eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد . بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🌺🍃 ✏️حضرت موسي عليه السلام در حالي كه به بررسي اعمال بندگان الهي مشغول بود، نزد عابدترين مردم رفت. شب كه فرا رسيد، عابد درخت اناري را كه در كنارش بود تكان داد و دو عدد انار افتاد. رو به موسي كرد و گفت: اي بنده خدا تو كيستي؟ تو بايد بنده صالح خدا باشي؟ زيرا كه من مدتها در اينجا مشغول عبادت هستم و در اين درخت تاكنون بيشتر از يك عدد انار نديده ام و اگر تو بنده صالح نبودي، اين انار دومي موجود نمي شد! موسي عليه السلام گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. چون صبح شد حضرت موسي عليه السلام پرسيد: آيا كسي را مي شناسي كه عبادت او از تو بيشتر باشد؟ عابد جواب داد: آري! فلان شخص. نام و نشان او را گفت. موسي عليه السلام به نزد وي رفت و ديد عبادت او خيلي زياد است. شب كه شد براي آن مرد دو گرده نان و ظرف آبي آوردند. عابد به موسي عليه السلام گفت: بنده خدا تو كيستي؟ تو بنده صالح هستي! چون مدتهاست من در اينجا مشغول عبادت هستم و هر روز يك عدد نان برايم مي آمد و اگر تو بنده صالحي نبودي اين نان دومي نمي آمد و اين، به خاطر شماست. معلوم مي شود تو بنده صالح خدايي. حضرت موسي عليه السلام باز فرمود: من مردي هستم در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم! سپس از او پرسيد: آيا عابدتر از خود، كسي را سراغ داري؟ گفت: آري! فلان آهنگر يا (دهقان) در فلان شهر است كه عبادت او از من بيشتر است. حضرت موسي با همان نشان پيش آن مرد رفت، ديد وي عبادت معمولي دارد، ولي مرتب در ذكر خداست. وقت نماز كه فرا رسيد، برخاست نمازش را خواند و چون شب شد، ديد در آمدش دو برابر شده، روي به حضرت موسي نمود و گفت: تو بنده صالحي هستي! زيرا من مدتها در اينجا هستم و درآمدم هميشه به يك اندازه معين بوده و امشب دو برابر است. بگو ببينم تو كيستي؟ حضرت موسي همان پاسخ را گفت: من مردي هستم كه در سرزمين موسي بن عمران زندگي مي كنم. سپس آن مرد درآمدش را سه قسمت نمود. قسمتي را صدقه داد و قسمتي را به مولا و صاحبش داد و با قسمت سوم غذا خريد و با حضرت موسي عليه السلام با هم خوردند. در اين هنگام موسي عليه السلام خنديد. مرد پرسيد: چرا خنديدي؟ موسي عليه السلام پاسخ داد: مرا راهنمايي كردند عابدترين انسان را ببينم، حقيقتا او را عابدترين انسان يافتم. او نيز ديگري را به من نشان داد، ديدم عبادت او بيشتر از اولي است. دومي نيز شما را معرفي كرد و من فكر كردم عبادت تو بيشتر از آنان است ولي عبادت تو مانند آنان نيست! مرد: بلي! درست است، من مثل آنان عبادت ندارم، چون من بنده كسي هستم، آزاد نيستم، مگر نديدي من خدا را ذكر مي گفتم. وقت نماز كه رسيد تنها نمازم را خواندم، اگر بخواهم بيشتر به عبادت مشغول شوم به درآمد مولايم ضرر مي زنم و به كارهاي مردم نيز زيان مي رسد. سپس از موسي پرسيد: مي خواهي به وطن خود بروي؟ موسي عليه السلام پاسخ داد: بلي! مرد در اين وقت قطعه ابري را كه از بالاي سرش مي گذشت صدا زد، پايين بيا! ابر آمد و پرسيد: كجا مي روي؟ ابر: به سرزمين موسي بن عمران. مرد: اين آقا را هم با احترام به سرزمين موسي بن عمران برسان. هنگامي كه حضرت موسي به وطن بازگشت عرض كرد: بار خدايا! اين مرد چگونه به آن مقام والا نايل گشته است؟ خداوند فرمود: (ان عبدي هذا يصبر علي بلائي و يرضي بقضايي و يشكر نعمائي): اين بنده ام بر بلاي من شكيبا، به مقدراتم راضي و بر نعمتهايم سپاسگزار است. 📚 ج69ص223 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۵ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۳ و اما ای سلطان گرانقدر و عظیم الشأنی که بر کنیز خود منت می گ
