مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۸ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۸ پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد : - من از آن لحظ
#هزار_و_یک_شب ۸۹
#شایان_گوهری ق ۱۹
پدرم تمام اطبا را بر سر بالين من فراخواند ، اما هیچ کدام از ایشان نتوانستند درد دل مرا برطرف کنند. برایت ای رفیق همراه، بگویم که از فردای روزی که گرفتار آن اتهاب و دل درد شدم، ماجرای آن دختر و نوشیدن جرعه ای آب از جام در دستش را برای مادر خود تعریف کردم. مادرم که زن هوشمند و دانایی است، با یک دست محکم پشت دست دیگرش کوبید و گفت:
- ای داد بیداد! پسرم، عفريتان تو را جادو کرده اند و مداوای هیچ کدام از این اطبا تأثیری ندارد ؛ مگر آنکه پدرت به سراغ کاهن معبد نوبهار شهر بلخ برود ، که فقط آن مرد وارسته می تواند جادوی عفریتان را باطل کند.
بنابراین پدرم با گروهی از زبده سواران به سوی شهر بلخ حرکت کرد.
پشوتن بخارایی اینگونه برای شایان مصری در ادامه داستانش گفت:
- چند روز گذشت تا پدرم به اتفاق کاهن بزرگ معبد نوبهار شهر بلخ بر بالینم آمد. چون من در حالت درد شدید داستان را برای آن کاهن تعریف کردم، در پاسخ من گفت:
- مادرت راست می گوید. تو نمی بایست آن جام آب را از دست آن دختر می گرفتی و مینوشیدی. در سرزمین های این اطراف، فقط من به خاطر علمم راه باطل کردن سحر جادوگران را می دانم.
آن مرد اندیشمند برای مداوای من با علم مخصوص خود مشغول به کار شد. ناگهان همهمه ای در قصر پیچید و دربانان قصر شتابان آمدند و به پدرم که بالای سرم ایستاده بود خبر دادند امیر سرزمین تخارستان با تعدادی از سواران زبده پشت در قصر ایستاده و می خواهد داخل شود. پدرم بی خبر از همه جا خود به استقبال امیر رفت و بلافاصله صدای فریاد امیر تخارستان در حیاط قصر پیچید که نعره کشان می پرسید:
- دخترم کجاست؟ پسر نابکارت چرا او را دزدید؟ در میان راه کجا غیبشان زد؟ چه ایرادی داشت که او را با حرمت و احترام وارد شهر می کرد؟ من که بارضا و رغبت او را به عقد پسرت در آوردم. دیگر این دیوانه بازی ها برای چیست؟
و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و پدر زیبا در حالی که شمشیر از نیام کشیده بود، وارد شد و بدون درنگ از من پرسید:
- تو که بیماری و افتاده ای! پس زیبا دخترم کجاست؟
و آنجا بود که همه چیز روشن شد. کاهن معبد نوبهار شهر بلخ، گره کور مسئله را گشود و همه دانستیم که عفریتان چه بر سر من و زیبا، دختر امیر سرزمین تخارستان آورده اند.
پدر زیبا وقتی پی به آن حادثه شوم برد، دو دست بر سر کوبید و فریاد کشید:
- بیچاره شدم! دخترم را جادوگران بردند!
آن گاه آن مرد تنومند شمشیر بر دست، از حال رفت و بر زمین افتاد. با تلاش اطرافیان بعد از زمانی کوتاه، امیر تخارستان حالش جا آمد ، سر پا نشست و بنای گریستن را گذاشت. آنجا بود که من پی به عظمت فاجعه بردم و فهمیدم جادوگران، دختر امیر سرزمین تخارستان را دزدیده اند. مادرم بنای التماس به کاهن معبد شهر بلخ را گذاشت و گفت:
- شما را به خدا، اول نشانی عروس گمشده ام را بدهید و بعد به مداوای پسرم بپردازید. پسرم صبرش در درد کشیدن زیاد است. اول فکری به حال آن نوگل دست دیوان افتاده بکنید.
