🌺🍃🌺🍃
✏️در یك مدرسه راهنمایی دخترانه چند سالی بود كه مدیر مدرسه بودم. چند دقیقه قبل از زنگ تفریح اول، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و به من گفت: «با خانم… دبیر كلاس دومیها كار دارم و میخواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤالهایی بكنم.»
از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت: «من گاو هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه میشوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم. یكه خورد و گفت: «یعنی چه گاو؟ من كه چیزی نمیفهمم.»
از او خواستم پیش او برود و به وی گفتم: «اصلاً به نظر نمیرسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر میرسد.»
خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانشآموز كه در گوشهای از دفتر نشسته بود، رفت. مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: «من گاو هستم! شما بنده را به خوبی میشناسید، پدر گوساله؛ همان دختر سیزده سالهای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید.»
دبیر به لكنت افتاد و گفت: «آخه، میدونید…»
مرد گفت: «بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق میدهم. ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان میگذاشتید. قطعاً من هم میتوانستم اندكی به شما كمك كنم.»
خانم دبیر و پدر دانشآموز مدتی با هم صحبت كردند. گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد. وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم.
در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود: «دكتر… عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه...»
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ✏️
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ،
ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﻧﻮﺑﺖ ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ .
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ
ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺑﺒﺮ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ :
ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ :
” ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ” ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید:
” ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ “
ﺍﻣﺎ در میان تعجب همگان مردم ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ
شنیدند ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ گفت:
” ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ “
ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ
ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ. ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ (ﯾﻌﻨﯽ
ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼامام) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ .
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ حرمت ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ (ع) ﺩﺭ محلی ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ که اینک ﻫﺮکس ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮد.
🔻منبع گوگل پلاس حیدر نیری
🔹برگرفته از نوشته های محمد محمدی اشتهاردی
#اربعین
#آموزنده
#بازخوانی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴۹ #کوتوله_دلقک ق👈 ۳۸ در قسمتی از بیرون قصر، سرایی کوچک اما مجلل برای برزو تدارک دی
#هزار_و_یک_شب ۱۵۰
#کوتوله_دلقک 👈 ۳۹
و اما ای ملک جوان بختِ با اقتدار نشسته بر تخت، در دنباله عرایض شب قبل برای آنکه علت آن گونه از خود بیخود شدن و فریاد کشیدن پریسا و دستور مجازات بی مورد دادنش بر شما روشن شود، باید چندین سال از زمان قصه به عقب برگردیم.
حضورتان عرض کنم که از کودکی، بین حواس پنجگانه پریسا که عبارت از حس های بویایی و شنوایی و بینایی و چشایی و لامسه باشد، حس های پویایی و شنوایی او از دیگر حواسش قوی تر بود؛ یعنی به قدری گوشش تیز بود که اگر دو نفر در فاصله دور با هم صحبت می کردند، او با قدرت شنوایی قوی خود، تمام گفت وگوی آنها را می شنید. حتی قدرت لب خوانی هم داشت و از حرکت لب ها از راه دور، منظور و مطلب گوینده را می فهمید. همین طور شامه او بسیار قوی بود. حتی بوهای اندک را هم از فاصله های دور تشخیص می داد. اما این تشخیص بوهای مختلف، به ترتیبی نبود که او را ناراحت و عصبی کند ؛ تا اینکه در سن هفت، هشت سالگی، دچار یک نوع خاصی از عارضه سرماخوردگی شد و بعد از بهبود آن بیماری، حساسیت عجیب و ناراحت کننده ای نسبت به بوی سیر و شبدر پیدا نمود، به ترتیبی که هر بار به صحرا می رفت و به کنار مزارع و مرتع هایی می رسید که در آنجا شبدر کاشته بودند، حالت گریه ب به او دست می داد و آنقدر گریه می کرد که از حال می رفت و بیهوش ساعتها می افتاد ؛ یا اگر بوی سیر به مشامش می خورد، عجیب عصبی و خشمگین می شد و تعادل روحی خودش را از دست می داد. یا خودش را می زد و یا به طرف مقابلش حمله می کرد و او را می آزرد. البته تا مدت ها که اطرافیانش علت را نمی دانستند، عکس العمل ناشی از حساسیت او را نسبت به بوهای شبدر و سیر، ناشی از جنونهای آنی وی می دانستند که گهگاه عارض وی می شد.
