eitaa logo
کانال تنهامسیری های مازندران
1.1هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
61 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمین ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @Yaa_ss در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی موسسه تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟
مشاهده در ایتا
دانلود
در کنار بچه ها خودم هم ادامه تحصیل دادم در رشته مددکاری البته به تشویق معلم های بچه ها و هلال احمر هم عضو شدم و شدم امدادگر هلال احمر گردش و نمایشگاه کتاب، همیشه در این موارد بچه ها رو میبردم تا ببینن و یاد بگیرن و تو اجتماع باشن، هیچ وقت به خاطر خستگی و تنهایی خودم از کارهای اونها نزدم بعد از اینکه مادرم رو در سانحه تصادف از دست دادم، خیلی حس تنهایی داشتم و انگار دیگه کسی نبود و تنهای تنها شدم دلتنگی ها و بی تابی ها برای مادرم، داشت کار دستم میداد که از زندگی و بچه ها غافل بشم، از اونجایی که همیشه خدا بود و هوامو داشت از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم به زندگیم بر گردم همون طور که من مادرم رو می‌خواستم بچه ها هم مادر می‌خواستن با اینکه خیلی درکم کردند و بی تابی هامو تحمل کردند، ازشون ممنونم سعی کردم مادر خوبی باشم و براشون خاطره های خوب بسازم تا زمانی که نوبت خودم هم رسید و از پیششون رفتم بچه ها هم خاطره داشته باشن که برای بچه هاشون تعریف کنن به این اعتقاد داشتم که بچه ها به خواست من به این دنیا اومدن و نباید به خاطر خودم برای اونها کم بذارم و مسئول تربیت و آینده شون هستم. همیشه به چشم مهمون بهشون نگاه کردم که یک روزی از پیش من میرن و تمام تلاشم رو کردم که به اندازه خودمون، هم من و هم پدرشون بهشون خوش بگذره درسته همسرم بیشتر اوقات سرکار بوده و کنارمون نبوده، گزارشهای روزانه رو دریافت میکرد و از اینکه بهم اعتماد داشت و کامل بچه ها رو سپرده بود به خودم، من هم سعی کردم مادر خوبی برای بچه هاش باشم. ۲۰ سال از زندگی مشترکمون گذشته بچه ها بزرگ شدن و با همان روال تا لیست تهیه نکنند، خریدی انجام نمیدن، باهم هر جا بخوان میرن و کارهاشون رو باهم انجام میدن. خدا رو شکر الان ۴١ ساله هستم و فرزند سوم در راه هست و بچه ها در کارها خیلی کمکم هستند. همیشه شکر گذار بوده و هستم و اگر لحظه ای هم بخوام فکر کنم به عقب بگردم، کارهایی که کم گذاشتم رو جبران میکنم تا بخوام راهم رو عوض کنم. بهترین و عالی ترین کار دنیا همسرداری و مادری هستش و این موهبت رو خدا داده تا لذت سختی ها و شیرینی ها در کنار هم جذاب و هیجان انگیز باشه 🌹 @Mazan_tanhamasir
🔸 ضرورت یا فضیلت... تحصیل فضیلت است، ارزش است، ازدواج ضرورت است، بخاطر فضیلت، ترک ضرورت، نکنید. سال اول است دانشجو است، خواستگار هست دخترت را شوهر بده، باقی‌اش را هم درس بخواند. من نمی‌دانم چه حسابی است كه پدر و مادرها روی ازدواج بچه شان حساس نیستند ولی روی تحصیل بچه شان حساس هستند. اگر آدم بچه‌اش فوق لیسانس باشد بهتر از لیسانس است. هر چه باسوادتر باشیم كمال است اما ازدواج یك ضرورت است؛ دین در خطر است ولی می‌بینیم پدر و مادرها آن مقداری كه به تحصیل اهمیت می‌دهند. برای ازدواج ارزش قائل نیستند. حتی برای مدل ماشین‌اش حساس است از همه جا قرض می‌كند خودش را به آب و آتش می‌زند تا ماشین‌اش را عوض كند اما برای ازدواج می‌گوید حالا كه جوان هستند بگذار خوش باشند یعنی برایشان مطرح نیست كه بچه‌شان فاسد بشود یا نشود یا كم مطرح است. 🌹 @Mazan_tanhamasir
