eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۱۹۷۰ کره‌شمالی ۱۰۰۰ ماشین ولوو از سوئد خرید اما بخاطر اوضاع بد اقتصادیش،پیچوند و پولش رو نداد! از اون موقع شرکت سوئدی سالی 2 نامه میفرسته ولی هنوز خبری از پول نیست که نیست😂 🚩 @Manifestly
🌺🌺امشب بهترین داستان نوشته شده در دنیا از نظر ادمین براتون گذاشته میشه از مجموعه هزار و یک شب شایان گوهر فروش(گوهری)
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۰ #نورالدین_و_شمس_الدین 👈ق ۱۸ 🚩 چون کاروان به سرزمین مصر رسید، یک هفته هم در آنجا مر
۷۱ 👈 ق۱ شهرزاد قصه گو به پادشاه گفت: ای ملک جوانبخت و ای سلطان شهره آفاق، داستانی را که از امشب افتخار تعریفش را برای شما سرور شایسته ام دارم، داستان شیرین شایان گوهری است که آغاز و ابتدای داستان این گونه است : 🚩در سرزمین تاریخی مصر، بازرگانی بسیار ثروتمند زندگی می کرد که در کار تجارت سنگ های قیمتی و جواهرات گرانبها مشغول بود. او بهترین نوع فیروزه خراسان ، یاقوت کشمیری ، لعل بدخشان ، عقیق يمانی ، زمرد شامی ، الماس آفریقایی و انواع طلاها را همیشه در حجره خود داشت. اسمش یونس بود و در سرزمین مصر، بین تجار سرشناس و جواهر فروشان بنام به يونس گوهری معروف بود. يونس اصل و نسبش به مردم سرزمین مراکش می رسید که در دوران جوانی به مصر کوچ کرده و فقط و فقط یک پسر جوان شانزده ساله بسیار مؤدب و مهربان و شایسته به نام شایان داشت که دوستان و اطرافيان ، او را شایان مصری صدا می زدند. يونس، گذشته از آنکه سرپرستی بسیاری از کودکان یتیم را عهده دار بود، به پرندگان کوچک و بی آزار مانند کبوتر، گنجشک، کبک، سار و زاغ خیلی علاقه داشت. همیشه در حیاط خانه اش، هزاران هزار از این نوع پرندگان زندگی می کرده و دانه می خوردند. در روزهای تعطیل، کار یونس این بود که به صحرا می رفت و اگر در آسمان می دید که باز، شاهین، کرکس یا عقابی قصد شکار کردن پرنده ای ضعیف و کوچک را دارد، با تیر و کمان خود آن پرنده شکارچی را می زد و جان پرندگان خرد و بی دفاع را نجات می داد. گاهی فضای خانه یونس گوهری چنان از آواز بلبلان و قناری ها و گنجشکها آکنده می شد، که مردم کوچه و بازار برای شنیدن آواز آن پرندگان، مدت ها وقت صرف می کردند و پشت دیوار حیاط خانه اش می ایستادند. بدون اغراق باید بگویم که صدها کودک یتیم و صدها هزار پرنده مختلف، در سایه مواظبت و مراقبت یونس گوهری، زندگی راحت و امنی داشتند. يونس گوهری در تربیت تنها فرزند پسرش هم از هیچ کوششی فروگذار نکرده و آموزگاران مختلف، انواع علوم عصر و هنرهای زمان را به او آموخته بودند؛ از جمله اینکه او هر روز، شایان را با خود به حجره اش در بازار جواهر فروشان شهر می برد ، در کنار خود می نشاند و علم تجارت ، بصیرت جواهر شناسی و شناخت سنگ های اصل از بدل را به او می آموخت. به خاطر این محاسن و سجایای اخلاقی بود که در سرتاسر سرزمین پهناور مصر، یونس گوهری شهره و معروف بود. روزها یکی از پی دیگری به سرعت سپری شده و روزگار پیری و کهنسالی یونس گوهری فرارسید، تا اینکه روزی پدر ، فرزند خود یعنی شایان شایسته را پیش خود نشاند و گفت: - ای فرزند، می خواهم در این چند زمانی که زنده هستم. برایت همسری انتخاب کنم و دختری را به کابین عقد تو در آورم، تا هنگامی که مرگ من فرا می رسند تو تنها نباشی. آیا موافقی که دینا دختر هارون، تاجر معتبر بازار جواهر فروشان را برایت عقد کنم؟ و اما ای ملک جوانبخت ، باید به این مورد هم بپردازم ، مدت ها بود در زمانی که پدر در حجره نبود و شایان خودش به تنهایی سرگرم خرید و فروش جواهرات می شد، دختری که معلوم نبود از کدام طایفه و قومی است، به در حجره جواهر فروشی می آمد و با شایان به گفت وگو می نشست. چون یونس گوهری پیشنهاد ازدواج با دينا را به شایان داد، پسر اجازه خواست و گفت: - پدر، از خدا پنهان نیست، از شما چرا پنهان باشد. من مدتی است دلبسته یکی از مشتریان حجره شده ام و نمی دانم چرا هر وقت او می آید، شما نیستید تا وی را ببینید! يونس گوهری گفت: - ایرادی ندارد. من چندین روز صبح ها برای سرکشی به پرندگان نمی روم. در حجره می مانم تا این دختر را ببینم. از قضا... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2042 قسمت بعد
