❤️🦋🍀
خدای مهربانم
چقدر خوب است که تو را دارم...
هر زمان که بخواهم،
در هر مکان که اراده کنم،
تو هستی...
جایی در حوالیِ من انگار
گاهی هم نزدیکتر...
خدایا شکرت که هستی
#شبتون_بخیر 💫
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
♥️🍃
🌺🍃سلام صبحتون دل انگیز
🌺🍃زندگیتون پر از زیبایی
🌺🍃روزتون پر انرژی
🌺🍃و نگاه خدا همراهتون
🌸🍃#صبح_بخیر
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
کورترین گرهها را زندگی میزند
و بهترین گشایش تویی!
سلام بر باب نجات؛
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذى ضَمِنَهُ
سلام بر تو که وعده خدایی
و خدا ضامن آن شده است..
♥️🍃
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
کورترین گرهها را زندگی میزند و بهترین گشایش تویی! سلام بر باب نجات؛ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْ
🍃
با چراغی همهجا، گشتم و گشتم در شهر
هیچکس! هیچکس اینجا به تو مانند نشد
#صاحبنا ♡
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
•
نمیدونم جدیدا کسی اینو بهت گفته یا نه
اما من میخوام بهت بگم تو «کافی» هستی.
به اندازه خودت تلاش میکنی،
خوبی،
زیبا و خوشتیپی،
قلبت مهربونه،
روحت صافه،
شکستهای اما قوی،
تو داری میجنگی لابهلای اینهمه بدی خوب باشی.
تو واقعا کافی هستی!
دمت گرم …💗
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_سوم دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم د
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_چهارم
انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میتوانست سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر میدونن!»
از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت بشار_اسد رو به زانو دربیاریم!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نو عروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خانواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم درعا!»
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم از اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه، میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
ما یک راه بیشتر نداریم و آن
به دست آوردن دل امام زمان(عج) است.
-حاجحسینیکتا -
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
هر شب دلت رو با خدا صاف کن و ببخش همه کسایی رو که دلتُ شکستن ...🌸🍃
اینجوری هم خدا حواسش بهـت هسـت و هم بهترین آرامش شب نصیبت میشه!
شیتون مملو از آرامش💫
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
♥️🍃 🌺🍃سلام صبحتون دل انگیز 🌺🍃زندگیتون پر از زیبایی 🌺🍃روزتون پر انرژی 🌺🍃و نگاه خدا همراهتون 🌸🍃#صبح
سلام💝
صبح ⛅️قشنگتون بخیر
روزگارتان از رحمت
✨←الرَّحْمَنُ الرَّحِیم→✨
☝لبریز...☝
سفرهٔ تان از نعمت
✨←رَبُّ الْعَالَمِین→✨
☝سرشار....
#طلوعی_دیگر🌤️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
از مادر شهید پرسیدن:
حالا که بچه ات شهید شده،میخوای چیکار کنی؟
ایشونم دست گذاشتن روی شونه ی نوه شون و گفتن:
«یه مصطفی دیگه برای انقلاب تربیت میکنم❤️:)»
#شهیدمصطفیصدرزاده
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
هنر خوب زندگی کردن به این معنی است که آدم بتواند روزهای خاکستریِ معمولی زندگی را با امور کوچک به رنگ شاد رنگآمیزی کند...
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_چهارم انگار گناه ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_پنجم
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده بود.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم آوردن!»
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی غمگینی نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین این همه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
کاسه صبرم از تحمل این همه وحشت در نیمی از روز، تَرک خورده بور و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پردهسفید رنگ رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و در همین حین دست قدرتمندی پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
همان طوری که وجود گرامی رسول اکرم(ص)
قبل از نزول اسلام و قرآن به امانت
معروف بود، خدیجه(س) هم قبل از
اسلام به طهارت معروف بود ..
-آیتاللّٰهجوادیآملی-
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
سلام💝 صبح ⛅️قشنگتون بخیر روزگارتان از رحمت ✨←الرَّحْمَنُ الرَّحِیم→✨ ☝لبریز...☝
صبح همان لبخندی است که😊
خداوند هر روز به دل ما می تاباند🪴
تا تلخی های گذشته را از جان مان پاک کند
و نور امید در دلمان جوانه بزند😇🍃
صبح تون پر از نشاط🥰
#طلوعی_دیگر⛅️
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
همان طوری که وجود گرامی رسول اکرم(ص) قبل از نزول اسلام و قرآن به امانت معروف بود، خدیجه(س) هم قبل ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿💖
پیامبر اکرم(ص) میفرمایند:
به خدا سوگند "بهتر" از خدیجه(س) کسی برای من نبود. روزی که "همه" مردم کافر و بتپرست بودند، او به من ایمان آورد.
