سلام عصرتون بخیر
هشتگ های زیر رو حتما در فضای مجازی کار کنین تا اربعین
#حب_الحسین_یجمعنا و #ما_ملت_امام_حسینیم
ان شاءالله این هشتگ ها ترند بشه
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_سی_و_پنجم نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش می
#رنج_مقدس
#قسمت سی و ششم
انگار ذهنم را می خواند که می گويد:
- مخصوصاً که هيچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلاً نمی فهمه که داری توی چه دريای پر سؤال و شکی دست و پا می زنی. اگه
جرئت کنی و بپرسی، می گن وای اين بچه خراب شد. اگه نپرسی هم که...
دستش را بين موهايش می کشد.
- من ساعت ها با خودم فکر می کردم. يه سؤال رو سبک سنگين می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سؤال
ديگه هم از کنارش درمی اومد. پيچيده می شد. خراب می شدم. ولی يه خوبی هم داشت، اگر اون فضا رو درک نمی کرديم، اين مسير رو هم انتخاب نمی کرديم.
سرش را کج گرفته، انگار دارد گذشته را از زاويه ديگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهايش را شانه کنم. يقه لباسش را درست
کنم. وای چقدر دلم می خواهد برايش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش را ببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند:
- من گاهی از خونه می زدم بيرون و پياده چند ساعت راه می رفتم و اصلاً نمی فهميدم کجا ميرم و چرا دارم توی اين مسير می رم. گاهی هم سر
به کوه می گذاشتم. چند بار شد که شب هم نتونستم بيام پايين و همون بالا موندم. مخصوصاً اون وقتايی که دربه در جواب می موندم.
نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گويم:
- هوای مه آلود هنوز هم هست.
علی پاهايش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمين می گذارد.
- فضای مه آلود برای همه آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود، نمی دونم چی می شد.
ذهنم روی دور تند بازبينی گذشته می افتد. تصاوير لحظه هايی که هر چه قدر هم سعی می کردم بی خيالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار
مشغوليت مزخرف ديگر فراهم کنم، باز هم بود. آرام می گويم:
- وقتی هيچ اطلاعی از فردات و هيچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هيچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا
هم دم و هم رازت بشه و درکت کنه...
شايد اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم، می تونستم به راحتی علی از پيچ و خم های سخت زندگی گذر کنم، آن هم در نوجوانی که در حيرت
داری دست و پا می زنی.
می دانم که دارم حاصل چند سال حيرانی ام را در چند جمله ناقص می گويم.
- ما آدما گاهی يه جوری می ريم و می آييم، يه جوری حرف می زنيم، انگار آينده تو مشتمونه و کاملاً مطمئنيم که فردا زنده ايم و همه کارها
طبق برنامه ای که چيديم جلو می ره، اينا همش بلوفه.
علی آرام زمزمه می کند:
- و در به در کسی بودی که توی اين فضا دستت رو بگيره.
چشمم را می بندم. در به در بودن جمله کاملی است. هم جايی ساکنی، هم ميدانی که مسافری. قبرستان که می روی زود بيرون می آيی تا حقيقت مردن را، مسافر بودن را برای خودت غير ممکن ببينی. مرگ هست اما نه برای من.
بلند می شود که برود. دفترم را هم می زند زير بغلش. حرفی نمی زنم. تا می آيم اعتراض کنم می پرسد:
- چيه؟
جواب می دهم:
- هيچی. فکر نمی کنی بد نيست اگه اجازه بگيری!
می خندد و می گويد:
- چه قدر خوندن اين کتاب طولانی شده!
- هم می خونم، هم فکر می کنم، هم نقد می کنم. آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را، خودشان توی يه رمان بر باد داده اند. من مُرده اين اعتماد به نفس غربی ها هستم.
علی با تعجب نگاهم می کند:
- اين قدر نقد دقيق ارائه ميدی چرا دعوتت نمی کنن برای همايش های ادبی؟
- به جان خودت اگر قبول کنم.
- خواهر من! درست نقد کن.
می نشينم. گلويم را صاف می کنم:
- خدمتتون عرض کنم که کتاب «جان شيفته» از رومن رولان، يک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجيبی واقعيت های تمدن اروپا رو
نشان ميده.
با دستش ريشش را منظم می کند. دلم می خواهد. هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربي ها سرِ ما گذاشته اند يک جا با دو جلد توی سر علی
بکوبم. مسخره ام می کند!
- و شما الآن تعجب کرده ای که اينقدر شيفته آنها بودی.
- علی نخونديش ببينی چه بساط بزن، بکش، تجاوزکن، بخور و ببر داشتند.
می گويد:
- حداقل کتاب که می خونی يه نقد نصف صفحه ای تو شبکه های مجازی بذار. اين قدر بيکار نگرد.
و می رود. حال ندارم رختخوابم را بيندازم. متکّايی را که علی زير سرش گذاشته بود می گذارم زير سرم. می خواهم درباره زندگی آينده ام کمی
بيشتر از هميشه فکر کنم. شايد هم خيال بافی کنم. نمی دانم در اين اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله دوستانم، عقل سالمی هست که بشود به آن تکيه کرد. پلک هايم سنگين می شود...
رنج_مقدس
قسمت_سی_و_هفتم
دفتر علی سنگين نيست؛ اما ندانستن اينکه اين داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته، آزار دهنده است. تا دفتر را از دست ندادم بايد تمامش کنم.
***
شب برايش سنگين و سخت شده است. قبلاً منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده سياه شب پناه ببرد؛ اما اين
شب ها از فکر و خيال بيچاره شده است.
پيش تر ها جايی خوانده بود که «خوبی ها و مهربانی ها» هم می تواند تو را تا جهنم بکشانند! انسان اگر نفس خودش را زير پا نگذاشته باشد؛ خوبی ها و زيبايی ها مغرورش می کند. قابيل که از اول جنايتکار نبود.
گاه خودش را زير ذره بين می گذاشت، گاه دوستان دور و اطرافش را. گاهی خوب اند، گاهی پايش که بيفتد، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه
که دلشان می خواهد برسند. اين متن تمام هستی او را رو آورد.
مادر متوجه حال و روزش شده بود. مدارا می کرد. پدر يکی دو بار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد. گفته بود که هنوز تکليف
خودم با خودم روشن نيست. صحرا ظاهرا خيلی در دانشگاه مراعات می کرد؛ ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پيدا می کرد. صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد. برادرش، درسش، تنهايی اش، مشکل دوستش، سؤالهای ذهنش...
- شما به من شک داری و ازم دوری می کنی!
اين حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش. شک يعنی چه؟ دوری کردن او از صحرا، نه از روی شک، که از روی ترديد به اين کار بود.
- همين که می فهمم پياممو، ايميلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گيرم. همين قدر همراهيت برام کافيه. راضی ام.
چهاردهم اسفند بود. روزهای آخر نفس کشيدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد. دمِ سحر عطش عجيبی داشت.
به طلب آب از اتاق بيرون آمد. مادر را ديد که سر سجاده اش نشسته است. دنبال پناه می گشت. مقابلش نشست. برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشيه های سجاده را به بازی گرفت. مادر از چشمان او حال و روزش را خواند. اين مدت شايد مراعات کرده و حرفی نزده، اما مگر می شود که حالش را نفهميده باشد.
مادر عادتشان داده بود روی پای فکر و تدبير خودشان بايستند و هر جا صلاح ديدند لب به سخن باز کنند. اجازه می داد که تجربه کنند، شکست
بخورند، بلند شوند، زخمی بشوند؛ اما نشکنند و نااميد نشوند. هر چند اين مدت حالش اين قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند. مادر لبخندی زد و دستش را ميان موهای آشفته اش کشيد. چه قدر به اين نوازش و کلام مادر نيازمند بود!
به سجده رفت و سر که از سجده برداشت، مطمئن بود اين سجده و دعای مادر، گره از کارش باز خواهد کرد؛ اما اينکه چه طور باز می شود و او
چه قدر بايد تاوان بدهد، نمی دانست.
رنج_مقدس
قسمت_سی_و_هشتم
به استاد براي انجام پروژه عملی قول داده بود. بعد از اينکه گفت و گويشان تمام شد و خواست از اتاقش بيرون برود، استاد گوشی ای را به طرفش
گرفت و گفت:
- قبل از شما خانم کفيلی همراهش را جا گذاشت. من دارم می رم، شما بهش بده.
چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت. پا از اتاق بيرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزيد. بی اختيار نگاه به صفحه کرد. انگار کسی
کيش و ماتش کرده بود.
«عزيز دل من» روی صفحه افتاد. شماره هم آشنا بود. آن قدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را دربياورد و برای اطمينان مطابقت بدهد.
متحير چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد. دردی از گيجگاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد. زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد، پيامی روی
صفحه اش آمد.
- عزيز دلم، قرار ساعت دو رو فراموش نکن. سفارشتو هم تهيه کردم. خوش می گذره. میام دنبالت. بای.
اگر ديوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگيرد، حتما همان وسط سالن می نشست. کمی گذشت تا از منگی درآمد. تازه فهميد چه شده است.
فوران عصبانيت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد. قدم برداشت سمت کلاس. دلش می خواست از کلاس بيرون بکشدش و بپرسد چرا؟ بی اختيار وسط سالن ايستاد. هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگينی می کرد.
گوشی توی دستش، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش. آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زير شير آب سرد. فکر می کرد
همين الان است که تاول بزند.
نشست توی اولين تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد. اصلاً يادش نيست که چگونه پياده شد. نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت. چه طور به
پناهگاه رسيد. فقط دو ساعتی که آنجا بود، انگار روح در کالبدش نبود.
شب با حالی خراب به خانه رسيد. مادر را ديد که داشت بافتنی می بافت. جواب سلامش را خسته داد. برايش شربت آورد، خوشحال شد؛ چون
مغزش هيچ انرژی ای نداشت.
- می خوای باهم صحبت کنيم.
می خواست تنها باشد؛ اما هم به سکوت نياز داشت و هم به کسی که حرف هايش را بر شانه او بگذارد. دراز کشيد، مادر کنارش نشست و دست
هايش را شانه موهای پسرش کرد.
- سختی اگه نباشه، زندگی افسرده ت می کنه. چون تو هيچ انگيزه ای برای تلاش پيدا نمی کنی. خب اين وسط رنج هايی هم پيش می آد. گاهی
تقصير خود آدمه، گاهی از طرف ديگرانه. می دونی مادر! مهم سختی نيست. مهم اينه که متوجه بشی منشأ اين رنج از کجاست؟ به کجای زندگيت
ممکنه آسيب بزنه. اين رنج از عمل خودت بوده يا ديگران. اگر به خاطر خودته، ريشه شو شناسايی کنی و برطرفش کنی. اگر هم از طرف ديگران
بوده بايد بتونی درست مديريتش کنی تا خيلی آسيب نزنه.
فهميد دردی که دچارش شده را بايد تحمل کند. جای زخمی که کفيلی زده بود می سوخت. چند روزی دانشگاه نرفت. مادر از او هيچ نپرسيده
بود. صحرا برای او مشغوليتی ذهنی بود که کمکم داشت در دلش جا باز می کرد. پاک کردن رد پای او، سخت بود، اما بايد اين سختی را به جان می
خريد. اين چند روز، سرش مشغول افکار ريز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان اينکه او نمی خواست زندگی يک نسل را با يک انتخاب ناعاقلانه به تباهی بکشد. مگر نه اينکه مادر ريشه نسل است؟ ريشه فاسد ثمره ندارد.
رنج_مقدس
قسمت_سی_و_نهم
هست و نيست پدر اين پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نيستش هستيم ببرد زيارت .هنوز روحیه ام خيلی نيامده سر جای خودش تکيه بزند و فرمانروايی کند. در هم پيچيدگی افکارم کم بود، برخورد سهيل بيشترش کرد. پدر تدارک سفر می بيند و می دانم که می خواهند مرا ياری دهند. دروغ چرا؟! مثل لاک پشت شده ام، اين چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهار ديواری خودم و نقاشی می کشم.
علی که هيکلی تر است می شود راننده. نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زيبايی اندام برود. مادر هم جلو می نشيند. حالا ما چهار نفر بايد عقب بنشينيم. سخت است، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشيند که کنار پنجره ام.
مسعود غر می زند:
- اين شعار «دو بچه کافيه» راسته ها. سر به تن بقيه نباشه. اين حرفا برای همين جاهاست ديگه پدر من.
مادر کم صبر و عصبی می گويد:
- مزخرف ترين شعار ممکن که من اصلاً گوش ندادم.