اما بالاخره زمانی که حکیم حاذقی از سرزمین چین به دیار ازبکها رفت و مهمان امیر آمودریا گردید و اتفاقا در همان موقع هم از مزرعه مقداری سیر خام چیده و به آشپزخانه دربار آورده بودند، پریسا از فاصله دور، از بوی سیر حالش به هم خورد و حکیم حاذق، متوجه شد دگرگونی حالت دختر، درست مقارن با زمانی بود که بوی سیر خام در فضای دربار پیچید. بعد با آزمایش هایی که روی پریسا انجام داد پی به علت دگرگونی حال او برد. همین طور تجربه بوی شبدر را هم بر پریسا پیدا کرد.از آن تاریخ، امیر آمودریا دستور داد به هیچ وجه در آخور چهارپایان اصطبل شاهی، برای اسبان شبدر نریزند و همچنین به آشپزخانه دربار هم سیر نیاورند. از آن تاریخ به بعد، هیچ غذای سیرداری در آشپزخانه دربار پخته نشد و حتی یکبار که شاگرد آشپز تازه واردی بدون خبر و اطلاعی در بازار سیر خرید و به آشپزخانه دربار آورد، پریسا که در اتاق خودش نشسته بود، وقتی از راه دور بوی سیر به مشام حساسش رسید، عربده ای کشید ، چند بار به دور خود چرخید و با سر به زمین خورد، که دو جای سرش شکست.
امیر آمودریا وقتی متوجه شد که حال دخترش به خاطر بوی سیری که شاگرد آشپزخانه به دربار آورده به هم خورده و سرش شکسته شده، با اینکه امیر عادلی بود، با این حال دستور داد اول جوان بی خبر و بی تقصیر را تازیانه زدند، بعد هم او را سه ماه به زندان انداختند و بعد از پایان دوران زندانی از دربار بیرونش کردند.
این گونه حساسیت پریسا نسبت به بوی سیر را روزی آشپز پیر دربار برای کنیز تعریف کرد ، تا اینکه روزی از روزها پیکی که خبر نامزدی پریسا و برزو را برای تولی برده بود، از طرف امیرزاده تاتارها بازگشت و کیسه ای پر از سکه های زر را به کنیز عجوز داد. موقعی که پیک مخصوص تولی و کنیز عجوزه با هم گفت وگو می کردند، آنها در اتاق آن طرف تر از اتاق پریسا ایستاده بودند، و زمانی که پیک گفت امیرزاده تولی دستور کشتن برزو را صادر کرده، گوش تیز پریسا آن جمله را به طور دقیق شنید و سراپای وجودش لرزید. پریسا ابتدا تصمیم گرفت برخیزد و نزد پدرش برود و آنچه را که شنیده با وی در میان بگذارد و درخواست مجازات کنیز را بنماید ؛ اما یک لحظه به خود گفت اشتباه کرده و از آنجا که به نفرت بسیاری از تولی در دل دارد در عالم خیال پنداشته که تولی چنین فکری را در سر می پروراند، زیرا اصلا تصور نمی کرد تولی در دربار پدرش و در سرای او جاسوس گمارده ای داشته باشد. در آن خیالات و افکار ناشی از تنفر نسبت به تولی بود که چند دقیقه بعد، کنیز پیر با سینی مخصوص ناهار وارد تالار شد ، سفره ای را برای پریسا پهن کرد ، غذا را در سفره
چید و پریسا را به خوردن دعوت نمود...
