eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
و MI6 🔹چند روز پیش یکی از نمایندگان مجلس هشدار که ۴۰۰۰# آقازاده در انگلیس تحصیل میکنند که به برمیگردند و سهم خواهی میکنند و بحران هایی که به علت عدم کار آمدی گریبانگیر کشور خواهد شد! اما این سکه روی دیگه ای هم داره! فرض کنید، مسئول ارشد سرویس انگلیس MI۶ هستید و در به در به دنبال یافتن راه نفوذی به حکومت ایران! و از قضا به شما گفته اند همین حالا ۴۰۰۰ نفر از فرزندان مسئولین کشور هدفی مثل جمهوری اسلامی در کشور شما تحصیل میکنند! 🔹آیا بشکن نمیزنید! چه چیزی از این بهتر؟ ۴۰۰۰ سوژه ناب از فرزندان جمهوری اسلامی که قرار است چندین سال در انگلیس زندگی کنند و مثل موم در دستان تیم های مراقبت شما! یکی از یکی چرب تر و خوش خوراک تر! آیا روی اینها،کار نمیکنید؟ آیا تیم های حرفه ای تعقیب و مراقبت را روی آنها سوار نمیکنید؟ آیا جاسوس هایی از جنس مخالف، چیزی شبیه پروژه پرستوی ، سراغ آنها نمی فرستید؟ آیا در موبایل و رخت خواب آنها دوربین و دستگاه شنود کار نمی گذارید؟ آیا برای مسولين آینده کشوری که نظم نوین جهانی تان را بر هم زده پرونده سازی نمیکنید؟ هرچه باشه شما MI6 هستید! کهنسال ترین سرویس امنیتی جهان با 400 سال سابقه خرابکاری! طولی نخواهد کشید که کلکسیونی از فیلم ها و مدارک جمع آوری کرده اید که هر حق‌السکوتی بابت آنها میتوان مطالبه کرد! سالها میگذرد و همان آقازاده ها میشوند مسئول در مثلاً یا صنعت و خارجه، سفیر، وزیر، وکیل... ! عدم کفایت به کنار! 🔹موقع امتیاز گرفتن و نفوذ سازمان یافته و بستن قرارداد های فرا خواهد رسید! هرجا مقاومتی شد و کار گره خورد، یک کپی از شاهکار های آقازاده محترم در زمان دانشجوی در لندن روی میز او یا پدر گرامی قرار میگیرد، و با این یادداشت ضمیمه که اگر میخواهید این فیلم فردا در BBC فارسی یا رسانه های موازی مثل منتشر نشود، فلان قرارداد را از فلان شرکت داخلی مثلاً گرفته و با فلان شرکت انگلیسی مثلاً یا امضاء کنید! 🔹تمام شد. MI6 رسالت خود را انجام داد! به بار نشست و هزاران برابر هزینه آن دوربین و دستگاه شنود،منفعت نصیب بریتانیای کبیر شد! کارخانه ها در ایران تعطیل و کارگران بیکار شدند! دلیل این مشکل را هم BBC حضور ایران در و معرفی میکند! یک تیر و چند نشان استعمار پیر! ❌ را جدی بگیریم! ❣ @Mattla_eshgh
⭕️ فشار تندرو برای ، اگرچه تلاشی برای زیر میز زدن و نجات خود از کارنامه دولت است، اما در واقع تبعیت از بر اساس مدل و است که می تواند کشور را با یک تلاطم ساختاری روبرو کند. سیاسی که را به دنبال خواهد داشت! /محمد عبداللهی ‌❣ @Mattla_eshgh
دوربین ها! درست مخابره کنید! این چهره واقعی است؛ بدون جوکرها و رقاصه های آمریکایی! رفراندوم ضدآمریکایی عراقی ها نقطه عطف خواهد بود. 📝 http://eitaa.com/joinchat/3364487185Ca303041715
✍️ هفتم 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ بیستم 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
جرج بوش را اوباما را و ترامپ را به ایران هدیه خواهند کرد... ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰 پاسخ به ای که مثل ویروس در حال پخش علیه انقلابی هاست 🔴 شهید ‏حججی ها برای روسری دختران ما رفتن تا این خانومها راحت باشند و آقای با آنها دیدار کند!!! ✅ اما جواب : 1️⃣ اولا شهدای مدافع حرم ما برای روسری سر کردن زنان سوریه آنجا نرفتند ! 2️⃣ مهمترین دلیل حضور عزیزان مدافع حرم در سوریه دفاع از امنیت خود بود ! این جماعت شبهه انداز خوب است نگاهی به قلمرو هدف بیاندازد که در نقشه آنها بعد از تصرف و ، تمامی خاک قرار بود تصرف شود . هر عاقلی می فهمد برای دفاع از وطن ، باید در بیرون از مرزها با دشمن جنگید تا حتی به خاک های ما نزدیک هم نشوند. 3️⃣ حکومت سوریه یک حکومت سکولار است ، همانند ترکیه ، مگر از هر کشوری که دفاع می کند قصد تغییر ساختار آن حکومت را دارد ⁉️ مگر لزوما دفاع ما از یک کشور باید به این نتیجه برسد که آنها در همه موارد حرف ما را گوش دهند و نظام سیاسی دینی خود را تغییر دهند ⁉️ 👈 اما آن چیزی که باید به این افرادی که شبهه را مطرح کردند گفت این است که اساسا حرف آنها مغالطه هست و اصلا شبهه نیست ، آنها آمدند و هدف شهدای مدافع حرم را فقط و معرفی کردند که قطعا همه ما می دانیم تنها هدف این نبوده و هدف اصلی تامین امنیت منطقه و خود بوده است . هیچ وقت هدف شهدای مدافع حرم و حضور ایران در سوریه ، با حجاب کردن زنان آنها نبوده !!!! اگر شهدای مدافع حرم امنیت را تامین نمی کردند داعش قطعا وارد خاک ما می شد.