✏️انعکاس چیزی باش که میخواهی در دیگران ببینی. اگر عشق میخواهی؛ عشق بورز اگر صداقت میخواهی؛ راستگوباش واگراحترام میخواهی ؛ احترام بگذار 🚩 @Manifestly ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✏️سه زن مي خواستند از سر چاه آب بياورند. در فاصله اي نه چندان دور از آن ها پير مرد دنيا ديده اي نشسته بود و مي شنيد که هريک از زن ها چه طور از پسرانشان تعريف مي کنند. زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتي ماهر است که هيچ کس به پاي او نمي رسد. دومي گفت : پسر من مثل بلبل اواز مي خواند. هيچ کس پيدا نمي شود که صدايي به اين قشنگي داشته باشد . هنگامي که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسيدند :پس تو چرا از پسرت چيزي نمي گويي؟ زن جواب داد: در پسرم چيز خاصي براي تعريف کردن نيست. او فقط يک پسر معمولي است .ذاتا هيچ صفت بارزي ندارد. سه زن سطل هايشان را پر کردند و به خانه رفتند. پيرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. زنها وسط راه ايستادند تا کمي استراحت کنند. در همين موقع پسرهاي هر سه زن از راه رسیدند. پسر اول روي دست هايش ايستاد و شروع کرد به پشتک زدن. زن ها فرياد کشيدند: عجب پسر ماهر و زرنگي است! پسر دوم هم مانند يک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالي که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صداي او گوش دادند. پسر سوم به سوي مادرش دويد. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد. در این هنگام پیرمرد پرسید این پسر برای کدامتان است؟ زنان گفتند کدام پسر را میگویی پیرمرد با تعجب گفت: من که اينجا فقط يک پسر ميبينم... 🚩 @Manifestly
دزدی ملا✏️ ملا وقتی به بوستان رفت هرقدر توانست هندوانه وخربزه چید و در جوال گذاشت ناگاه بوستان بان رسید و آن حال را بدید با چوبدستی به وی حمله کرد پرسید اینجا چه میکنی ملا جواب داد از سمت بوستان می گذشتم باد سختی وزید ومرا اینجا افکند باغبان گفت پس اینها را چه کسی چیده ؟ جواب داد اینجا هم باد امانم نداد و مرا به هر سمت همی کشاند و من از ترس جان خود به بوته ها متوسل کشتم و آنها کنده شده... باغبان گفت بفرض اینکه هر چه میگوئی راست وصحيح باشد ولی این میوه هارا چه کسی در جوال كرده ؟ جوابداد عجب شما نیز متوجه شدید من هم يک ساعت است همین فکر را میکنم و تابه حال نتوانستم بفهمم که این کار را کرده 📚ملانصرالدین ✏️محمد رضایی 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۱ #شایان_گوهری 👈 ق۱ شهرزاد قصه گو به پادشاه گفت: ای ملک جوانبخت و ای سلطان شهره آف
۷۲ 👈 ق۲ 🚩از قضا ، فردای آن روز دختر از دور پیدا شد ؛ ولی چون به نزدیک حجره رسید و یونس گوهری را در حجره و کنار دست پسرش دید، راه را کج کرد و جلو نیامد. شایان با تعجب گفت: - بابا جان! نمی دانم چرا شراره تا شما را دید به عقب برگشت و از جلو آمدن منصرف شد. یونس گوهری گفت: - شاید آن دختر خجالت کشید. ایرادی ندارد ؛ فردا من در پستوی حجره پنهان می شوم که اگر این دختر آمد مرا نبیند و با تو به صحبت بنشیند. صبح روز بعد، پدر در پستوی حجره پنهان شد و دختر به پشت پشیخوان حجره آمد. بعد از چند کلام صحبت با شایان ، جواهری را برای تماشا مطالبه کرد، و چون شایان جواهر را جلوی پیشخوان حجره نهاد، دختر به جای تماشا و ملاحظه جواهر، چنان نگاهی بر چشمان شایان انداخت که جوان برای لحظه ای از خود بیخود شد.دختر رفت و شایان برای آنکه بر زمین نیفتد، دستش را به دیوار تکیه داد. پدر که از پستوی حجره شاهد ماجرا بود، به سرعت آمد و زیر بازوی پسر را گرفت و پرسید:« باباجان چه شد؟» که شایان فقط پاسخ داد: « هیچ، هیچ...» از همان روز و ساعت، و بعد از آن نگاه شررخيز «شراره» بر شایان بود که جوان قصه ما ، گه گاه دچار سرگیجه می شد و در درونش التهاب و در دلش سوزشی پیدا می شد و هرگاه که آن دختر، مانند روزهای گذشته به در حجره می آمد و جلوی پیشخوان می ایستاد، تا زمانی که روبه روی شایان ایستاده بود، شایان راحت و آرام و خوشحال و خندان بود و چون می رفت آن التهاب و اشتیاق بیشتر می شد و گاه به حد آزار دهنده ای می رسید. یک روز دختر به شایان گفت: - من فردا قصد سفر به سرزمین های دور دست را دارم و دیگر به اینجا نخواهم آمد. و عجیب آنکه آن دختر در تمام مدتی که تقریبا هر روزه به در حجره جواهر فروشی می آمد، حتی قطعه سنگ ارزان قیمتی هم نخرید، و گویی قصدش فقط این بود که شایان شایسته قصه ما را به پریشان حالی و آشفتگی بکشاند و برود. یک هفته گذشت. دیگر شراره نیامد و هر روز ناراحتی و التهاب و انتظار شایان برای دیدن شراره از روز پیش بیشتر و بیشتر می شد. چون پدر شایان یا یونس گوهری ، پی به