eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج_مقدس قسمت_صد_و_پانزدهم ديگر رسيده ايم. قبل از پياده شدن می گويد: - حواسم باشد بحث رنگين کمان مان نصفه نماند. قبل از پياده شدنم می گويم: - اما من همه رنگ هايش را دوست ندارم. نمی دانم می شنود يا نه. دنبال حلقه آمده ايم و نمی خواهم که حلقه بشود اسباب زحمتم. وقتی حلقه کوچک و ظريفی انتخاب می کنم، رد می کند، بايد توجيهش کنم؛ صبورانه ايستاده تا نظرم عوض شود. مغازه های بعدی حلقه ظريف و طلايی رنگی به دلم می نشيند؛ اما قبل از اينکه نشانش بدهم می گويم: - می دونيد عيب حلقه های بزرگ چيه؟ تيزتر از آن است که ترفندم را نفهمد. با لبخند می گويد: - کدوم رو انتخاب کرديد؟ تمام مقدمه هايی را که توی ذهنم چيده ام حذف می کنم و رک می گويم: - راستش من دوست دارم حلقه ام هميشه دستم باشه. حلقه های سنگين و بزرگ خيلی ها رو ديدم، حلقه شون رو گاهی دست نمی کنند چون کلافه شون می کنه. خُب چه کاريه، اين هم قشنگه، هم ظريف. حلقه تکی که توی جا انگشتری جلوه نمايی می کند را نشان می دهم. طلا فروش می آورد. سبک است و شيک. مصطفی حرفی نمی زند و می گذارد به دل خودم. سرويس هم همانجا بر می داريم. - تمام معادله های معمول رو به هم می زنيد. سرويس پر از توپ های کوچک فيروزه ای است. رنگ آبی و طلايی جلوه قشنگی پيدا کرده است. می گويم: - معادله ها رو آدم ها خودشون می نويسن و بعد هم به جامعه تحميل می کنن. مهم اينه که آدم خودش مجهول معادله قرار نگيره. درِ ماشين را برايم باز می کند. وقتی می نشينم دستش را بالای سقف می گذارد و خم می شود. بعد از مکث کوتاهی می گويد: - من شيفته همين معادله نويسی تون هستم. ولی جداً بانو من مجهول ايکس هستم يا ايگرگ؟ منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گويم: - شما چند مجهولی هستيد. نگاه عميقی می کند که باعث می شود سرم را پايين بيندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پيش خودم فکر می کنم که همه انسان ها هم معلوماند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحيرم از جنگ و دعواهايی که کار راحت را سخت می کند. مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هايش را می گيرم که بر می گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بيرون می آيد. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گويد: - ببينيد همين بود يا نه؟ اول پاکت حلقه و سرويس را باز می کنم هر دوتايش هست. پاکت بعدی را باز ميکنم و جعبه کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که اين کار مصطفی يعنی چه؟ بر می گردم و نگاهش می کنم. چشم از خيابان بر می دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنيد؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگين های فيروزه دارد. از کجا مکث چند ثانيه ای مرا روی ويترين ديده بود؟ می گويد: - رنگ فيروزه ای رنگين کمان را که دوست داريد؟ بقيه اش مهم نيست.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_شانزدهم همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گيرد. عکس علی است بالای کوه. می گويد: - شما جواب بده. می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گويد: - مصطفی! خودتی! زنده ای؟ می خندد. لبم را می گزم. می گويم: - علی تو داداش منی يا آقا مصطفی. کم نمی آورد و می گويد: - اِ اِ هنوز هيچی نشده مفتّش شدی؟ مصطفی بلند می گويد: - آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن. عی می گويد: - اِ؟ روی بلندگوئه؟ هيچی ديگه می خواستم ببينم زنده ای که می بينم حالا که با هم کنار اومديد. من برم کنار ديگه. بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گيرد و می گذارد کنار گوشش و می گويد: - علی تو الآن حافظ صلحی يا قاتل خوشی؟ بلندگو نيست راحت باش. چه می گويد علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد: - باشه. به هم می رسيم. درست صحبت کن. علی ميکشمت. ساقدوش خائن. و خنده ای که بند نمی آيد. کلا چيزی دستگيرم نمی شود از حرف هايشان. صحبتشان که تمام می شود می گويد: - بايد برادران زنم را عوض کنم. - هنوز هيچی نشده؟ - ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای عليه من صادر کرده ن. برادر يعنی همين علی و سعيد و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دايی ام تغيير مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. اين حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند. - البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم. می ايستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد ليستی در می آورد که: - حالا بريم سراغ کدامشون؟ سرم را می چرخانم به سمتش: - کدام چی؟ ليست را نشانم می دهد و می گويد: - کدام يک از اين گزينه ها. ورقه را تا می زنم و می گويم: - ليست رو مادر دادن؟ - مادر و خواهرای بزرگوار و عمه و خاله. ديشب توی خانه ما بحث داغ خريد بود. اين را پنج به علاوه يک نوشته! لازم الِاجراس. می خندم. همه کارهای جدّی را با شيرينی و لطايف الحيل آسان می کند. قرار می شود ساعت بخريم و برای رو کم کنی پنج به علاوه یک بقيه موارد را بررسی می کنيم. ساعت مرا که می خرد زير بار خريد ساعت برای خودش نمی رود به استناد اينکه نياز ندارد. اصرار بی فايده است. کمی به ساعتی به برايش پسنديده ام خيره می شوم. - اين ساعت رو می بينيد؟ و با انگشت نشانش می دهم. سر خم می کند و می گويد: - نقره ای صفحه سفيد را می گيد؟ خيلی قشنگه! انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گويم: - خُب راستش دوست داشتم اين ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، يادی. ابرويی بالا می اندازد و می گويد اگر رفع دلتنگی با يک ساعت امکان پذيره حاضرم کارگر همين مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خويش مثل مسعود است. استدلال هايش به علی رفته. آرامش سعيد را القاء می کند. اين ها را امروز و ديروز فهميدم تا رفع بقيه مجهول ها. لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راهی می شويم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح. اما فردا نمی گذارند يک دل سير بخوابم! از صدای مادر بيدار می شوم. چشم باز می کنم و نيم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بينم. پاهايم را جمع می کنم و نيم خيز می شوم. با خنده می گويد: - عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. اين مصطفی جانت ما رو کشت. چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم می شوم و همراه را بر می دارم، روشنش می کنم. - اول صبح چکار داشت؟ - عاشق جان! با هم قرار می ذاريد بعد فراموش می کنی؟ بيا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور. تا مادر می رود ولو می شوم توی رختخواب. خيالم راحت است که ديگر صدايم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پريده. خيالم از دور و بر مصطفی دورتر نمی رود. ديروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هيجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آيد و تمام ذهنم را پر می کند. - اِ ليلاجان پاشو مادر، الآن می آد بنده خدا! می نشينم و پتو را دور خود می گيرم. - خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد! همراهم زنگ می خورد و شماره مصطفی می افتد. خيز بر می دارم و به خاطر عجله ام بی اختيار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلويی صاف کنم. قلبم تپش می گيرد. - سلام بانو! صبح بخير. - سلام. تشکر. - اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپريده بخوابيد. هر چه گلويم را صاف می کنم. فايده ای ندارد. - نه، نه خوبه. ديگه بايد بلند می شدم. کم پيش می آد تا اين ساعت بخوابم. هم زمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. يازده است. وای چه آبرو ريزی غليظی! مثل قير ريخته است و ديگر نمی شود جمعش کرد. ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
⭕‏امروز مهمترین رسالت هر شیعه، آگاه سازی جامعه است هرکسی به سهم خود باید برای آگاهی تک تک افراد جامعه بکوشد تنها راه مبارزه با تزویر و دروغ و کفر و گناه، افزایش فهم و آگاهی جوانان است 🔺شک نکنید این راه در مسیر ظهور امام زمان است 🌐لینک مصاحبه https://t.co/BSEqoC57Xo‎ 🌐لینک توییت https://twitter.com/Raefipourfans1/status/1315624173159448577?s=19 ♻️با ما در کانال هواداران استاد رائفی پور همراه شوید 👇 🚩 @raefipourfans ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 11 🔶 در مورد راحت طلبی باید به این نکته توجه کرد که ریشه بسیاری از گناهان فردی
12 ⭕️ وقتی به مشکلی مثل اعتیاد نگاه میکنیم ریشه در راحت طلبی داره. همچنین بیکاری، طلاق، هرزگی، بی نمازی، بی حجابی، بالارفتن سن ازدواج، کم فرزندی، فسادهای اقتصادی و سیاسی و... به همین علت هست. ✅ اگه کسی میخواد یه کار فرهنگی عمیق و خیلی خوب برای حجاب کنه، بیاد "کارگاه های آموزش مبارزه با راحت طلبی" برگزار کنه. چه در فضای حقیقی و چه در مجازی. ✔️ کسی که اهل مبارزه با راحت طلبی بشه، داشتن براش کار سختی نیست و حتی خودش هم به استقبال حجاب خواهد رفت. 💢 متاسفانه خیلی از مسئولین فرهنگی کشور در زمینه های تربیتی دارن راه رو اشتباه میرن. در هر موضوعی صحبت میکنن غیر از راحت طلبی. 🙄 ⭕️ بابا اون کسی که کار خلافی انجام میده در درجه اول نتونسته راحت طلبی خودش رو درست کنه، بعد شما هی میای سراغ زدن شاخ و برگ ها و مسائل حاشیه ای! اکثر فعالان فرهنگی کشور، موندن که راه رهایی از این وضعیت فرهنگی در کشور چیه؟! ✅ خیلی ساده: با تمام توان، برای ترویج فرهنگ مبارزه با راحت طلبی تلاش کنید...👌🏻 ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️بی بی سی و تکنیک تداعی معنا 💢بی بی سی خبر شیوع کرونا در بریتانیا را با تصویر زن محجبه به نمایش گذاشت. خبر شروع کرونا در بریتانیا چه ربطی به زن محجبه و مسلمان دارد؟ 💢بی بی سی با کنار هم قرار دادن خبر کرونا و تصویر زن محجبه و مسلمان به دنبال استفاده از تکنیک تداعی معناست. هرگاه انسان با دیدن تصویر یا معنایی ناخودآگاه تصویر و معنای دیگری به ذهنش برسد به آن تداعی معنا می گویند. 💢تداعی معنا دلایل زیادی دارد که یکی از آنها مجاورت است. مجاورت یعنی نزدیکی دو شی بگونه ای که ذهن آن دو را با هم تصور کند. مثل معنای شمال کشور و جنگل یا دریا. 💢بی بی سی با تکرار نمادهای دینی و مذهبی مانند مسجد,هیات و حجاب همراه اخبار کرونا سعی در ایجاد مجاورت ساختگی بین دین و کرونا دارد تا تداعی معنا در ذهن مخاطب خود ایجاد کند. 🔺تداعی معنا هیچگاه واضح و صریح نیست بلکه پنهان و غیرمستقیم است در اینجا هرگاه مخاطب با شنیدن اسم کرونا مذهب و نمادهای مذهبی را به یاد آورد در واقع ذهن ناخواسته نفرت و وحشتی که از کرونا دارد را به نماد های دینی منتقل می کند. 👤محمدحسین نژادی ‌❣ @Mattla_eshgh
درگیر یک دوستی خیابونی شدم پسره بهم پیشنهاد ازدواج داده واقعا دوستم داره اما من راضی نیستم ببینمش، حالا چه کنم بروم بملاقاتش؟ 15سالمه.اون23سالشه سلام دوست عزیز؛ معمولا دوستی های خیابانی بخصوص در این سن و سال هیچ پایه و اساس عقلی و منطقی نداره و معمولا پسرا برای تحت تاثیر قرار دادن دختر اظهار می‌کنند که ما قصد ازدواج داریم😡 مطمئن باش اگر پسری دختری رو شایسته بدونه و قصد ازدواج داشته باشه به خود دختر نمیگه بلکه ازطریق خانواده اقدام میکنه ولی شما اصلا اعتناء نکنید و خانواده را در جریان قرار بده و اگر اون پسر مجددا سعی کرد با شما تماس بگیره بگو اگه راست میگی از طریق خانواده بیا خواستگاری ولی در هر صورت اصلا با اون تنها جایی قرار نزار. ‌❣ @Mattla_eshgh
|_100|=+100 عددا وقتے تو یہ چیزے مثل این👈| | قرار میگیرن مثبت میشن حتے اگہ خیلے زیاد باشن... بهش ميگن "قدر مطلق" قدر مطلق من"چادرمه"😍 اون منو مثبت جلوہ نمیدہ... ((مثبت میڪنه)) ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
29.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠دنیا خراب شود که مادر فرزندش را با دستان خودش به خاک سپارد ؛ مگر آنکه برای خدا و اهل بیت پیامبر باشد... دشمن بداند باز هم پسر دارم ! ●سخنان زینبی مادر بزرگوار شهید محمود رادمهر در مراسم تدفین پسر شهیدش ... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊
🔴مهم نیست که پیش از انقلاب از هر ۳ زن فقط یکی سواد خواندن و نوشتن داشت مهم نیست که زنان هیچ جایگاهی در عرصه‌های سیاسی و فکری نداشتن مهم نیست که آمار مرگ و میر آنها هنگام زایمان ۱۳ برابر الان بود... مهم اینه این شانس رو داشتن که از نظر ابزار جنسی بودن با یخچال مقایسه بشن 😔 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_شانزدهم همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوش
صد و هفدهم خيلی هم خوب. تلافی اين مدت که درست نخوابيديد. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخوريد، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه. - يه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بديد. - جون بخواهيد. - نه. فقط می خوام بدونم چيزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلاً تمام چيز هایی رو که درباره من گفته چيه؟ می خوام بدونم الآن دقيقاً کجا هستم؟ می خندد. خيلی می خندد. لا به لای خنده هايش هم می گويد که دارد می آيد؛ و خداحافظ... وسواس می گيرم در لباس پوشيدن. اين حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همين است تا پيری. کی خلاصی می آورد؟ هر روز چه قدر بايد درگير اين وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که اين طور کيفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بيرون آمدن اينقدر به سر و وضعشان می رسند... بايد مواظب باشم زيبايی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعاً دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهايم کنند از اين قيد و بندها، دوست دارم بروم کوير گردی. لذت ديدن ستاره ها و تحليل درونيات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چيز است. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خيالات شيرين بيرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آينه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بينم بس که دسته گلی که آورده زيباست. سرم را خم می کنم و لپم را به طراوت گل ها می مالم. - بريم خانمم. در ماشين را باز می کند. بوی گل مريم می خورد توی صورتم. يک شاخه سر جايم روی صندلی است. بر می دارم و می نشينم. تا مصطفی بيايد عميق بو می کنم و می بوسمش و روی چشم هايم می گذارم. - خوش به حال گل. امروز سکوت بهتر از هر چيزی است. نشنيده می گيرم. - اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنيم. بريم کيف و کفش بخريم. بعد هم آيينه و شمعدون و بعد هم بقيه خريدها؟ يا اينکه کلا همه اينا رو ولش کن يه راست بريم کوه؟ با تعجب سرم را بر می گردانم: - کوه؟ با خنده می گويد: - نه از جونم که سير نشدم خريد نکنم. ولی يه چيزی بگم؟ پشت چراغ قرمز رسيدهايم. صد و پنجاه ثانيه. می چرخد سمت من. - می دونستی معجزه صورت آدم ها چيه؟ - کلاس فلسفه است؟ - نه عزيزم. معجزه صورت که حالايی ها می گن... روانشناسی چهره است. خنده ام می گيرد. قبلاً فقط خودم جعل کلمه می کردم. ايشون از من جاعل تر است. معجزه صورت؟! جای مسعود خالی. - بگم؟ اينجاييد؟ صدوپنجاه ثانيه تموم شد ها. - هستم، هستم. - ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانيت، بی حوصلگی. - هر کدوم صورت رو يه جور می کنه. چراغ سبز شده و ماشين ها راه می افتند. مصطفی راست می نشيند و راه می افتد. - محبت، دلسوزی. -اينا هم مدلای مختلف دارند، خب؟ - نه اينجا نه. توی دسته اول هر کدوم يه قالب دارند و آدم تشخيص می ده. ولی دسته دوم يک نقاب بيشتر ندارد. اون هم محبته. خيلی تشخيص سخت می شه. آدم دور می خوره. مصطفی دنبال چه چيزی است از اين بحث های چالشی؟ - سکوت که می کنی، می مونم بقيه حرفم رو بگم يا نه؟
رنج_مقدس قسمت_صد_و_هجدهم به تقلا می افتم تا حرفی بزنم. - يه بحث رو که شروع می کنيد سرگردانم می کنيد. چون شما با پيش زمينه ذهنی و آمادگی برای گفت و گو می آييد، من در معرض ناگهانی قرار می گيرم. - حتماً هم بين هدف من از بحث و جوابی که می خوايد بديد. سرم را تکان می دهم. می خندد. - آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت داديد. مسعودی بسازم که چهار تا مسعود از آن طرفش بزند بيرون. بايد مصطفی را از ارتباط بيشتر محروم کنم. هر چند فکر نکنم حيثيتی مانده باشد که قابل دفاع باشد. - کاش دقيقاً می دونستم برادرام درباره من به شما چی گفتن؟ - کدومشون چی گفتند؟ در کدوم ديدارمون؟ در کدوم مرحله از آشنايی؟ - تا اين حد؟ با خنده ادامه می دهد: - هر کدوم يه گفت و گوی خاص دارن، يه مدل خاص دارن، يه ديدگاه خاص، ديدار اول و دوم هم کار رو به جايی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم بايد لباس ضد گلوله می پوشيدم. حرف نزنم سنگين ترم. پارک می کند. پياده می شويم برای خريد آيينه و شمعدان. زود می پسندم. آيينه قدی که می شود مقابلش راحت ايستاد و نگاه کرد. مصطفی پشت سرم می ايستد. - وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه. خسته می شی، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره يه کاری بکنه که آروم بشی. بی حوصله گيت رو نديدم، لجاجت هم که خدا نکنه... بی اختيار خيره می شوم به صورت خودم. - سه روزه همه اين ها رو ديديد؟ - نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم ديدنيه. چشمانم را می بندم. - حالا باشه خانومم. بقيه تحليل ها شايد وقتی ديگر. دارد سر قيمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه عروس و داماد می رفتيم هميشه سؤالم اين بود که چرا شمعدان کنار آيينه ها خالی است. يک بار هم نشد يکی جوابم را درست بدهد و خاصيت اين ها را بگويد. آستين مصطفی را می کشم. هنوز صدايش نکرده ام. نمی دانم دقيقاً بايد چه بگويم. سر خم می کند: - جانم؛ چيزی شده؟ - من شمعدون دوست ندارم. - اِ چرا؟ زشته؟ - نه کلا! - يعنی اينا رو دوست نداريد يا کلا شمعدونی دوست نداريد؟ - گزينه دو. - نمی خوايد يه دور بزنيد شايد به دلتون نشست، مدل ديگه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آيينه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست و جو کنم و بعد تغييرات صورتی را ببينم، فايده ندارد؛ اما مصطفی درست می گويد. دقيقاً من هم در مورد «سه تفنگدار» همين حالت ها را درک می کنم و متناسب با آن ها برخورد می کنم.