eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
باغ انار✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 وقتي بچه بودم، باغ انار بزرگي داشتيم. اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن. اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، بعد از نهار بود كه به بچه ها تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكي از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكي از كارگراي جوونتر، در حالي كه كيسه سنگيني پر از انار در دست داشت، نگاهي به اطرافش انداخت و وقتي كه مطمئن شد كه كسي اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزدي؟ صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكني، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، غروب كه همه كارگرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشونو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين. پدر خدا بيامرزما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسي بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، يه سيلي زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علي اصغر گفته بودم انارها رو اونجا چال كنه واسه زمستون. بعدشم رفت پيش علي اصغر و گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه كرد. پولشو بهش داد، فلان تومان هم گذاشت روش، من گريه كنان رفتم تو اطاق،ديگم بيرون نيومدم،كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم. صورت منو بوسيد،گفت ميخواستم ازت عذر خواهي كنم. اما اين تو زندگيت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسي بازي نكني… علي اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انساني جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره. شب علي اصغر اومد سرشو انداخته بود پايين واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود به مادرم گفت اينو بديد به حاج آقا بگيد از گناه من بگذره. كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود… 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏پدر و پسر پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان پدر حیف از آن عمر که ای بی سر و پا در پی تربیتت کردم سر دل فرزند از این حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر رنج بسیار کشید و پس از آن زندگی گشت به کامش چو شکر عاقبت شوکت والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غایت خودخواهی و کبر نظر افکند به سراپای پدر گفت گفتی که تو آدم نشوی تو کنون حشمت و جاهم بنگر پیر خندید و سرش داد تکان گفت این نکته برون شد از در «من نگفتم که تو حاکم نشوی گفتم آدم نشوی جان پدر» 👤عبدالرحمن جامی 🚩 @Manifestly
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✏️تنها راه شکست دادن خانوما همین راهه تضمین میکنم😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۲ #شایان_گوهری 👈ق ۲۲ - خسته نباشی پشوتن! من همان خدنگ عفریت هستم که شما برای پیدا کر
۹۳ 👈 ق ۲۳ آنها خوشحال به جانب درخت سرو دویدند و چون به کنار درخت رسیدند، درخت چند بار به سوی آن دو خم شد. شایان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده و بغض گلویش را می فشرد، دو دست خود را به دور تنه درخت سرو حلقه زد. در همان موقع پشوتن فریاد کشید: - شایان بالای سرت را نگاه کن! ببین درخت سرو مرتب سر خود را به سوی سمت چپ فرود می آورد. این حرکت غیر از خوش آمدی است که در ابتدا به ما گفت و سرش را به طرف ما خم کرد. تصور می کنم با این حرکت سر، به ما علامتی می دهد. بیا با دقت به طرف چپ برویم، شاید چیزی دستگیرمان شود. بعد از حرف پشوتن بود که درخت سرو سر خود را به علامت تصديق تكان داد.شایان و پشوتن با وسواس و احتیاط ، قدم به قدم به همان سویی که درخت سرو علامت داده بود جلو رفتند تا به نقطه ای رسیدند که خاک های آن دست خورده و زیرورو شده بود. در آنجا ایستادند و خاکها را پس زدند. دریچه ای آهنی پدیدار شد. دریچه را هم پس زدند. راهی با شیب زیاد نمایان شد که به زیر زمین می رفت. پشوتن از جلو و شایان به دنبال، از آن دهلیز با شیب تند جلو رفتند. بعد از مدت کوتاهی به محوطه ای رسیدند که خانه ای در گوشه آن قرار داشت. هر دو با احتیاط پا به ایوان آن خانه گذاشتند و از حیاط آن خانه به حیاط بزرگ تری رسیدند. در گوشه حیاط دوم، تالاری قرار داشت پر از فرش های گرانبها و جواهرات بی نظیر. در طاقچه اتاق سر و گردن خشک شده ای از یک گوزن کوهی قرار داشت. شایان و پشوتن با ترس و حیرت،بی اراده به دور خود می چرخیدند ناگهان صدای یک زن در تالار پیچید که می گفت: - پشوتن! تو چگونه جرئت کردی به اینجا بیایی؟ این مرد کیست که دنبال توست؟ پشوتن چون روی خود را برگرداند، متوجه شد که صدا از دهان همان نیم تنه خشک شده گوزن کوهی در می آید! پشوتن به طرف صدا رفت که مجدد نیم تنه گوزن گفت: - حال که خطر را به جان خریده اید، عجله کنید. اول آن ترکه را که در طاقچه مقابل قرار دارد بردار و چهار مرتبه بر چهار طرف گردن من بزن تا بعد. و چون پشوتن ترکه را از طاقچه برداشت، متوجه شد نظير همان ترکه ای است که با آن شایان جادویش را باطل کرد... و چون زیبا بعد از شکسته شدن جادویش به شکل همان دختر امیرزاده سرزمین تخارستان در آمد گفت: - همسر من! چون با آن عفریت در کجاوه نشستیم، من وقتی به صورتش نگاه کردم، دیدم آن چشمان، نگاه نجیب و مهربان تو نیست. ناگهان به یاد چهره همان مرد خبیثی افتادم که دو بار به نام تاجر جواهر و امیرزاده دروغین سرزمین مراکش به خواستگاری ام آمده بود. با ترس خود را کنار کشیدم و گفتم تو پشوتن نیستی و جوابم داد « نباید هم باشم! من خدنگ دیوم که بالاخره تو را به این شکل تصاحب نمودم و به دست آوردم!» و چون خواستم فریاد بکشم، با دو دستش دهانم را بست و وردی خواند. درِ کالسکه را باز کرد ، مرا با خود به هوا برد و در مکانی بر زمین گذاشت که همان قصر کنار رودخانه دجله بود. خدنگ عفریت آن گاه به من گفت:« از اینجا تا سرزمین تخارستان، بیشتر از یک ماه راه است. تو ضمن اینکه در این قصر از تمام امکانات برخورداری، اما زندانی من هستی و راه فراری نداری. گذشته از همه اینها، تو زن من هستی.» و چون من پاسخ دادم هرچند توی مزور هنگام خواندن خطبه عقد در مجلس نشسته بودی، اما خطبه عقد من به نام پشوتن بخارایی خوانده شده و شوهر من آن امیرزاده است. من هرگز تسلیم تو عفریت نخواهم شد. ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2725 قسمت بعد
✏️شخصی جهنم را اینگونه برایم توصیف کرد: در آخرین روز زندگیت روی زمین آن شخصی که از خودت ساخته ای , شخصی که میتوانستی باشی را ملاقات خواهد کرد... 🚩 @Manifestly
داستانی که امروز براتون تدارک دیدیم در ژانر و و در مورد توکل به خدا هست. به نام
خدا و خفاش✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 روزی سلیمان (ع) نشسته بود که چهار تن از مخلوقات خدا به نزدش آمدند تا خواسته ی خود را مطرح کنند. 🔹اولی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد. 🔹دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات،که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد. 🔹سومی باد بود،گفت:یا نبی الله خدا مرا به هر طرف می گرداند،و مرا بی آرام کرده، دعا کن، تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد 🔹چهارمی آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد. سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند ، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت ومعنویت خفاش رابرمرغان معلوم نماید. خفاش گفت: یا نبی الله اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جابرود و هر رایحه بدی را پاک کند. اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید. و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد،همه خلایق از او در بیم و هراسند، و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات رابر طرف کند. اما باد، اگرنوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصلها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند. آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم . باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم . آب گفت: غرقش می کنم . مار گفت: به زهر کارش سازم . چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخواستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که: هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید .پشت و پناه او باشیم. تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که: 🔸پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد. 🔸 باد را مرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود،پرواز نتوانی کرد. 🔸فضله تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود. 🔸و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد ، دو پستان در میان سینه تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه خود گذار و آنچه خواهی بخور. 