عاشق شدن پسرش برد گفت: - فرزندم! با اینکه من قصدم این بود که دينا دختر هارون را برای تو با به همسری انتخاب کنم و با وجود آنکه از روز اول این دختر به قول معروف « به دلم ننشست» ، اما چون تو او را دوست داری می روم و او را برای تو خواستگاری می کنم. فقط بگو نشانی خانه شان کجاست و در کدام محله شهر زندگی می کند. وقتی یونس گوهری از فرزندش پرسید که نشانی خانه این دختر کجاست و در کدام محله شهر زندگی می کند ، شایان محزون و دلباخته، پاسخ داد: - نمی دانم پدر جان. فقط در آخرین روز دیدار مان به من گفت که قصد سفر به سرزمین های دور دست را دارد. پدر در جواب فرزند گفت: - برفرض که خودش تنها، و چه همراه خانواده اش به سفر رفته باشد، اما خانه و خانمانش که بر باد نرفته. من آنقدر قدرت دارم که مأمورانی را بگمارم تا تمام شهر و حتی سراسر سرزمین مصر را جست و جو کنند و شراره دلخواه تو را بیابند. ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2073 قسمت بعد
اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد ﻗﻄﻌﺎً می میرد؛ ﭼﻪ در درﯾﺎ، ﭼﻪ در رؤﯾﺎ، چه در دروغ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ،چه در خوشی، چه در قدرت، چه در جهل، چه در انکار، چه در حسد، چه در بخل، چه در کینه، چه در انتقام. مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ! انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد… 👤گاندی 🚩 @Manifestly
✏️پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم . دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من ۶ ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، با اتومبیل بروید چون تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد در میانه راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود. پس از مدتی راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در زد ،صدایی شنید: بفرما داخل هرکه هستی ،در باز است… دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری دکتر تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعابود. که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود و هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت: بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت: شما مهمان ما هستی و حبیب خدا، ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا دکتر ایشان گفت : چه دعایی؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به من گفته اند که فقط یک پزشک بزرگ بنام دکتر ایشان قادر به علاجش است ، ولی او خیلی از ما دور هست و مافقیر تر از آنیم که بتوانیم نزد او برویم. میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از خدا خواسته ام که کارم را آسان کند. دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت: به خدا که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت. تا اینکه من را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که او با دعایی این چنین اسباب را برای بندگانش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند. 🚩 @Manifestly
آب زیر کاه✏️ در قدیم قبایل ضعیف برای اینکه بتوانند دشمن قوی خود را مغلوب کنند چاره ای جز مکر و حیله نداشتند لذا در مسیر دشمن گودال های عمیق حفر میکردند و آنها را از آب پر میکردند و دهانه را هم سطح زمین با کاه طوری می پوشانیدند که هیچ کسی تصور نمیکرد زیر کاه آبی وجود داشته باشد... اینگونه باتلاق های آب زیر کاه در روستاها و مناطق کشاورزی ایجاد میشد تا موجب شک دشمن نشود. (در ویتنام هم از این تله ها برای مبارزه با سربازان آمریکائی استفاده میشد) 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۲ #شایان_گوهری 👈 ق۲ 🚩از قضا ، فردای آن روز دختر از دور پیدا شد ؛ ولی چون به نزدیک حج
