مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۹ #شایان_گوهری ق ۱۹ پدرم تمام اطبا را بر سر بالين من فراخواند ، اما هیچ کدام از ای
#هزار_و_یک_شب ۹۰
#شایان_گوهری 👈 ق ۲۰
پدر زیبا به کاهن گفت:
- اگر برای یافتن دخترم احتیاج به افراد ورزیده باشد، من تمام سپاهیان خود را در اختیارتان می گذارم.
کاهن بزرگ جواب داد :
- جن ها بسیار باهوش هستند و هر چه کار پنهانی و در خفا انجام بگیرد، نتیجه بهتری عاید می شود ؛ زیرا آنها از ازدحام مردم و جمعیت می ترسند. به سرعت برق فرار می کنند و همچون پرندگان، از طریق هوا تغییر مکان می دهند.
بعد از یک شبانه روز، کاهن بزرگ معبد شهر بلخ در حضور پدرم، مادرم، پدر زیبا و من، درحالی که سعی می کرد بسیار آهسته سخن بگوید اظهار نمود:
- من با علم و اطلاعی که از رمز کار جادوگران دارم و همچنین از طریق ابزار و ادوات علم ستاره شناسی، رد پای خدنگ دیو را پیدا کردم. این خط سیر، میان کویر مرکزی سرزمین ایران و بلندای کوه ها و کنار رودخانه های بزرگ را نشان می دهد. اکنون عروس گمشده شما در قصری به شکل جادو شده قرار دارد که آن قصر در کنار آن رودخانه بزرگ است و آن رودخانه ی ما کارون است و یا دجله. ولی فقط یک نفر باید به تنهایی، و بدون آنکه در مسیرش با کسی حرفی بزند و یا به سؤالی پاسخ گوید، فقط با نشانی هایی که می گیرد، برود و برود تا محل زندانی شدن زیبا را پیدا کند و آنگاه به وسیله باطل السحری که به او می دهم، جادوی زیبا را باطل کند ، عفریت را بکشد و دختر را با خود بیاورد.
آنگاه کاهن بزرگ رو به من کرد و گفت:
- امیرزاده پشوتن! آیا بعد از اینکه بهبود یافتی، حاضری این مأموریت را بر عهده بگیری و برای نجات دختری که به خاطر عشق تو، در دام عفريتان افتاده قدم پیش بگذاری؟
من در حالی که هنوز همچنان از درد به خود می پیچیدم، پاسخ دادم:
- آری، من حاضرم. با همان تیر و کمانی که از زیبا هدیه گرفتم، قلب خدنگ دیو را سوراخ می کنم.
کاهن بزرگ جواب داد:
- نه با تیر، بلکه با ورد و دعای مخصوص، که اجنه از شنیدن نام خدا می ترسند. ما کاهن ها دعاهای مخصوصی داریم که با خواندن آن عفریتان از ما می گریزند ؛ به شرطی که هنگام خواندن آن اوراد و دعاهای خاص ، آن عصای مخصوص هم در دست خواننده دعا باشد. البته که فرار آنها دلیل نابودی شان نیست، و مرگ ایشان به شرطی است که شیشه عمرشان شکسته شود.
پشوتن در دنباله داستانش گفت: یک هفته گذشت و من بهبود کامل یافتم و آماده حرکت شدم. مادرم هنگام حرکت من دودلی و تردید شدیدی داشت، و با تمام علاقه ای که به زیبا پیدا کرده بود دلش نمی خواست که من خود را به آب و آتش بزنم. اما پدرم تأكيد بر این داشت که فقط من باید برای نجات زیبا عازم شوم و می گفت اگر زیبا هنگام عقد، نقش چهره تو را در صورت آن پلید نمی دید، محال بود که به آن عفریت جواب بله دهد. به هر صورت، صبح زود یک روز بهاری، من با دو کیسه پر از سکه های زر ، یک کوله پشتی از آذوقه سفر ، دعاهای مخصوص که روی پوست آهو نوشته شده بود و همچنین یک عصای سحرآمیز و آموزش هایی که از کاهن بزرگ گرفته بودم، از دروازه شهر بخارا بیرون آمدم و رو به جانب خراسان نهادم تا از طریق راه طبس و کویر و شهر کاشان و سرزمین جی یا سپاهان، خود را به کنار رود کارون برسانم.
ضمنا همانطور که قبلا هم اشاره کردم، آن کاهن بزرگ معبد شهر بلخ، سفارش اکید به من کرد که در طول راه، با هیچ کس هم صحبت نشوم و راز دل خود را با هیچ کس در میان ننهم. کاهن گفته بود که به احتمال زیاد و طبق نشانه هایی که دریافت کرده ام، زیبا باید در قصری کنار رودخانه دجله زندانی شده باشد ؛ اما ایرادی ندارد که تو در ساحل رودخانه کارون هم تحقیق و جست و جویی بکنی.
🚩 @Manifestly
eitaa.com/Manifestly/2654 قسمت بعد
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
✏️در یوگسلاوی رسم بود که دانشجویان خارجی پس از فراغت از تحصیل به دیدار رهبر یوگسلاوی برده می شدند و ایشان برایشان سخنرانی می کرد.
مطابق همین رسم ما را هم به دیدار تیتو بردند و ایشان ضمن سخنرانی خاطره ای از دوران انقلاب در یوگسلاوی و پیروزی آن تعریف نمود
تیتو گفت : چندسال پس از پیروزی انقلاب و استقرار دولت از کا گ ب(سازمان اطلاعات شوروی)اطلاع دادند که در کابینه شما یک جاسوس سیا وجود دارد .وی را شناسایی و دستگیر کنید.
تیتو می گوید: تمام تلفن ها و مکاتبات و رفتار افراد کابینه را تحت کنترل قرار دادیم و پس از مدتی مایوس شدیم هیچ نشانی از جاسوس پیدا نکردیم.
(تیتو با ادعای استقلال از روسیه نمی خواست این جاسوس توسط روس ها شناسایی شود )
پس از مدتی جستجو، ناامیدانه و عاجزانه درخواست شناسایی و معرفی جاسوس در کابینه را از روسیه می نماید.
از "ک گ ب" به وی اطلاع می دهند "معاون اول تو در کابینه جاسوس سیا است."
تیتو از این خبر متحیر می شود و پس از اتمام یکی از جلسات کابینه از وی می خواهد بماند.
تیتو می گوید:
در یک جلسه دو نفری اسلحه را روی شقیقه معاون اول گذاشتم و از وی سوال کردم آیا تو جاسوس سیا هستی؟
او که متوجه شد قضیه لو رفته است به جاسوسی خود اعتراف نمود.
تیتو از او سوال می کند از چه وقت با سیا همکاری می کنی؟
پاسخ: از زمان دانشجویی قبل از پیروزی انقلاب در زمان جنگهای چریکی !
س: در این مدت با تمام کنترل های امنیتی، هیچ ارتباطی با سیا، از تو کشف نشد؟
ج : الان هیچ ارتباطی با سیا ندارم.
س: چگونه عضوی هستید که ارتباط ندارید؟
ج: سیا مسئولیتی به من واگذار کرده که وظیفه ام را انجام می دهم
س: مسئولیت تو چیست؟
ج: به من ماموریت داده شده تا "در سپردن پست ها به افراد غیر تخصصی عمل کنم " و تا کنون هم این گونه عمل کرده ام!
تیتو می گوید: نگاهی کردم به افراد کابینه و مدیران ارشد دیدم همین طور است!! هیچ کس سر جای خودش نیست !
مثلا طرف دکترای کشاورزی دارد ولی وزیر نیرو است و یا دیگری برق خوانده اما وزیر مسکن است!
