☸ #آقازاده_ها و MI6
🔹چند روز پیش یکی از نمایندگان مجلس هشدار که ۴۰۰۰# آقازاده #ژن_خوب در انگلیس تحصیل میکنند که به برمیگردند و سهم خواهی میکنند و بحران هایی که به علت عدم کار آمدی گریبانگیر کشور خواهد شد!
اما این سکه روی دیگه ای هم داره!
فرض کنید، مسئول ارشد سرویس #جاسوسی انگلیس MI۶ هستید و در به در به دنبال یافتن راه نفوذی به حکومت ایران!
و از قضا به شما گفته اند همین حالا ۴۰۰۰ نفر از فرزندان مسئولین کشور هدفی مثل جمهوری اسلامی در کشور شما تحصیل میکنند!
🔹آیا بشکن نمیزنید!
چه چیزی از این بهتر؟
۴۰۰۰ سوژه ناب از فرزندان جمهوری اسلامی که قرار است چندین سال در انگلیس زندگی کنند و مثل موم در دستان تیم های مراقبت شما!
یکی از یکی چرب تر و خوش خوراک تر!
آیا روی اینها،کار نمیکنید؟
آیا تیم های حرفه ای تعقیب و مراقبت را روی آنها سوار نمیکنید؟
آیا جاسوس هایی از جنس مخالف، چیزی شبیه پروژه پرستوی #موساد، سراغ آنها نمی فرستید؟
آیا در موبایل و رخت خواب آنها دوربین و دستگاه شنود کار نمی گذارید؟
آیا برای مسولين آینده کشوری که نظم نوین جهانی تان را بر هم زده پرونده سازی نمیکنید؟
هرچه باشه شما MI6 هستید!
کهنسال ترین سرویس امنیتی جهان با 400 سال سابقه خرابکاری!
طولی نخواهد کشید که کلکسیونی از فیلم ها و مدارک جمع آوری کرده اید که هر حقالسکوتی بابت آنها میتوان مطالبه کرد!
سالها میگذرد و همان آقازاده ها میشوند مسئول در مثلاً #وزارتخانه_نفت یا صنعت و خارجه، سفیر، وزیر، وکیل... !
عدم کفایت به کنار!
🔹موقع امتیاز گرفتن و نفوذ سازمان یافته و بستن قرارداد های #استعماری فرا خواهد رسید!
هرجا مقاومتی شد و کار گره خورد، یک کپی از شاهکار های آقازاده محترم در زمان دانشجوی در لندن روی میز او یا پدر گرامی قرار میگیرد، و با این یادداشت ضمیمه که اگر میخواهید این فیلم فردا در BBC فارسی یا رسانه های موازی مثل #آمدنیوز منتشر نشود، فلان قرارداد را از فلان شرکت داخلی مثلاً #قرارگاه_سازندگی_خاتم_انبیاء گرفته و با فلان شرکت انگلیسی مثلاً #شل یا #توتال امضاء کنید!
🔹تمام شد. MI6 رسالت خود را انجام داد!
#پروژه_نفوذ به بار نشست و هزاران برابر هزینه آن دوربین و دستگاه شنود،منفعت نصیب بریتانیای کبیر شد!
کارخانه ها در ایران تعطیل و کارگران بیکار شدند!
دلیل این مشکل را هم BBC حضور ایران در #سوریه و #عراق معرفی میکند!
یک تیر و چند نشان استعمار پیر!
❌ #آقازاده_ها را جدی بگیریم!
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ فشار #اصلاح_طلبان تندرو برای #استعفای_روحانی، اگرچه تلاشی برای زیر میز زدن و نجات خود از کارنامه دولت است، اما در واقع تبعیت از #دکترین_شوک بر اساس مدل #عراق و #لبنان است که می تواند کشور را با یک تلاطم ساختاری روبرو کند. #ناآرامی سیاسی که #ناآرامی_اجتماعی را به دنبال خواهد داشت!
/محمد عبداللهی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از رو به راه | رها عبداللهی
دوربین ها! درست مخابره کنید!
این چهره واقعی #عراق است؛ بدون جوکرها و رقاصه های آمریکایی!
رفراندوم ضدآمریکایی عراقی ها نقطه عطف #خاورمیانه_جدید خواهد بود.
📝 #رها_عبداللهی
http://eitaa.com/joinchat/3364487185Ca303041715
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
جرج بوش #عراق را
اوباما #سوریه را
و ترامپ #اسرائیل را
به ایران هدیه خواهند کرد...
#قاسم_سلیمانی
#مدیریت_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
🔰 پاسخ به #شبهه ای که مثل ویروس در حال پخش علیه انقلابی هاست
🔴 شهید حججی ها برای روسری دختران ما رفتن تا این خانومها راحت باشند و آقای #رئیسی با آنها دیدار کند!!!
✅ اما جواب :
1️⃣ اولا شهدای مدافع حرم ما برای روسری سر کردن زنان سوریه آنجا نرفتند !
2️⃣ مهمترین دلیل حضور عزیزان مدافع حرم در سوریه دفاع از امنیت خود #ایران بود ! این جماعت شبهه انداز خوب است نگاهی به قلمرو هدف #داعش بیاندازد که در نقشه آنها بعد از تصرف #سوریه و #عراق ، تمامی خاک #ایران قرار بود تصرف شود .
هر عاقلی می فهمد برای دفاع از وطن ، باید در بیرون از مرزها با دشمن جنگید تا حتی به خاک های ما نزدیک هم نشوند.
3️⃣ حکومت سوریه یک حکومت سکولار است ، همانند ترکیه ، مگر #ایران از هر کشوری که دفاع می کند قصد تغییر ساختار آن حکومت را دارد ⁉️ مگر لزوما دفاع ما از یک کشور باید به این نتیجه برسد که آنها در همه موارد حرف ما را گوش دهند و نظام سیاسی دینی خود را تغییر دهند ⁉️
👈 اما آن چیزی که باید به این افرادی که شبهه را مطرح کردند گفت این است که اساسا حرف آنها مغالطه هست و اصلا شبهه نیست ، آنها آمدند و هدف شهدای مدافع حرم را فقط #روسری و #حجاب معرفی کردند که قطعا همه ما می دانیم تنها هدف این نبوده و هدف اصلی تامین امنیت منطقه و خود #ایران بوده است . هیچ وقت هدف شهدای مدافع حرم و حضور ایران در سوریه ، با حجاب کردن زنان آنها نبوده !!!!
اگر شهدای مدافع حرم امنیت را تامین نمی کردند داعش قطعا وارد خاک ما می شد.