۷۳ 👈 ق۳ 🚩یک هفته گذشت. دیگر شراره نیامد و هر روز ناراحتی و التهاب و انتظار شایان برای دیدن شراره از روز پیش بیشتر و بیشتر می شد. چون یونس گوهری پی به عاشق شدن پسرش برد گفت: - فرزندم! با اینکه من قصدم این بود که دينا دختر هارون را برای تو به همسری انتخاب کنم و با وجود آنکه از روز اول این دختر به قول معروف « به دلم ننشست» ، اما چون تو او را دوست داری می روم و او را برای تو خواستگاری می کنم. فقط بگو نشانی خانه شان کجاست و در کدام محله شهر زندگی می کند. شایان محزون و دلباخته، پاسخ داد: - نمی دانم پدر جان. فقط در آخرین روز دیدارمان به من گفت که قصد سفر به سرزمین های دور دست را دارد. پدر در جواب فرزند گفت: - برفرض که خودش تنها، و یا همراه خانواده اش به سفر رفته باشد، اما خانه و خانمانش که بر باد نرفته. من آنقدر قدرت دارم که مأمورانی را بگمارم تا تمام شهر و حتی سراسر سرزمین مصر را جست و جو کنند و شراره دلخواه تو را بیابند. از فردای آن روز بود که به یونس گوهری بیشتر از ده نفر را با نشانه هایی که از دختر داشت به دنبال او فرستاد ؛ اما دریغ برای یونس و درد برای شایان ، که آنها هرچه گشتند کمتر یافتند. روز به روز درد و حرمان شایان و پافشاری یونس در یافتن شراره شدت می گرفت، و عجب آن بود که در هیچ کدام از محله های شهر هم کسی نشانی از دختر و خانواده اش نداشت. پدر و پسر، در حیرت مانده بودند که پس آن دختر هر روز از کجا می آماده و جلوی پیشخوان حجره می ایستاده و به گفت و گو می پرداخته. بالاخره کار شایان به آنجا کشید که از شدت رنجوری و شدت دلخونی، به بستر افتاد. روزی که شایان،تنها در منزل و در بستر خوابیده بود، پیرزنی در شکل و هیئت فالگیران، به در خانه آمد و دق الباب کرد. شایان با سختی به در خانه رفت و چون پیرزن گفت «آیا دوست داری که فالت را بگیرم و ستاره بختت را پیدا کنم ؟» جوان ناامید ، با شوق، جواب آری داد. پیرزن فالگیر گفت: - شراره مورد علاقه تو که دختر فلان کس است اکنون در بیرون فلان شهر در قصری مجلل با پدرش انتظار تو را می کشد. پس هر چه زودتر با پدرت به آن دیار سفر کن . زیرا پسر پادشاه کشور حبشه هم که روزی دختر مورد علاقه تو را دیده است مانند تو سر در پی او دارد. پیرزن فالگیر سکه ای از شایان گرفت و رفت. شایان هم، چون پدرش برگشت تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.یونس گوهری بعد از تمام شدن حرف های پسرش گفت: - من به خاطر علاقه ای که به تو دارم، حاضرم با تو به هر جایی که بگویی بیایم، اما دلم به این کار روشن نیست... ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/2087 قسمت بعد
#جملات_ناب بزرگترین بدی زندگی اینه که هیچ وقت اون چیزی رو که می خوای همون لحظه نداریش یه زمانی بهش می رسی که دیگه برات مهم نیست! 👤 سلینجر 🚩 @Manifestly
شمس و مولانا✏️ می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد: بلی. مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟! ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. – با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. – پس خودت برو و شراب خریداری کن. - در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟! ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم. مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است." آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد . مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!" سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید، این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند " رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است" شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟ شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود. 🔸دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ 🔸ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ 🔸دانی که پس از مرگ چه باقی ماند 🔸عشق است و محبت است و باقی همه هیچ. 🔸وقتی بدانید به کجا می روید؛ تبدیل به شخص موثرتری می شوید. 🚩 @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه از زندگی نا امید شدید اگه از گرونی ها نا امید شدید اگه از این اوضاع نابسامان نا امید شدید این کلیپ رو ببینید 📜داستانی کوتاه از زندگی اندیشمند بزرگ مارتین لوتر کینگ 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۳ #شایان_گوهری 👈 ق۳ 🚩یک هفته گذشت. دیگر شراره نیامد و هر روز ناراحتی و التهاب و انتظ