کاهن بزرگ ضمن آنکه همگی ما را دعوت به آرامش کرد، ابتدا رو به پدر و مادرم کرده و گفت:
- آیا شما مطمئن هستید اکنون در دور و بر و اطراف و نزدیکانتان، از این اجنه های فریبکار خوش ظاهر وجود ندارد؟ من یقین دارم که در حرمسرای همین جناب امیر تخارستان عفریته ای وجود داشته ؛ زیرا اجنه با تمام قدرت جادوییشان از ما آدم ها خیلی می ترسند و هرگز تنها و بدون نقشه قبلی و دسیسه چینی جاسوس های خود، به جایی وارد نمی شوند.
آن هنگام بود که آه از نهاد امیر تخارستان بلند شد و به کنیز سیاهی اشاره کرد که ندیمه دخترش شده بود. چون باز هم مصرانه از کاهن بزرگ راه حل را جست و جو کردیم، کاهن مدت یک شبانه روز از ما مهلت خواست تا با علم مخصوص خود و اسباب و وسایلی که تا حد زیادی به ابزار جادوگری شباهت داشت، نشانی از زیبای دزدیده شده من را بیابد...
ادامه دارد
eitaa.com/Manifestly/2631 قسمت بعد
امروز داستانی #مفهومی براتون آماده کردیم که گذران عمر رو برای انسان تداعی میکنه.
خوندنش برای همه توصیه میشه
✏️خدا از "هیس "خوشش نمياد!
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،
آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز
از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :
جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود
بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه
همه خندیدند ولی من ، خجالت کشیدم
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟
عادت میکنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد
با خاله هات و دایی خدابیامرزت
بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون
یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون
عین یه غنچه بودم که گل نشده
گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود
زیر چادر چند تا بشکن می زدم
آی می چسبید ، آی می چسبید
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر
ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود
اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
یهو پیر شدم
پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد
آخیش خدا عمرت بده ننه
چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
اینقدر به همه هیس نگید
بزار حرف بزنن
بزار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو ، باشه؟
خدا از "هیس "خوشش نمياد
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
نصیحتی که استیو جابز هرگز فراموش نکرد✏️
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
اکثر افراد شرکت اپل را برای تعهدش به طراحی زیبا میشناسند، فردی که باید مورد تشکر قرار گیرد، پاول جابز، پدرخواندهی استیو جابز است!
والتر ایزاکسون، زندگینامهنویس جابز، در مصاحبهاش با شبکهی CBS گفت:
پاول جابز یک مکانیک فوقالعاده بود. او به پسرش استیو یاد داد که چگونه چیزهای عالی بسازد.
آنها روزی در حال ساختن یک حصار بودند. پاول به پسرش گفت:
"تو باید پشت حصار را هم به همان خوبی جلوی آن درست و رنگ کنی. هرچند که ممکن است کمتر کسی آنجا را ببیند، اما خودت که میبینی. درست کردن پشت حصار نشان میدهد که تو میتوانی وسایل را کامل و بینقص بسازی."
🔻غربی ها حتی مارک لباسهایشان هم با کیفیت میسازند.
#تولید_ملی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۹ #شایان_گوهری ق ۱۹ پدرم تمام اطبا را بر سر بالين من فراخواند ، اما هیچ کدام از ای
#هزار_و_یک_شب ۹۰
#شایان_گوهری 👈 ق ۲۰
پدر زیبا به کاهن گفت:
- اگر برای یافتن دخترم احتیاج به افراد ورزیده باشد، من تمام سپاهیان خود را در اختیارتان می گذارم.
کاهن بزرگ جواب داد :
- جن ها بسیار باهوش هستند و هر چه کار پنهانی و در خفا انجام بگیرد، نتیجه بهتری عاید می شود ؛ زیرا آنها از ازدحام مردم و جمعیت می ترسند. به سرعت برق فرار می کنند و همچون پرندگان، از طریق هوا تغییر مکان می دهند.
بعد از یک شبانه روز، کاهن بزرگ معبد شهر بلخ در حضور پدرم، مادرم، پدر زیبا و من، درحالی که سعی می کرد بسیار آهسته سخن بگوید اظهار نمود:
- من با علم و اطلاعی که از رمز کار جادوگران دارم و همچنین از طریق ابزار و ادوات علم ستاره شناسی، رد پای خدنگ دیو را پیدا کردم. این خط سیر، میان کویر مرکزی سرزمین ایران و بلندای کوه ها و کنار رودخانه های بزرگ را نشان می دهد. اکنون عروس گمشده شما در قصری به شکل جادو شده قرار دارد که آن قصر در کنار آن رودخانه بزرگ است و آن رودخانه ی ما کارون است و یا دجله. ولی فقط یک نفر باید به تنهایی، و بدون آنکه در مسیرش با کسی حرفی بزند و یا به سؤالی پاسخ گوید، فقط با نشانی هایی که می گیرد، برود و برود تا محل زندانی شدن زیبا را پیدا کند و آنگاه به وسیله باطل السحری که به او می دهم، جادوی زیبا را باطل کند ، عفریت را بکشد و دختر را با خود بیاورد.
آنگاه کاهن بزرگ رو به من کرد و گفت:
- امیرزاده پشوتن! آیا بعد از اینکه بهبود یافتی، حاضری این مأموریت را بر عهده بگیری و برای نجات دختری که به خاطر عشق تو، در دام عفريتان افتاده قدم پیش بگذاری؟
من در حالی که هنوز همچنان از درد به خود می پیچیدم، پاسخ دادم:
- آری، من حاضرم. با همان تیر و کمانی که از زیبا هدیه گرفتم، قلب خدنگ دیو را سوراخ می کنم.
کاهن بزرگ جواب داد:
- نه با تیر، بلکه با ورد و دعای مخصوص، که اجنه از شنیدن نام خدا می ترسند. ما کاهن ها دعاهای مخصوصی داریم که با خواندن آن عفریتان از ما می گریزند ؛ به شرطی که هنگام خواندن آن اوراد و دعاهای خاص ، آن عصای مخصوص هم در دست خواننده دعا باشد. البته که فرار آنها دلیل نابودی شان نیست، و مرگ ایشان به شرطی است که شیشه عمرشان شکسته شود.
پشوتن در دنباله داستانش گفت: یک هفته گذشت و من بهبود کامل یافتم و آماده حرکت شدم. مادرم هنگام حرکت من دودلی و تردید شدیدی داشت، و با تمام علاقه ای که به زیبا پیدا کرده بود دلش نمی خواست که من خود را به آب و آتش بزنم. اما پدرم تأكيد بر این داشت که فقط من باید برای نجات زیبا عازم شوم و می گفت اگر زیبا هنگام عقد، نقش چهره تو را در صورت آن پلید نمی دید، محال بود که به آن عفریت جواب بله دهد. به هر صورت، صبح زود یک روز بهاری، من با دو کیسه پر از سکه های زر ، یک کوله پشتی از آذوقه سفر ، دعاهای مخصوص که روی پوست آهو نوشته شده بود و همچنین یک عصای سحرآمیز و آموزش هایی که از کاهن بزرگ گرفته بودم، از دروازه شهر بخارا بیرون آمدم و رو به جانب خراسان نهادم تا از طریق راه طبس و کویر و شهر کاشان و سرزمین جی یا سپاهان، خود را به کنار رود کارون برسانم.
ضمنا همانطور که قبلا هم اشاره کردم، آن کاهن بزرگ معبد شهر بلخ، سفارش اکید به من کرد که در طول راه، با هیچ کس هم صحبت نشوم و راز دل خود را با هیچ کس در میان ننهم. کاهن گفته بود که به احتمال زیاد و طبق نشانه هایی که دریافت کرده ام، زیبا باید در قصری کنار رودخانه دجله زندانی شده باشد ؛ اما ایرادی ندارد که تو در ساحل رودخانه کارون هم تحقیق و جست و جویی بکنی.
🚩 @Manifestly
eitaa.com/Manifestly/2654 قسمت بعد
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
✏️در یوگسلاوی رسم بود که دانشجویان خارجی پس از فراغت از تحصیل به دیدار رهبر یوگسلاوی برده می شدند و ایشان برایشان سخنرانی می کرد.