ادامه دارد
@Manifestly
مانیفست - داستانک
✏️ می گویند منبر را از چوب درخت گردو می سازند که بسیار محکم و با کیفیت است. درخت گردو علاوه بر چوب
✏️گفتگوی منبر و دار ؛اثر استاد شهریار
🌺🍃🌺🍃
🔸منبر از پشت شیشه ی مسجد
چشمش افتاد و دید چوبه ی دار !
عصبی گشت و غیضی و غضبی
بانگ بر زد که ای خیانت کار!
تو هم از اهل بیت ما بودی
سخت وحشی شدی و وحشت بار
نرده ی کعبه حرمتش کم بود؟
که شدی دار شحنه ،شرم بدار
ما سر و کارمان به صلح و صلاح
تو به جرم و جنایتت سر و کار...
دار، بعد از سلام و عرض ادب
و ز گناه نکرده استغفار
گفت ما نیز خادم شرعیم
صورت اخیار گیر یا اشرار
تو قلم میزنی و ما شمشیر
غلظت از ما قضاوت از سر کار
تا نه فتوی دهند منبر و میز
دار کی می شود سر و سردار
هر کجا پند و بند در ماندند
نوبت دار میرسد ناچار
منبری که گیر و دارش نیست
همه از دور و بر کنند فرار ...
باز منبر فرو نمی آمد
همچنان بر خر ستیزه سوار
عاقبت دار هم زجا در رفت
رو به در تا که بشنود دیوار؛
گفت اگر منبر تو منبر بود
کار مردم نمی کشید به دار !
#شهریار
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۰ #کوتوله_دلقک 👈 ۳۹ و اما ای ملک جوان بختِ با اقتدار نشسته بر تخت، در دنباله عرایض
#هزار_و_یک_شب ۱۵۱
#کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۰
پریسا غذایش را با اشتها خورد و برای استراحت یکی دو ساعته بعد از ظهر به اتاق خوابش رفت تا بعدا به دیدار معشوقش برزو برود و چند ساعتی را در کنار او به گفت وگو بنشیند.
و اما وقتی کنیز پیر از طرف تولی مأموریت یافت که برزو را بکشد، لحظه ای پنج انگشت دست راستش را بر پیشانی نهاد و فکر کرد، لبخندی بر لبانش نشست ، به سرعت برق از دربار خارج شد. او مقداری سیر خام از بازار خرید و آن را به حدی ریز نمود که تقریبا حالت کوبیده پیدا کرد.سپس آن را داخل خورشت ناهار برزو ریخت و سینی غذای وی را به اتاقش برد.
برزو که از اتفاق آن روز دچار عارضه سرماخوردگی شده و بینی اش گرفته بود و مشامش بوها را حس نمی کرد، غذا را خورد. فقط همان طور که قبلا هم عرض کردم ، حس کرد که طعم غذا با روزهای قبل تفاوت دارد.
و اما کنیز عجوزه که گفته های آشپز دربار، درباره حساسیت پریسا به بوی سیر و خشمگین و عصبانی شدن وی را به خاطر داشت، با خودش نقشه کشید که:
- من یک غذای سیر دار به برزو می خورانم. پریسا از دست وی به خاطر آنکه سیر خورده است عصبانی می شود و دستور می دهد او را از دربار بیرون کنند. وقتی از دربار بیرون رفت، جنایتکاری را اجیر می کنم و دو سکه زر به او می دهم تا شب هنگام خنجر به پشت برزو بزند.
عجوزه کنیز در این تصور باطل و نقشه احمقانه بود که سیر در غذای برزو ریخت. یعنی در یک روز ، صبحش پریسا با گوش حساس خود از فاصله ای زیاد فرمان تولی به کنیز خود را شنید، که بعد تصور کرد خیال کرده که چنین حرفی می شنیده و از طرف دیگر، ظهرش برزوی از همه جا بی خبر هم غذایی به عنوان ناهار خورد که بیشتر از حد معمول در آن سیر خام ریخته شده بود.
پریسا بعد از آنکه با گوش حساس خود شنید تولی دستور کشتن برزو را صادر کرده، ناهارش را خورد و برای خواب بعداز ظهر به بستر رفت ؛ با این تصمیم که در ملاقات بعداز ظهرش با معشوق، ماجرا را با او در میان بگذارد و دوتایی مشورت و صلاح اندیشی کنند تا ببینند چه باید کرد. زیرا پریسا که در آن مدت با حکیم فرزانه به خوبی آشنا شده و از درایت و تدبیر او آگاه بود، يقين داشت که برزو بعد از آگاهی از ماجرا، مورد را حتما با پیر باخرد خود در میان می گذارد و راهی برای دفع آن خطر پیدا خواهند کرد. از طرفی همانطور که عرض کردم، پریسا زیاد هم به شنیده های خود اعتماد نداشت و خیال می کرد آنچه به گوشش رسید نتیجه تنفر او نسبت به تولی بوده است ؛ زیرا بعید می دانست در دربار مستحکم پدرش، گماشتگان تولی رخنه کرده باشند. به هر صورت با چنین افکاری بود که پریسا بعد از خوردن مقدار زیادی غذا و صرف ناهاری خوشمزه برای خواب بعداز ظهر به بستر رفت.
اتفاقا، چون به خواب رفت، رؤیای سهمناکی به سراغش آمد. پریسا در خواب می دید که تولی خودش، سوار بر اسب شده و از قصر پدر خود خارج گردید و به جانب سرزمین ازبک، و قصر پدرش در حال تاختن است. البته این خواب، همانطور که می دانید تا حدی درست بود ؛ زیرا در همان موقع خواب دیدن پریسا بود که تولی از قصر پدرش خارج شد و گفت « خودم می روم تا حساب خود را از این گونی فروش غاصب بگیرم.» پریسا در عالم رؤیای خود، دیگر واقعیت بر زمین افتادن تولی را ندید، ولی در عالم رؤيا همچنان آمد و آمد تا وارد سراپرده، آن هم با شمشیر برهنه بر دست شد و آنجا بود که پریسا در خواب فریادی کشید.
با شنیدن فریاد، برزوی سیر خورده در تالار به انتظار نشسته، هراسان و دلواپس به طرف اتاق خواب وی دوید و چون برزو وارد اتاق خواب شد، پریسا خیال کرد که تولی آمده است و با همان چشمان بسته فریاد کشید:
- از دیدن ریختت بیزارم! کی به تو اجازه داد با بوی عفونت بار سیر وارد سرای من شوی؟
و سپس در همان حالت خواب و خشم فریاد کشید:
- بگیریدش! ببندیدش! سیصد ضربه تازیانه بزنیدش! دلم می خواهد بمیرد تا دیگر ریختش را نبینم.
عجوزه پیر که مطمئن بود پریسا چون بوی سیر به مشامش برسد ، از شدت خشم اختیار از دست داده و از حالت عادی در می آید و حتما دستور اخراج برزو را از دربار صادر می کند، تعدادی از سکه های ارسالی تولی را به چند نفر از خدمه و فاشان اندرونی بخشیده و به ایشان گفته بود هرچه شاهزاده پریسا دستور داد به سرعت و موبه مو انجام دهید.
ادامه دارد
@Manifestly
🌺🍃🌺🍃
✏️سالهای نخست طلبگی، گاهی برای نماز ظهر عصر، با یکی دو نفر از دوستان، میرفتیم مدرسهی علمیّهی سعادت تا نماز را به امامت آیتالله جوادی آملی بخوانیم. جمعیّت کمی میآمدند، کمتر از ده نفر. آن روزها آقای جوادی(خدا حفظشان کند) پیش از تکبیرةالاحرام قدری دستهایشان را به هم میمالیدند بعد اللهاکبر میگفتند. چون ایشان این کار را همیشه تکرار میکردند برای همهی ما سؤال شده بود که ماجرا چیست. اولش بیآنکه از ایشان چیزی بپرسیم، پیشِ خودمان فکر کردیم که حضرت استاد کار بیثواب نمیکنند و حتماً "مالیدن دستها به هم" جزء مستحبات نماز است؛ به همین دلیل ما هم این کار را تکرار میکردیم.