🔸 وظیفه من چیست؟ عروس شهید مختاربند از جایش بلند می‌شود و از آقا می‌پرسد: من چه کار بکنم. وظیفه‌ی من چیست؟ دارم درس می‌خوانم و هنوز بچه ندارم.تا سؤال عروس شهید تمام شد، آقا با لحنی بسیار جدی و سریع جواب دادند: ✨اوّلاً ؛ این یک. اینهایی که اول زندگی هی عقب می‌اندازند و می‌گویند حالا زود است، این ناشکری است. این ناشکری باعث می‌شود که خداوند یک جواب سختی به آدم بدهد. عروس که هنوز ایستاده، می‌گوید: آخه من دارم درسم را پیش می‌برم! ✨[حضرت آقا: ] باشه، مشکلی نیست. من کسی را سراغ دارم که با چهار بچه درس میخواند و همه‌ی دوره‌های کارشناسی و ارشد و دکتری را گذرانده. ثانیاً درستان را بخوانید. ثالثاً زندگیتان را هر چقدر می‌توانید شیرین کنید. خدا ان‌شاءالله شما را حفظتان کند. دیگر شما جوانها بهتر از دوره‌ی جوانی ما میفهمید. انقلاب خیلی به [امثال شماها] احتیاج دارد. فضای جلسه صمیمی‌تر شده و خواهر شهیدان نیز از جای خود بلند می‌شود و می‌گوید: - من دو دختر دارم که دوقلو هستند و خیلی دوست داشتند که شما رو ببینند. امسال کنکور دارند و گفتند به آقا بگید برامون دعا کنن. ✨[حضرت آقا: ] خدا ان‌شاءالله به هر دویشان شوهر خوب برساند و ان‌شاءالله با همدیگر عروس بشوند، این بهترین دعاست. 🌹 @Mazan_tanhamasir
من متولد سال ۱۳۷۱ هستم، سال دوم دبیرستان بودم که همسرم به واسطه عمه خودم اومدن خواستگاری، به خاطر خوب بودن آقا پسر، پدرم با من مشورت کرد و وقتی دید من تمایل به این ازدواج دارم جواب بله رو دادیم. همسرم خیلی مرد خوب و خانواده دوستی هستن و تمام تلاششونو برای رفاه ما میکنن. خانواده من و همسرم از لحاظ اعتقادی و پوشش ظاهری خیلی متفاوت هستن ولی خداروشکر من و همسرم تو خیلی چیزا باهم نظراتمون مشترکه... به خاطر اینکه همسرم هنوز سربازی نرفته بودن و شغل ثابت نداشتن و منم محصل بودم نزدیک به ۴ سال نامزدی ما ادامه داشت😔 و در کنار شیرینی هاش به خاطر بلاتکلیف بودن سخت بود. یه خونه اجاره کردیم و بعد عروسی زندگیمونو مستقل شروع کردیم در حالی که من در مقطع لیسانس مشغول به تحصیل بودم. بعد از یک سال و نیم از زمان عروسیمون هردوتا احساس کردیم که باید جمعون رو بیشتر کنیم. خدا لطف کرد و زود باردار شدم و یه گل پسر بهمون داد. وقتی پسرم به دنیا اومد من از فرداش دیگه به صورت غیر حضوری درسم رو ادامه دادم، حس میکردم حضور فیزیکی من برای بچه تو خونه خیلی تو سال های اولیه زندگیش مهم تره برای همین تمرکزم تو مادری کردنم بود و در کنارش درس هم میخوندم و فقط میرفتم امتحان میدادم، خداروشکر موفق هم بودم. با اومدن پسرم ماشین خریدیم و کلی برکات معنوی، پسرم که سه ساله شد فکر کردیم که باید یه همبازی براش بیاریم😊 بعد چند ماه انتظار دخترمو باردار شدم با فاصله ۴ سال و سه ماه از برادرش به دنیا اومد، با اومدن دخترمون، ماشینمونو عوض کردیم و یه ماشین بهتر گرفتیم. همسر من با اینکه مرد خیلی خوب و مهربونی هستن قبل به دنیا