چیک چیک...عشق
قسمت ۹۹
_ببخشید الهام خانوم من که گفتم شما ..
بهش نگاه کردم ... گیج شده بودم . فکر همه چیزو کرده بودم الا این ! حس میکردم یه زلزله ۸ ریشتری وجودمو
زیر و رو کرده !
با صدایی که انگار توی یه بغض بزرگ گیر کرده بود پرسیدم :
_اگه ... زن داره پس چرا ...
_چرا چی؟
خیره شدم به میز و به زور زبونم رو که اندازه کوه سنگین شده بود تکون دادم
_چرا با من ... با نازی... با هزار نفر دیگه دوست شده ؟
_منم دلیلش رو نمیدونم . ولی بیتا دختر خیلی خوبیه اینو مطمئنم چون چند باری که رفتم شیراز همیشه بهش سر
زدم حتی وقتایی که توی بیمارستان بوده
شیراز ! تازه داشتم به اشکان اعتماد میکردم چون انگار با حرفاش پازل بهم ریخته ذهنم داشت کنار هم چیده میشد
_دکتره ؟
خنده تلخی کرد و نشست
_نه متاسفانه بیماره . سالهاست از مریضیه کبد رنج میبره اصلا به همین خاطر برای زندگی به شیراز رفتن چون
دکترای اونجا تایید شده هستن برای بیماریهای کبدی . ولی مریضیه بیتا هر روز پیشرفت میکنه و تا حالا نتونستن
کار زیادی براش انجام بدن ... خیلی وقته ازش خبری ندارم ... شاید اگر بخاطر پریا نبود خیلی وقته پیش از هم جدا
میشدن !
دستم رو گذاشتم روی قلبم و با گنگی پرسیدم :
_پریا ؟!
_بله ... پریا دختر 2 ساله پارسا و بیتاست .
_پارسا بچه داره !؟
سرش رو با تاسف تکون داد ... حالت تهوع بهم دست داده بود نمیتونستم بیشتر از این بشنوم . تحمل این ضربه
های سنگین پشت سر هم کار من نبود !
بلند شدم و کیفم رو از روی زمین برداشتم.
_کجا الهام خانوم ؟ شما حالتون خوب نیست اجازه بدید یکم بهتر که شدین خودم میرسونمتون منزل
_خوبم باید برم
_پس میرسونمتون
قبل از اینکه دنبالم راه بیفته دستمو آوردم بالا و گفتم :
_میخوام تنها باشم ... خوبم
_ولی فکر نکنم الان تنهایی براتون مفید باشه!
_گفتم که حالم خوبه !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۰
بی حرف وایستاد و دیگه چیزی نگفت ...چند قدم رفتم و دوباره وایستادم ... برگشتم طرفش
_کاش این چیزا رو زودتر بهم میگفتین ... قبل از اینکه ....
سرش رو انداخت پایین و با لحنی که توش شرمندگی موج میزد گفت :
_حق با شماست کوتاهی کردم . واقعا متاسفم .. شاید اگه زودتر شخصیت شما رو میشناختم قبل از اینکه کار به اینجا
برسه همه چیز رو میگفتم
اشکهای روی صورتم رو با دست پاک کردم و با گفتن خداحافظ از دفترش اومدم بیرون ...
از دیدن قیافه خودم توی آینه آسانسور ترسیدم ... حقته الهام ! رفتی با کی دوست شدی بدبخت ؟ با آدمی که
۱۰
سال ازت بزرگتر بود کسی که لیاقت نداشت حتی زن و بچه بی گناه و مریضش رو حفظ کنه !؟
زن و بچه ! وای خدای من ... من چیکار کردم ؟ پارسا با من چیکار کرد !؟ حس خفگی بهم دست داده بود ...
حالا میفهمیدم چرا میره شیراز ... چرا میره بیمارستان ... پس این مامانش نبود که مریض بود زنش بود ! زنی که
بدون شوهرش با یه بچه سه ساله داره اونجا با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنه و شاید اصلا خبر نداره که
شوهرش توی تهران به جای کار کردن هزار تا غلط دیگه هم میکنه !
عوضی ... با چه رویی از شیراز بهم زنگ میزد و میگفت دل تنگمه ؟!
با ایستادن آسانسور به کندی اومدم بیرون ...هنوزم نمیتونستم تا با چشم خودم ندیدم باور کنم !
شاید میخواستم خودمو گول بزنم ! این بار گناه زیادی سنگین بود برای شونه های نحیف من !
تازه از ساختمون شرکت خارج شده بودم که یه مرد مسن جلوم رو گرفت و گفت :
_خانوم صمیمی؟
سرم رو تکون دادم که یعنی خودمم
در ماشینش رو باز کرد و گفت :
_راننده شرکت هستم آقای شکیبا دستور دادن برسونمتون بفرمایید
با این حال بد چی بهتر از این ... بدون هیچ حرفی نشستم عقب ... بعدا از اشکان تشکر میکنم الان کارای مهم تری
دارم .
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم .
حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار !
هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم
که ساکتش کنم ! اما نمی شد
هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا
میشد !
چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می
لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟
با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ...
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۱
اگر به خاطر جواب سوالای نا تموم ذهنم نبود هیچ وقت پامو نمیذاشتم تو این شرکت لعنتی !
بدون اینکه از راننده یه تشکر خشک و خالی بکنم پیاده شدم و در رو بستم .
انگار بعضی وقتها آدم تحت تاثیر شرایطش میتونه مودبترین یا حتی بی ادب ترین آدمها باشه!
با هر پله ای که میرفتم بالا اشکم بیشتر میشد ... از در و دیوار هم میشه بعضی اوقات متنفر بود !
جلوی در ورودی وایستادم و با دستمال مچاله شده توی جیبم اشکهام رو پاک کردم و رفتم تو ...
محمودی پای دستگاه داشت کار میکرد . یه نگاه به اتاق طراحی انداختم ولی نازی رو ندیدم .
نشستم روی صندلی کنار میز منشی و سلام کردم . با صدای سلامم محمودی برگشت سمتم و با تعجب نگاهم کرد
_سلام . چقدر دیر اومدی امروز . حالت خوبه الهام ؟
سرم رو تکون دادم . اومد طرفم دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت :
_ولی حسابی رنگت پریده ... چیزی شده ؟ گریه کردی ؟ تصادفی چیزی دیدی ؟
نمیدونستم چه توجیحی براش بیارم که دست از سرم برداره کلافه نگاهی به میز انداختم که با دیدن دسته کلید
ناخودآگاه مغزم به کار افتاد !
دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم :
_آره تصادف دیدم خیلی حالم بد شده ... میشه یه لیوان آب قند بهم بدی ؟
_حتما ! همین الان برات میارم ...
_مرسی ..
به سرعت رفت سمت آشپزخونه . فکر کردم تنها آدمی که تو این دفتر واقعا آدم بود همین محمودی بود ! دستم رو
دراز کردم و با تردید دسته کلید رو برداشتم .
لبمو گاز گرفتم و گفتم : خدایا منو ببخش ! مجبورم ...
کلیدی رو که برچسب 3 داشت از توی دسته کلید با دستهای لرزون به زور درآوردم و در حالی که صدای پاشنه های
کفش محمودی هر لحظه نزدیکتر میشد دسته کلید رو پرت کردم روی میز و کلید تکی رو گذاشتم توی جیبم .
پوفی کشیدم و لبخند رنگ پریده ای بهش زدم .
_بیا گلم اینو بخور غلیظ درست کردم زودتر حالت جا میاد
_لطف کردی
یکم که خوردم از شیرینی زیادش دلم یه جوری شد . انگار یه قندون قند ریخته بود توش و به زور یکم آب ریخته
بود روش !
-بخور دیگه
_دلمو زد ... همین یکم بسه بهتر میشم . تنهایی ؟
_آره ! نمیدونم چرا امروز اینجوری شده . تو که نیومدی بابایی هم ازش خبری نیست !
_پارسا چی ؟
با تعجب گفت :
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۸ بدرقه و استقبال از همسرتون؛ اونو برای بازگشت به خونه مشتاق نگه میداره...
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
#عفافگرایی
🎥 پرسش و پاسخ در باب #حجاب_قانونی و #حجاب_اجباری
👤 با حضور آقای #حسن_رحیم_پور
🔰 با عنوان "حجاب، دفاع از عشق"
📝 شنبه الی سه شنبه به مدت ۴ روز (21 الی 31 تیر ماه)
⏰ ساعت 18:15 دقیقه از شبکه سه سیما
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۱ اگر به خاطر جواب سوالای نا تموم ذهنم نبود هیچ وقت پامو نمیذاشتم تو این شرک
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۰۲
_پارسا !؟
وای عجب سوتی دادم ... سریع گفتم :
_نبوی دیگه ! از بس این بابایی بهش گفته پارسا منم یاد گرفتم
_آهان ! چرا میاد قرار بود بره انتشارات توی سهروردی دیگه باید تا نیم ساعت دیگه برسه
لیوان رو گذاشتم روی میز
_باشه پس من میرم توی اتاقش منتظر میمونم
_منتظر چی؟
_راستش دیگه نمیتونم بیام شرکت برای کار ... میخوام بیاد باهاش تصفیه کنم کلا !
_وای چرا ؟ چیزی شده ؟
_نه فقط یه مشکلی برام پیش اومده ...
_خیلی حیف میشه که تو بری ... تازه خوشحال بودم یه طراح ثابت و با لیاقت پیدا کردیم !
لیاقت ! اگه این یه قلمو داشتم که الان وضعم این نبود ....
_خودمم کارم رو دوست دارم اما فکر نکنم خانواده ام دیگه راضی باشن بیام
_میفهمم عزیزم . با اینکه خیلی از شنیدن نیومدنت ناراحت شدم ولی شرایطت رو درک میکنم منم یه زمانی همین
مشکل رو داشتم ایشالا که حل بشه !
... در ضمن میدونم با معرفتی هرازگاهی هم یه سراغی ازم میگیری
_حتما . تو تنها همکاری هستی که همه جوره روت حساب میکنم
_فدات شم .
_خدا نکنه ... با اجازت من اول میرم تو اتاقم وسایلم رو جمع کنم بعدم منتظر نبوی میمونم.
_باشه ... در اتاقش بازه .
دوست داشتم بهش بگم توام از اینجا برو میترسم پای توام به دل این پارسای لعنتی کشیده بشه ...
ولی خوب محمودی اگه زرنگ نبود نمیتونست 2 سال با پارسا کار کنه و گول نخوره !
رفتم توی اتاق و وسایلم رو جمع کردم ریختم توی کیف و با عجله رفتم توی اتاق پارسا و در رو بستم . میترسیدم
هر لحظه سر برسه و نتونم کارمو بکنم.
خدا رو شکر محمودی حواسش پرت تلفن و دستگاه چاپ بود ! واقعا از اینکه با این اعصاب قاطی هنوزم سر پا بودم
تعجب میکردم ! از من بعید بود ...
دستم میلرزید ... کیفم رو گذاشتم روی میز کنفرانس وسط اتاق و رفتم پشت میز پارسا روی زمین دو زانو نشستم .
کلید رو از جیب مانتوم درآوردم و با کلی استرس کشو رو باز کردم ...
کاش حرفای اشکان دروغ باشه . خدایا خودت کمکم کن .... این آخرین امیده که بفهمم بی گناهم و پام وسط
زندگیه یکی دیگه کشیده نشده !
از بین پاکتهای توی کشو پاکت مدارکش رو گیر آوردم و کشیدم بیرون ...
همه محتویاتش رو ریختم روی زمین ... با دیدن جلد قهوه ای شناسنامه دلم لرزید !
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۳
اشکام رو پس زدم و برداشتمش .... سخت بود ولی بازش کردم . عکس نوجوانی پارسا توجه ام رو جلب کرد .. چقدر
قیافش فرق داشت .