۱۳۶ 👈ق ۳۴ برزو در حالت بهت و حیرت از حکیم پرسید: - آیا شما هم همان تقاضای قبلی را دارید با این تفاوت که این دفعه با دعوت سلطان و در روز روشن به بارگاه امیر و بالای سر دخترش بیایم؟! اگر با یک بار دیگر آمدن مشکل حل می شود اطاعت امر می کنم، و الا از حضور شریفتان استدعا می کنم ،مرا از وارد شدن به این گونه ماجراهای درباری معذور دارید ؛ زیرا اگر الان پریسا خاتون، یک عاشق تاب از دست داده و از هوش رفته است، وقتی به هوش آید و بهبود پیدا کند، باز هم همان امیرزاده مغرور خواهد بود و زندگی منِ چوگان باز ورزشکار گونی فروش، با یک شاهزاده زیبای مغرور همیشه در حال بانگ و خروش، زیر یک سقف امکان ندارد. زیرا هم اتاق تنگ و تاریک من، جای ماندن پریسا خاتون نیست و هم من گونی فروش تهی کیسه، جای اقامتم در قصر مخصوص پریسا خاتون با تالارهای تودرتوی آیینه کاری شده نخواهد بود. یادم نمی رود شب اولی که با پای خود به قصر پریسا خاتون رفتم، از شش تالار تودرتو گذشتم تا به پشت آن پرده رسیدم و نشستم. نه جناب حکیم فرزانه، نه. زیرا از قدیم گفته اند و چقدر هم درست گفته اند که « کبوتر با کبوتر باز با باز / کند همجنس با همجنس پرواز ». اما حکیم فرزانه تاتاری در پاسخ صحبت های برزو، ابتدا این ابیات را خواند: تو آن نئی که دل از صحبت تو برگیرند وگر ملول شدی صاحبی دگر گیرند به تیغ اگر بزنی بی دریغ و برگردی چو روی باز کنی دوستی زسر گیرند به چند سال نشاید گرفت ملکی را که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند و سپس گفت: - آیا تو جوانمرد ورزشکار دلت راضی می شود دختری در عشق تو همچنان بسوزد و از سوختن در این آتش، دود شده و نابود گردد؟ مگر نه آنکه ورزشکاران و جوانمردان را شیوه فتوت و مردانگی است؟ آیا فکر نمی کنی که کار تو، یعنی در بستر مرگ نگاه داشتن دختر امیر مهربان آمودریا، دور از فتوت و رادی و مردانگی است؟ برزو باز هم در پاسخ گفت: - ای حکیم شایسته! برای من مسلم و یقین است، ماجرا با یکبار آمدن من به بارگاه امیر خاتمه پیدا نمی کند. این ماجرا سر دراز دارد و همان طور که گفتم، آخرش باید به ازدواج با دختر امیر کشیده شود. اگر من تمام آن دلایلی را که آوردم نادیده بگیرم و قبول کنم، البته ازدواج با تنها دختر امیر آمودریا واقعا یک افتخار است که نصیب من خواهد شد و چون امیر آمودریا فرزند پسر و برادر زاده و خواهرزاده ذکور ندارد، پس بعد از صدوبیست سال عمر امیر، آخر فرمانروایی دیار ازبک هم به من خواهد رسید. اما شما حکیم فرزانه در صحبت های خود از فتوت و مردانگی صحبت به میان آوردید. آخر کدام جوانمرد رادی، در حالی که می داند پسری از عشق همسر آینده احتمالی اش در بستر افتاده و جاده سرازیری فنا را به سرعت سیر می کند، حاضر می شود با به عقد خود در آوردن دختری آن پسر را بکشد. من که باورم نمی شود. حکیم مخصوص و حاذق بارگاه امیر تاتارها، به جای آنکه جانب پسر ولی نعمت خود را نگاه دارد، دلش به حال من بسوزد. حال اگر من هم عاشق و شیفته درمانده پریسا خاتون بودم ممکن بود تصور کنم که شما حکیم فرزانه ، عشق یک ورزشکار تھی کیسه را، خالصانه تر از عشق یک امیرزاده عاشق شکار در بیشه بدانید. اما چه کنم که هرچه هم بفرمایید، باور حرف های شما برای من مشکل است. بعد از آنکه استدلال های برزو تمام شد، حکیم فرزانه از او سؤال کرد: - آیا در این خانه، غیر از من و شما شخص دیگری هم هست که شنونده حرف های ما باشد؟ و چون پاسخ شنید که خیر، حکیم از روی احتیاط ، سرش را نزدیک گوش برزو برد و مدتی آهسته با او به گفت وگو پرداخت. بعد از تمام شدن صحبت های آهسته حکیم فرزانه و طبیب مخصوص تاتاری، برزو گفت: - به روی چشم. می پذیرم. من که حاضر نیستم پا روی مورچه ای بگذارم.حال که پای جان دو نفر در میان است و اگر من به شما نه بگویم، درد جان ستان و جانسوز عشق جان دو امیرزاده را می گیرد، مطیع اوامر شما هستم. آنجا بود که حکیم فرزانه از جا برخاست ، سر و روی برزوی ورزشکار را غرق بوسه کرد و از او خواست که همراهش به بارگاه امیر و قصر مخصوص پریسا بیاید. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۶ #کوتوله_دلقک 👈ق ۳۴ برزو در حالت بهت و حیرت از حکیم پرسید: - آیا شما هم همان تقاض
