فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚘خانه حاج آقا علی بزرگترین بنای خشتی مسقف جهان است
🔹این خانه خشتی با زیر بنای ۴۰۰۰ متر مربع در زمینی به مساحت ۸۰۰۰ متر مربع ساخته شده و ساخت آن حدود ۱۴ سال به طول انجامیده است.
خانه حاج آقا علی
#رفسنجان
#ایران_زیبا
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
🎥 از زیباییهای فرانکفورت آلمان ببینیم! ولی اونجا مثل ایران سلبریتیهای غربزده و خودتحقیر نداره که
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شوک فرهنگی میوه!😄😬
این هندونهها ته پوست هندونه ما هستن تو ایران😂
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
🌿💖 پیامبر اکرم(ص) میفرمایند: به خدا سوگند "بهتر" از خدیجه(س) کسی برای من نبود. روزی که "همه" مردم کا
🍃
میدونستید حضرت خدیجه سلام الله علیها
در سن ۲۵ سالگی با پیامبرﷺ ازدواج کردند.
و قبل ازدواج با حضرت نیز دوشیزه بودند و ازدواجی از قبل نداشتند که بخواهند فرزندی داشته باشند!
پیامبرﷺ همیشه از آن حضرت به نیکی یاد می کردند و تا بانو زنده بود هرگز ازدواج مجدد نکردند.
#ام_المومنین ♡
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
خدا هواسشهست🌱🫠
#خدا
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مادردنگفتيمولیبازدواکرد
درشهرطبيبِدگریبهترازاونيست..
-بابارضا💛
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
طوری بخند
که حتی تقدیر شکستش را بپذیرد...
☀️
چنان عشق بورز
که حتی تنفّر راهش را بگیرد و برود...
⭐️
و طوری خوب زندگی کن
که حتی مرگ از تماشای زندگیات سیر نشود...
🌻
این زندگی نیست که میگذرد
ما هستیم که رهگذریم؛
🌙
پس با هر طلوع و غروب لبخند بزن
مهربان باش و محبت کن...🌱
🌼
#شبتون_پُر_از_آرامش
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
این عکسی که میبینید ↓
دستگاه دیالیز سلولهای سرطانی در گردشِ
که هدفش تشخیص و درمانه!
فقط یه نکته مهم داره: با افتخار😎
برای اولین بار در جهان توسط ایران ساخته شده.😎
||خود تحقیرا این مطالب رو نمیبینن...||
#ایران_من 🇮🇷
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
روز نو مبارک ✨ 📍روستای پلکانی هورامان سروآباد کردستان #ایران_من 😍❤️ ╭┈┈┈⋆┈┈───────
این عکسی که میبینید ↓
دستگاه دیالیز سلولهای سرطانی در گردشِ
که هدفش تشخیص و درمانه!
فقط یه نکته مهم داره: با افتخار😎
برای اولین بار در جهان توسط ایران ساخته شده.
خود تحقیرا این مطالب رو نمیبینن...
#ایران_من 🇮🇷
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز اتفاقا کاملش خوبه
هر چی بخونی خدا میگه دمت گرم😌😅
+ بریم نماز بخونیم؟
╭┈┈┈⋆┈┈────────────
『ما را به دوستانت معرفی کن⇣』
✾•⌈↝ @Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و او تمامِ
ناگفتههای قلبت را میشنود :)
#خداےمن ♡
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝@Mashgh_kerman 🍭⃟💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقایسه جایگاه زن از دیدگاه شخص اول کشور در دو زمان
#پیشنهاد_دانلود ✨
╭┈┈┈⋆┈┈──────────
『مارابهدوستانتمعرفیکن⇣』
✾•⌈↝@Mashgh_kerman 🍭⃟💌
مشق
#رمان #دمشق_دیارِ_عشق #قسمت_پنجم هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم
#رمان
#دمشق_دیارِ_عشق
#قسمت_ششم
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه!»
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی حلال است.
از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در برابر چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود،گویی انگار میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما ایرانی هستید؟»
زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و این بار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه آن مرد کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید :«اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا خونشون رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد