مشق
#رمان #دمشق_دیار_عشق #قسمت_هجدهم او به سرعت به سمتم چرخید:«چته؟ دوباره ترسیدی؟»دلی که سالها کافر شد
#رمان
#دمشق_دیار_عشق
#قسمت_نوزدهم
با قدم هایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید:« این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
دیگر صدای رو ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت مان آمدند و بسمه فهمیده بوداین جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری که ناله ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می پیچیدم و صدای بسمه را می شنیدم که با ضجه ظاهر سازی می کرد:«مسلمونا به دادم برسید؛این کافرها خواهرم و کشتن!»
و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست
زیر دست و پای زنانی که به هر سو می دویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم.
درد پهلو نفسم را بند آورده بود
نیم خیز می شدم و حس می کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می شدم.
همهه مردم فضا را پر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده ام افتاده و تلاش میکردم با چادرم صورتم را بپوشانم،هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و بین جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از حرم خارج شدم.
در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم،باورم نمی شد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت،پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می رفتم و قدمی وحشتزده میچرخیدم تا مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قدتی به قدم هایم نمانده بود و در تاریکی و تنهایی خیابان، این همه وحشت را زار می زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند؛ جرأت نمی کردم برگردم و دیگر نمی خواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادرم پوشاندم و وحشتزده دویدم.
#ادامه_دارد
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman🍭⃟💌