سعيد می گويد:
- خودم پايه تم مامان! غصه نخور.
- فکر کن، يه درصد، اگه مبينا و من بوديم، علی و سعيد و مسعود نبودند. هوم چه خوش می گذشت.
علی می گويد:
- باشه باشه آبجی خانم. بعداً به هم می رسيم.
مسعود موهايم را از پشت می کشد. سعيد يک بسته آدامس نشانم می دهد و می گويد:
- خُب حالا که ما، در عالم هستی نيستيم پس شرمنده، من و دو برادران می خوريم، شما هم توی اين عالم با مبينا جونت خوش باش.
پدر آدامس را دو تايی برمی دارد و سهم مرا می دهد. پدر می گويد:
- ولی وجداناً با اين طرح، خواهر و برادری کمرنگ شد. عمو و عمه و خاله و دايی هم که کلا از صحنه عالم حذف می شه.
مسعود می گويد:
- الآن که فعلاً يکی از عمو و دايی ها داره حذف می شه.
و تکانی به خودش می دهد و سروصدايی می کند. پدر با آرنج ضربه ای حواله پهلوی مسعود می کند:
- دِ پسر آروم بگير. نترس کسی از تنگی جا نمرده!
سعيد ادامه می دهد:
- فرهنگو تغيير دادن ديگه. به جای اينکه مردم اين باور رو داشته باشن که روزی رو خدا ميده، گفتن روزی رو خودمون می ديم که از پسِ
خرجي بيش از دو تا برنمی آييم. خدا که نباشه، مردم که در حد خدا نيستن، کم می آرن.
و مادر که حرف آخر را محکم می زند:
- اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شأن و باکلاس تر از مادری کردن بدونند. زن ها سختی کار بيرون از خونه رو به سختی بچه
داری ترجيح دادند.
مسعود بلند می گويد:
- ليلا خانم! با شما بودند. الآن بايد دو تا بچه داشته باشی. من هم دايی شده باشم. اصلاً تو اگر شوهر کرده بودی الآن تو ماشين شوهرت بودی
جای ما هم اين قدر تنگ نبود. اصلاً تو چرا اينجايی؟ مگه خونه و زندگی و ماشين نداره شوهرت؟!
اين مسعود واجب القتل شده. فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذايش بريزم يک دور برود و برگردد، بلکه زبانش فيلتر شده باشد.
بحثی است بين علی و سعيد درباره طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله، که ترجيح می دهم گوش ندهم. در افکار
بيابانی خودم فرو می روم. دلم می خواست کمی می ايستادند و می شد روی اين تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم. سکوت مرموز بيابان ها برايم هميشه عجيب بوده است. خصوصاً اين جاده که حال و هوايی دوست داشتنی دارد.
هر قدمي که به سمت حرم برميدارم، انگار از کوير پر ترک، پا کندهام و سبزهزاري لطيف را مقابلم دارم. حس شيرين آرامش وادارم ميکند نفس
عميقی بکشم و با شادابی درون خودم نگهش دارم. هوای حرم می رود به تک تک سلول هايم سر می زند و دست تمام فکر و خيال های غاصب را می گيرد و به بيرون پرت می کند. پاکسازی می شوم.
هيچ جا نيست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش اينطور مرا مجذوب خودش کند. ياد ندارم که درِ خانه ای را بوسيده باشم؛ اما
اينجا، مقابل بلندای سردر حرم که می ايستم، حس فزاينده ای در تمام وجودم به جريان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پايين می کشد. دستم را از زير چادر بيرون می آورم و بر در می گذارم. قانع نمی شوم. لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش. نور را لمس می کنم و می بوسم. دوست دارم صورتم را بچسبانم به همين در و ساعتی اين محبت لطيف را مزمزه کنم. پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گويد:
- بريم توی صحن، اونجا بايستيم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۲ 🎧آنچه میشنوید؛👇 ✍چرا دلمان برای امام زمان تنگ نمیشود؟ چرا داشتنش، آرزوی حقی
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۱
🎀 برای داشتن زندگی مطلوب، لازم است که با محیط اطراف رفتاری سازگارانه داشته باشیم.
✳️ریشه این سازگاری در نوع تفکر ماست:
تفکر مثبت
تفکر نقاد
مسئله گشایی برای حل مشکلات و...
