eitaa logo
3.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
54 فایل
ایـنجـا دیـار ولایـت مـداران است، دیـار دختـــران و پســـران غیور ایرانــے از نســل سلیـــمانے که اسـوه امیـد و انتظارند و مـیراث دار شــهامتــ.👌 💯 ارتباط با ما از طریق👈 @Revolutionary_teenager ناشناسمون👈https://harfeto.timefriend.net/17545631201342
مشاهده در ایتا
دانلود
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق  #قسمت_پانزدهم صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و
  قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»  و اینوبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»  ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»  اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»  نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد فراری‌ام دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت این همه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خانواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!»  طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خانواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش_آزاد، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»  از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا جهاد می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»  تمام تنم از زخم زمین خوردن و این همه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمتی کردن به حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم.  چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند.  با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد.  وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.  بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق  #قسمت_شانزدهم قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسم
گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد:« ما تنها نیستیم، برادرانمون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان می‌کردند؛ من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراهمان آمده است. بسمه روبندش را پایین آورد و به من تذکر داد:«تو هم بردار اینطوری ممکنه شک کنن و نگذارند وارد حرم بشیم!» با دستی که لرزان بود روبنده را بالا زدم. چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و خبر نداشت خیالم زیر رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد:« کل رافضی‌های داریا همین چند تا خانواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن؛ فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» باورم نمی‌شد که برای آدم کشی به حرم آمده و در دلش از قتل و عام این شیعیان قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد:« همه این برادرعا اسلحه دارن فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم دیگه بقیه‌اش با ایناس!» نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قشون کشی کردند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر ایستاده بود و با نگاهش همه را می‌پایید. که بسمه دستم را دوباره و زیر لب رجز می‌خواند:«امشب انتقام فرحان رو میگیریم.» دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف بافت:«سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته،امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می گیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت را بگیری» از حرف‌هایش می‌فهمیدم که شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد، که مقابل حرم پاهایم قفل شد. ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_هفدهم گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان
او به سرعت به سمتم چرخید:«چته؟ دوباره ترسیدی؟»دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزه و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم زده بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد:« فقط کافیه چهار تا مفاتیح پاره بشه تا تحریک شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه شون می‌فرستند به درک!» چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می دید؛ که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه تهدیدم کرد:« می‌خوای برگرد خونه!همین امشب دستور ذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه!» نغمه مناجات از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجهل دست از سر و صورتم برنمی داشت که مظلومانه زمزمه کردم:«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را به سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد وقتی به پیشواز کشتن این همه انسان می رود یاد خدا باشد که مرتب لبانش می جنبید و قرآن می خواند. پس از سال ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام، اینار نه به نیت زیارت بلکه به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر علی(ع) شوم که قدم هایم می لرزید. عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای نوحه از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی ام را پاره کرد. پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد:«جمع کنید این بساط کفر و شرک رو!» صدای مداح آهسته تر شد، زن ها همه سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هُلم داد و وحشیانه جیغ کشید:«شماها به جای قرآن،مفاتیح می خونید! این کتابا همه شرکه!» می فهمیدم اسم رمز عملیات را می گوید که با آتش نگاهش دستور داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم لرزید و زن ها همه مبهوتم شده بودند. ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_هجدهم او به سرعت به سمتم چرخید:«چته؟ دوباره ترسیدی؟»دلی که سال‌ها کافر شد
با قدم هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید:« این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» دیگر صدای رو ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت مان آمدند و بسمه فهمیده بوداین جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری که ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می پیچیدم و صدای بسمه را می شنیدم که با ضجه ظاهر سازی می کرد:«مسلمونا به دادم برسید؛این کافرها خواهرم و کشتن!» و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست زیر دست و پای زنانی که به هر سو می دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود نیم خیز می شدم و حس می کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می شدم. همهه مردم فضا را پر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش می‌کردم با چادرم صورتم را بپوشانم،هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و بین جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از حرم خارج شدم. در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم،باورم نمی شد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت،پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می رفتم و قدمی وحشتزده میچرخیدم تا مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قدتی به قدم هایم نمانده بود و در تاریکی و تنهایی خیابان، این همه وحشت را زار می زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند؛ جرأت نمی کردم برگردم و دیگر نمی خواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادرم پوشاندم و وحشتزده دویدم. ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_نوزدهم با قدم هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قرب