انگار چشمهاش صد برابر الان معصوم بود ... کاش الانم این شکلی بودی پارسا !
یه قطره اشک افتاد روی عکسش ... به درک ! زدم صفحه بعد و از چیزی که دیدم انقدر احساس عجز کردم که تکیه
دادم به میز ...
حقیقت بود ! زن داشت ... بیتا نبوی . 23 سالش بود . 6 سال پیش عقد کرده بودن ... 6 سال !
نگاهم اومد پایین تر ... پریا نبوی . یعنی یه فرشته کوچولوی سه ساله داشت پارسا ! واقعا پدر بود ...
پدر ! .... نتونستم جلوی هق هقم رو بگیرم ... زانوهام رو جمع کردم و سرم رو گذاشتم روش و با همه وجود زدم زیر
گریه .
نمیدونم چند دقیقه همونجوری بودم .. با سر و صدایی که از بیرون اومد سرم رو آروم بلند کردم و با چشمهای تارم
دوباره به شناسنامه که جلوی روم افتاده بود روی سرامیکهای سفید و انگار داشت بهم دهن کجی میکرد نگاه کردم .
کاغذهای روی زمین رو جمع کردم و ریختم توی پاکت و گذاشتمشون توی کشو ... کلید رو گذاشتم روی میز و بلند
شدم .
حالا باید منتظر اومدن پارسا می موندم . نشستم روی صندلی های وسط اتاق و سعی کردم دیگه گریه نکنم ... خیلی
سخت بود اما دوست نداشتم انقدر داغون ببینم !
خیلی طول نکشید که در اتاق باز شد و پارسا اومد تو ... پشتم به در بود و نمیتونستم عکس العملش رو ببینم .
صدای قدمهای تندش انگار خنجر اعصابم شده بود ! اومد و جلوم وایستاد ...
رو به روم وایستاد و با دیدن قیافه ام گفت :
_چی به روز خودت آوردی الهام ؟؟
دستمو گذاشتم روی دسته صندلی و بلند شدم ...فکر میکنم نگاهم پر از نفرت بود وقتی به چشمهاش خیره شدم .
بعد از چند لحظه همه توانم رو جمع کردم توی دستم و کوبیدم تو صورت پارسا ... خودمم باورم نمیشد ولی انقدر
محکم زدم که صداش تو اتاق پیچید و صورتش کاملا برگشت به سمت مخالف... حتی دست خودمم درد گرفت !
دستشو گذاشت روی گونه اش و با لبخند نگام کرد ...
_زدنتم ملسه !
_بسه لطفا منو خر فرض نکن !
_این تاوان دوستی با نازی بود ؟
_کاش تاوان دادنت با یه سیلی تموم میشد ولی نمیشه !
_ چی تو رو انقدر عذاب میده ؟ اینکه من فقط با یه دختر توی یه مهمونی حرف زدم ؟
_حرف زدی ؟! فقط حرف زدی ؟؟
شونه هاش رو انداخت بالا و گفت :
_خوب آره ! میبینی که وقتی دیدم تو خوشت نیومد حتی از کارم اخراجش کردم که جلوی چشمت نباشه !
_شایدم من جلوی چشمش نباشم !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۴
_بس کن الهام . چرا یه چیز کوچیک رو انقدر بزرگ میکنی ؟ توی اینجور مهمونی ها همه با هم راحتن ! حتی تو هم
میتونی مثل نازی یا ستاره باشی
از اینهمه بی پرواییش داشتم منفجر میشدم !خیلی دوست داشتم بهش یه دستی بزنم !
_خوب ... یعنی میخوای بگی تو به جز با من و نازی با کس دیگه ای نه دوستی نه رابطه داری ؟
_معلومه که نه ! عزیزم گپ زدن رو نمیشه به دوستی ربط داد ! من اگر با یه دختر حرف زدم خندیدم رقصیدم دلیل
نمیشه که تو رو فراموش کرده باشم یا دوستت نداشته باشم !