اومدن بچه ها تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزدن، یکی از برکات وجود بچه ها این بود که خیلی همراهی میکنن تو بچه داری و کارهای خونه با اومدن دخترم زندگیمون یه رنگ و بوی دیگه گرفت، پسرم تا قبل دخترم خیلی لجباز بود و همه چیز رو برای خودش میخواست ولی وقتی دوتا شدن خیلی شرایط عوض شد. برای بچه سوم دلمون میخواست که فاصله سنی شون کمتر بشه برای همین وقتی دخترم دو سالش بود اقدام کردیم و خدا لطف کرد و زود باردار شدم. اوایل بارداری حس میکردم که خیلی با بارداری های قبلی فرق میکنه و خیلی زود سنگین شده بودم، وقتی برای سونوی تشکیل قلب رفتم بهم گفتن که دوقلو هستن😍 من و همسرم نمیدونستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت، چون من دور از خانواده خودم زندگی میکنم و عملا کمکی که همیشه پیش ما باشه، نداشتیم. به هرحال با هرسختی که بود بارداری این دوتا فسقلی ها رو گذروندم و آخراش تو خونه از عصا کمک میگرفتم برای راه رفتن دوقلوها تو ۳۴ هفته به دنیا اومدن و به خاطر نارس بودن چند روز تو دستگاه بودن و مرخص شدن... خیلی دوقلو داشتن سخته، اوایل تقریبا تا صبح بیدار بودیم و تا یکی رو بهش رسیدگی میکردیم، اون یکی بیدار میشد😭 نه شب داشتیم نه روز... ولی من همچنان عاشق بچه های زیاد بودم و هستم با اومدن دوقلوهام همسرم تو شغلشون ترفیع گرفتن و کلی برکات معنوی دیگه وارد خونه مون شد. دوقلوهام یک ساله بودن که چند روزی دیدم حالت تهوع دارم چون مطمئن بودم باردار نیستم برای همین فکر میکردم ویروسی شدم😂 وقتی دیدم خوب نمیشم یه بی بی چک گرفتیم و دیدم در کمال ناباوری بله😍 به خاطر دوقلوها خیلی اذیت شده بودیم، بچه دلم میخواست ولی نه به این زودی ولی خدا خواست که بشه و شد. خانواده همسرم اصلا خوشحال نمیشن و حتی به شدت مخالف بچه زیاد هستن، میگن نهایت دوتا بسه، خانواده خودم خیلی بهم دلگرمی میدادن و منم به خاطر اینکه بچه تو شکمم حس بد بهش منتقل نشه سعی کردم زود با خودم کنار بیام. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
فرزند پنجم خانواده الان سه ماهشه، خداروشکر میکنم که خدا این فرشته هارو روزی ما کرد. خیلی سختی داره ولی در کنارش خیلی برکات و شیرینی هم هست. پسر بزرگم ۹ سالشه دختر بزرگم ۵ سالشه دوقلوهام ۲ سال و دوماه پسر کوچیکم ۳ ماهشه خیلی تو کار خونه همه همکاری میکنن حتی دوقلوها هم به برادر و خواهر بزرگترشون تو رختخواب جمع کردن و اسباب بازی جمع کردن و ....کمک میکنن وقتی تعدادشون بیشتر شد گذشت و قناعت بچه ها هم بیشتر شد، ما با اینکه هنوز هم مستاجر هستیم و یه پراید زیر پامون هست، خیلی قشنگ زندگیمون و پیش میبریم و با آبرو زندگی میکنیم. دختر بزرگم که پنج سالشه تو خونه گاز رو تمیز میکنه و تو آشپزی کمک میکنه، پسرم یه سری غذا هارو بلده و درست میکنه. خداروشکر میکنم که مامان این پنج تا فرشته هستم. نمیگم هیچ وقت دعواشون نکردم و هیچ وقت کم نمیارم نه، ولی سعیم اینه که مامان خوبی باشم و هر روزم بهتر از دیروز باشه من خودم جزو آدمایی بودم که میگفتم دوتا بچه بسه اما خداروشکر میکنم که به حرف رهبرم گوش دادم و بعدی هارو هم آوردم. چون برکاتش اول به خودم میرسه و نسبت به امر رهبرم هم بی تفاوت نبودم. از اونایی که دارن این پیام رو میخونن خواهش میکنم که به کسانی مثل من که بچه زیاد دوست دارن، حرف های زشت و طعنه های زننده نزنن، شاید به ظاهر براشون مهم نباشه ولی دلگیر میشه آدم، من خودم خیلی حرف ها از آدم های دوروبرم شنیدم و سعی کردم با شوخی جوابشون بدم. ولی کاش همه مون به درجه ای برسیم تو هیچ زمینه ای به کسی زخم زبون نزنیم و بهش تو مسیری که هست اگر خوبه و نمیتونیم کمک کارش باشیم حداقل روحیه بدیم. 🌹 @Mazan_tanhamasir