مطابق همین رسم ما را هم به دیدار تیتو بردند و ایشان ضمن سخنرانی خاطره ای از دوران انقلاب در یوگسلاوی و پیروزی آن تعریف نمود
تیتو گفت : چندسال پس از پیروزی انقلاب و استقرار دولت از کا گ ب(سازمان اطلاعات شوروی)اطلاع دادند که در کابینه شما یک جاسوس سیا وجود دارد .وی را شناسایی و دستگیر کنید.
تیتو می گوید: تمام تلفن ها و مکاتبات و رفتار افراد کابینه را تحت کنترل قرار دادیم و پس از مدتی مایوس شدیم هیچ نشانی از جاسوس پیدا نکردیم.
(تیتو با ادعای استقلال از روسیه نمی خواست این جاسوس توسط روس ها شناسایی شود )
پس از مدتی جستجو، ناامیدانه و عاجزانه درخواست شناسایی و معرفی جاسوس در کابینه را از روسیه می نماید.
از "ک گ ب" به وی اطلاع می دهند "معاون اول تو در کابینه جاسوس سیا است."
تیتو از این خبر متحیر می شود و پس از اتمام یکی از جلسات کابینه از وی می خواهد بماند.
تیتو می گوید:
در یک جلسه دو نفری اسلحه را روی شقیقه معاون اول گذاشتم و از وی سوال کردم آیا تو جاسوس سیا هستی؟
او که متوجه شد قضیه لو رفته است به جاسوسی خود اعتراف نمود.
تیتو از او سوال می کند از چه وقت با سیا همکاری می کنی؟
پاسخ: از زمان دانشجویی قبل از پیروزی انقلاب در زمان جنگهای چریکی !
س: در این مدت با تمام کنترل های امنیتی، هیچ ارتباطی با سیا، از تو کشف نشد؟
ج : الان هیچ ارتباطی با سیا ندارم.
س: چگونه عضوی هستید که ارتباط ندارید؟
ج: سیا مسئولیتی به من واگذار کرده که وظیفه ام را انجام می دهم
س: مسئولیت تو چیست؟
ج: به من ماموریت داده شده تا "در سپردن پست ها به افراد غیر تخصصی عمل کنم " و تا کنون هم این گونه عمل کرده ام!
تیتو می گوید: نگاهی کردم به افراد کابینه و مدیران ارشد دیدم همین طور است!! هیچ کس سر جای خودش نیست !
مثلا طرف دکترای کشاورزی دارد ولی وزیر نیرو است و یا دیگری برق خوانده اما وزیر مسکن است!
معاون تیتو می گوید:
تحلیل سیا این بود که با این روش، انقلاب بدون کودتا و حمله خارجی از درون متلاشی می شود.
#واقعی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد٬به زمین افتاد و داد کشید:
آ آ آ ی ی ی!!!!!
صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!!!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد:تو کی هستی؟؟؟
پاسخ شنید:تو کی هستی؟؟؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!!!
باز پاسخ شنید:ترسو!!!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟؟
پدر لبخندی زد و گفت:پسرم٬توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد:تو یک قهرمان هستی!!
صدا پاسخ داد:تو یک قهرمان هستی
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد:مردم می گویند که این انعکاس کوه هست ولی این در حقیقت انعکاس زندگیست.هر چیزی بگویی یا انجام دهی٬زندگی عینا به تو جواب می دهد...
🔻اگر عشق را بخواهی٬عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی٬آن را حتما به دست خواهی آورد.
هرچیزی را که بخواهی زندگی به تو همان را خواهد داد
شمایید که با حرکت خود٬دنیایتان را خلق می کنید. 👤وینستون چرچیل
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۰ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۰ پدر زیبا به کاهن گفت: - اگر برای یافتن دخترم احتیاج به افراد
#هزار_و_یک_شب ۹۱
#شایان_گوهری 👈 ق ۲۱
پشوتن ادامه داد: من یک ماه تمام، شبانه روز در حرکت بودم و شاید بیشتر از دو سه ساعت در شب ها نمی خوابیدم و بیشتر از یک وعده غذا نمی خوردم. ضمنا کاهن در کوله پشتی من قطعاتی از کشک بخارا را که هرکدام به اندازه یک گردو بود گذاشت و سفارش کرد تا می توانم از خوردن غذا در بازارها بپرهیزم، مبادا که عفریتان از طریق غذا مرا مسموم کنند. عجب آنکه آن دانه های کشک قدرت غذایی بسیاری داشت.