معاون تیتو می گوید:
تحلیل سیا این بود که با این روش، انقلاب بدون کودتا و حمله خارجی از درون متلاشی می شود.
#واقعی
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد٬به زمین افتاد و داد کشید:
آ آ آ ی ی ی!!!!!
صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!!!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد:تو کی هستی؟؟؟
پاسخ شنید:تو کی هستی؟؟؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!!!
باز پاسخ شنید:ترسو!!!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟؟
پدر لبخندی زد و گفت:پسرم٬توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد:تو یک قهرمان هستی!!
صدا پاسخ داد:تو یک قهرمان هستی
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد:مردم می گویند که این انعکاس کوه هست ولی این در حقیقت انعکاس زندگیست.هر چیزی بگویی یا انجام دهی٬زندگی عینا به تو جواب می دهد...
🔻اگر عشق را بخواهی٬عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی٬آن را حتما به دست خواهی آورد.
هرچیزی را که بخواهی زندگی به تو همان را خواهد داد
شمایید که با حرکت خود٬دنیایتان را خلق می کنید. 👤وینستون چرچیل
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۰ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۰ پدر زیبا به کاهن گفت: - اگر برای یافتن دخترم احتیاج به افراد
#هزار_و_یک_شب ۹۱
#شایان_گوهری 👈 ق ۲۱
پشوتن ادامه داد: من یک ماه تمام، شبانه روز در حرکت بودم و شاید بیشتر از دو سه ساعت در شب ها نمی خوابیدم و بیشتر از یک وعده غذا نمی خوردم. ضمنا کاهن در کوله پشتی من قطعاتی از کشک بخارا را که هرکدام به اندازه یک گردو بود گذاشت و سفارش کرد تا می توانم از خوردن غذا در بازارها بپرهیزم، مبادا که عفریتان از طریق غذا مرا مسموم کنند. عجب آنکه آن دانه های کشک قدرت غذایی بسیاری داشت.
حتی کاهن بزرگ به من گفته بود مبادا از هر چشمهای آب بنوشی. وقتی تشنه شدی، به دنبال گله گوسفندان برو و در هر کجا دیدی که گوسفندان آب می خورند، از همانجا آب برای نوشیدن بردار و در مشک کوچک خود ذخیره کن. در ضمن سفارش بسیار هم کرده بود که تا به کنار قصر محل زندانی شدن زیبا نرسیده ام، هرگز دعاهای مخصوص را از روی پوست آهو با صدای بلند نخوانم، که بی موقع خواندن آن دعاها ممکن است به گوش اجنه ای که همه جا حضور دارند برسد و عفریتان را باخبر کند. باز هم سفارش بسیار در حفظ عصای سحرآمیز کرد و میگفت:« اگر آن را بر بدن عفریتان بزنی، قدرت جادوگری شان از بین می رود و چون خر مرده ای در برابرت بی حرکت می ایستند.»
من با انجام تمام سفارشات کاهن بزرگ، همانطور که گفتم یک ماه تمام در راه بودم و آدم های مختلف در شکل و ریخت های گوناگون به صورت پیر و جوان، زن و مرد، بچه و بزرگ سر راهم سبز می شدند و با من از در گفت و گو وارد می شدند. اما من بدون آنکه به هیچ کدام از آنها جواب بدهم، همچنان به راه خود ادامه می دادم و بیشتر مسیرم را به دنبال کاروانها بدون آنکه با افراد کاروان محشور شده و هم صحبت شوم انتخاب می کردم.
من آنقدر آمدم تا به شهر کاشان رسیدم، و هنگام غروب بود که پای دامنه کوهی و کنار نهر بزرگی که از چشمه فين سرازیر بود نشستم تا آبی به سر و روی خود بپاشم و جرعه ای بنوشم. قدری دورتر و به فاصله پانصد قدمی خود، آهویی را دیدم که او هم به کنار نهر آب آمده بود و در حال نوشیدن آب بود.