من زهرام، متولد ۷۱، سال ۸۹ آقاسید اومدن خواستگاریم و از اونجایی که هم سید بودن و هم علی اصلا جواب رد جایز نبود.😉 سال ۹۰ ازدواج کردم، ۹۱ با تولد آقا سیدجواد مادر شدم. ۳سال بعد مجدد باردار شدم این‌بار دوقلو پسر و دختر که فکر کنم خدا فهمید خیلی دلم دختر میخواد، بهم جایزه داد. سیدعباس و فاطمه سادات 😄❤️ از اونجایی که خودم خواهر نداشتم دلم نمیخواست دخترم بی خواهر باشه در نتیجه دوقلوها ۴سالشون بود که خدا بهمون حلما خانم رو هدیه دادن. عید غدیر امسال زیارت نجف و کربلا قسمتمون شد خانوادگی رفتیم و برگشتیم بعد از یه مدت فهمیدیم که پنجمی تو راه هست و چه خبری خوش تر از اینکه ۳ دوبه نفع دخترا شده و پرچم بالاست❤️😍 اینم بگم دوران عقد کنکور دادم و دانشگاه رفتم. یکسال زایشگاه، یکسال دانشگاه😅 ولی ارشدمو تو رشته ی مورد علاقم با معدل ۱۸ گرفتم. علاقه شدید به آشپزی دارم سفارش و آموزش هم انجام میدم، به درس بچه هام خیلی اهمیت میدم، مخصوصا تمام کاردستی و نقاشی بچه ها رو تا امروز سعی کردم باهم دیگه انجام بدیم. هر روز صبح ساعت ۶ونیم بیدار میشم، دوقلوها رو میفرستم مدرسه، چون مدرسه نزدیکه خودشون میرن و میان الحمدالله. میمونیم من و پسرم و دخترم، تکالیف پسر بزرگترم رو کمک میکنم. صبحانه میخوریم، کارای روزمره رو انجام میدیم، نهار رو می‌پزم، دوقلوها میان پسرم نهار میخوره میره نماز و کارای شخصیم رو انجام میدم. بچه ها که استراحت کردن و غذا خوردن، تکالیفشون رو انجام میدن البته بعضی وقتا من حال ندارم بعضی وقتا هم اونا حال ندارن ولی تا ۹ونیم شب باید تموم بشه که ۱۰ برن بخوابن. من با شیره انگور و عرقیجات مثل بیدمشک، بهار نسترن، گلاب و... شربت درست میکنم اکثر هم با آب قاطی میکنم همینجوری میخورم بچه های من خداروشکر خیلی قانع هستند، اگه بهشون بگم این ماه نمیشه تا اخر ماه باید صبر کنید، چیزی نمیگن... معمولا اگه بشه دوست داریم هرماه سینما یا پارک یا استخر یاهرجایی که بتونیم ببریمشون. اصلا برام مهم نیست بقیه در مورد بچه دار شدن ما چی فکر میکنند، چون عقیده ام این هست که اونا که نمیخوان نون بچه ی منو بدن یا گریه و سختی های اونو تحمل کنن😩😂 پس این نق و غرشون جز یه حرف کلیشه ای رو هوا چیزی نمیتونه باشه، چه بسا اطرافیان سر چهارمی هم میگفتن بسه دیگه نیار 😜و من آوردم چون زندگی هرکسی بخودش مربوط هست، یکی دوست داره ۶تا بچه داشته باشه شلوغی رو دوست داره، یکی یدونه میخواد دلش میخواد بعد از خودش اون بچه رو تواین دنیا بی پناه رها کنه و بره😢. البته ناگفته نمونه که همه یه طرف، مادرم یه طرف، همینکه مادرم خوشحال از اینکه نسل سادات زیاد میشه و همیشه حامی و کمک من بوده برام بسه❤️ اینو بدونید خدا هرچقدر بهتون بچه میده نگاه به توانتون میکنه اگه یه وقتایی کم میاریم، تقصیر خودمونه، مادرا بخودشون کمتر میرسن و تقویت نمیکنند خودشون رو نمیگم اول خودتون بعد بچه ولی یه زمانی هم برای خودتون بذارید که روحیه تون هم خوب باشه 🥰 خدا همه ی مادرای مهربون رو برای بچه هاشون مخصوصا دختراشون نگه داره واقعا زحمت دختر رو دوش مادره. اگه مادری هم از دنیا رفته، ان شاالله که همنشین حضرت زهرا .