حتی کاهن بزرگ به من گفته بود مبادا از هر چشمهای آب بنوشی. وقتی تشنه شدی، به دنبال گله گوسفندان برو و در هر کجا دیدی که گوسفندان آب می خورند، از همانجا آب برای نوشیدن بردار و در مشک کوچک خود ذخیره کن. در ضمن سفارش بسیار هم کرده بود که تا به کنار قصر محل زندانی شدن زیبا نرسیده ام، هرگز دعاهای مخصوص را از روی پوست آهو با صدای بلند نخوانم، که بی موقع خواندن آن دعاها ممکن است به گوش اجنه ای که همه جا حضور دارند برسد و عفریتان را باخبر کند. باز هم سفارش بسیار در حفظ عصای سحرآمیز کرد و میگفت:« اگر آن را بر بدن عفریتان بزنی، قدرت جادوگری شان از بین می رود و چون خر مرده ای در برابرت بی حرکت می ایستند.»
من با انجام تمام سفارشات کاهن بزرگ، همانطور که گفتم یک ماه تمام در راه بودم و آدم های مختلف در شکل و ریخت های گوناگون به صورت پیر و جوان، زن و مرد، بچه و بزرگ سر راهم سبز می شدند و با من از در گفت و گو وارد می شدند. اما من بدون آنکه به هیچ کدام از آنها جواب بدهم، همچنان به راه خود ادامه می دادم و بیشتر مسیرم را به دنبال کاروانها بدون آنکه با افراد کاروان محشور شده و هم صحبت شوم انتخاب می کردم.
من آنقدر آمدم تا به شهر کاشان رسیدم، و هنگام غروب بود که پای دامنه کوهی و کنار نهر بزرگی که از چشمه فين سرازیر بود نشستم تا آبی به سر و روی خود بپاشم و جرعه ای بنوشم. قدری دورتر و به فاصله پانصد قدمی خود، آهویی را دیدم که او هم به کنار نهر آب آمده بود و در حال نوشیدن آب بود.
همچنان که آهو سرش را داخل نهر پر آب چشمه فین کرد، ناگهان هیولایی را دیدم که شکلی میان گراز و گرگ داشت.جانور به جانب آهو حمله ور شد و آهو پا به فرار گذاشت.من شتابان کمان خود را برداشتم و تیری به سمت هیولا انداختم.تیر بر تن جانور نشست، آن هیولا پا به فرار گذاشت و در میان بوته های اطراف رود ناپدید شد. آهو شتابان و نفس زنان خودش را به من رسانید و در حالی که با نگاهش مرا می ستود، تشکرکنان خودش را به پاهای من چسباند. من بی اختیار گفتم:
- ای آهوی بیچاره! اگر من اینجا نبودم الان تکه بزرگه بدنت گوشت بود و آن هم زیر دندان گرگ له شده بود!
ناگهان در نهایت حیرت شنیدم که آهو به سخن درآمد و گفت
- ای جوان! امیدوارم به تمام آرزوهای خودت برسی که من آهو نیستم ؛ بلکه دختر پادشاه سرزمین سمنگانم. عفریتان مرا جادو کرده و به این شکل در آورده اند.
لحن و کلام آهو چنان مرا تحت تأثیر قرار داد و به قدری دلم سوخت که بی اختیار پوست آهو و متن نوشته شده بر روی آن را از خورجینم در آوردم و عصای سحرآمیز را در دست گرفتم تا جادوی دختر پادشاه سرزمین سمنگان را باطل کنم، که ناگهان آهو تبدیل به هیولایی شد . با یک دستش عصای سحرآمیز را از دستم ربود و با دست دیگر پوست آهوی نوشته شده را از دستم قاپید و درحالی که از طنین خنده دیوانه کننده اش زمین و زمان به لرزه درآمده بود فریاد کنان گفت: ....
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
eitaa.com/Manifestly/2677 قسمت بعد