۷۴ 👈 ق۴ 🚩یونس گوهری ، حجره را برای مدتی بست و با شایان به طرف نشانی که پیر زن فالگیر داده بود حرکت کردند تا به آن شهر رسیدند. بیشتر خانه های شهر کوچک و خرابه و گلی و محقر بود، ولی در طرف دیگر و تقریبا بیرون شهر قصر مجللی یافتند. چون به طرف قصر رفتند، ناگهان دم در قصر، شراره را با پیرمردی دیدند. گویی آنها انتظار پدر و پسر را می کشیدند. دو پدر با هم آشنا شدند و به صحبت نشستند. پدر دختر که چهره ای زشت و صورتی نامیمون داشت، خود را تاجر پارچه از سرزمین سودان معرفی کرد و شرایط ازدواج دخترش با شایان را دو گونی زر سرخ اعلام کرد. پدر و پسر پذیرفتند، به دیار خود بازگشتند و دو گونی زر سرخ برداشته و دوباره به جانب آن شهر و آن قصر مجلل به راه افتادند. این بار قصر را پر از زنان و مردانی یافتند که خود را اقوام شراره معرفی کردند. سفره عقد را چیدند و مردی هم آماده خواندن خطبه و جاری کردن صيغه عقد شد. ناگهان دسته کبوترانی که شاید تعداد آنها بیشتر از هزار بود از پنجره ها وارد تالار قصر شدند ، با نوک های خود گوشه های سفره عقد را گرفتند و آن را به هوا بلند کرده ، واژگون نموده و رفتند. بهت و حیرت سراپای وجود یونس گوهری و شایان مصری را فراگرفت. اهالی آن قصر دوباره سفره عقد دیگری را آراستند. پدر دختر فریادزنان گفت: - می ترسم باز هم این کبوتران که حتما از جنیان هستند بیایند. پنجره ها را ببندید. چون پنجره ها را بستند و آن مرد به ظاهر روحانی، شروع به خواندن مجدد خطبه عقد کرد، باز هم کبوتران آمدند و بال های خود را به شیشه های پنجره تالار قصر زدند. در این میان ، یونس گوهری به فکر فرو رفت ؛ زیرا او كبوتران را می شناخت. آنها همان پرندگانی بودند که سالیان سال، از کف حیاط خانه اش دانه جمع می کردند و می خوردند. به این ترتیب بود که شایان مصری، پسر شایسته يونس گوهری، و تاجر سرشناس سرزمین مصر، شراره دختری را که پدر ساختگی اش به دروغ خود را تاجر سودانی معرفی کرده بود به عقد خویش در آورد. هنوز سفره عقد را جمع نکرده بودند که ناگهان پدر و پسر در حالی که شراره در کنارشان ایستاده بود، خود را در بیابانی بی آب و علف دیدند. در یک چشم بر هم زدن، هم آن قصر از نظر پدر و پسر محو شد و هم دو گونی زر سرخ ناپدید گردید. هنوز شایان و پدرش هاج و واج به چپ و راست خود نگاه می کردند که دختر گفت: - پدرجان! مگر اشکالی دارد که پسر برازنده و شایسته شما، دختری از طایفه جنیان را به عقد خود در آورد؟!... و چون قصه بدینجا رسید، باز هم به رسم بیست و شش شب گذشته، سلطان انتقامجو به خواب رفت و شبی دیگر نیز سر شهرزاد زیر تیغ جلاد نرفت. eitaa.com/Manifestly/2118 قسمت بعد
✏️سه چیز رو در زندگیت مخفی کن: ١- عشق زندگیت ٢- درآمدت ٣- هدف بعدیت 🚩 @Manifestly
🌺امروز داستانی بسیار آموزنده و تاثیر گذار براتون آماده کردیم که سال ۲۰۱۵ در فیسبوک ۲۷۰ میلیون لایک گرفته. خواندن این داستان توصیه میشه بعد از خوندن این داستان شما گذران عمر و انسانهای تاثیر گذار زندگیتون یادتون میاد و حس خوب دوران کودکی رو برای دقایقی احساس میکنید. 👇👇👇👇
✏️ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من 9-8 ساله بودم، یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قدم به تلفن نمی‌رسید، اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: «اطلاعات بفرمائید» من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند» «مادرت خانه نیست؟» «هیچکس بجز من خانه نیست» «آیا خونریزی داری؟» «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند» «آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟» «بله، می‌توانم» «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار» بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ... مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟» او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست» من کمی تسکین یافتم. یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً». به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. «اطلاعات بفرمائید» من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟» او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟» من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است» سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. «اطلاعات بفرمائید» «می‌توام با شارون صحبت کنم؟» «آیا دوستش هستید؟» «بله، دوست قدیمی» «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او ۵ هفته پیش در گذشت» قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟» با تعجب گفتم «بله» «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم» سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد» من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. 🔻هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید. تقديم به همه ي ادمهاي تاثير گذار زندگی مان. 📚سوپ جو ✏️جک کنفیلد 🚩 @Manifestly