۱۴۶ 👈 ق ۳۵ باز هم مانند اولین بار، بی صدا و با احتیاط ، برزو به پشت پرده ای که آن سویش پریسا در بستر و در حالت اغما افتاده بود رفت و نشست. هنوز چند دقیقه ای از نشستن همراه با سکوت برزو نگذشته بود که پریسا چشمان خود را گشود ، نگاهی به اطراف انداخت و این سه بیت را با صدای بلند خواند: روندگان مقیم از بلانپرهیزند گرفتگان ارادت به جور نگريزند مگر تو روی بپوشی وگرنه ممکن نیست که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند به خونبهای منت کس مطالبت نکند حلال باشد خونی که دوستان ریزند پریسا بعد از خواندن ابیات، در بستر نشست و با تهور و رشادتی غیر قابل تصور گفت: - جناب برزو! شما چرا روی از من پنهان می دارید؟ این منم که شرمسار از آزارهایی هستم که توسط مأموران مادرم دیده اید. من باید خود را از خجالت پنهان کنم... که ناگهان پرده پس رفت و برزو به اتفاق آن حکیم فرزانه وارد تالار شدند. حکیم گفت: - ای خاتون گرانمایه! هرچه بوده، اولا که گذشته و در ثانی تقصیرش هم بر عهده شما نبوده است. بهتر آن است که من، شما دو انسان شایسته را مدتی تنها بگذارم. فقط قبل از خروج خود از تالار میگویم « خوشا عشقی که وصلی در پی اش هست» بعد از خروج حکیم فرزانه، برزو لب به سخن گشود و گفت: - منِ چوگان باز گونی فروش را که دانشی اندک و زبانی الکن دارم، قدرت آن نیست تا چون شما خاتون گرانمایه و آن حکیم فرزانه ، با ابیات شورانگیز حرف دل را حضور شما خاتون بزرگوار یا پریسای روح انگیز ابراز دارم ؛ اما در نهایت افتخار معروض می دارم ، هرچند شایسته عشق پاک آن امیرزاده محترم و آن دوشیزه ارزنده مکرم نیستم، اما سعادت است اگر شوکت همسری شما نصيب من گردد. در این موقع بود که پریسا زیباتر، رعناتر، پرتوان تر و شاداب تر از روز مشاهده ورزش چوگان، از جا برخاست ، دو کف دست برهم کوبید و شادی کنان گفت: - برای ما شربت بیاورید! غافل از آنکه پشت یکی دیگر از پرده ها ، آن کنیز عجوزه که جاسوس تولی عاشق بود تمام حرف هایشان را شنیده است. کنیز که خبر دفعه اول را هم او به تولی رساند و باعث غصه و بیماری و بستری شدنش شده بود، باز هم پیک بادپایی را اجیر کرد و به او گفت: - هرچه سریع تر و به سرعت باد، خودت را به دیار تاتارها و به قصر پادشاه آن سرزمین برسان. امیرزاده تولی را هرطور که شده پیدا کن و به او بگو، برزو و پریسا شربت نامزدی شان را هم نوشیدند و به زودی زود عروسی خواهند کرد. حال وظیفه کنیز خدمتگزار در این موقع حساس چیست؟ کنیز دو سکه زر برای سریع رساندن پیغام به پیک بادپا یا مرد شاطر داد و شاطر پیغام بر، بعداز ظهر همان روزی که صبحش امیر طغای بنا به توصیه حکیم فرزانه به سرزمین خود عزیمت کرده بود، به سوی سرزمین تاتارها حرکت کرد. پیک بادپا با اینکه چندین ساعت حرکتش دیرتر از حرکت امیر طغای بود، اما سه روز زودتر به تاتارستان و قصر مخصوص تولی، ولي عهد آن سرزمین رسید. پیک خبررسان وقتی وارد قصر شد که حال تولی اندکی بهتر شده و او در کنار استخر قصر در حال قدم زدن و تماشای گل ها به یاد پریسا بود. چون پیک از راه رسید و زمین ادب بوسید و پیغام را رسانید، رنگ تولی مثل گچ سفید شد و چهار ستون بدنش به لرزه در آمد. برای اینکه مجددا به زمین نیفتد به تنه یک درخت تکیه داد، به ترتیبی که پیک واقعا ترسید و تصور کرد امیرزاده تولی سکته کرده است. چون تصمیم گرفت برود و حکیم دربار را خبر کند، تولی با دست لرزان اشاره ای به پیک کرد، او را به طرف خود فراخواند و بعد، با صدایی لرزان از مرد شاطر پیغام رسان پرسید: - آیا پدرم را در قصر آمودریا ندیدی؟ پیک سر خود را به علامت تصدیق تکان داد و عرض کرد: - درد و بلای امیرزاده تولی بر جان من باد! چرا، دیدم.فرمانروای بزرگوار هم در آنجا تشریف داشتند. چند ساعتی هم زودتر از من، به قصد این سرزمین آن دیار را ترک کردند. اما چون من بدون توقف و شبانه روزی تاختم، زودتر از سلطان خدمت رسیده ام. چون تولی سراغ حکیم فرزانه را گرفت، بلافاصله مرد شاطر گفت: - حکیم در قصر امیر آمودریا باقی ماند. تولی باز هم به تنه همان درخت تکیه داد و قطراتی از اشک، چشمانش را خیس کرد. چون پیک پرسید «حالا امیرزاده چه دستور می فرمایند؟» تولی بدون آنکه فکری کند گفت: - سلام مرا به کنیز برسان و از طرف من به او بگو، امیرزاده تولی دستور قتل برزو را صادر کرد. تو به هر ترتیب که می توانی آن را اجرا كن. سپس دو کیسه پر از سکه های زر به پیک بادپا داد و گفت: - یک کیسه مال خودت، یک کیسه هم مال کنیز. ضمنا یادت باشد، هر وقت خبر مرگ برزو را برای من آوردی، کیسه دیگری از سکه های زر به تو خواهم داد. باز هم خواب غلبه کرده بر سلطان شهر باز باعث شد تا شهرزاد لب از سخن فرو بندد و تعریف بقیه داستان را برای شب بعد بگذارد. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۵ باز هم مانند اولین بار، بی صدا و با احتیاط ، برزو به پشت پرد
۱۴۷ 👈ق ۳۶ و اما ای سلطان بخرد و آگاه و گشاینده گره های بسته و مفتاح هر راه، تولی بعد از آنکه آنگونه فرمان مرگ برزو را صادر کرد، سرشار از غم و اندوه ، کشان کشان خود را به اتاق خواب و بسترش رسانید ، فورا چشمانش روی هم افتاد و مجددا به حال اغما از هوش رفت. تولی دو روز را همچنان در حالت بیهوشی گذراند تا اینکه امیر طغای از راه رسید ، یکراست بر سر بالین پسرش آمد و در حالی که دست تولی را در دستان خود گرفته بود و او را تکان می داد، پشت سر هم می پرسید: « تولی! تولی! حالت چطور است؟» بعد از چند بار سؤال، تولی چشمان خود را باز کرد و پاسخ داد: - مگر حال تولی هم برای شما مهم است؟ امیر طغای گفت: - اگر مهم نبود پسرجان، من این همه راه با این سرعت نمی رفتم و برنمیگشتم. آیا میدانی من الان خسته و کوفته از کجا می آیم؟ تولی بلند شد، نشست و گفت: - بله، می دانم. از سرزمین ازبک ها و از قصر دوست عزیزتان امیر آمودریا. باز امیر طغای گفت: - می دانی من بی خبر، برای چه تا آنجا رفته بودم؟ که باز هم تولی جواب داد: - بله.برای شرکت در مراسم نامزدی پریسا دختر دوستتان با یک پسرک بی قابلیت گونی فروش. ضمنا خبر دارم شما از هیچگونه محبتی به این پسرک، که امیدوارم توپ چوگانش سنگی شود و توی سرش بخورد کوتاهی نکردید. حتی حکیم و طبيب مخصوص دربار را هم به همراه خود بردید که در بهبود پریسا بکوشد و او را بهبود بخشد و زودتر به چنگ آن ابله بیندازد. آخر پدرجان، چرا شما در گذاشتن لقمه در دهان گرگ شرکت کردید؟ امیر طغای هاج و واج گفت: - تولی عزیز من! این حرفها چیست است که میزنی؟ پریسا نامزد تو، گرفتار یک بیماری روانی و افسردگی روحی شده است. امیر آمو دریا از من درخواست کرد که طبیب مخصوصم را برای معالجه دخترش بفرستم. خودم هم چند روزی به دیدن دوستم رفتم. مطمئن باش وقتی بیماری روحی پریسا برطرف شود، بلافاصله مراسم عقد و عروسی تو را با دختر مورد علاقه ات برگزار میکنم. وقتی من از قصر دوستم بیرون آمدم، هنوز پریسا در حال اغما و بیهوشی بود... که تولی با لحنی بی ادبانه گفت: - پدرجان، ساعت خواب! گویا خبر ندارید که شربت و شیرینی مراسم نامزدی پریسا خانم با آن پسرک گونی فروش را هم بسیاری از درباریان خورده اند. چون امیر طغای گفت « غیر ممکن است» باز هم تولی با خشم گفت: - حالا که ممکن شده است حضرت آقای خوش خیال! اینجا بود که امیر طغای از کوره در رفت و گفت: - تا به حال در سرزمین تاتارها سابقه نداشته که پسری این قدر جسورانه با پدرش صحبت کند. بخصوص که پدر، پادشاه مملکت هم باشد. باز هم تولی که خون چشمانش را پر کرده و دهانش از غیظ کف کرده بود گفت: - پادشاهی ارزانی خودتان! پسر پادشاه بودن را هم نمی خواهم. من در شکل یک پسرک جوال فروش، اما با شمشیر به دیار ازبک می روم و حقم را از آن پسرک گونی فروش غاصب میگیرم. او همچنان خشمناک، ناگهان از جا بلند شد، از مقابل پدر دور گردید و داخل اتاق دیگری رفت. شمشیر بر کمر بست ، کیسه ای پر از سکه های زر در جیب نهاد ، شتابان خود را به اصطبل شاهی رسانید و زین بر اسب مخصوص خود نهاد و با خیزی حیرت آور سوار شد و اسب را هِی کرد. چون به در قصر رسید، لحظه ای درنگ کرد و ایستاد. سپس به سر دسته اسب سواران قصر که همچنان سواره آنجا ایستاده بود، فریادکشان گفت: - هرچه زودتر سواری را همراه من کن؛ سواری که روی زین خوابش نبرد. راه درازی در پیش است. سردسته اسب سواران قصر گفت: - خود بنده قربان! افتخاری است همراه ولیعهد جوان بخت سرزمین تاتار به هر جای رفتن. و هر دو مهمیز بر اسب های خویش زدند و به طرف جنوب و به سوی سرزمین ازبکها تاختن و تازیدن گرفتند، به ترتیبی که گرد برخاسته از جای سم اسبان برخاک، مدت ها بعد از رفتنشان همچنان هوا را تیره و تار داشته بود. چند فرسنگی از قصر دور شدند و تولی و سردسته سواران، بدون آنکه حرف و کلام و اشاره ای با هم داشته باشند، همچنان می تاختند. ناگهان، چشمان تولی از بستر بیماری برخاسته سیاهی رفت. سرش گیج خورد و حالت تهوع گرفت. تعادل از دست داد و از روی آن اسب دوان، چون ببر دمان، بر زمین افتاد؛ سرش به صخره ای خورد و پای راستش بر تیزی سنگ دیگری گرفت... ادامه دارد @Manifestly
✏️می پرسند مجردی یا متاهل؟ میگویم:..... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃 ✏️پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد . بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴۷ #کوتوله_دلقک 👈ق ۳۶ و اما ای سلطان بخرد و آگاه و گشاینده گره های بسته و مفتاح هر ر
۱۴۸ 👈 ق ۳۷ سر دسته سواران ، خود را شتابان بر بالای سر ولی عهد تاتارها رساند ، زره از تن خویش در آورد و پیراهن خود را بدرید. با نیمِ پارچه هایش، خون سر و صورت و تن و بدن تولی را پاک کرد و با نیم دیگرش، سر شکافته شده اش را محکم بست. آنگاه پسر مجروح ، بیهوش، پاشکسته و استخوان ران بیرون زده را بر دوش گرفت ، بر اسب نشست و در حالی که هوا تاریک شده و ماه در آسمان به تماشا نشسته بود، رو به جانب قصر امیر دیار خود نهاد. شب نزدیک نیمه بود که سردسته سواران، همچنان با تعجیل و شتابان داخل قصر شد ، سواره تا درب اندرون سلطان رفت و چشمش بر امیر طغای افتاد که پر غم و متفکرانه در ایوان اندرون قصر قدم می زد. امیر طغای با دیدن آن صحنه پشتش دو تا شد و لرزان و خمیده، پرده اندرون را به کنار زد و گفت: - به خوابگاه مخصوص من ببریدش. سردسته سواران قصر، موبه مو جریان را بدون آنکه بداند چرا تولی از روی زین بر زمین افتاد، برای امیر شرح داد. به سرعت پزشک دوم دربار را بر بالین تولی حاضر کردند و طبیب حاذق به اتفاق چند تن از دستیاران خود به شستشوی سر و تن ، بستن زخم سر و جا انداختن استخوان شکسته ران پرداخت. امیر طغای همان لحظه به وسیله پیکی تیزرو که شتابان جانب سرزمین ازبک و قصر امیر