از مهمترین مهارتهای ضروری برای کنترل فکر میباشند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_سوم #قتی_هیچ_خواستگاری_نمیماند ❌❌***تعیین شرایط کنید #پیشنهادهای
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_اول
⁉️⁉️پرسش نامه# مشاوره قبل از ازدواج⁉️⁉️
👈این پرسشنامه با سۆالاتی #آسان ام کلیدی و مهم طراحی شده است که #زوجین با پاسخ دادن به آنهابه صورت فردی سپس بحث با یکدیگر در این باره می توانند به #شناخت بهتری از یکدیگر در این ۸ زمینه ی کلیدی دست یابند.
این پرسشنامه به زوجین کمک می کند تا #نقاط قوت و ضعف ارتباط خود را ارزیابی کنند. این پرسش ها به شکل #تمرینی برای خود – ارزشیابی است که زوجین در #مرحله ی آمادگی برای ازدواج می توانند آن را تکمیل کنند حتی #زوجینی که ازدواج کرده اند نیز می توانند به آن پاسخ دهند.
✅هدف این پرسشنامه این است که بتواند #تفکر را در زوج ها برانگیزاند و مباحثی را مطرح کند که #تعهد آن ها را به #عشق ورزیدن و گرامی داشتن یکدیگر در دوران های مختلف و فراز و #نشیب های زندگی شان افزایش دهد.
زمینه های ازدواج موفق
#تجارب نشان داده است که زمینه های زیر برای یک #رابطه ی ازدواج #موفقیت آمیز مهم و ضروری است:
۱- ارتباط
رابطه #کارآمد و مناسب یکی از بهترین عوامل ازدواج موفق است. اگر زوج ها بتوانند به گونه ای #صادقانه احساسات خود را بیان کنند شانس شان برای یک #ازدواج شاد و موفق افزایش می یابد.
#ادامه_دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
#فرزند کمتر زندگی...؟
👆👆 این عکس، قسمتی از یه دفترچه است🤔🤔 که سازمان سلامت و آموزش و رفاه آمریکا بین بومیهای آمریکا (سرخپوستها) پخش کرده بود که بهشون یاد بده اگه کمتر بچه بیارن ثروتمندتر میشن. ولی آموزش کافی نبود.
واسه همین از سال ۱۹۶۰، سازمان سلامت با دکترها برنامه ریخت که وقتی دختران سرخپوست میرفتن دکتر برای انواع بیماری، دکتر میگفت باید عقیم بشن. خیلی وقتها هم بدون اطلاع زنها عقیمشون می کردن.😱😱
😢البته حکومت واسه تنظیم خانواده هم به بومیها کمک میکرده.❌
🔻خلاصه با همه تدبیر سفیدپوستها، جمیعت سرخپوستها کمتر و کمتر شد. ولی زندگیشون نه مرفه تر شد نه بهتر.🔻
✌️بومیانی که یه روز همه جمعیت آمریکا بودن، امروز کمتر از سه درصد جمعیت رو تشکیل میدن و از هر سه بومی آمریکا یکی تو فقر زندگی میکنه.🤕
🚷از روزی که اروپاییها آمریکا رو اشغال کردن ده ها میلیون بومی آمریکا کشته شدن. مردمی که شجاع و جنگجو بودن ولی اسلحه های دشمنشون رو نمیشناختن. نه سلاح گرم رو، نه پتوهای اهدایی آلوده به ویروس دشمن رو، و نه اسلحه سیاست کنترل جمعیت.
#دشمنت_را_بشناس
#روز_جهانی_جمعیت
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مادری
#تحصیل_و_پیشرفت
من ۲۲ سالمه. تو شرایطی ازدواج کردم که، کسایی که میدونستن، کامل مخالف بودن و کسایی که نمیدونستن، کاملا متعجب، از اینکه ته تغاری و یدونه دختر خونواده تو سن ۱۳ سالگی ازدواج کرد.
از سرزنشا و تحقیرا و حرفا نگم براتون... چقدر منو، دوستان و فامیل و آشنا ها مسخره کردن و میکنن که عجله داشتیو مگه رو دست بابات مونده بودیو، هزاران حرف دیگه...
مدرسه هم که قشنگ سنگ انداختن بلده. اکثر همکلاسیام دوست پسر داشتن و مشکلی نبود اما من که حلال وطیب و طاهر، همسر اولاد پیغمبر شده بودم، هر روز باید از لحاظ ظاهر و هزارتا چیز چک میشدم و ماهی یبارم از اخراج کردن منو میترسوندن اما من کوتاه بیا نبودم و تا دوم دبیرستان قوی و محکم و با اراده ادامه دادم.
بعد عروسی کردیم و رفتیم تو روستا تا زندگی شیرین مونو آغاز کنیم و خب من سال سوم در کنار دوستای جدیدی بودم.
همسرم رفتن سوریه و وقتی یکماه از برگشتنشون گذشت، خدا نوید شادی بخش اضافه شدن یک عضو جدید بهمون داد. حالا شماحساب کنید آدم بد ویار که در عرض سه ماه ۱۳ کیلو کم کرده، همزمان با اراده امتحانات نهایی هم داره. به هر حال تموم شد و پسر کوچولوم روز به روز بزرگتر میشد و من لبریز از حس قشنگ مادری...
پیش دانشگاهی رو غیرحضوری خوندم و بچه داری کردم و وارد عرصه ی جدیدی بنام دانشگاه شدم.
همسرم وخونوادم حامی های خوب من بودن و من باز هم ازسوی اساتید بزرگوار مورد لطف و تمسخر قرار میگرفتم☹️😔اما کوتاه بیا نبودم و در کنار دانشگاه و جهاد همسرداری و بچه داری شروع کردم به کلاسهای تخصصی قرآن رفتم و ترم یکی به آخر دوباره تصمیم به بارداری گرفتم و با همون حال سر کلاسای دانشگاه رفتمو، جزو نمرات خوب کلاس حساب میشدم.
تو بارداری کرونا گرفتمو شرایطِ واقعا سخت و پیچیده ای داشتم اما باتوکل به خدا همه رو پشت سرگذاشتمو، خدا فرشته کوچولو شو با لطف بیکرانش سالم گذاشت تو بغلم...
تو زندگیم از هیچ کاری هم دریغ نمیکنم. خیاطی، آشپزی، شیرینی پزی، نمد دوزی و.....
میخواستم بگم شاید سنم کم باشه و خیلی از چیزها رو زود تجربه کردم اما در عوض چیزایی به دست آوردم که ارزش مادی و معنویش خیلی بیشتر از دیر ازدواج کردنم بود.
همسرم از تبار سادات هست و بسیار بسیار بامحبت، آقا و فهمیده. الحمدلله حب علی( ع) و ولایت در زندگیمون جاریه و من با تمام سختی ها باز هم جهاد فرزندآوری ادامه میدم 💪
کسایی که میگن من از زندگیم بهره و لذت نبردم، بدونن من گذاشتم ۳۰ سال به بعد تمام بهره ها رو با بچه هام ببرم.
من اگر مجرد بودم قطعا حس خاصی تو این سن نداشتم. ولی الان تو این سن حس ارامش و تکیه گاه بودن برای همسر و بچه هامو دارم و هربار که بچه هامو بغل میکنم، هزاران بار سجده شکر بجا میارم که خدا لذت مادر شدن بهم عطا کرد.
امیدوارم تمامی خانمها تو زندگیشون این حس زیبا رو تجربه کنن و بالاترین افتخارم اینه که عروس حضرت زهرام. و انشالله نسلی حیدری و سرباز امام زمانی تربیت میکنم 💪💪 التماس دعا
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
#تفاوت_زن_و_مرد
شماره 1
💖یکی از شگفتی های آفرینش، وجود تفاوت ها بین زنان و مردان است.
💝گوهر وجودی زن و مرد یکی است، هر دو انسانند و طبیعتاً با یکدیگر شباهت هایی بسیاردارند، ضمن آنکه در مواردی با یکدیگر تفاوت دارند.
💞 بسیاری از مشکلات در خانواده ها بخصوص جوانان ، عدم شناخت این تفاوت ها می باشد که این عدم شناخت موجب درگیری و اختلاف می شود.
💖زن و مرد با آگاهی بسیاری از مشکلات خودشون رو حل می کنند.
🌺🌹🌸💖💞💝
📘تفاوت زنان و مردان ص ۴ شعیبی
❣ @Mattla_eshgh