مقایسه دو جلسه کاری در آلمان و ایران #تلنگر #تجمل 🚩 @Manifestly
✏️پيره زنى آمد خدمت شيخ رجب على خياط تهرانى و گفت : آقا پسرم جوان است و مريض شده هرچه حكيم و دوا كرده ام بى فايده بوده و تمام اطبأ جوابش كرده اند؛ يك فكرى بكنيد. شيخ سرش را پائين انداخت لحظاتى تامل كرد، بعد فرمود: پسرت سلاّخ (قصاب) است ؟ گفت : بله شيخ فرمود: خوب نمى شود. گفت : چرا؟ فرمود: بخاطر اينكه گوساله اى را جلوى مادرش كشته و پسر شما دو سه روز بيشتر زنده نيست ، دل سوزانده آنهم دل يك حيوانى و آنهم مادرش آه كشيده و ميمرد. مادر جوان گفت : شيخ يك كار بكن پسرم نميرد و بعد شروع به گريه كرد. شيخ فرمود: آخه من چه كار كنم دست من كه نيست . ايشان دل سوزانده و آه آن حيوان گرفته و بعد آن جوان هم مرد. 📚 داستانهایی از مردان خدا ✏️ میرخلف زاده 🚩 @Manifestly
داستان اعجاب انگیز تا دقایقی دیگر تقدیم شما میشه توصیه میکنیم حتما این داستان رو بخونید که از زیبا ترین داستانهای کتاب هزار و یک شب هست و از نظر زیبایی بهتر از نورالدین و شمس الدین و سه خاتون بغدادی هست داستان درمورد موجودات ماورایی هست و شباهت زیادی به داستانهای زیبای مادر بزرگهامون داره😉
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۴ #شایان_گوهری 👈 ق۴ 🚩یونس گوهری ، حجره را برای مدتی بست و با شایان به طرف نشانی که پ
۷۵ 👈 ق ۵ و اما ای سلطان خردمند و داهی و لايق سرير و اورنگ سلطنت و شاهی، دیشب داستان به آنجا رسید که 🚩دختر گفت: - پدرجان، مگرچه اشکالی دارد که پسر برازنده و شایسته شما دختری از طایفه جنیان را به عقد خود در آورد؟ گذشته از آن، تا شما چشمانتان را ببندید و باز کنید، من شما را دوباره به شهر و خانه تان می برم ؛ در ثانی ، من قول می دهم تا آخر عمرم همسری وفادار برای پسرتان باشم. سوم ، باید بدانید من که عاشق پسرتان بوده و هستم، از طایفه جن ها می باشم ، ولی از زندگی کردن در دیار جنیان خسته شده ام و می خواهم از حالا به بعد آدم باشم و مثل شما آدم ها زندگی کنم. لطفا مرا از خود نرانید که من عاشق پسر شما هستم. لذا در یک چشم بر هم زدن، هم چنانکه آن قصر دود شد و دوگونی زر سرخ ناپدید گشت ، شراره و شایان و يونس هم از آسمان در صحن حیاط همان خانه قدیمی خود فرود آمدند و از عجایب آنکه صحن حیاط خانه مثل همیشه پر بود از انواع پرندگان ، به خصوص کبوتران سپید بال. ولی تا پای شراره بر زمین حیاط خانه رسید، همه پرندگان صداهای اعتراض آمیز از منقار خود خارج کردند ، به آسمان پر کشیدند و برای همیشه از آنجا رفتند. آنجا بود که سومین هشدار ، توسط نیروی غیبی به یونس گوهری داده شد. هشدار اول موقعی بود که هنگام عقد ، کبوتران آمدند و با نوک های خود سفره عقد را برچیدند و واژگون کردند. هشدار دوم زمانی بود که بلافاصله بعد از اتمام مراسم عقد، آن قصر با عظمت دود شد و به هوا رفت، و هشدار سوم فریاد اعتراض آمیز پرندگان و کوچ کردن همیشگی شان از آن خانه بود و هم در آن زمان بود که یونس گوهری زیر لب و نجواکنان گفت: - ای دل غافل! هرچند که من در جوانی خود را از دام عفریتان نجات دادم، اما این شیطان صفتان ملعون ، بالاخره تنها فرزندم را به دام انداختند. شایان و شراره و يونس گوهری در آن خانه مشغول زندگی شدند. شراره زن عقدی شایان، چنان در روزهای اول خود را از یک سو مانند یک ملکه می آراست، و از سوی دیگر همچون کنیزها به خدمت پدر می پرداخت و بسان مادری مهربان به پرستاری و تیمار شایان خود را مشغول می داشت. در ضمن، شایان عاشق از چشم کور و از گوش کر شده، آن چنان مجذوب اعمال و مفتون رفتار و محسور حرکات شراره شده بود که پدر در خود جرئت آنکه یک کلام حرفی بگوید نمی یافت. یونس مصری به خاطر آورد که گفته اند و راست هم گفته اند « آدم عاشق کور و کر است.» شایان هم تمام آن ماجراهای جادوگرانه را ، که فقط فکر کردن درباره اش مو را بر تن آدم راست می کرد، از یاد برده بود و شربت وصل دلدار و شیرینی صحبت یار و حلاوت گفت و گفتار، دور از چشم اغیار، چنان او را به خود مشغول قصه شایان کرده بود که دیگر پا از خانه بیرون نمی گذاشت و حتی به حجره پدرش هم نمی رفت. یونس گوهری، با قامت خمیده و پشت تا گشته و دل شکسته، باز هم خود به تنهایی به حجره می رفت، اما کو دیگر حال و حوصله تا فیروزه خراسانی و لعل بدخشانی بخرد و زمرد شامی و الماس آفریقایی بفروشد. روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و مردم را تماشا می کرد که... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2150 قسمت بعد
