مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_دوازدهم حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج
#رمان
#دمشق_دیار_عشق
#قسمت_سیزدهم
دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید این همه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن بی جانم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم روی جاده دمشق به درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق به بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو می گیریم!» دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه زینبیه رو زد! اونوقت قیافه ایران و حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینوهمه خشونت، پوششی از عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم.اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
در داریا هر جمعه ضد حکومت بشار_اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم ترکیه!»
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_سیزدهم دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او می
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_چهاردهم
باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!»
یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشکر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»جریان خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بف همه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و این همه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اون موقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیزارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ایران...»
روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_چهاردهم باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_پانزدهم
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید، جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
نمیدانست سعد به بوی غنیمت بهترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بزارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بزار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«این همه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟»
با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!» اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
دندانهایم از ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذارد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_پانزدهم صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_شانزدهم
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینوبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت این همه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خانواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خانواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!» نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و این همه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمتی کردن به حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_شانزدهم قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسم
#رمان
#دمشق_دیار_عشق
#قسمت_هفدهم
گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد:« ما تنها نیستیم، برادرانمون اینجان!»
و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند؛ من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراهمان آمده است. بسمه روبندش را پایین آورد و به من تذکر داد:«تو هم بردار اینطوری ممکنه شک کنن و نگذارند وارد حرم بشیم!»
با دستی که لرزان بود روبنده را بالا زدم. چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و خبر نداشت خیالم زیر رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد:« کل رافضیهای داریا همین چند تا خانوادهایه که امشب اینجا جمع شدن؛ فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
باورم نمیشد که برای آدم کشی به حرم آمده و در دلش از قتل و عام این شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد:« همه این برادرعا اسلحه دارن فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قشون کشی کردند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر ایستاده بود و با نگاهش همه را میپایید.
که بسمه دستم را دوباره و زیر لب رجز میخواند:«امشب انتقام فرحان رو میگیریم.»
دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف بافت:«سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته،امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می گیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت را بگیری»
از حرفهایش میفهمیدم که شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد، که مقابل حرم پاهایم قفل شد.
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_هفدهم گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان
#رمان
#دمشق_دیار_عشق
#قسمت_هجدهم
او به سرعت به سمتم چرخید:«چته؟ دوباره ترسیدی؟»دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم می تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزه و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم زده بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد:« فقط کافیه چهار تا مفاتیح پاره بشه تا تحریک شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه شون میفرستند به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را می دید؛
که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه تهدیدم کرد:« میخوای برگرد خونه!همین امشب دستور ذبح شوهرت رو تو راه ترکیه میده و عقدت میکنه!»
نغمه مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجهل دست از سر و صورتم برنمی داشت که مظلومانه زمزمه کردم:«باشه...»
و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را به سمت حرم کشید.
باورم نمیشد وقتی به پیشواز کشتن این همه انسان می رود یاد خدا باشد که مرتب لبانش می جنبید و قرآن می خواند.
پس از سال ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی ام، اینار نه به نیت زیارت بلکه به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر علی(ع) شوم که قدم هایم می لرزید.
عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی ام را پاره کرد.
پرچم عزای امام صادق(ع) را با یک دست پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد:«جمع کنید این بساط کفر و شرک رو!»
صدای مداح آهسته تر شد، زن ها همه سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هُلم داد و وحشیانه جیغ کشید:«شماها به جای قرآن،مفاتیح می خونید! این کتابا همه شرکه!»
می فهمیدم اسم رمز عملیات را می گوید که با آتش نگاهش دستور داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم لرزید و زن ها همه مبهوتم شده بودند.
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_هجدهم او به سرعت به سمتم چرخید:«چته؟ دوباره ترسیدی؟»دلی که سالها کافر شد
#رمان
#دمشق_دیار_عشق
#قسمت_نوزدهم
با قدم هایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید:« این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
دیگر صدای رو ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت مان آمدند و بسمه فهمیده بوداین جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری که ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می پیچیدم و صدای بسمه را می شنیدم که با ضجه ظاهر سازی می کرد:«مسلمونا به دادم برسید؛این کافرها خواهرم و کشتن!»
و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست
زیر دست و پای زنانی که به هر سو می دویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم.
درد پهلو نفسم را بند آورده بود
نیم خیز می شدم و حس می کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می شدم.
همهه مردم فضا را پر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم با چادرم صورتم را بپوشانم،هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و بین جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از حرم خارج شدم.
در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم،باورم نمی شد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت،پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می رفتم و قدمی وحشتزده میچرخیدم تا مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قدتی به قدم هایم نمانده بود و در تاریکی و تنهایی خیابان، این همه وحشت را زار می زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند؛ جرأت نمی کردم برگردم و دیگر نمی خواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادرم پوشاندم و وحشتزده دویدم.
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_یکم و او نمیدانست که با این دختر نامحرم میان خیابان خلوت چه کند ک
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_بیست_دوم
و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پر کرده بود، خبر داد:«فقط اون نامرد و زنش فرار کرد!»
یادم مانده بود از اهل سنت است،باورم نمی شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم،حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد:« درسته ما شیعه های داریا چارتا خانواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم دستشون به حرم برسه!»