همچنان که آهو سرش را داخل نهر پر آب چشمه فین کرد، ناگهان هیولایی را دیدم که شکلی میان گراز و گرگ داشت.جانور به جانب آهو حمله ور شد و آهو پا به فرار گذاشت.من شتابان کمان خود را برداشتم و تیری به سمت هیولا انداختم.تیر بر تن جانور نشست، آن هیولا پا به فرار گذاشت و در میان بوته های اطراف رود ناپدید شد. آهو شتابان و نفس زنان خودش را به من رسانید و در حالی که با نگاهش مرا می ستود، تشکرکنان خودش را به پاهای من چسباند. من بی اختیار گفتم:
- ای آهوی بیچاره! اگر من اینجا نبودم الان تکه بزرگه بدنت گوشت بود و آن هم زیر دندان گرگ له شده بود!
ناگهان در نهایت حیرت شنیدم که آهو به سخن درآمد و گفت
- ای جوان! امیدوارم به تمام آرزوهای خودت برسی که من آهو نیستم ؛ بلکه دختر پادشاه سرزمین سمنگانم. عفریتان مرا جادو کرده و به این شکل در آورده اند.
لحن و کلام آهو چنان مرا تحت تأثیر قرار داد و به قدری دلم سوخت که بی اختیار پوست آهو و متن نوشته شده بر روی آن را از خورجینم در آوردم و عصای سحرآمیز را در دست گرفتم تا جادوی دختر پادشاه سرزمین سمنگان را باطل کنم، که ناگهان آهو تبدیل به هیولایی شد . با یک دستش عصای سحرآمیز را از دستم ربود و با دست دیگر پوست آهوی نوشته شده را از دستم قاپید و درحالی که از طنین خنده دیوانه کننده اش زمین و زمان به لرزه درآمده بود فریاد کنان گفت: ....
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
eitaa.com/Manifestly/2677 قسمت بعد
داستانی که امروز براتون آماده کردیم از کتاب ایرانی #مرزبان_نامه هست
این کتاب در سده ۴ خورشیدی نوشته شده و به تقلید از #کلیله_و_دمنه از زبان حیوانات داستانها رو نقل میکنه
نویسنده کتاب آقای مرزبان پسر رستم و نوه شروین بوده
و به زبان اصلی طبری (مازندران) نوشته شده است
آهو و موش✏️
🌺🍂🍃
🍂🍃
🍃
آورده اند که در زمانهای دور در جنگلی که بسیار پردرخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یکبار برای گسترانیدن دام و گرفتن حیوانات مورد نظرش به آنجا میآمد.
در یکی از همین روزها که صیاد برای گرفتن حیوانی دام پهن کرده بود و آهویی در دام آن صیاد گرفتار شده و هر چه دست و پا میزد نمیتوانست خودش را از آن دام آزاد کند.
بعد از مدتی سعی و تقلاّ وقتی آهو دید دست و پا زدن فایده ای ندارد ناچار به این سو و آن سو نگاه کرد تا شاید کسی را ببیند و از او کمک بخواهد.
پس آهو اطراف را خوب نگریست و چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون میآمد، پس فریاد کشید و موش را صدا کرد و گفت: ای موش عزیز، میتوانم که میان ما دوستی و الفتی نیست و من بر گردن تو حقی ندارم و مرا از تو طلبی نیست، اما من در تو نیکی و خوبی میبینم و از تو عاجزانه درخواست میکنم که برای رضای خدا بیایی و این دام را با دندانهای تیزت ببری و مرا از این دام بلا آزاد کنی تا هم تو ثوابی ببری و هم من از این اسارت آزاد شوم. من هم در عوض قول میدهم و قسم یاد میکنم که بعد از خلاصی از این دام تا آخر عمر برای تو خدمت کنم و تا ابد ترا اطاعت مینمایم، تو نیز مقام بلندی خواهی یافت و در آخرت هم جزو نیکوکاران خواهی بود.