یکبار که شهرستان بودم و چند روزی پیشنماز مسجد محل، صدای کف دستهای مردم که پیش از تکبیرةالاحرام به هم مالیده میشد توجّه من را جلب کرد. گویی آنها هم فکر کرده بودند که من کار بیثواب نمیکنم و داشتند همان کاری را میکردند که من انجام میدادم. همانجا به ذهنم رسید که باید ماجرا را روشن کنم. به قم که برگشتم و در نماز جماعت ایشان شرکت کردم، از آیتالله پرسیدم که ماجرای دستها را بههم کشیدن چیست، ایشان با لبخند گفتند: " مگر من این کار را میکنم؟" گفتم "بله، همیشه." لبخندشان به خنده گرایید و گفتند: "لابد عادت کردهام."
از آن روز تا الآن من این کار را نمیکنم، ولی اگر آن روز برای روشن شدن موضوع از آیتالله سؤال نمیکردم، احتمالاً مسجدهای دیگر و نیز شهرهای دیگری، مالش دستها را از مستحبّات نماز میدانستند و به آن مشغول میشدند.
۹۷/۷/۲۷
👤مهراب صادق نیا
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۱ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۰ پریسا غذایش را با اشتها خورد و برای استراحت یکی دو ساعته بع
#هزار_و_یک_شب ۱۵۲
#کوتوله_دلقک 👈ق ۴۱
وقتی که فریاد پریسا به گوش فراشان اجیر شده سکه زر ستانده رسید، همگی بر سر برزو ریختند و مانند دفعه قبل که حاجب دربار هم با ایشان همراه بود و به در خانه برزو رفته بودند، در یک چشم بر هم زدن دست و پا و دهانش را بستند ، چهارتایی او را به شکنجه خانه دربار بردند ، از شکم وی را بر روی تختی آهنی خواباندند و با ریسمانی محکم انگشت شستِ دو دست او را به دو میخ حلقه مانند بالای تخت و دو انگشت شست پای او را به دو میخ حلقه مانند پایین آن تخت آهنی بستند. بعد آن ریسمانها را به حدی کشیدند که هر لحظه بیم کنده شدن شست های دست و پای برزو می رفت. آنگاه سردسته فراشان که برزو را مقصر سر از تن جدا شدن حاجب خاتون بزرگ می دانست، وحشیانه و با تازیانه به جان برزوی دهان بسته افتاد...
با هر ضربه ای که بر پشت برزو می زد، چهار ستون بدنش می لرزید و چون مار به خود می پیچید و با دهان بسته دندان هایش را روی هم فشار می داد.
با ضربه تازیانه های هفدهم با هجدهم بود که دندان های جلوی برزو از شدت فشار در دهان بسته اش شکسته شد و تازیانه بیست و یکم که بر پشتش فرود آمد از شدت درد چنان به خود پیچید و چنان چهار دست و پای خود را به طرف شکم و سینه اش جمع کرد که در یک آن انگشتان شستش از جا کنده شد و برزو نیز از هوش رفت.
پریسا بعد از آنکه با چشمان بسته و در عالم خواب و بیداری، برزو را با تولی اشتباه گرفت و به تصور آنکه تولی برای آزار رساندن به او و کشتن برزو آمده فرمان تازیانه زدنش را صادر کرد ، چند دقیقه ای دوباره بیهوش روی تخت خود افتاد و چون از جا برخاست، ناگهان یادش آمد که برزو در تالار سرایش انتظارش را می کشد. پریسا به تصور آنکه تمام آنچه که گذشته است را در خواب دیده ، با سرعت از خوابگاه خود خارج شد ، ولی به جای برزو فقط عجوزه پیرِ لرزان را در گوشه تالار دید. با دستپاچگی از کنیز پرسید:
- آقا برزو کجاست؟ چرا دیر کرده؟
کنیز با حالت و کلامی که شیطنت و بدجنسی در آن هویدا بود گفت:
- آقا برزو امروز هم به موقع آمد.
که دوباره پریسا پرسید: « پس الان کجاست؟» که کنیزک عجوزه گفت:
- زیر ضربات تازیانه ای که خود خاتون تعداد آنها را سیصد تعیین فرمودند.
پریسا بعد از شنیدن آن پاسخ از عجوزه کنیز، دوان دوان به جانب زیرزمین شکنجه خانه پدرش که سالیان متمادی درش بسته بود رفت و هنگامی وارد آن زیرزمین خوفناک شد که انگشتان شست دست و پای برزو از جا کنده شده بود. پریسا چون چشمش به برزو ، که در حال بیهوشی نیم رخش بر او بود و با چشم چپ خیره نگاهش می کرد افتاد، همه چیز، چه آن رؤیای خوفناک و چه آن تصور خیال گونه بعد از خواب، و چه آن دستور نابخردانه و عجولانه، همه به خاطرش آمد. آنگاه بود که نعره کشید و از هوش رفت و بر زمین افتاد. آخرین جمله ای که از دهان
پریسا خارج شد این بود:
- وای بر من که برزو را با تولی اشتباه گرفتم...
و سلطان شهباز هم چون آخرین جمله را از زبان شهرزاد شنید، خوابش برد و قصه گوی معروف ما شبی دیگر را آسوده بیاسود.
@Manifestly
🌺🍃🌺🍃
✏️من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود... امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۲ #کوتوله_دلقک 👈ق ۴۱ وقتی که فریاد پریسا به گوش فراشان اجیر شده سکه زر ستانده رسی
#هزار_و_یک_شب ۱۵۳
#کوتوله_دلقک 👈ق ۴۲
و اما ای پادشاه پر حشمت و کامکار و شهیر و بلند مرتبه و نامدار، در دنباله داستان پریسا دختر امیر آمودریا باید معروض دارم:
بعد از آنکه کنیز خائن و جاسوس، در جواب پریسا گفت برزو زیر ضربات تازیانه ای که شما دستور فرمودید می باشد و بعد از آنکه پریسا دوان دوان به طرف شکنجه خانه رفت، پیک بادپای امیر طغای از راه رسید ، نزد عجوزه کنیز آمد و گفت:
- از کشتن برزو طبق فرمان امير طغای صرف نظر کن، که فرمان پادشاه مقدم بر دستور ولیعهد است.
و آنجا بود که عجوزه پیر خائن و جاسوس هم از حال رفت و بیهوش بر زمین افتاد. از قضا در همان لحظه، حکیم فرزانه وارد تالار سرای پریسا شد، و وقتی بوی تند سیر به مشامش رسید، دلش فرو ریخت و چون پیک مخصوص دربار امیر طغای را آنجا دید و کنیز را بیهوش کف تالار یافت، ماجرا را از پیک پرسید. پس از آنکه از وضعیت آگاه شد، با عجله به جانب شکنجه خانه دوید و پریسا و برزو را بیهوش يافت. آنجا بود که پیر فرزانه مشت بر سر خود کوبید و فریاد کشید:
- وای که تدبیر حکیمانه ام در برابر تصمیم رذیلانه ای بی اثر ماند. وای که دلم گواهی حوادث شوم دیگری را هم می دهد.
در همان موقع امیر آمودریا به اتاق شکنجه خانه آمد و چون بوی سیر به مشامش خورد و برزو را بیهوش و شست های کنده شده روی تخت آهنی و دخترش را مدهوش کف شکنجه خانه دید، آهی از نهادش برخاست و ناگهان فریاد کشید:
- توطئه ای در کار است! چه کسی به برزو سیر خورانیده است؟ آن آشپز احمق را به اینجا بیاورید!