#جملات_ناب همه‌ی آدم‌ها وقتی آرام باشند زشتی ‌هایشان ته‌نشین می‌شود و زلال به نظر می‌آیند ، برای اینکه آدمی را بشناسید قبل از مصرف خوب تکان دهید. 👤 مازیتوفسکی 🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از ✏️ داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه (مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...) داستانهای این کتاب برای ۵۰۰ سال قبل از میلاد مسیح هست. 🚩 @Manifestly
✏️در روزگاران دور ، بازرگاني بود که روغن ، خريد و فروش مي کرد . همسايه اين بازرگان ، يک درويش فقير و ساده بود . آن درويش ، هيچ کار و حرفه اي و در نتيجه هيچ درآمدي نداشت ، ولي در صداقت و شرافت و خوش قلبي ، زبانزد خاص و عام بود . بازرگان که خيلي ثروتمند بود و به صداقت و پاکي همسايه اش خيلي اعتقاد داشت ، هميشه به درويش کمک مي کرد . بازرگان در هر معامله اي که سودي مي برد ، مقداري روغن براي درويش مي فرستاد . درويش که به ساده زيستن عادت کرده بود ، هميشه مقدار کمي از آن روغن را مصرف مي کرد و بقيه آن را در يک کوزه بزرگ ، ذخيره مي کرد . وقتي که کوزه پر شد ، با خود گفت : من به اين همه روغن احتياجي ندارم . بهتر است که اين روغن ها را به کسي بدهم که به آن بيشتر از من محتاج است . ولي هيچ کدام از همسايه ها به روغن احتياجي ندارند . پس اين روغن ها را کجا ببرم ؟ به چه کسي بدهم ؟ درويش کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت : اگر يک کوزه روغن را به کسي هديه دهم بي فايده است . روغن خيلي زود مصرف مي شود . علاوه بر اين ، ولخرجي و دست و دلبازي کسي انجام مي دهد که يک کاري يا درآمد مشخصي داشته باشد . مگر من چه چيز از بقيه کم دارم ؟ چرا نبايد ازدواج کنم و بچه داشته باشم ؟ بهتر است که اين کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاري بزنم و درآمد مشخصي داشته باشم . بنابراين مي توانم هر روز به ديگران کمک کنم . خوب ! بگذار ببينم چقدر روغن در کوزه است ؟ فرض کنيم 15 کيلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنيم 200 روپيه ارزش داشته باشد خوب ، اگر اين کوزه روغن را بفروشم ، با پيسه آن مي توانم 5 تا ميش بخرم . الان فصل تابستان است و پوست تربوز و برگ کاهو به وفور يافت مي شود . علاوه براين ، مزارع پر از علف است و مي توانم ميش ها را براي چرا به آنجا ببرم . اگر ظرف شش ماه هر ميش دو تا بچه بياورد ، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت . مقداري علف نيز براي زمستان آنها خشک مي کنم . شش ماه بعد ، گوسفندانم بره هاي بيشتري به دنيا مي آورند ، فرض کنيم هرکدام يک بره به دنيا بياورد ، در اين صورت 20 گوسفند خواهم داشت . گوسفندانم را يکي دو سالي نگه ميدارم و سپس تعداد آنها به اندازه يک گله مي شود و بعد از آن شير و ماست و پنير و مسکه و خامه و پشم و کود گوسفندانم را مي فروشم . راست مي گويند که گوسفند حيوان مفيدي است . بعد از آن ، خانه اي با تمام تجهيزات مي خرم و مثل آدم هاي ثروتمند مشهور مي شوم و مي توانم با يک دختر از خانواده نجيب ازدواج کنم. چند ماه بعد از ازدواج ، خداوند به ما يک اولاد مي دهد . هيچ فرقي نمي کند که دختر باشد يا پسر / مهم تربيت صحيح بچه هاست . من نهايت سعي خود را به کار مي بندم تا بچه هايم را به خوبي تربيت کنم . وقتي پيرتر شدم و احساس کردم که ديگر نمي توانم به همه کارها رسيدگي کنم يک چوپان و يک خدمتکار استخدام مي کنم تا از گوسفندها نگهداري کند ، به آنها غذا بدهد ، شير آنها را بدوشد و کارهاي خانه را انجام دهد . بچه هايم در اين سنين ، خيلي شيطان و شوخ هستند . وقتي بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خيلي شوخي کند و گوسفندهايم را زخمي کند و به آنها صدمه بزند . حتي ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندي سوار شود . البته بچه ام هنوز نمي داند که گوسفند حيواني نيست که بتوان بر پشت آن سوار شد . وقتي بچه ام دست به چنين کاري زد ، خدمتکار بايد با نرمي و مهرباني به او بفهماند که نبايد بر پشت گوسفند سوار شد ، ولي ممکن است که خدمتکار از اين کار بچه ام عصباني شود و او را لت و کوب کند . هرچند که بچه نبايد بر پشت گوسفند سوار شود ، ولي دوست ندارم که ببينم بچه ام غمگين و ناراحت است . اگر روزي خدمتکار بخواهد دست