📚 انوار المجالس ✏️ ملامحمدحسین ارجستانی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️فردی مسلمان همسایه ای کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد : خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر, مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید) زمان گذشت و مسلمان بیمار شد،دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد! مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم ک بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس! روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد ،دید این همسایه کافر است ک غذا برایش می آورد. از آن شب ب بعد، مسلمان سر نماز می گفت: خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد، من تازه حکمت تو را فهمیدم ک چرا جانش را نگرفتی! حکایت خیلیاست 🔻با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی به روایت دیگه: با مدعی بگویید اسرار عشق مستی تا بی خبر نمیرد در درد خود پرستی 👤 حافظ 🚩 @Manifestly
🇮🇷یک دقیقه اینو بخونین، ارزشش رو داره🇮🇷 حکایت شارژ در ایران: 🔴لطفا با تمام دقت بخونید یه شارژ5000 تومانی برای من و شما 5450 تومان هزینه داره.  این 9درصد که 450 تومانه که از طرف سازمان مالیات برای *عاملین فروش* واریز میشه . اینکه متوجه مقدار سود بشی "اپلیکیشن ۷۸۰" رو مثال میزنم که به ازای حاشیه سودش جایزه های بزرگی میده و در رسانه های ملی میلیاردی تبلیغ جوایزش رو میکنه. خوب من و تو چطور میتونیم از شارژ به درآمد برسیم ؟! یه برنامه به اسم 7030 هست که بچه های دانشگاه شریف ساختنش و درکنار شارژ کردن گوشیتون پرداخت قبوض آب برق گاز و .... میتونید درآمدم داشته باشید!! به این نحوه که خودتون گوشیتونو شارژ 5000تومانی میکنید یا قبض پرداخت میکنید تا 70 درصد از سود خودش رو با شما تقسیم میکنه و به خودتون برمیگرده . 💸 آمار تراکنش ماهیانه برای خرید شارژ در  ایران 150میلیارد تومان میباشد در واقع بچه های دانشگاه شریف تصمیم گرفتن به جای پرداخت میلیاردی به رسانه ملی جهت تبلیغ برنامه ۷۰۳۰ این پول رو به مردم بدن تا اونها براشون تبلیغ کنند و پورسانت مادام العمر دریافت کنند. . با هر خرید دوستانتان با توجه به سطح آنها شما درآمد کسب خواهید کرد.(سطح یک افرادی هستند که مستقیما شما معرفی کردید و سطح دو اوناییند که مستقیما از طریق سطح یک دعوت شده اند و ...) تا حالا فکر کردی چطور میشه از شارژ پول درآورد ؟! این راهشه باتوجه به صحبت هایی که شد لپ کلام اینه که شما ، کافیه به ده نفر از اطرافیانتون این برنامه و (کد معرف خودتونو ) معرفی کنی هرکدوم از اونا این کارو انجام بدن و تا سطح هفت این اتفاق بیوفته 🔊💰هرکدوم یه شارژ ۵هزار تومنی در ماه تهیه کنن شما میتونید به درآمد 🎯🎯 1,477,570 تومان برسید.  تازه جالبه بدونین این رقم واسه یک بار خرید شارژ 5000 تومانیه . که این خرید برای افراد متفاوته و چندین بار ممکنه در ماه خرید کنه به اینم فکر کن. که اگه خرید شارژ بیشتر بشه این 1.5 میلیون هم  بیشتر میشه. ✅ از طریق لینک زیر در چند ثانیه عضو شوید برنامه را نصب کنید وشروع به درآمدزائی کنید   طریق نصب اپ 7030 🌐 https://7030.ir/r/Manifest درصورت هرگونه شک و شبهه، شما میتونید از طریق اپلیکیشن رسمی بازار یا از سایت اقدام به نصب کنید. نصب اپ 7030 از طریق کافه بازار👇 . http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.app7030.android&ref=share . . شناسه معرف Manifest 👌وارد کردن شناسه ی معرف هنگام ثبت نام ضروری است.
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۳ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۳ آنها خوشحال به جانب درخت سرو دویدند و چون به کنار درخت رسیدن
۹۴ 👈 ق ۲۴ زیبا در ادامه داستانش گفت : - چون خدنگ آن جمله را از زبان من شنید، کشیده ای به صورتم زد و گفت: « تو را مجبور می کنم تسلیم شوی! » چون پاسخ دادم هرگز تسلیم نمی شوم، حتی اگر سنگ شوم، بلافاصله وردی خواند و مرا تبدیل به سنگ کرد و مجسمه سنگ شده ام را در گوشه تالار آن قصر گذاشت. از آن روز به بعد، هر شامگاه می آمد و با ترکه ای که بر من می زد ، مرا به صورت اولیه در می آورد. چون باز هم در برابر خواسته های او مقاومت می کردم و حاضر به تسلیم نمی شدم، با تازیانه به جان من می افتاد و مرا به قدری می زد که خون از سر و تنم جاری می شد. بعد با قهقهه ای دوباره مرا تبدیل به سنگ میکرد و می گفت: « بالاخره من، تو خیره سر یکدنده را وادار به تسلیم می کنم. تو