مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_یکم و او نمیدانست که با این دختر نامحرم میان خیابان خلوت چه کند ک
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_بیست_دوم
و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پر کرده بود، خبر داد:«فقط اون نامرد و زنش فرار کرد!»
یادم مانده بود از اهل سنت است،باورم نمی شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم،حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد:« درسته ما شیعه های داریا چارتا خانواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم دستشون به حرم برسه!»
و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد:« خیال کردنی میتونن با این کارها بین ما و شما سنیها فاصله بیندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه ها، وحشی تر شدن!»
این همه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با چشمانش چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت:« یه لحظه نگهدار سید حسن! طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید:«من میرم یه چیزی بگیرم تا بخوریم!» دیگر منتظر پاسخ ما نماند و سرعت از ماشین پیاده شد.
حالا در این خلوت با بلایی که سعد بر سرش آورده بود بیشتر شرم میکردم که ساکت در خود فرو رفتم. از درد پهلو و سر چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود؛ که کلامش پلکهایم را گشود:«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید.شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر افتاده بود و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی هم خجالت کشیدم. خونه پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونم برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم:«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!»
و او بی کسی ام را حس می کرد که پرسید:«امشب جایی رو دارید برید؟»
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