پاهایم به هم می‌پیچید و هرچه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعاتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گلی نقش زمین می‌شدم؛ خواستم بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه بتوانم برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید:«برای چی فرار می‌کنی؟» صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم که یکی از همان اجیر شده‌های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد:«از آدمای ابوجعده ای؟» گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره ام به درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در این تاریکی شب به روشنی پیدا بود. خط خونه پیشانی‌ام دلش را سوزاند و خیال می‌کرد وهابی ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد؛ و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. با دیدن مظلومیتم صدایش گرفت:«شما اینجا چکار می کنید؟» شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی شد زنده باشد؛ غریبانه ضجه زدم:«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...»و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید و نفسم رفت. ادامه_دارد ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیستم پاهایم به هم می‌پیچید و هرچه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر
و او نمی‌دانست که با این دختر نامحرم میان خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و بعد از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از زمین بلند شوم. احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیر لب ناله می‌زدم و پیکرم را سمت ماشین می کشیدم. بیش از شش ماه بود که حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود، که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه کردم. مرد جوانی پشت فرمون بود،در سکوت خیابان‌های تاریک داریا را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید؛مصطفی با لحن نرمی گفت:«برای زیارت اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود،انگار متوجه درماندگیم شده بود که گفت:« می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه نگران حالم نشده بود و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد«نه...» او به رخم نمی‌کشید که همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد:«خواهرم؛ کجا می‌خواید برسونیمتون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم شاید می‌دانست هر بلایی که سرم آمده از دیوانگی سعد آمده، که زیر لب پرسید:«همسرتون خبرداره که اینجایید؟» در سکوت سنگین به شیشه مقابلش خیره باد و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم:« تو حرم کسی کشته شده؟» سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره می سعد را گرفت:« الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوست به ارتش آزاد که باز حرف را به هوای حرم کشیدم:« اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» فهمید پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست:« هیچ غلطی نتونستن بکنن!»جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به این همه آشفتگی ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد:« از چند وقت پیش که وهابی ها به بهانه تظاهرات وارد مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه(س) دفاع کنیم، امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!» ادامه_دارد ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_یکم و او نمی‌دانست که با این دختر نامحرم میان خیابان خلوت چه کند ک
و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پر کرده بود، خبر داد:«فقط اون نامرد و زنش فرار کرد!» یادم مانده بود از اهل سنت است،باورم نمی شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم،حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد:« درسته ما شیعه های داریا چارتا خانواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم دستشون به حرم برسه!» و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد:« خیال کردنی می‌تونن با این کارها بین ما و شما سنی‌ها فاصله بیندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه ها، وحشی تر شدن!» این همه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با چشمانش چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت:« یه لحظه نگهدار سید حسن! طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید:«من میرم یه چیزی بگیرم تا بخوریم!» دیگر منتظر پاسخ ما نماند و سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد بر سرش آورده بود بیشتر شرم می‌کردم که ساکت در خود فرو رفتم. از درد پهلو و سر چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود؛ که کلامش پلک‌هایم را گشود:«خواهرم!» چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید.شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر افتاده بود و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی هم خجالت کشیدم. خونه پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونم برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم:«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون می‌کنم!» و او بی کسی ام را حس می کرد که پرسید:«امشب جایی رو دارید برید؟» ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_دوم و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظ
و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شد که در ماشین را با ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش غیرتش در خنک‌های این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار دل به سمتم چرخید، رگ پیشانی‌اش از خون پر شده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد:« وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم!شب پیشش خنجر رو از گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» به به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد:«خدا را شکر می‌کنم هر بلایی سرتون آورده، هنوز زنده‌اید...!» هجوم گریه گلویم را پر کرده و به جای هر جوابی مظلومانه نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت. رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دستش اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد:«امشب تو حرم چیکار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟» اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی گریه بند آمده بود، ناله زدم:«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بزاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید:« شماره داد دست این مرتیکه؟» سد صبرش شکسته بود که اشک‌هایم را با داد و بیداد داد:« این تکفیری‌ با چند تا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش می‌خواد می‌کنه و داریا رو کرده انبار باروت!» نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که به جای اشک، خون از چشمانم میبارید مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب،درخانه آن نانجیب چه دیده ام که صدایش زخمی شد:« اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟» ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_سوم و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد:« دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید روی چشم ما جا دارید!» شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد لحظه‌ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب بوها در هوا می‌رقصید که آقا مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند«مامان مهمون داریم!» تمام سطح حیاط ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود،از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. آقا مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد:« هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی صدا چکید.