اطرافیان گفتند « قربان، غذای سیر دار را کنیزک پیر پخته است.» دوباره امیر آمودریا گفت:
- دیگر بدتر! آن کنیز پیر نفرت انگیز را به اینجا بیاورید!
که باز هم اطرافیان گفتند « قربان او هم در گوشه تالار پریسا خانم بیهوش افتاده است.» در این موقع، امیر آمودریا فریاد کشان گفت:
- آنقدر آب جوش روی سروصورتش بریزید تا به هوش آید!
چند دقیقه بعد، کنیزک پیر را با سروصورت از آب جوش سوخته و تاول زده، به حضور آوردند. چون امیر آمودریا چگونگی ماجرا را از کنیزک پرسید، او هم از ترس تمام ماجرا را از ابتدا تا آخر برای امیر آمودریا و حکیم فرزانه و حاضران تعریف کرد. چون امیر آمو دریا قصه را از کنیزک عجوزه شنید، او هم مشتی بر سر خود کوبید و با صدای بلند و گریه کنان گفت:
- خدایا! مگر من چه کردم که باید چنین عقوبتی ببینم؟
و بعد فریاد کشید : « این پیرزن عجوزه را در آب جوش بیندازید! » سپس امیر به حکیم فرزانه گفت:
- پریسا و برزو را به هوش بیاورید ، اما برزو را نزد من نیاورید، زیرا از خجالت خواهم مرد.
ندیمان و کنیزان، تن های بیهوش پریسا و برزو را به اتاق های خوابشان بردند. هرچه کردند پریسا به هوش نیامد، اما بعد از ساعت ها تلاش ، برزویی که در حالت بیهوشی جای شست های کنده شده اش را حکیم فرزانه پانسمان کرده بود به هوش آمد و تمام ماجرا را بلافاصله به خاطر آورد. برزو با حالتی غیظ آلود پرسید:
- ای حکیم فرزانه! چه شد که حکمتتان را نکبت گرفت؟ این چه بلایی بود که بر سر من آوردید؟ چرا مرا از معشوقم اینگونه بی رحمانه دور کردید؟
حکیم پیر فرزانه در پاسخ برزوی بزرگوار گفت:
- معشوق تو و خاتون والای ما تا دقایقی دیگر به هوش خواهد آمد. او هم اکنون بیهوش در اتاق خود افتاده است.
برزو گریه کنان گفت:
- خاتون والای شما، معشوق تولی خونخوار تاتارهاست. معشوق من چوب چوگانم بود که با دستان بی شست ، دیگر هرگز...
دقیقه ای سکوت همه جا را فراگرفت. امیر آمودریا که از زیرزمین شکنجه خانه به پشت در سرای مخصوص برزو آمده و به گوش ایستاده بود، وارد اتاق شد و برزو گریه کنان گفت:
- ای امیر به ظاهر عادل آمودریا! « از طلا گشتن پشیمان گشته ایم ، مرحمت فرموده ما را مس کنید.» دستور دهید درهای دربار پر دسیسه تان را به روی منِ تا آخر عمر در حسرت گرفتن چوب چوگان در دست باز کنند، که کاش پاهایم می شکست و روز اول به قصرتان نمی آمدم.
و سپس با انگشتان کنده شده از دربار خارج شد.
برزو که رفت، مدتی سکوت بین حاضران مجلس، بخصوص امیر آمودریا و حکیم فرزانه برقرار شد. سکوت همچنان ادامه یافت تا اینکه حاجب مخصوص امیر وارد شد ، تعظیمی کرد و گفت:
- امیرزاده تولی در سرسرای تالار قصر، انتظار حضرت والا را می کشند.
ادامه دارد
@manifestly