eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️یکی از استادان دانشگاه در آفریقای جنوبی مطلبی را منتشر کرده که وصف زمان حال ما ایرانیان است: برای نابودی یک ملت نیازی به حمله نظامی و لشکر کشی نیست. فقط کافیست سطح و کیفیت آموزش را پائین آورد و اجازه تقلب را به دانش آموزان داد. مریض به دست پزشکی که تقلب میکند خواهد مرد. خانه ها به دست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهد شد. منابع مالی را به دست حسابداری که موفق به تقلب شده ، از دست خواهیم داد. انسانیت به دست عالم دینی که موفق به تقلب شده میمیرد. عدالت به دست قاضی که موفق به تقلب شده ضایع میشود... سقوط آموزش پرورش = سقوط یک ملت 🍃 @Manifestly
✏️منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر می‌آمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی می‌کرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمی‌تر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود، باتری‌اش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر! از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت: «خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته!» موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد: «اگر این یکی بود همان دفعه‌ی اول سقط شده بود. این یکی اما سگ جان است!» دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد. گفتم: «توی زندگی هم همین کار را می‌کنیم، همیشه مراقب آدم‌های حساس زندگی‌مان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، نکند ناراحت شود نکند بربخورد و‌.‌‌‌... اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می‌رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است! حرفمان، رفتارمان، حرکت‌مان چه خطی می‌اندازد روی دلش...» چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل شکسته را محکم توی مشتش فشار می‌دهد... 🍃 @Manifestly
✏سلطان یعقوب لیث شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا : یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ سلطان گفت : چه میگویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . شب بعد ؛ باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. 🍃 @Manifestly
پل اعتماد✏️ یه سبد خوراکی همیشه در آشپرخونه اداره وجود داشت. اگر کسی دلش میان وعده می خواست بر می داشت و پولش رو می انداخت داخل جعبه. ماه به ماه می اومدند پولها رو بر می داشتند و جعبه رو پر از خوراکی جدید می کردند. گاهی مثلا دو سه دلار پول کم می اوم، کسی خوراکی برداشته بود و پول خرد همراه نداشت و فراموش کرده بود که بعدا پول رو بده. 🔹رییس قبلی بدون سر و صدا این پول رو از جیبش می داد و هیچ وقت هم اعلام نمی کرد که پول کم اومده و کسری همیشه در حد همین دو سه دلار بود. گاهی هم پول زیاد می اومد که معلوم بود کسی قرضش را پس داده. 🔹رییس جدید، در پایان اولین ماه کاری وقتی متوجه شد که چند دلار پول کم اومده، به منشی گفت که به همه ایمیل بزنه که چند دلار پول کم اومده و تا فردا هر کسی که خوراکی برداشته و پولش را فراموش کرده بده پول رو بگذاره سر جاش و گرنه ما باید از جیبمون بدیم. نتیجه؟ ماه بعدی کسری پول شد 10 دلار. ماه بعد 20 دلار. و ماه بعد 25 دلار. در نهایت تصمیم گرفتند کلا جعبه رو بردارند. حالا بقیه هم فهمیده بودند که عده ای هستند که خوراکی برمی دارند و پول نمیدند. حالا آدمهای بیشتری اینکار را می کردند. پل اعتماد به همین راحتی با انگشت اتهام به سمت یکدیگر گرفتن شکست و از بین رفت. 🔻گاهی وقتها همین اینکه عده ای بفهمند جمعی (هر چند کوچک ) هستند که قانون را رعایت نمی کنند و از شرایط سو استفاده می کنند باعث میشه اونها هم قانون را رعایت نکنند و اونها هم یاد بگیرند که میشه از اعتماد سو استفاده کرد. به همین راحتی شاید توی مدت چند ماه یه جامعه رو گند برمیداره.چون همه فکر میکنن اون یکی دزده 👤 🍃 @Manifestly