با این سر و وضع از هم پاشیده،صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،حرفی برای گفتن نمانده و آقا مصطفی لرزش دلم را احساس کرد که با آرامش شروع کرد:« مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی ها به حرم سیده سکینه حمله کردند و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستند تا برگردن پیش خانواده‌شون!» جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رویای آرامشم در این خانه همین جا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه ام را گرفت صورتم را بالا آورد. آقا مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد با محبتی بی‌منت پرسید:«اهل کجایی دخترم؟» ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_چهارم با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توا
در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و آقا مصطفی دست دلم را گرفت:« ایشون از ایران اومدن!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد آقا مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید:«همسرشون اهل سوریه است، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.او بی دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد،خیال می کردم به آخر دنیا رسیدم و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد:« اسمت چیه دخترم؟»و دیگر دست خودم نبود که "نذرِ زینبهِ" در دلم شکست و زبانم پیش دستی کرد:«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همین جا باید به نذرم وفا می‌کردم که در برابر آقا مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم. کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش تا اتاق مرا کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر کرد:« لباس زنانه خونه ما فقط لباس ها خودمه،ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیست!» از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید:« تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!»و رفت و نمی‌دانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب، لباسم را عوض کردم و پا به اتاق نشیمن گذاشتم. آقا مصطفی پایین اتاق نشسته بود،از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد:«بفرمایید» شش ماه بود که سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پایه سفره نشستم و از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت.آقا مصطفی دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و جدیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. ادامه_دارد ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_بیست_پنجم در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ن
احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد:«خواهرم! من نمی‌خوام شما رو زندانی کنم شما تو این خونه آزادید» و از نفس‌های پی درپی اش پیدا بود ترسی به‌تنش افتاده که صدایش بالاتر رفت:« شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هرجا خواستید برید، به من بگید!» از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابوس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیر اذان بیدار شدم. هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم.سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پر شد و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید؛ نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم آقا مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کس کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای آقا مصطفی آمد:«مامان لطفاً صداشون کنید، باید باهاشون حرف بزنم» طولی نکشید که چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر آقامصطفی را شنیدم:«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم،در اتاق باز شد. خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و آقامصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و صدا رساند:« می‌تونم بیام داخل؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم:«بفرمایید» و او بلافاصله داخل اتاق شد.دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه آقا مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. آقا مصطفی مقابل در روی زمین نشست. انگشتانش را به هم می‌فشارید و دل نگران من هم بی‌تابی می‌کرد و بی‌مقدمه پرسید:« شما شوهرتون رو دوست دارید؟» سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم:«ازش خبری دارید؟» از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد:«دوستش دارید؟» ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_ششم احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای آواره شدن پیش دستی کردم:«من امروز خودم از اینجا میرم!» و من دیگر نمی‌خواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم:«تو رو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم» یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم که فریاد آقا مصطفی دلم را به زمین کوبید:«کجا می خواید برید؟من کی از رفتن حرف زدم؟» این بار کمی صدایش را پایین‌تر آورد و گفت:« از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم حالا بزارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد:« من فقط می‌خواستم بدونم بعد از آن اتفاقات چه احساسی تسبت به همسرتون دارید...همین!» باورم نمی‌شد با این همه نجابت بخواهد و حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد؛شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالات غلطم را به هم ریخت:« صبح موقع نماز سید حسن باهام تماس گرفت، گفت دیشب بچه‌ها خروجی داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه صدایش آرام‌تر می‌شد و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد:« من رفتم دیدمش،اما مطمئن نیستم!» گیچ شده بودم و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهنش بیرون کشید، رنگ از صورت او هم پریده بود که با صدای لرزان گفت:« باید هویتش تایید بشه؛ اگر حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشونتون بدم.» همچنان مردد بود و پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش می‌لرزید:«خودشه؟» چشمانم سیاهی می رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا، مانده بود. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگ‌هایم بند آمده که آقا مصطفی دلواپسه حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و زندانبان وحشی‌ام را سر بریده بودن و برای همیشه از شرش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشت زده‌ام اشک می‌پاشید. ╭┈┈┈⋆┈┈──────────── 『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』 ✾•⌈↝‌ @Mashgh_kerman🍭⃟💌