_چه جالب !!
_ببین از من ناراحت نشو الهام ولی تو خیلی حساسی ! الان دیگه کسی تو جامعه دخترایی با این تیپ رو نمی پسنده ؟
دست به سینه وایستادم و با تمسخر گفتم :
_دقیقا با چه تیپی ؟
_خوب مثال همین که تو حجابت انقدر برات مهمه ! اینکه ما دو ماهه دوستیم اما تو حتی یه بارم اجازه ندادی که من
دستتو بگیرم ... نمیدونم چه فکری میکنی ؟ وقتی دو نفر همدیگه رو دوست دارن دیگه این چیزا معنی نداره !
_آهان ! یعنی صرفا دوست داشتن میتونه ما رو بهم محرم کنه ؟
پوزخندی زد و نگاهم کرد
_محرم ؟! مسخرست ... مگه اینهمه دختر و پسرایی که باهم هستن محرم شدن !؟ دوره این چیزا دیگه تموم شده
الهام ! البته میدونی چیه فکر کنم تو فرهنگ خانوادت غلط بوده که حالا با این افکار میخوای پیش بری ... در حالی
که الان دیگه کسی این چیزا رو قبول نداره ...
_تا وقتی آدمهایی مثل تو دارن جامعه و زندگی دیگرانو به گند میکشن معلومه که کسی ما رو قبول نداره ! اونی که
فرهنگ خانوادگیش غلط بوده تویی نه من ... هه ! شاید اگه یکم روی تربیتت کار میکردن الان انقدر وقیح نبودی آقا
پارسا !
_چته تو ؟ این حرفای بی سر و تهی که میزنی یعنی چی!؟ یعنی انقدر حسودی الهامم ؟
حس تمسخری که توی نگاش و لحنش بود برام خیلی سنگین بود ! حس کردم خونم داره به نقطه جوش میرسه ...
انگشتمو گرفتم طرفش و با عصبانیت گفتم :
_خفه شو اسم منو انقدر راحت به زبون نیار ! من به چیه تو و اون باید حسادت بکنم ؟ آدم به چیزایی حسودی میکنه
که ارزششو داشته باشن ...
به کسایی که دوستشون داره تعصب داره و نمیتونه ببینه کسی جاش رو میگیره ! ولی من الان تنها حسی که به تو
دارم میدونی چیه ؟
با تردید پرسید :
_چیه ؟
_نفرت ! اما نه یه چیزی بالاتر از نفرت ... تو انقدر پستی که حتی لایق اینم نیستی که من اینجا وایستم و باهات حرف
بزنم !
_دیگه خیلی داری تند میری . انگار بیخودی هوا برداشتت
چشمهام پر شد از اشک ... لحنم آروم شد
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۵
_من تند رفتم یا تو ؟ ... چجوری تونستی ؟ چجوری ؟
_اصلا حوصله اشک و آه ندارم حرف آخرم میزنمو تمام ! من به مادرم هم برای کارایی که میکنم جواب پس نمیدم
چه برسه به تو ! من آزادم که هر غلطی دلم میخواد بکنم اینو تو گوشت فرو کن از الان تا همیشه !
اگه نمیتونی با این شرایط کنار بیای خود دانی! راه بازه و جاده دراز ...
خوشحال بودم که عصبانیش کردم ... داشت چهره پشت نقابشو رو میکرد !
_متاسفم که حرفت درسته ! شاید اگه به مامانت جواب پس میدادی حالا وضع زندگیت این نبود !
_تو نمیخواد بخاطر من و زندگی که توش راحتم و خوش تاسف بخوری !
بهتره هوای خودتو داشته باشی که لقب دهاتی بودن بهت ندن
میخواست با مسخره کردن من دهنمو ببنده ! ولی خبر نداشت این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست !
_راست میگی ولی شما که جو تجدد انقدر گرفتت کاش حداقل میفهمیدی فلسفه زندگی چیه بعد اینجا برای منه
دهاتی سخنرانی میکردی !