پس علاوه بر اجر و مزد دنیا، در آخرت هم از این کار خیرت، بهره مندی میشوی. از قضا موش داستان که بسیار پست و نامرد بود و رفتار بسیار حقیر داشت گفت سر نشکسته را پیش پزشک نمیبرند، من به کوچکی و حقارت خود و به جسارت و بی باکی صیاد کاملاً آگاهم و میدانم اگر صیاد بر این کار من که تو میگویی آگاهی یابد خانه مرا ویران میکند. و من بر طبق این حرف که میگوید، عده ای خانههای خود را به دست خویش خراب میکنند و آنها از زیانکارانند، نمیتوانم این کار را برای تو انجام دهم.
تو نیز به همین دلایل که گفتم: نباید از من انتظار داشته باشی که به تو کمک کنم. پس از آنجا گریخت و آهو را در دام تنها گذ اشت و آهو هم چنان تنها و بی کس داخل آن دام دست و پا میزد و کسی او را کمک نمیکرد.
موش از آنجا رفت و به سمت لانه اش در حرکت بود و هنوز چند قدمی نمانده بود تا به لانه اش برسد که عقابی از آسمان آمد و به طرف او حمله ور شد و موش را در پنجه های قوی خود گرفت و پرواز کنان به سمت آشیانه خود حرکت کرد. بعد از آن، صیاد به آنجا آمد و آهویی را در دام دید که بسیار زیبا و قشنگ بود پس صیاد با خود گفت: بهتر است این آهو را به بازار ببرم و بفروشم.
بعد آهو را به دوش افکند و به سمت بازار رفت تا او را بفروشد در بازار یک فرد نیکوکار چشمش به آن آهو افتاد و او که از نیک مردان آن شهر بود با خود گفت: هر که بی گناهی را از کشتن برهاند، هرگز بی گناه کشته نمیشود.
آن مرد با این فکر رفت و آن آهوی زیبا را باپرداخت چند دینار از آن صیاد خریداری کرد و سپس او را به جنگل برد و آزاد کرد.
پس آن موش به سزای عمل خود که کمک نکردن به کسی که در بند گرفتار است و به کمک او احتیاج دارد رسید و آهوی بی گناه نیز نجات یافت.
بدین ترتیب حق به حق دار رسید و به باید بدانید که هیچ شخصی از مکافات عمل و بی اعتنا بودن به همه چیز،در امان نیست.
✏️مرزبان پور رستم پور شروین
📚مرزبان نامه
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم: «آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟»
جواب او مرا شگفت زده كرد. او گفت: «آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟»
پاسخ دادم: «بلی.»
فرمود: «هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كرد.»
خداوند در ادامه فرمود: «آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی. من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!»
از او پرسیدم: «من چقدر قد می كشم؟»
در پاسخ از من پرسید: «بامبو چقدر رشد می كند؟»
جواب دادم: «هر چقدر كه بتواند.»
گفت: «تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.»
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۱ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۱ پشوتن ادامه داد: من یک ماه تمام، شبانه روز در حرکت بودم و شا
#هزار_و_یک_شب ۹۲
#شایان_گوهری 👈ق ۲۲
- خسته نباشی پشوتن! من همان خدنگ عفریت هستم که شما برای پیدا کردنش از بخارا تا کاشان قبول زحمت فرموده و تشریف آورده اید. بدبخت! اگر بتوانی پشت گوشت را ببینی موفق به دیدن زیبا هم خواهی شد. کور خواندی آقا پسر!
و بلافاصله خدنگ مرا زیر بغل گرفت و به آسمان برد و پروازکنان آمد و آمد تا به همان قصر کنار رود دجله رسید. آنجا بود که ابتدا دریچه دهلیز را پس زد و زیبا را در حالی که دستش از پشت بسته شده بود بیرون آورد و سپس وردی خواند و بر من فوت کرد. من فورا تبدیل به همان سنگی شدم که تو دیدی و بعد هم زیبا را با خود به هوا برد.