+ ولی این عشق، خیلی قشنگه
┄┄┄┅••🌸••┅┄┄┄
عیدتون مبارک رفقا😍💐
#ازدواج_آسمانی 🕊
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝@Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚘خانه حاج آقا علی بزرگترین بنای خشتی مسقف جهان است
🔹این خانه خشتی با زیر بنای ۴۰۰۰ متر مربع در زمینی به مساحت ۸۰۰۰ متر مربع ساخته شده و ساخت آن حدود ۱۴ سال به طول انجامیده است.
خانه حاج آقا علی
#رفسنجان
#ایران_زیبا
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
🎥 از زیباییهای فرانکفورت آلمان ببینیم! ولی اونجا مثل ایران سلبریتیهای غربزده و خودتحقیر نداره که
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شوک فرهنگی میوه!😄😬
این هندونهها ته پوست هندونه ما هستن تو ایران😂
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
🌿💖 پیامبر اکرم(ص) میفرمایند: به خدا سوگند "بهتر" از خدیجه(س) کسی برای من نبود. روزی که "همه" مردم کا
🍃
میدونستید حضرت خدیجه سلام الله علیها
در سن ۲۵ سالگی با پیامبرﷺ ازدواج کردند.
و قبل ازدواج با حضرت نیز دوشیزه بودند و ازدواجی از قبل نداشتند که بخواهند فرزندی داشته باشند!
پیامبرﷺ همیشه از آن حضرت به نیکی یاد می کردند و تا بانو زنده بود هرگز ازدواج مجدد نکردند.
#ام_المومنین ♡
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
خدا هواسشهست🌱🫠
#خدا
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مادردنگفتيمولیبازدواکرد
درشهرطبيبِدگریبهترازاونيست..
-بابارضا💛
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
طوری بخند
که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد...
☀️
چنان عشق بورز
که حتی تنفّر راهش را بگیرد و برود...
⭐️
و طوری خوب زندگی کن
که حتی مرگ از تماشای زندگیات سیر نشود...
🌻
این زندگی نیست که میگذرد
ما هستیم که رهگذریم؛
🌙
پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن
مهربان باش و محبت کن...🌱
🌼
#شبتون_پُر_از_آرامش
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
این عکسی که میبینید ↓
دستگاه دیالیز سلولهای سرطانی در گردشِ
که هدفش تشخیص و درمانه!
فقط یه نکته مهم داره: با افتخار😎
برای اولین بار در جهان توسط ایران ساخته شده.😎
||خود تحقیرا این مطالب رو نمیبینن...||
#ایران_من 🇮🇷
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
روز نو مبارک ✨ 📍روستای پلکانی هورامان سروآباد کردستان #ایران_من 😍❤️ ╭┈┈┈⋆┈┈───────
این عکسی که میبینید ↓
دستگاه دیالیز سلولهای سرطانی در گردشِ
که هدفش تشخیص و درمانه!
فقط یه نکته مهم داره: با افتخار😎
برای اولین بار در جهان توسط ایران ساخته شده.
خود تحقیرا این مطالب رو نمیبینن...
#ایران_من 🇮🇷
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز اتفاقا کاملش خوبه
هر چی بخونی خدا میگه دمت گرم😌😅
+ بریم نماز بخونیم؟
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و او تمامِ
ناگفتههای قلبت را میشنود :)
#خداےمن ♡
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝@Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقایسه جایگاه زن از دیدگاه شخص اول کشور در دو زمان
#پیشنهاد_دانلود ✨
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝@Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_پنجم هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_ششم
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه!»
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است.
از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در برابر چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود،گویی انگار میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما ایرانی هستید؟»
زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و این بار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه آن مرد کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید :«اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا خونشون رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
سرنوشت ما نه در دست ستارگان بلکه در دست خودمان است.
- ویلیام شکسپیر
「 ֙⋆ #تصویرزمینه 🏞 」
#انگیزشی 🌌
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
همه چیز زیباس
کافیه تو بخوای تا زیبا ببینی 🙃
「 ֙⋆ #تصویرزمینه 🏞 」
#انگیزشی 🌸
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
Never forget that ་God will save you from hardships and from every sorrow.
هیچ وقت یادتون نره که ִֶָ خدا شما رو از سختیها و از هر اندوهی نجات میده.˹
+ غمها رو از دلت بیرون کن
خدا، اینجا با ماست :)
شبت بخیر ♡
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