و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین زبانی ادامه داد:« خیال کردنی میتونن با این کارها بین ما و شما سنیها فاصله بیندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه ها، وحشی تر شدن!»
این همه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با چشمانش چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت:« یه لحظه نگهدار سید حسن! طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید:«من میرم یه چیزی بگیرم تا بخوریم!» دیگر منتظر پاسخ ما نماند و سرعت از ماشین پیاده شد.
حالا در این خلوت با بلایی که سعد بر سرش آورده بود بیشتر شرم میکردم که ساکت در خود فرو رفتم. از درد پهلو و سر چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود؛ که کلامش پلکهایم را گشود:«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید.شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر افتاده بود و لباسم همه غرق گِل بود که از این همه درماندگی هم خجالت کشیدم. خونه پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونم برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم:«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!»
و او بی کسی ام را حس می کرد که پرسید:«امشب جایی رو دارید برید؟»
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_دوم و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظ
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_بیست_سوم
و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شد که در ماشین را با ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش غیرتش در خنکهای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار دل به سمتم چرخید، رگ پیشانیاش از خون پر شده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد:« وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم!شب پیشش خنجر رو از گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
به به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد:«خدا را شکر میکنم هر بلایی سرتون آورده، هنوز زندهاید...!» هجوم گریه گلویم را پر کرده و به جای هر جوابی مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت.
رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دستش اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد:«امشب تو حرم چیکار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟» اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی گریه بند آمده بود، ناله زدم:«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بزاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید:« شماره داد دست این مرتیکه؟»
سد صبرش شکسته بود که اشکهایم را با داد و بیداد داد:« این تکفیری با چند تا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!»
نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که به جای اشک، خون از چشمانم میبارید مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب،درخانه آن نانجیب چه دیده ام که صدایش زخمی شد:« اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟»
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_سوم و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_بیست_چهارم
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد:« دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید روی چشم ما جا دارید!»
شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد لحظهای که در آرامش منزل زیبا
و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شب بوها در هوا میرقصید که آقا مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند«مامان مهمون داریم!»
تمام سطح حیاط ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود،از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد.
آقا مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد:« هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی صدا چکید.با این سر و وضع از هم پاشیده،صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،حرفی برای گفتن نمانده و آقا مصطفی لرزش دلم را احساس کرد که با آرامش شروع کرد:« مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی ها به حرم سیده سکینه حمله کردند و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستند تا برگردن پیش خانوادهشون!»
جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رویای آرامشم در این خانه همین جا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد.
درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانه ام را گرفت صورتم را بالا آورد.
آقا مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد با محبتی بیمنت پرسید:«اهل کجایی دخترم؟»
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_بیست_پنجم در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ن
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_بیست_ششم
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد:«خواهرم! من نمیخوام شما رو زندانی کنم شما تو این خونه آزادید»
و از نفسهای پی درپی اش پیدا بود ترسی بهتنش افتاده که صدایش بالاتر رفت:« شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هرجا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابوس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیر اذان بیدار شدم. هنگامه سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم.سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پر شد و چشمانم بیدریغ میبارید؛ نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم آقا مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم. آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کس کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای آقا مصطفی آمد:«مامان لطفاً صداشون کنید، باید باهاشون حرف بزنم» طولی نکشید که چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر آقامصطفی را شنیدم:«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم،در اتاق باز شد.
خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و آقامصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و صدا رساند:« میتونم بیام داخل؟» پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم:«بفرمایید» و او بلافاصله داخل اتاق شد.دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه آقا مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. آقا مصطفی مقابل در روی زمین نشست. انگشتانش را به هم میفشارید و دل نگران من هم بیتابی میکرد و بیمقدمه پرسید:« شما شوهرتون رو دوست دارید؟» سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم:«ازش خبری دارید؟» از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد:«دوستش دارید؟»
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_بیست_ششم احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_بیست_هفتم
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیش دستی کردم:«من امروز خودم از اینجا میرم!» و من دیگر نمیخواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم:«تو رو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم که فریاد آقا مصطفی دلم را به زمین کوبید:«کجا می خواید برید؟من کی از رفتن حرف زدم؟»
این بار کمی صدایش را پایینتر آورد و گفت:« از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم حالا بزارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد:« من فقط میخواستم بدونم بعد از آن اتفاقات چه احساسی تسبت به همسرتون دارید...همین!» باورم نمیشد با این همه نجابت بخواهد و حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد؛شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالات غلطم را به هم ریخت:« صبح موقع نماز سید حسن باهام تماس گرفت، گفت دیشب بچهها خروجی داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه صدایش آرامتر میشد و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد:« من رفتم دیدمش،اما مطمئن نیستم!» گیچ شده بودم و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهنش بیرون کشید، رنگ از صورت او هم پریده بود که با صدای لرزان گفت:« باید هویتش تایید بشه؛ اگر حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم.»
همچنان مردد بود و پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش میلرزید:«خودشه؟» چشمانم سیاهی می رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا، مانده بود. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگهایم بند آمده که آقا مصطفی دلواپسه حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و زندانبان وحشیام را سر بریده بودن و برای همیشه از شرش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشت زدهام اشک میپاشید.
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