با دست کوبید روی میز و با عصبانیت گفت :
_مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی ؟ مگه من چه غلطی توی زندگیم کردم که خودم ازش بی خبرم ؟
میدونستم اگر بدون مدرک چیزی بگم کتمان میکنه ! حالا وقتش بود که برگ برندمو رو کنم تا ببینم بازم سرپوشی
روی کثافت کاریهاش میذاره یا نه !
دولا شدم و شناسنامه اش رو از روی کیفم برداشتم و آوردم بالا ...
_یعنی میخوای بگی از غلطی که 6 سال پیش کردی هم بی خبری ؟؟
چشمهاش سرخ شده بود ... نگاهش مات بود روی دستم ...
انگار با دیدن شناسنامه اش توی دستم همه ادعاش یهو فروکش کرد !
دقیقا مثل بادکنکی که تو اوج پر باد بودن با یه سوزن همه بادش خالی میشه !
ولی خیلی زرنگ بود که بازم خودشو نباخت و با یه عصبانیت ساختگی که کاملا تشخیص دادم تظاهره گفت :
_تو به چه حقی ...
_به چه حقی چی ؟ به رازت پی بردم ؟ چقدر احمقی ... فکر میکنی تا همیشه میتونی دخترای ساده اطرافتو گول بزنی
و نقاب مجردی به صورتت باشه ؟
از بین دندون های کلید شده اش گفت :
_خفه شو ! فقط بگو چجوری خبردار شدی ؟
به تمسخر خندیدم و گفتم :
_هه ... کیه که با خبر نباشه ... خواجه حافظ شیرازی؟
چشمهاش رو ریز کرد و مثل آدمی که ناگهان چیزی به ذهنش میرسه گفت :
_تنها کسی که از گذشته من ... از ازدواج من خبر داره اون اشکان عوضیه ...
دیدم که توی تولد وقتی داشتی میرفتی باهاش حرف زدی ... میدونستم افتاده دنبالت تا زهرشو بریزه
_اشکان چرا باید زهرشو بریزه ؟ اون خیلی از تو آدم تره که حداقل بهم فهموند دارم تو چه گردابی پا میذارم !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عفافگرایی 🎥 پرسش و پاسخ در باب #حجاب_قانونی و #حجاب_اجباری 👤 با حضور آقای #حسن_رحیم_پور 🔰 با عنوان
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
#السلام_ایها_غریب
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
حرفِ دل را
باید با #تو گفت
این روزها
#همه را جُز "تو" محرم راز میدانند
ای تویی که با #نگاهت
گره گشایی میکنی
#بیـــا
#اللهم_عجل_لولیـڪ_الفـرج
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 1⃣2⃣قسمت بیست و یک 😔هیچ کس به من نگفت:که اگر بیایی، ظلمی باقی نمیم
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
2⃣2⃣قسمت بیست و دوم
😔هیچ کس به من نگفت: که در دوران غیبت شما، وظایفی دارم از جنس عشق، که با عمل کردن به آن وظایف، راهی به سوی شما برایم گشوده خواهد شد.🌷
👌مگر نه این است که مؤمن باید در فراق شما قلبش میزبان غم باشد و اندوه در دلش خانه سازد هر چند ظاهرش شاد و پر تبسم جلوه می کند.
⛅️مخفی بودن امام و نرسیدن دست کوتاه ما بر آن مهربان، گرفتن حق امام از ظالمانی که از خلافت و حکومت جهان، حضرت را محروم کرده اند 🍁و همچنین سختی پیمودن راه راست و سخت شدن راه رسیدن به خدا به خاطر غیبت آن یگانه دهر، همه و همه عواملی است که غم را در دل میهمان می کند.💔
😢اگر در نوجوانی، جرعه ای از شربت شیرین عشق محبت به امام را چشیده بودم اکنون در فراق آن محبوب، اینگونه بی خیال ننشسته و در فکر دنیای خویش، گذران عمر نمی کردم.😔
🔹ادامه دارد...
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 22
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc