مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_شانزدهم قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسم
#رمان
#دمشق_دیار_عشق
#قسمت_هفدهم
گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد:« ما تنها نیستیم، برادرانمون اینجان!»
و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند؛ من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراهمان آمده است. بسمه روبندش را پایین آورد و به من تذکر داد:«تو هم بردار اینطوری ممکنه شک کنن و نگذارند وارد حرم بشیم!»
با دستی که لرزان بود روبنده را بالا زدم. چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و خبر نداشت خیالم زیر رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد:« کل رافضیهای داریا همین چند تا خانوادهایه که امشب اینجا جمع شدن؛ فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
باورم نمیشد که برای آدم کشی به حرم آمده و در دلش از قتل و عام این شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد:« همه این برادرعا اسلحه دارن فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قشون کشی کردند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر ایستاده بود و با نگاهش همه را میپایید.
که بسمه دستم را دوباره و زیر لب رجز میخواند:«امشب انتقام فرحان رو میگیریم.»
دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف بافت:«سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته،امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می گیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت را بگیری»
از حرفهایش میفهمیدم که شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد، که مقابل حرم پاهایم قفل شد.
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