هیچ وقت دیر نیست✏️ ۱۸ سالم بود که عمه‌ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه داره آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، زن را عقد هم کرده و حامله است. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمه‌ام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان. ۲۲ سالم بود که عمه‌ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی‌هایی که می کشید در حد بچه‌های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست‌خورده بود. به قول فرنگی ها یک بازنده به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال هم‌شاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره پدرم در نظرم قهرمان بود. یک سال اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. کم‌کم آماده می‌شد برای بازنشستگی و استراحت. در مقابل، عمه‌ام همه چیز زندگیش روی هوا بود و حالا تازه رفته بود نقاشی یاد بگیره ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار می‌کردم و داشتم زندگیم را کم‌کم می‌ساختم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می‌زدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ می‌زنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی‌های عمه دیگه! عمه؟ نقاشی؟ گفت آره دیگه الان خیلی وقته این کار رو می‌کنه. نقاشی‌هاش رو می‌فروشه یکی دو جا هم تدریس می‌کنه. خیلی معروف شده. حالا بعد از چند سال که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم بازنده من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می‌کردم از یه جایی به بعد پیر هستی و نمی‌شه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره. عمه‌ام را که مقایسه می‌کنم با پدرم می‌بینم عمه‌ام بعد از بازنشستگی، زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد. پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر ورق بازی کنه و سرخودش را با ورق بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم کنه که چیز بدی هم نیست ولی قابل مقایسه با کار عمه‌ام نیست. عمه‌ام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشته‌هاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکی‌شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان یاد گرفت که کتاب ترجمه کنه. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت. 🔻 زندگی مثل بازی والیبال می‌مونه. هر ست که تمام می‌شه، شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه جدیده 🍃 @Manifestly
جنگ زرگری✏️ در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکان‌های زرگری می‌شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می‌کرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر می‌کرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانه‌ای خود را نزدیک می‌کرد به مشتری می‌گفت که همان جواهر را در مغازه‌اش دارد و با بهای کمتری آن را می‌فروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود. در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز می‌کرد و به او دشنام می‌داد که: «داری مشتری مرا از چنگم در می‌آوری» و از این گونه ادعاها. زرگر دوم هم به او تهمت می‌زد که: «می‌خواهی چیزی را که این قدر می‌ارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.» خلاصه چنان قشقرقی به راه می‌افتاد و جنگی درمی‌گرفت که مشتری ساده‌لوح که این صحنه را حقیقی تلقی می‌کرد بی‌اعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می‌ رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانه‌ای از او می‌خرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر می‌کرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم می‌کردند. این جنگ که یکی از حیله‌های برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی به صورت اصطلاح درآمده است 🍃 @Manifestly
🌺🌺🌺اطلاعیه🌺🌺🌺 دوستان حتما متوجه شدید فعالیت کانال یه مقدار کم شده دلیلش هم عدم فیلتر تلگرام هست و عدم استقبال اعضا از ایتا اما ما فعالیت خودمون رو کامل قطع نکردیم و سعی کردیم چراغ کانال رو روشن نگه داریم😄 در همین راستا از امشب داستانهای هزارو یک شب رو ادامه میدیم.🌺