روي بچه من بلند کند با همين چوب دست محکم بر فرق سرش مي زنم. درويش ساده دل که در رؤياهاي خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبيه کردن خدمتکارش فکر مي کرد ، چوب دست را بلند کرد و محکم روي کوزه روغن زد . کوزه شکست و همه روغنها روي سر و صورت و لباسهاي درويش ريخت . در همان لحظه ، درويش خيالباف از رؤياي خودش بيرون آمد و فهميد که تفاوت بزرگي بين حقيقت و رؤيا و افکار پوچ وجود دارد. درويش ، خدا را شکر کرد و با خودش گفت : چه خوب شد که به جاي خدمتکار ، کوزه روغن را تنبيه کردم ، وگرنه اگر با اين شدت بر سر خدمتکار مي زدم تا آخر عمر ، سر و کارم با دادگاه و قاضي و زندان بود. 📚 کلیله و دمنه ✏️رابیندرانات تاگور 🚩 @Manifestly
امام رضا(ع)✏️ شخصی نقل میکند از گیلان به زیارت امام رضا رفته بودم پس از مدّتی بدون خرجی ماندم حساب کردم تا بازگشت به گیلان، پانصد تومان نیاز دارم. دو روز دست به دامن حضرت رضا شدم امّا خبری نشد روز سوم با داد و بیداد گفتم سیدی! من گدای متکبّری هستم این بار هم احتیاج خود را گفتم عنایتی نفرمودی دیگر بار نخواهم آمد و یادداشت می کنم که امام رضا مهمان نواز نیست! از حرم که خارج شدم دیدم کسی مرا صدا می زند که چرا این قدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی شایسته نیست چنین بی ادب و گستاخ باشی! و سپس پانصد تومان به من داد. بعدها فهمیدم آن شیخ مرحوم نخودکی بوده است که معروف است با امام رضا سخن میگفته. 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۵ #شایان_گوهری 👈 ق ۵ و اما ای سلطان خردمند و داهی و لايق سرير و اورنگ سلطنت و شاهی،
۷۶ 👈 ق ۶ 🚩روزی از روزها، مغموم و پریشان پشت پیشخوان حجره ایستاده بود و مردم را تماشا می کرد که ناگهان همان زن فالگیر که روزی از روزها به در خانه شان رفته و نشانی شراره را به پسرش داده بود، پیدا شد و گفت: - ای صاحب والا! آیا اجازه می دهی که فال تو را بگیرم و تعداد ستاره های اقبالت را بشمارم؟ یونس با بی حوصلگی گفت: - ای بابا ، تنها ستاره کور و بی نور اقبال من هم در حال غروب کردن است. برو و تنهایم بگذار. پیرزن فالگیر به سرعت برق تغییر قیافه داد و گفت: - یادت باشد! دیار جنیان و سرزمین عفريتان، مراکش و مصر و شام نمی شناسد و مرزی ندارد. مرا خوب نگاه کن و ببین. آیا می شناسی؟ بلافاصله یونس او را شناخت. زیرا پیرزن فالگیر ، در یک لحظه به صورت زنی بسیار زیباتر از شراره در آمد. یونس گوهری برای یک لحظه « شرنگ» دختر زیباروی طایفه جنیان را دید که در روزگار جوانی و در سرزمین مراکش، مدتی عاشق و گرفتارش بود. و اما ای ملک جوانبخت با اقتدار نشسته بر تخت، حال باید شراره و شایان و پدر پیر افتاده و نالان او را قدری به حال خود گذاشته و زمانی به عقب برگردیم و به دوران جوانی یونس گوهری رسیده و به سرزمین مراکش برویم. یونس در دوران جوانی و آن زمانی که در دیار محل تولد خود زندگی می کرد، هم چنان کارش گوهرگری و جواهر فروشی بود. روزی از روزها، دختری به نام «شرنگ» ، همچنان که شراره سر راه پسرش ظاهر شد بر در حجره اش آمد ، دل او را برد ، عاشق خود نمود و به عقد وی در آمد. چون یونس بعد از به عقد در آوردن شرنگ و مدتی زندگی با او از اعمال ناشایست و افعال حرام وی باخبر شد، شبی خنجر بر سینه همسر خیانتکار خود فرو کرد و او را کشت. بعد از آن ، یونس به ته حیاط رفت و در آخرین قسمت گوشه باغچه خانه گوری کند و آمد تا جنازه زن نابکار خود را برای دفن کردن ببرد ، اما با بهت و حیرت دید که جنازه در اتاق نیست و شرنگ با خنجر در سینه فرو رفته اش ناپدید شده است. یونس در همان ابتدای آشنایی اش با شرنگ زیبارو، شک و تردیدی درباره عفریت بودن او به ذهنش خطور کرده بود. او بعد از ناپدید شادن جنازه، شبانه اسباب و اثاثیه خود را جمع کرد و به سرزمین مصر کوچ نمود و بعد از مدت ها دوباره ازدواج کرد که خداوند پسری چون شایان را به او داد. چون پنجاه سال از آن دوران گذشت، تمام ماجراهای جوانی و وجود شرنگ خیانتکار و کشتن او از خاطرش محو شد ،تا اینکه دوباره او را در لباس پیرزن فالگیر ، در بازار و مقابل پیشخوان مغازه اش، در سن هفتاد و پنج سالگی دید! ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2183 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️لحظه ها را میگذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل از اینکه خوشبختی در آن لحظه ها بود که گذراندیم 👤علی شریعتی 🚩 @Manifestly