زیرا که طغای به قول دوستش امیر آمودریا اطمینان داشت و در آن روزگار در دیار تاتارها و قزاق و ازبک ها، دختر مطیع محض بود و حق نداشت روی حرف پدرش حرف بزند و از تصمیم بزرگترش سرپیچی کند. شاید در آن تاریخ، در آن خطه و دیار، پریسا اولین دختری بود که مقابل پدرش ایستاده بود. باری، در سفری که طغای به دیار ازبکها و سرزمین بین دو رودخانه سیر دریا و آمودریا، یا سیحون و جیحون کرد، کنیزی را به امیر آمو دریا هدیه داد که این کنیز، جاسوس تولی و دست نشانده او بود. کنیز، هفته ای یکبار اخبار مربوط به پریسا را به عاشق دل خسته تاتاری می رساند. از جمله ماجرای بیماری پریسا را بعد از تماشای بازی چوگان، به وسیله پیک تندرو و تیزپای خود، به گوش تولی رسانید. تولی از شنیدن خبر بیماری معشوق دلبند خود، بی تابی بسیار کرد و مدام به پدرش می گفت ترتيب سفر او را برای عیادت پریسا به دیار ازبکها بدهد. طغای هم طفره می رفت و امروز و فردا می کرد. اما آن زمانی که ملکه، راز عاشقی دخترش را به برزوی گونی فروش برای طبیب مخصوص دربار فاش کرد، کنیز تاتاری پشت پرده بود و تمام حرفهای شنیده را با یک کلاغ و چهل کلاغ کردن، به سرعت برق به گوش پسر امیر تاتارستان رسانید. تولی بعد از شنیدن آن خبر، از روی اسب به زمین افتاد و از هوش رفت ؛ زیرا فراش پیغام رسان، موقعی آن خبر چند برابر بزرگ و تحریف شده را به تولی رسانید که او سوار بر اسب ، قصد رفتن به شکار داشت. چون خبر از اسب فرو افتادن تولی به گوش پدرش طغای رسید، سراسیمه خودش را به پسر رسانید و همچنان که مادر، در دیار ازبک با پریسای بیهوش شده در میدان چوگان رفتار کرد، او هم پسر خود را شخصا بر روی دوش گذاشت و به سرای مخصوص خودش برد و چون از اطرافیان علت را پرسید، به او گفتند که فراشی در گوش ولیعهد حرفی زد که حال ایشان به هم خورد. طغای فراش را فراخواند و پرسید: - تو به پسر من چه گفتی؟ چون فراش از دادن پاسخ ابا کرد، طغای شمشیر از نیام کشید تا گردن او را بزند که فراش از ترس زبان گشود و هر آنچه را که به تولی گفته بود، برای امیر طغای تاتاری هم باز گفت. امیر طغای شمشیر را بر زمین فرو کرد و خودش به شمشیرش، در نهایت غم تکیه داد که شمشیر شکست و از وسط دو نیم شد. اطرافیان شنیدند که طغای گفت « کمر من هم مثل این شمشیر شکست» طغای بلافاصله، دنبال طبيب مخصوص بارگاه خود فرستاد و طبیب که حکیم فرزانه ای بود و فقط طبیب تن نبود، بلکه حکیم جان و روان انسان ها هم بود، تا بالای سر تولی رسید و نگاه به چهره در حالت به بیهوشی او انداخت، رو به امیر دیار تاتارها کرد و زمین ادبی بوسید و گفت: مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد عالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد اشک خونین بنمودم به طبیبان، گفتند درد عشقست و جگرسوز دوایی دارد سپس ادامه داد: - امیر می داند و من هم در همان نگاه اول از رنگ رخسار امیرزاده فهمیدم که وی چه دردی در دل دارد و در بیت آخر هم حضورتان عارض شدم که « چه جگر سوز دوایی دارد». حال، امیر ابراز لطف بفرمایند و بگویند این بت عاشق کش عیار کیست و کجاست؟ طغای، طبیب را به نشستن دعوت کرد و ماجرای دلدادگی پسرش به پریسا و بی اعتنایی معشوق را به او، از ابتدا تا انتها برای وی تعریف کرد. درست در همان موقع، تولی در بستر خود غلتی زد و در حالت خواب و بیداری و هوش و مدهوشی، زیر لب برای خود زمزمه کرد: چشمی که ترا بیند و در قدرت بی چون مدهوش نماند، نتوان گفت که بیناست گر خون من و جمله عالم تو بریزی اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم....... تولی، بیت سوم شعر خود را تمام نکرده، دوباره از حال رفت. ادامه دارد @Manifestly
#جملات_ناب ✏️همیشه سکوت نشانۀ تائید حرف طرف مقابل نیست، گاهی نشانۀ قطع امید از سطح شعور اوست...! #میشل_فوکو @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 ✏️بالا رفتن سن حتمی است ... اما اینکه روح تو پیر شود ، بستگی به خودت دارد ... ! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺑﺰﻥ ... ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻨﻮﺵ ... ﻣﺒﺎﺩﺍ ! ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ دوست من... پایان آدمیزاد نه از دست دادن معشوق است نه رفتن یار نه تنهایی... هیچکدام پایان آدمی نیست! آدمی ان هنگام تمام میشود که دلش پیر شود. دلتان همیشه جوان 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مهم،حتما بخوانید 🌺🍃🌺🍃 ✏️ درایران چیزهای عجیبی وجود دارد که باعث نابودی فرهنگ ما به مرور زمان شده است در حالی که به راحتی میتوان آن را درمان کرد مثلا در ایران دوست داشتن یعنی کلاس گذاشتن برای همدیگر...! مهربانی ات را می گذارند به حساب آویزان بودنت ..! بیایید به هم بفهمانیم دوست داشتن را به حساب چیز دیگری مگذارند ... بیایید عشق را با نیت خوب انتخاب کنیم نه با ماشین و لباس خوب... 🍃برای ازدواج استخاره می کنیم و نه تحقیق و اگر ازدواج خوب نشد میگوییم خدا هم ما را دوست ندارد. 🍃هنوز قبل از پدر شدن حتي يك كتاب تربيت كودك نمي خوانیم اما هرشب برای تربیت کودک دعا میکنیم اما اگر کودک خوب تربیت نشد خدا را مقصر میدانیم... 🍃مردم چشم ديدن بوسه را ندارند درحاليكه براي ديدن صحنه اعدام باشوق حاضر مي شوند! 🍃در مترو یکدیگر را هل میدهیم برای نشستن بر روی صندلی و بهانه می آوریم که من هل نمیدهم نفرات پشتی هل میدهند... 🍃در خیابان و طبیعت زباله میریزیم و بهانه می آوریم که سطل زباله نبود اما زباله را با خود حمل نمیکنیم تا بعدا آن را به سطل زباله بیاندازیم و در عین حال از فرهنگ مردم اروپا تعریف میکنیم و بر حال کشورمان افسوس میخوریم 🍃برای آزادگی امام حسین (ع) اشک میریزیم اما حاضر نیستیم یکروز آزاده زندگی کنیم 🍃خود را مذهبی میدانیم اما کسانی که مثل ما فکر نمیکنند را بد میدانیم و فحش میدهیم 🍃برخی زبانشان پر است از جملات زیبا اما عملشان سرشار از زشتی وقتی میپرسیم چرا اینگونه اید میگویند: همه جامعه اینگونه است من هم مجبورم اینگونه باشم 🔻اما من به شما میگویم به جای اینکه از جامعه تاثیر بد بگیریم ما روی آن تاثیر خوب بگذاریم همیشه که تاثیر یک طرفه نیست.. به جای اینکه همه مشکلات را به گردن دولت یا نظام بیاندازیم بیایید کمی هم خود را اصلاح کنیم. 📝ادمین مانیفست 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۲ #کوتوله_دلقک 👈ق۳۰ و اما ای سلطان صاحب اقتدارِ پر اشتهارِ با اعتبار، در آغاز سومی
۱۳۳ 👈 ق۳۱ طبیب حاذق و حکیم فرزانه به امیر طغای گفت: - آن دوای جگر سوز که حضور امیر والاتبار عرض کردم، این است که باید آن بت عاشق کش عیار را به هر ترتیب که شده بر سر بالین پسرتان بیاورید ؛ که اگر خواست خدا باشد و آن صنم بر بالای سر این جوان قدم بگذارد، شاید فرجی شود. واِلا غیر از وصل یار و دیدار آن پریسای ماه رخسار، هیچ چاره ای نیست که « رنجور عشق، به نشود مگر به بوی یار». آنجا بود که امیر طغای گفت: - چاره ای نیست جز آنکه دوتایی و با اعلام اینکه قصد شکار کرده ایم، بدون آنکه کسی همراهمان بیاید، به دیار ازبک و به دربار دوست صمیمی و رفیق شفیقم امیر آمودریا برویم و سه نفری یعنی من و تو و امیر آمودریا با هم چاره ای بیندیشیم. اگر همسر والای من خاطرشان باشد، دیشب عرض کردم وقتی پریسا به هوش آمد و برزو را دست و پا بسته در وسط تالار دید، فریادی کشید که پادشاه با شنیدن صدای فریاد دخترش، به همراه عده ای با شمشیرهای برهنه و تیغ های آخته، وارد تالار سرای پریسا شدند. همراهان شاه، یکی طغای امیر دیار تاتارها بود و دیگری حکیم فرزانه، که فقط او به جای شمشیر ، با اسلحه تدبیر وارد سرای پریسا شد. اما همان طور که گفته شد ، درست مقارن با زمانی که چهار نفر مأمور اعزامی خاتون بارگاه یا مادر پریسا، برزو را دست و پا بسته وارد بارگاه کردند، از در دیگر و به طور پنهانی امیر طغای و طبیب هم وارد شدند. امیر آمودریا و امیر طغای تاتاری، دست در گردن یکدیگر کرده و مشغول روبوسی بودند که فریاد پریسا ، سکوت شب حاکم بر دربار را شکست. چون چشم پریسا به پدرش افتاد با التماس گفت: - پدر ، شما را به خدا دستور دهید دست و پای برزو را باز کنند. مگر چه گناهی کرده که این طور وحشیانه دست و پای او را بسته اند؟ چون جمله پریسا به پایان رسید، دوباره از هوش رفت و به حال اغما، در کنار برزوی دست و پا بسته بر زمین افتاد. امیر آمودریا نگاهی به دوستش طغای و حکیم فرزانه انداخت. حکیم با اشاره سر و دست، از امیر آمودریا خواست که دست و پای برزو را باز کنند. برزو چون دست و پا و دهانش باز شد ، بلند شد و ایستاد ، در مقابل امیر آمودریا تعظیمی کرد و گفت: - قربان، به خدا سر در نمی آورم.باور کنید دارم دیوانه می شوم! و سپس برزو تمام ماجرای شب های گذشته و صد سکه ارسالی و پانصد عدد بعدی و نپذیرفتن سکه ها و نیامدن مرتبه دوم را مو به مو برای امیر آمودریا تعریف کرد. سپس گفت: - قربان، من دیشب به این آقایان گفتم، فقط در روز به بارگاه خواهم آمد که خود امیر مرا احضار بفرمایند. این آقایان به جای آنکه مراتب را به اطلاع امیر برسانند، شبانه دست و پای مرا بستند و به اندرون بارگاه شما آوردند. خدا شاهد است دارم دیوانه می شوم. من اصلا نمی دانم ماجرا چیست ؛ غیر از آنکه دفعه اول که آمدم و پشت پرده هاج و واج و گیج نشستم، دو بیت شعر شنیدم که گویا از زبان و با صدای خاتون کوچک، پریسا دخترتان بود و دیگر هیچ. و آنگاه امیر آمودریا به جانب حاجب مخصوص همسرش رفت و در حالی که خون چشمانش را پر کرده بود فریاد کشید: - پست فطرت خائن! تو بی همه چیز، نان مرا می خوری و شب پنهانی مرد اجنبی را به اندرونی می آوری؟! حاجب درحالی که مثل بید میلرزید، بریده بریده گفت: - قربان... من... اطاعت امر ...خاتون بزرگ را کردم. امیر آمودریا در حالی که به مرز جنون و خشم رسیده بود، فریاد کشید «خاتون بزرگ غلط کرد...» و سپس با یک ضربه شمشیر، سر از تن حاجب خیانتکار همسرش جدا کرد ؛ به ترتیبی که فواره خون گردن بی سر حاجب، بر سر و روی مادر پریسا، که ترسان در کناری ایستاده بود پاشید. بعد امیر آمودریا خشمگین و عصبانی به جانب همسرش رفت و گفت: - اگر امیر طغای محبوب مهمانم نبود، هم اکنون خون کثیف تو زن خیانتکار را هم بر زمین می ریختم. ای زن نانجیب و بی آبرو، حالا کارت به جایی رسیده که جوانان شهر را به زور، دست و پا بسته به بالین دخترم می آوری؟ آن هم نیمه شب و از در پنهانی قصر؟ مادر پریسا با صدای لرزان گفت: - مرا ببخشید. چه کنم که پای مرگ و زندگی این دختر قُد و یک دنده در میان است. مگر خودتان ندیده اید که یک هفته است در حالت اغما و بیهوشی است؟ شما بر من خشم نگیرید که مادرم و دلم سوخت.من چه کنم که دختر شما، عاشق این جوان ورزشکار شده است؟ ادامه دارد @Manifestly
#انگیزشی ✏️اولین قدم برای اینکه به جایی برسی، این است که تصمیم بگیری دیگر جایی که هستی نباشی… @Manifestly
✏️عجله داشتم تندتند راه ميرفتم... محكم به چيزي خوردم ادم بود! منتظر بودم بگويد : كوري ؟! دستش را بطرفم دراز كرد با من دست داد... و لبخندي زد...!!! به گمانم " انسان " بود... مسعود رستمزاد 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۳ #کوتوله_دلقک 👈 ق۳۱ طبیب حاذق و حکیم فرزانه به امیر طغای گفت: - آن دوای جگر سوز که
۱۳۴ 👈 ق ۳۲ امیر دیوانه شده آمودریا، باز هم فریادکشان گفت: - دخترم غلط کرد! اگر دختر من است که همین الان و در حالت بیهوشی، با این شمشیر سر از بدنش جدا می کنم. من دختر هرزه نمی خواهم. چون دیوانه وار و با شمشیر برهنه به جانب پریسا رفت، حکیم فرزانه و طبیب خاص امیر طغای به وسط پرید ، راه را بر امیر آمودریا سد کرد و با متانت و آرامش و کلامی پر طنین گفت: دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست گر دردمند عشق بنالد غریب نیست دانند عاقلان كه مجانین عشق را پروای قول ناصح و پند ادیب نیست و سپس ادامه داد: - از امیر بزرگوار استدعا می کنم قدری بر وجود شریف خود مسلط باشند و آتش خشم خود را به آب صبر و تأمل خاموش کنند تا من حقیر، با تدبیر و تفکر گره کار را باز کنم؛ زیرا تولی فرزند دوست بزرگوارتان و ولی نعمت من، امیر تاتارها هم دچار چنین حالتی است و اگر شما سر از تن دوشیزه بارگاه خود جدا کنید، روح از تن امیرزاده تاتارستان هم جدا خواهد شد. و سپس همانگونه با لحنی شوخ و نگاهی پدرانه ، در حالی که شمشیر خون آلود را از دست امیر آمودریا می گرفت، این ابیات را خواند: بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت بشرط آنکه نگوییم از آنچه رفت حکایت ملامت من مسکین کسی کند که نداند که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت چون امیر آمودریا اندکی آرام شد، حکیم فرزانه باز هم ادامه سخن داد و گفت: - تا آنجا که من در این مدت کوتاه متوجه شدم، این ورزشکار چوگان باز اصلا روحش خبر ندارد که تیر مژگانش چگونه بر قلب دختر امیر نشسته. حرف ها و نگاه های این مرد ورزشکار، نشان از صداقت کلامش دارد. جسارتا من از امیر درخواست می کنم این جوان را آزاد کرده و مرخص بفرمایند، به شرطی که لب از لب باز نکند و حرف اندرون امیر را جایی نبرد. امیر آمودریا گفت: - اگر این کار را بکند و آبروی مرا ببرد، به يقين سر خود را از دست خواهد داد! برزو باز هم زمین ادب بوسید و گفت: - ای امیر والاتبار، خدا شاهد است که روح من از این ماجرا خبر نداشت و اگر امشب مرا دست و پای بسته به اینجا نمی آوردند، قصد داشتم خودم فردا صبح به بارگاهتان آمده و ماجرا را با شما در میان بگذارم. امیر آمودریا گفت: - هم لب از سخن باز نخواهی کرد و هم پایت را از شهر بیرون نخواهی گذاشت. شاید تو بتوانی مقدار کمی از بار سنگین روی دوشم را سبک کنی. چون برزو از بارگاه امیر خارج شد، حکیم فرزانه، دو امیر را به استراحت دعوت کرد و در حالی که سه نفری از آن سرای بر خون نشسته، و از کنار آن افراد از ترس لب فرو بسته رد می شدند، باز هم حکیم فرزانه این ابیات را خواند: فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد دودش به سر در آمد و از پای در فتاد مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد بسیار کسی شدند اسیر کمند عشق تنها نه از برای من این شور و شر فتاد و سپس گفت: - تقارن عجیبی است. پریسا اینجا دل از دست داده، مدهوش عشق است و تولی در آنجا از بی وفایی معشوق به حالت اغما افتاده. ای سروران! وظیفه خطیری بر گردنم افتاده است. یک طرف نجات جان تولی، پسر ولی نعمتم و از طرف دیگر، زندگی بخشیدن به دختر عزیز کرده میزبان بزرگوار و والاتبارم. باور کنید در طول هفتاد و پنج سال عمر و پنجاه سال طبابت و بیست و پنج سالی که حکمت آموخته و فرزانگی پیشه کرده ام، با چنین مشکلی روبه رو نشده بودم. کار بسیار سختی است. اگر بخواهم به پریسا زندگی بخشم، باید او را به وصال معشوقش برزو برسانم، که اگر امیرزاده تولی خبر دار شود می میرد. اگر به مداوای درد جانسوز پریسا نپردازم، به يقين او هم خواهد مرد و آن وقت، باز هم امیرزاده تولی می میرد. خدایا کمکم کن! چون دو امیر به خوابگاه رفتند، پیر فرزانه به حیاط قصر آمد ، کنار نهر آب روان ایستاد ، چشم بر ماه آسمان دوخت و با خود گفت: حدیث عشق به طومار درنمیگنجد بیان شوق به گفتار در نمیگنجد سماع حسن که دیوانگان از آن مستند به سمع مردم هشیار درنمیگنجد و چون قصه بدينجا رسید، سلطان را خواب در ربود و شهرزاد آسوده بیاسود. @Manifestly
چیزی به نام یک روز بد نداریم تنها لحظات ناخوشایندی هستند که در روزهای خوب اتفاق می افتند! 👤میچل دیویس @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 ✏️فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد. پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام . دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد. آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد. 📚انوار نعمانیه ، ص ۳۵۴٫ 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