به بهانه سالگرد جهان پهلوان تختی ✏️ 🔹در شوروی،آقای تختی موفق به شکست قهرمان جهان، آناتولی آلبول جوان شد و چون متوجه غم و اندوه مادرش گردید، بسوی او رفت و گفت: من از نتیجه متاسفم، ولی فرزند شما کشتی گیر بزرگی ست!!! 🔹الكساندر مدود، کشتی گیر مشهور شوروی و قهرمان جهان و المپیک می گوید: در فینال من و تختی، پای راست من مصدوم بود و از همه مخفی کرده بودم اما از ابتدای کشتی، آن جوانمرد با روح بزرگ انسانی و اخلاقی اش مرا مجذوب خویش کرد و چون مصدومیت مرا فهمید در طول مسابقه حتی دست به پای آسیب دیده من دراز نکرد و تا آخر مسابقه مردانه مسابقه داد و مساوی شدیم و داوران من را به دلیل وزن کمترم برنده اعلام کردند ولی تختی نشان داد که قهرمان واقعی اوست. پس از آن مسابقه دو دوست صمیمی شدیم. الكساندر بارها بر مزار تختی رفت و میگفت: در تمام زندگی ام، شجاعتر و مهربان تر و جوانمردتر از تختی ندیده ام او وقتی تندیس تختی را در خانه کشتی دید، هق هق کنان گفت: این مجسمه برای چنین جوانمردی حقیرانه است تختی عضو جبهه ملی و دوستدار دکتر مصدق بود و در سال ۴۲ عضو شورای جبهه ملی گردید و يكبار در حضور ماموران در مقابل آرامگاه دکتر فاطمی زانو زده و سنگ مزار را بوسید و پس از درگذشت دکتر مصدق نیز به احمد آباد رفت. مرحوم طالقانی نیز بر جنازه جهان پهلوان نماز میت گذاشت 📚نخبه کشی در ایران ✏️دکتر نمازی 🍃 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵۹ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۴۸ چون پدرم با اصرار آنچنانی من روبرو شد، به ناچار موافقت کرد. پ
۱۶۰ 👈ق ۴۹ وزیر شهر دمشق چون نوشته پدرم را خواند، از جای برخاست ، سر و روی مرا غرق بوسه کرد و در کنار خود نشاند.سپس علت و ماجرای آمدنم را پرسید. من تمامی ماجرا را از ابتدا تا انتهای آنچه پدرم برایم گفته بود، برای وزیر شهر دمشق بازگو کردم. وزیر گفت: - چون عموهایت به سوی سرزمین مصر عزیمت کردند، تو هم کاروانسرا را ترک کن و به نزد من بیا. من در جوار قصر خود برای تو عزیزی که مانند برادر زاده ام هستی، خانه ای فراهم خواهم کرد. به تجار معروف بازار هم سفارش می کنم تا برایت حجره ای در بهترین مکان اجاره کنند تا هرچه زودتر در بازار پررونق شهر دمشق به داد و ستد بپردازی. چون عموهای من به جانب مصر حرکت کردند، من هم در خانه ای که در جوار قصر وزیر بود سکونت اختیار کردم و در حجره ای که وزیر در بازار برایم اجاره کرده بود به داد و ستد پرداختم. عجیب آنکه در مدت بسیار کوتاهی کالای همراه آورده را به پنج برابر قیمت اولیه فروختم و خود را صاحب پنج هزار سکه زر یافتم. نامه ای برای پدرم نوشتم و تمام ماجرا را در نامه خود شرح دادم. یک هزار سکه از پنج هزار سکه نقدینگی خود را هم برای پدرم فرستادم و از او خواستم که باز هم از پارچه های ابریشم چین و ادویه هندوستان و قالی های کرمان و کاشان سرزمین ایران برایم بفرستد. وزیر - دوست پدرم - که برایم از عموهایم مهربانتر بود و به جای آتش حسد، گرمای مهر در دلش زبانه می کشید، نامه و سکه ها را به وسیله پیکی امین و مطمئن به شهر موصل فرستاد و من با بقیه سرمایه ام، از بازرگانان آندلس عطرهای خوشبو و از تجار هندی، عاج فیل خریدم و به کار تجارت خود، همچنان ادامه دادم تا کالای ارسالی پدرم برسد. وزیر دربار دمشق، آنچنان به من توجه و محبت داشت که بسیاری روزها هنگام صرف ناهار مرا با خود می برد و در سفره خانه بیرونی قصرش با من به خوردن طعام می نشست و همیشه هم از خاطرات خوش دوران کودکی اش با پدرم صحبت می کرد. از جمله، یک روز وقتی از گذشته های دور خود که او هم متولد موصل و بزرگ شده آن دیار بود سخن می گفت، صحبتش به سال وبایی و به دنبالش بیماری اریون سرزمین بین النهرین رسید و گفت: - آن سال در سراسر سرزمین بین النهرین ، خیلی ها از عارضه بیماری وبا مردند و خیلی ها هم مثل عموهای تو به خاطر ابتلا به بیماری اریون عقيم شدند و از جمله خود من. بعد وزیر به شرح ماجرای زندگی خود و ترقیاتش در دوران جوانی پرداخت و اینکه چگونه راه به دربار سلطان سرزمین سوری ها پیدا کرد و به مقام وزارت رسید. حتی آنقدر مرا به خود نزدیک دانست که از ماجرای عشقی زندگی اش نیز با من سخن گفت و اشاره کرد: - چون به مقام وزارت دربار سوری ها رسیدم، هنوز مجرد بودم که روزی یک زن جوان بیوه یهودی به نام لعیا، برای دادخواهی و رفع تظلم به نزدم آمد. من در همان نظر اول، عاشق آن زن بسیار زیبای جوان شدم . چون کار آن زن تمام شد و قصد خروج از مقر وزارت مرا داشت، از او خواستم که روز دیگر برای دیدنم به بارگاهم بیاید. فردای آن روز لعیا را به تالار دیگر بارگاهم که خلوت و خالی از اغیار بود بردم و از او خواستگاری کردم، که لعیا در جواب خواستگاری ام گفت: - زهی سعادت برای من، اگر افتخار همسری شما را پیدا کنم. اما من با دو مشکل روبرو هستم: مشکل اول این است که من یک زن یهودی ام و در کیش و آیین ما رسم نیست که با مرد غیر کیش خود ازدواج کنیم، مگر با مصلحت و اجازه خاخام بزرگ و رهبر دینمان، و دوم اینکه من دارای دو دختر دوقلوی دو ساله به نام يافا و یاسا هستم. حال وزیراعظم چگونه حاضر می شوند بازن بیوه یهودی که دو دختر دو قلوی دو ساله همراه خود دارد ازدواج کند؟ وزیراعظم در پاسخ لعیای زیباروی یهودی گفت: - دو دختر دوقلوی تو همچون فرزندان خود من خواهند بود و بهتر از این هم نمی شود ؛ زیرا من به علت عارضه بیماری وبا و همچنین اریون، در کودکی عقیم شده و هرگز نمی توانم صاحب اولادی شوم . اگر بخواهم با یک دوشیزه و یا بانوی بدون فرزند هم ازدواج کنم، وی برای همیشه از نعمت مادر شدن محروم خواهد ماند. امیدوارم خاخام بزرگ، و رهبر دینی شما با ازدواج ما دو نفر موافقت کند، زیرا در دوران وزارت من، اقوام یهودی سرزمین سوری ها و به خصوص یهودیان دمشق، در نهایت آسایش و امنیت و آرامش زندگی می کنند. پس چه بهتر، که هر چه زودتر، نزد خاخام بزرگ آیین خود بروی و رضایت او را برای ازدواج با من جلب کنی. لعیا به کنیسه یهودیان مقیم شهر دمشق رفت و از خاخام بزرگ خودشان، موافقت لازم را کسب کرد. بعد، با رضا و رغبت بسیار به عقد وزیراعظم در آمد. ادامه دارد... @Manifestly
چرا پدرم را تاکنون اینچنین ندیده بودم✏️ 🍃🌺🍃 بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق روشنه ومن بیرون بودم میگفت چرا خاموشش نمیکنی و انرژی رو هدر میدی وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا آب رو خوب نبستی وهدر میدی همیشه ازم انتقاد میکرد...بزرگ وکوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن...حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا اینکه روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم.امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و معطر زدم بیرون. پدرم لبخند زنان بطرفم اومد چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد، بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش و خودت را باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه! لبخندی زدم و تو دلم غرولند کردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه. از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم... به حراست شرکت که رسیدم خیلی تعجب کردم هیچ نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما بمحض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیفته. همینطوری تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهرو پرشده از آب سرریز حوضچه، بذهنم خطور کرد و شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر نشه. وارد ساختمان اصلی شرکت شدم از پله ها که بالا میرفتم متوجه شدم چراغهای آویز در روشنایی روز،روشن بودن، خاموش کردم بمحض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی پیش از من آمدن. اسممو در لیست ثبت نام نوشتم و منتظر شدم . دور و برمو نیم نیگاهی انداختم، چهره و لباس و کلاسشونو که دیدم احساس حقارت کردم،مخصوصاً وقتی شنیدم از مدارک دانشگاهی آمریکاشون تعریف میکردن دیدم هر کسی میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون با خودم گفتم اینا با این دک و پوز و مدارک رد شدن، من عمرا قبول نمیشم؟! گفتم محترمانه از این مسابقه که بازندش هستم، سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن... ! بیاد نصحیت پدرم افتادم،مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش)شدم،روی صندلی نشستم، روبروم سه نفر نشسته بودن بهم نگاه میکردن و لبخند میزدن ! یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار دهشَت و اضطراب شدم،یک لحظه فکر کردم دارن مسخره ام میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالات دیگه ای خواهد بود؟ بیاد نصیحت پدرم افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش. پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم : ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام . با تعجب گفتم : شما که ازم سوالی نپرسیدین ! سومی گفت : ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان کار،نمیشه مهارتشونو فهمید ! بهمین خاطر تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت ، از منافع شرکت دفاع کرده باشه . تو تنها کسی بودی که تلاش کردی و بی تفاوت از کنار ایرادات رد نشدی و از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کردی و دوربین های مداربسته که عمدا برای اینکار در مسیر داوطلبان گذاشته شده بودن موفقیت تو را ثبت کردن پدر = آن درب بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. 🍃 @Manifestly
✏️از در خوابگاه با عجله اومدم بیرون و کارت تلفن رو گذاشتم توی دستگاه زنگ زدم به موبایل دوستش اون سالها از هر هزارتایی یکی موبایل داشت سریع جواب داد و منم گفتم سلام دارم حرکت میکنم و اونم گفت باشه اومدم هفته ای دو سه بار همدیگه رو میدیدیم. اونم توی یه ساندویچ فروشی وسط مرکز شهر صاحب ساندویچی بعد دوسال دیگه بما دوتا عادت کرده بود میرفتیم الکی دوتا ساندویچ و دوتا نوشابه سفارش میدادیم و هیچ کدوم هم نمیخوردیم. بعد یه مدت دیگه واسمون نمیاورد فقط پولشو میگرفت. انگار پول حق السکوتش بود همیشه هم بما لبخند میزد مادوتا حدود دو سه ساعتی که واسمون عین برق و باد میگذشت دستای همو میگرفتیم و با هم حرف میزدیم حرفهامون هیچوقت تمومی نداشت هردفعه هم مثل روز اول واسه دیدن هم بی تاب بودیم بهم گفت چاوشی به آهنگ جدید خونده باب تو با ذوق گفتم بخون واسم خوند: آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن عاشق این آهنگ شده بودم، اصلا عاشق چاوشی شدم وقتی دیدم اونم گوش میداد من دانشکده علوم پایه بودم اون فنی مهندسی گاهی یواشکی واسش غذا میبردم و میگذاشتم توی یکی از کلاسها که برداره اون سالها که مثل الان نبود همینکه قایمکی همو میدیدیم خودش جنایت بود چقدر تلاش کردیم که همدیگه رو نگه داریم چقدر پای هم موندیم چقدر هوای همو داشتیم توی شرایط سخت دانشجویی همیشه پولاشو جم میکرد منو سورپرایز کنه، حلقه ی نقره ای که اون سالها مد شده بود ست خریدیم واسه هم روش با مشکی حک شده بود *لاو یو* چقدر صادقانه و ساده عاشق هم بودیم بدون چشمداشت بعد سه سال روزیکه مادرم روز خواستگاری پاشو کرد توی یه کفش که من دخترمو راه دور نمیدم، اصلا به این پسره نمیدم دست از پا دراز تر برگشتن مادرم میگفت اونا کجا ما کجا اونسر دنیا... اینسر دنیا... از در که رفتن بیرون بغض کرد و نگاهم کرد میخواستم دستشو جلوی همه بگیرم، چقدر دوتامون گریه کردیم اما نمیشد که....بعد از مدتها رفتم دانشگاه واسه گرفتن مدرک به یاد قدیم رفتم توی اون ساندویچی.... منو شناخت و گفت چطوری دختر....اون یکیتون کجاس.. سرمو انداختم پایین و گریه کردم دردو دل برای یک غریبه ی آشنا او رفت و با خود برد قلبم را.... چهارده سال پیش مادوتا نوزده ساله عاشق هم شدیم توی یک روز سرد زمستونی وقتی تو آی دی یاهو مسنجر خودتو گوشه ی جزوه ی اپتیک من نوشتی و گفتی منو اد کن از اون پسر پررو وحشی تا اون پسر آروم سالهای بعدی که وقتی از دیدن هم محروم شدیم هدیه های تولد منو با پست میفرستاد درب خونه...عشق کاغذی مثل شعرهای مریم حیدرزاده ... آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن... آخ چه حسرتی داره سالها نداشتنت.... 🍃 @Manifestly
✏️درد پیری ضعف روحی و جسمانی آن نیست ، بلکه بار خاطرات است که انسان را پیر می کند. 👤 🍃 @Manifestly