آرزوی ازدواج با آن پشوتن ابله را باید به گور ببری.» و آن ماجرا یعنی تازیانه خوردن هر شامگاه من و تسلیم نشدنم ادامه داشت تا اینکه تو را پیدا کرد ، جادویت کرد ، به آن قصر شوم آورد و همچنان که دیدی مرا به نیم تنه یک گوزن خشک شده تبدیل کرد. از آن موقع که من به این شکل در آمده ام، دیگر خودش پا به اینجا نگذاشته ؛ زیرا اینجا مقر حکمرانی و پایگاه برادرش نهنگ دیو است. هر بار که نهنگ عفریت اینجا می آید، می گوید اگر حاضر به زندگی با خدنگ شدی و او را به خود پذیرفتی، من جادویت را باطل میکنم، والا تا آخر عمرت نه که تا پایان دنیا باید به صورت مجسمه خشک شده یک گوزن کوهی، بالای سر طاقچه تالار این قصر بمانی و خاک بخوری. زیبا بعد از آنکه ماجرای گذشته خود را برای پشوتن تعریف کرد گفت: - ای شوهر عزیزم! من نمی دانم که تو چطور توانستی به اینجا راه پیدا کنی، ولی من می ترسم که یکی از آن دو برادر هر لحظه از راه برسند. باید هرچه زودتر از اینجا فرار کنیم. پشوتن گفت: - من اصلا از زندانی شدن و جادو شدن تو در این قصر خبر نداشتم. من برای آنکه این آقا، یعنی دوستم شایان مصری را که به آن قصر شوم آمد و به دست او جادویم شکسته شد به همسرش برسانم ، به این سرزمین آمدم و تو را پیدا کردم. وقتی جادوی شراره هم شکسته شد ، آن وقت با هم از اینجا می رویم. چون زیبا نشانی همسر جادو شده شایان را پرسید و پاسخ شنید همان سرو روییده در کنار نهر آب، فوری گفت: - آخر آن سرو جادو شده خواهرزاده خدنگ و نهنگ است و از عفریتان می باشد که دایی هایش برای اینکه ادب شود و دیگر سر از اطاعت عفریتان نپیچد، او را به این شکل در آورده اند... پشوتن به میان صحبت زیبا دوید و گفت: - فعلا اگر می دانی جادوی شراره چگونه شکسته می شود، ما را راهنمایی کن، بعدا ماجرا را به تفصیل برایت شرح می دهم. زیبا گفت: - اینطور که من از دو برادر شنیده ام، جادوی درخت سرو به وسیله آن دو قطعه سنگ که در گوشه تالار قرار دارد، شکسته خواهد شد ؛ زیرا خدنگ روزی به برادرش گفت « هر موقع عشق آن مردک جواهر فروش، از كله دختر خواهر کله شق ما افتاد و به تو قول داد که باز هم می تواند یک دختر عفریت سر به راه باشد، می توانی در کنار درخت دو قطعه سنگ را به هم بکوبی. از به هم خوردن سنگها رعد و برقی در آسمان پدید می آید و آن رعد و برق بر تنه درخت سرو می خورد. درخت می سوزد و دود می شود و از میان آتش و دود درخت سرو، شراره دوباره بیرون می آید. در اینجا شایان که همچنان تا آن موقع ساکت ایستاده بود به سخن در آمد و گفت: - پس هرچه زودتر برویم و جادوی شراره را بشکنیم، زیرا وقتی از شر خدنگ و نهنگ در امان خواهیم بود که شیشه عمر آنها را پیدا کرده و بشکنیم ؛ والا بدون آنکه شیشه عمر آنها شکسته شود، ما هر کجا که برویم از شر ایشان در امان نخواهیم بود. لذا شایان به کنار تالار رفت، و آن دو قطعه سنگ را برداشت و به اتفاق پشوتن و زیبا با سرعت از چاه و آن قصر زیرزمینی بیرون آمدند. چون مقابل درخت سرو رسیدند، باز هم دیدند که سرو سرش را به حالت احترام و تعظیم، مقابل آن سه نفر فرود آورده است. شایان چند بار در برابر درخت سرو سنگ ها را به هم کوبید و سائید و چون دید جرقه ای از آن بیرون نیامد و رعد و برقی پیدا نشد، از زیبا پرسید آیا در این مورد اشتباه نکرده ای ؟ که زیبا گفت: - نه ، شما سنگ ها را به من بدهید تا آن طور که خدنگ به برادرش یاد داد و من دیدم آن را به هم بزنم. زیبا سنگ ها را از دست شایان گرفت و دو نوک تیز آن را به هم زد. ناگهان اول جرقه ای و بعد رعد و برقی و سپس آتش گرفتن درخت سرو، و بعد از آنکه درخت به سرعت سوخت و دود شد، شراره با همان زیبایی و همان جلوه دوران زندگی در سرزمین مصر و در خانه شایان نمایان شد... چون قصه بدينجا رسید سحر آمد و پادشاه به خواب رفت و شهرزاد هم شبی دیگر جان سالم به در برد و جلاد هم پی کار خود رفت. 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2744 قسمت بعد
#جملات_ناب من یاد گرفته‌ام که مردم چیزی که گفتی را فراموش می‌کنند. عملی که انجام دادی را فراموش می‌کنند. ولی مردم هرگز احساسی که به آن‌ها داده‌ای را فراموش نخواهند کرد 👤 مایا آنجلو 🚩 @Manifestly
✏️خدا و گنجشک 🌺🍃🌾 🍂🍃 🍃 روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز و نیاز و درد دل می کرد،تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت! فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: "می آید" سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست،فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