آمودریا تاختن گرفت، طبیب مخصوص و حکیم فرزانه خویش را طلبید و خود با کوهی از غم، کنار بستر فرزندش ساعت ها بیدار نشست و تا دمیدن خورشید لحظه ای چشم برهم ننهاد. خون بند آمد، جراحت سر التيام یافت، اما تولی به هوش نیامد و تبی داغ سراپای وجودش را می سوزاند ؛ به ترتیبی که گاهی چشم های خود را میگشود ، فقط یک جمله را می گفت و دوباره از هوش می رفت: « یا من یا گونی فروش» تب سوزنده تولی روز به روز بالا می گرفت. امیر طغای طبیبان دیگری را خبر کرد و همگی به اتفاق نظر دادند که ران راست امیرزاده تولی چرک کرده و کانون چرکی آنچنان دامنه پیدا نموده که اگر پا از بالای ران قطع نشود، مرگ ولیعهد حتمی است. صبح روز بعد، در حالی که امیر طغای چون آسمان ابری فراز آمودریا می گریست، با چشمان خود دید که طبیبان جراح، پای فرزندش را از بالای ران قطع کردند ؛ که نه پای راست تولی، بلکه رشته امید امیر طغای تاتاری را هم از بیخ بریدند... امیر طغای ، صبح روز بعد تمام ساکنان بیرون و اندرون قصر ، خدمتکاران و حاضران هر دو سرای را احضار کرد و مو به مو جریان چند روزه غیبت خود را از ایشان سؤال نمود. همگی به شرح جزء به جزء حالات و رفتار تولی، بعد از برخاستن از بستر پرداختند. پیک شتاب زده رسید و آنچه از گفت وگوی امیرزاده وليعهد و پیک شنیده بودند، برای امیر طغای تاتاری باز گفتند تا به این جمله رسیدند که پیک از راه رسیده گفته بود: « به خاطر مراسم نامزدی پریسا دختر امیر آمودریا، حاضران شربت نوشیدند و خادمان بر سر ایشان نقل و سکه پاشیدند.» در آخر هم اضافه کردند که، امیرزاده تولی بعد از شنیدن آن سخنان گفت: - سلام مرا به کنیز برسان و از طرف من به او بگو امیرزاده تولی دستور قتل برزو را صادر کرده است. امیر طغای بعد از شنیدن آن سخنان به یاد آخرین جمله تولی هنگام خروج از تالار افتاد که گفته بود: « با شمشیر می روم و حقم را از آن گونی فروش غاصب می گیرم.» لذا بلافاصله پیک تیزپایی احضار کرد و به او گفت: - بدون لحظه ای توقف به جانب سرزمین ازبک برو، اجازه ورود به قصر را بگیر و کنیزک پیر را پیدا کن. از طرف من به او بگو دست نگاه دارد، زیرا فرمان امیر بر دستور ولیعهد مقدم است. حال با اجازه سلطان والاتبارم، قدری به عقب بر می گردیم و داستان را از آنجا دنبال می کنیم که به توصیه حکیم فرزانه، برزو نزد پریسا رفت و گفت: « زهی سعادت برای من، اگر شوکت و افتخار همسری شما خاتون زیبا نصيب من گردد،» که پریسا هم با خوشحالی دو کف دست بر هم کوبید و شادی کنان گفت: «برای ما شربت بیاورید.» همزمان با موقعی که به توصیه و اصرار حکیم فرزانه، برزو وارد سرای پریسا شد، حکیم هم حضور امیر آمودریا رسید ، او را از نقشه خود باخبر کرد و گفت: - فعلا قصد و نیت من سلامت کامل دوشیزه والا گهرِ دربار شماست. اول اجازه بدهید ایشان زندگی روزانه خود را از سر گیرد تا من مهر پسر ولی نعمت خود، امیر طغای را در دل او بیندازم. فعلا باید محل اقامت خاصی برای برزو در دربار در نظر بگیریم که اولا برزو در دسترس بوده و روزی چند بار به عیادت پریسا خاتون برود و در ثانی، از دربار هم خارج نشود، که خدای ناکرده حرف به بیرون از دربار درز پیدا نکند. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴۸ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۳۷ سر دسته سواران ، خود را شتابان بر بالای سر ولی عهد تاتارها ر
۱۴۹ ق👈 ۳۸ در قسمتی از بیرون قصر، سرایی کوچک اما مجلل برای برزو تدارک دیدند. امیر هم از او خواست ، تا مراسم عقد و عروسی اش با پریسا انجام نشده از دربار خارج نگردد. معاشرت و مجالست روزانه برزو و پریسا از یکطرف، و هم صحبتی با حکیم فرزانه از طرف دیگر، جوانه های مهر و نهال عشق را در دل برزوی ورزشکار نشاند و او را به دیدار هرچه بیشتر پریسا شایق و شیفته کرد. از جلسات سوم و چهارم ، گاه چندین ساعت، آن دو عاشق و معشوق در کنار هم به گفت و گو و راز و نیاز می پرداختند. عجوزه حیله گر و کنیز فتنه گر هم که جاسوس مخصوص تولی بود، چنان خودش را به آن عاشق و معشوق نزدیک کرده بود که پریسا و برزو، گاه که پیرزن برای پذیرایی داخل می شد، صحبت خود را قطع نمی کردند. روزی که پیک مخصوص تولی خود را به کنیز رسانید و دستور کشتن برزو را با یک کیسه پر از سکه های طلا داد، صحبت پریسا و برزو، درباره تاریخ عقدکنان بود. البته برزو با اینکه به پریسا علاقه مند شده بود، اما هرگز عهدی را که با حکیم فرزانه در مورد شیوه رفتاری خود بعد از مراسم عقد و عروسی بسته بود، فراموش نمی کرد. گاه که در برابر خواهش دل قرار می گرفت، با خود میگفت: «عهد و پیمان ورزشکاران جوانمرد، مقدم بر آرزوه ای نفسانی و خواسته های دل ایشان است.» برزو روزی چند بار به تالار مخصوص سرای پریسا می آمد و با او دیدار و گفت وگوی اندکی داشت، اما بعد از ظهرها که پریسا از خواب و استراحت روزانه بر می خواست، دو سه ساعتی را با برزو می گذرانید و قدم زنان دور استخر، روز را به شب می رسانید. خلاصه حالت روحی پریسا خوب و آن زردی رخسارش به سرخی گل محمدی تبدیل و چشمان بی حالتش همسان نرگس مست گردید، به گونه ای که هر بیننده ای تصور می کرد پریسا دختر تازه شکفته چهارده ساله است ؛ حال آنکه تا قبل از آمدن برزو، همه پریسای بیست و یک ساله را دختری رنجور و بیشتر از سی سال سن می پنداشتند. در ضمن، تا روز حادثه ای که الان به شرح آن می پردازم، هرگز پریسا و برزو با هم سر یک سفره ننشسته و هم غذا نشده بودند. هر روز ظهر به دستور حکیم فرزانه، پریسا بعد از صرف ناهار ساعتی را به استراحت می پرداخت و بعدا برزو به حضورش می آمد و عصری شیرین برای خود می ساختند. با اینکه قصر امیر آمودریا دارای آشپزخانه مخصوصی بود، اما غذای پریسا و برزو را کنیز جاسوس تولی مجزا و جداگانه می پخت ؛ بخصوص که حکیم فرزانه و طبیب مخصوص امیر طغای ، دم کرده و جوشانده های خاص برای پریسا تجویز کرده بود که تهیه و دم کردن و طبخ آنها هم با پیرزن عجوزه قصه بود، از جمله ظهر روز موضوع داستان ما. وقتی کنیز پیر غذای برزو را آورد، نگران در گوشه ای ایستاد و به تماشا کردن برزو پرداخت و دوباره که برزو سر بلند کرد و کنیز پیر را مراقب و نگران خود دید، پرسید: - چه شده است که امروز چشم از دهان من برنمی داری؟ کنیز فوری پاسخ داد: - جسارت نباشد! ایستاده ام جناب برزو ناهارشان را میل بفرمایند تا ظرف هایش را ببرم. برزو آن روز هم ناهارش را که نسبت به روزهای قبل، طمع و مزه مخصوصی می داد خورد ، ساعتی را همان طور نشست و به استراحت پرداخت و سروقت وارد تالار مخصوص پریسا شد. آن روز برخلاف روزهای قبل که همیشه پریسا زودتر از برزو بر سر قرار می آمد، از وی خبری نبود. برزو یکی دو بار از کنیز پیر پرسید: -چرا خاتون نیامدند؟ نکند گرفتار عارضه ای شده باشند؟ که ناگهان صدای فریاد پریسا در خواب به گوش برزو رسید. برزو با اینکه تا آن روز هرگز پا به اتاق خواب پریسا نگذاشته بود، هراسان و دلواپس وارد اتاق شد. پریسا بدون آنکه چشمانش را باز کند، همچنان در حالت خواب ابتدا آهسته گفت: « تولی! تولی بالاخره آمد.» و سپس همچون دیوانه ها، بدون آنکه چشمانش را باز کند فریاد کشید: - از دیدن ریختش بیزارم! نمی دانم چه کسی او را به اتاق من راه داده. آنهم با بوی عفونت بار! سپس صدای خود را بلندتر کرد و گفت: - این جسور دیوانه را بگیرید! ببرید به بندش بکشید! سیصد ضرب تازیانه اش بزنید که دلم میخواهد بمیرم و ریخت نحس او را نبینم. هنوز حرف پریسا تمام نشده بود که مأموران هراسان به اتاق آمدند و برزو را که واقعا ترسیده بود گرفتند ، دست و پایش را بستند و با خود بردند... خستگی های روزانه و لحن گرم شهرزاد و چادر سیاه و همه جا گسترده شب نیز با هم، سلطان شهباز را به خواب بردند. شبی دیگر به سحر رسید و سر شهرزاد زیر تیغ بلا نرفت. @Manifestly
✏️اولین تاثیر فقر کشتن فکر است، یعنی اگر شما به اندازۀ کافی برای حیات خود پول نداشته باشید بردۀ بی‌اختیار پول خواهید شد همان شرایطی که طبقۀ متوسط به آن گذران زندگی می‌گویند! #جرج_اورول @Manifestly
🌺🍃🌺🍃 ✏️در یك مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی بود كه مدیر مدرسه بودم. چند دقیقه قبل از زنگ تفریح اول، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و به من گفت: «با خانم… دبیر كلاس دومی‌ها كار دارم و می‌خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال‌هایی بكنم.» از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می‌شوند.» تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم. یكه خورد و گفت: «یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمی‌فهمم.» از او خواستم پیش او برود و به وی گفتم: «اصلاً به نظر نمی‌رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می‌رسد.» خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانش‌آموز كه در گوشه‌ای از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: «من گاو هستم! شما بنده را به خوبی می‌شناسید، پدر گوساله؛ همان دختر سیزده ساله‌ای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید.» دبیر به لكنت افتاد و گفت: «آخه، می‌دونید…» مرد گفت: «بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می‌دهم. ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان می‌گذاشتید. قطعاً من هم می‌توانستم اندكی به شما كمك كنم.» خانم دبیر و پدر دانش‌آموز مدتی با هم صحبت كردند. گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد. وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم. در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود: «دكتر… عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...» 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ✏️ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ، ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺑﺒﺮ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ : ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ : ” ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ” ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید: ” ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ “ ﺍﻣﺎ در میان تعجب همگان مردم ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ شنیدند ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ گفت: ” ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ “ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ. ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ (ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼامام) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ . ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ حرمت ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺩﺭ محلی ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ که اینک ﻫﺮکس ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮد. 🔻منبع گوگل پلاس حیدر نیری 🔹برگرفته از نوشته های محمد محمدی اشتهاردی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