چون پشوتن، داستان خود را به پایان رسانید، در ادامه گفت:
- و اما من اگر مختصری از ماجرای گذشته زندگی تو باخبر بودم، به این خاطر است. چنان که گفتم خدنگ و نهنگ و جرجیس که سرکردگان عفریتان شرق عالم هستند، هفته ای یک بار و یک شبانه روز به همان قصر کنار رودخانه دجله می آیند و به گفت وگو و نقشه کشیدن و تبادل نظر با یکدیگر می پردازند. از جمله یکی دو هفته پیش بود که خدنگ برای برادرش نهنگ و دیگر عفریتان حاضر در جلسه تعریف کرد که چگونه شراره همسر تو، شیشه عمر مادرش شرنگ را بر زمین زده و او را نابود کرده. شرنگ هم قبل از نابود شدن با وردی شراره و خانه و زندگی اش را به هوا برده. از اتفاق، خدنگ که آن زمان برای مذاکره و صحبت و دیدار به نزد خواهرش آمده و در همان نزدیکی ها بوده، ابتدا با وردی شراره را با مقادیری از طلا و جواهرات ارثیه تو به سرزمین یمن می برد و او را در آنجا کنار نهر آبی تبدیل به درخت سرو می کند و سپس بقیه طلا و جواهرات را به کنار دجله و همان قصر كذایی می آورد. بعد دوباره به سراغ تو بر می گردد و همچنان در تعقیب تو بوده.
چون تو همراه کاروان از دمشق به سوی بغداد حرکت می کنی، خدنگ نقشه راه و میزان کالای محموله و اندازه جواهرات کاروان را به سردسته دزدان بیابانگرد شمال عراق می دهد و با اطمینان خاطر از اینکه آن دزدان بی رحم، فردی از مسافران را زنده نمی گذارند، با خیال راحت به قصر می آید. اگر دیدی که خدنگ آنطور با خیال راحت و فکری آسوده، برای مدت یک هفته با دیگر عفريتان به سرزمین های شرق دور سفر کرد، برای این است که تصور می کند تو که شایان مصری هستی و سر در پی شراره همسرت گذاشته ای، اکنون سر به نیست شده و دیگر روی خاک نیستی ؛ والا اگر می دانست که تو زنده هستی، محال بود که دست از سرت بردارد، زیرا همیشه می گفت باید از این شایان مصری خیلی ترسید ؛ زیرا ما عفریتان، تا دنیا دنیا بوده آدمیان را فریب داده ایم، اما این پسرک یک دختر از طایفه ما را فریب داده و عاشق خودش کرده است. تا به حال در تاریخ طولانی زندگانی ما عفريتان، سابقه نداشته که یک دختر عفریته به خاطر عشق پسر آدمیزاد، مادرش را نابود کرده و شیشه عمر او را بشکند.
و اما ای ملک بلند اقبال، چون سخنان پشوتن بخارایی به پایان رسید، راه زیرزمینی جاده مخصوص عفریتان نیز به آخر رسید. آنها خود را در دهلیزواره ای که به ته چاه می مانست دیدند. نردبانی هم به دیواره آن متصل بود. هر دو به ترتیب از نردبان بالا آمدند و خود را در دشتی سرسبز دیدند که نهر آبی از کناره دهانه آن چاه رد می شد. هر دو نگاهی به اطراف انداختند و نگاهشان به درخت سروی افتاد که چند صد قدم جلوتر قرار داشت...
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
eitaa.com/Manifestly/2702 قسمت بعد
داستانی که امروز براتون در نظر گرفتیم یه داستان #آموزنده هست که بسیار زیباست.
قدیما پدر مادرا اینجوری بچه تربیت میکردن واقعا روانشناس بودن...