س. باشند 🙏❤️ خواهرای عزیزم جهاد شما کم از آقایون نیست، از هیچی نترسید بخدا توکل کنید و بدونید وظیفتون چیه 💪💪 🌹 @Mazan_tanhamasir
من مادر سه کودکم و متولد سال ۷۲ هستم. از دسته دختران پر شوری که هرجا کلاسی، کاری، برنامه‌ای و هرچی بود باید شرکت می‌کردم و تو هر موضوعی سرک می‌کشیدم. از هنر و قرآن و احکام و رباتیک و سفال و نقاشی و ورزش بگیر تا خبرنگاری و زبان و... با سَری پر شور به عشق رشته انرژی هسته‌ای دانشگاه شریف ریاضی خوندم و نهایتا سر از رشته فقه و حقوق دانشگاه امام صادق درآوردم. و این شد فصلی جدید و طوفانی زیبا در زندگیم... در خانواده مذهبی چشم به جهان گشوده بودم و چادر و عقایدم انتخاب خودم بود ولی بنیانهایی که در دانشگاه چیده شد و فقهی که آموختم و دوستان نابی که یافتم مسیر زندگیم رو به سمت دیگری برد. منی که هدفم ساخت راکتور بود😁 رسیدم به کُنه وجودی انسان از دیدگاه ملاصدرا و سهروردی و مسئله نکاح شهید ثانی و فقه خانواده و جزا و مالی و داستان حقوقی. و کلاسهای اخلاق و گعده های دوستانه و قدم قدم بزرگتر شدن تنه و محکمتر شدن ریشه عقایدم. ولی با همه لذتی که از اینهمه غوطه خوردن در دنیای جدیدم می‌بردم، چیزی کم داشتم. پس ازدواج کردم. در طول پروسه خواستگاری‌هایم با منطقی که من هیچ انسانی را بار اول نمیتونم بشناسم، پس خدایا خوبه خودت نگهش دار و بده خودت ردش کن،پیش رفتم و سال آخر دانشگاه مزدوج شدم. با مردی از جنس تابستان، لطیف و مزین به شغلی که شبی هست و شبی نیست. مضرات عقد طولانی را در دوستانم دیده بودم و برای همین با تصمیم خودم کمتر از یک سال عقدم طول کشید. تصمیم گرفته بودم همیشه و همه جا ملاکم ان اکرمکم عند الله اتقکم باشه و کرامتم رو تو تقوا ببینم و نه جهاز سنگین و فلان آتلیه و سالن و آرایشگاه. پس خیلی نرم رفتم یه گوشه تا مامانم خودش هرچی در توانشه بخره و شوهرم هرجور جیب خودش و خانوادش پاسخگو هست مراسمات رو بگیرن و میترسیدم یه جوری پیش برم که یه چیزی داشته باشم که یه دختری که نداره آه نداشتنش رو بکشه خلاصه خییلی ساده همه چیز پیش رفت و من برای هیچ چیزی هیچ شرط و بهونه ای نذاشتم. شب عروسی وقتی داشتم وارد منزلم میشدم اتفاق عجیبی برامون افتاد. در همسایگی ما مادر شهیدی زندگی میکردند که اون ساعت خواب بودند، موقع اومدن ما پسر شهیدشون به خوابشون اومدن و گفتند که مامان بیدار شو برو ببین تو کوچه مون عروس اومده. مادرشون میگن ول کن عروسی و آهنگ و رقص و گناهش دیدن نداره، شهید میگن نه پاشو برو ببینشون اونا اینطوری نیستن. خلااصه مادرش رو از خواب بیدار میکنه که بیان ما رو ببینن و برامون دعا کنن😭خیلی حس عجیب و خوبی بود. ما زندگی رو شروع کردیم و در حالی که سفت و سخت مشغول پایان کارشناسی و ارائه پایان نامه و کنکور ارشد بودم در کمتر از دو ماه از مراسم عروسیمون و خدا خواسته ما مامان بابا شدیم. خیلی سخت بود برام. با اینهمه فعالیت و سر پرشور و برنامم، این اتفاق اصلا در منظومه فکریم به این زودی نبود. ولی دیگه مامان شده بودم‌. کتابهای تست و کنکور که کنار رفتن جاشون رو کتابهای تربیت فرزند و صوت و کلاسهای آموزشی برای بهترین مامان دنیا شدن پر کرد. و من دیدم اگر میخوام محیط تربیتی جوجم امن باشه باید یکی دو سالی بیخیال درس خوندن و نبودن پیشش بشم. پس کنکور رو خیلی الکی دادم و همین الکی طور فقه دانشگاه تهران قبول شدم و خیلی جدی نرفتم. موندم پیش جوجم و دنیای مادر پسری ما سال ۹۶ آغاز شد. کمی گذشت وقتی از لذتهای عروسک بازیم یکم جدا شدم، دیدم که هنوزم یه چیزی کم دارم و حسم رفت روی ادامه تحصیل، پس شروع کردم حوزه خوندن. سطح سه جامعه الزهرا رشته کلام قبول شدم دو سه ترمی خوندم و دیدم کمبودم بزرگتر شد، گفتم نکنه بخاطر نرفتن به دانشگاهه؟ پس باز هم کنکور دادم ولی این بار رشته حقوق و قبول نشدم😁. کلام برام سخت و ثقیل بود اونهم مجازی خوندنش و دور از استاد و کلاس و مباحثه ولش کردم. به همین راحتی و این داستان کشمکش های تحصیلی من سه سالی طول کشید. این دوره سه ساله هم کامل در خانه بودم و همبازی کودکم و چه انفجارهایی که مادر پسری تو خونه انجام ندادیم. بعد سه سال تصمیم گرفتم به علاقه بزرگمم توجه کنم و رفتم سراغ رشته تاریخ. بازهم کنکور حوزه را شرکت کردم و سطح سه همان جامعه الزهرا رشته تاریخ اسلام قبول شدم و به موازات این قبولی پسر دومم هم سال۱۴۰۰ به دنیا آمد. من شدم مادر دو پسر و در عین حال بصورت مجازی تاریخ میخوندم و چه لذتی از این ایام میبردم. و در کنار همه اینها به حفظ قرآن و دوره های تجوید و تفسیر هم به صورت مجازی رو آوردم و همه رو با هم پیش می‌بردم. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
گاهی دوستانم با یه بچه تو خونه شکایت از بی وقتی و نرسیدن به کارهاشون میکردند و من متعجب که چه جوری نمیرسن و به این نتیجه رسیدم تو باید از ظرفیتهای وجودیت استفاده کنی تا خدا ۲۴ ساعتت رو به سبک ظرفیتهات و توانمندی ها و برنامه هات کشش بده. واین مستلزم یا علی گفتن خود انسان و خواستنشه که بیاد وسط گود و نترسه. من هر روزم مشغول درس و حفظ و بازی با بچه‌ها و کارِ خانه بودم، تازه خیلی روزها و شبها همسرم هم سرکار بودند و کار من بیشتر. ولی موفقیتهام واقعا بیشتر و برام لذت بخش تر بود. دیدم این خودمم که نخواستم وقتم الکی هدر بره و خدا با شرایط جدیدم، شرایط جدیدی برام ایجاد کرد. من در سال مثلا ۹۱ هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که مقاطع تحصیلی یا شغلیم رو در منزل کنار بچه ها و مجازی بگذرونم ولی خدا برام ایجاد کرد و اینها برکت توکلیه که سر ازدواج و بچه دار شدن بهش کردم. الان هم یه مهمان جدید در راه داریم که قراره خونه مامان باباشو شلوغتر و ریخت و پاش تر بکنه و من مامانی شدم که یاد گرفتم اولا باید موقعیت و ظرفیت و توانمندی‌هام رو خوووب بشناسم. با خودم رو راست باشم و گول اطرافم رو نخورم. مثلا من اصلا نمیتونم کم خوابی رو تحمل کنم و با کار زیاد آدمی نیستم که بتونم هر روز صبح زود بیدار شم. توان فشار کار بیرون رو هم ندارم. پس فعلا کلا دور حضورهای اجتماعیم رو خط کشیدم تا فشار خستگیم و کم طاقتیم داد و عصبانیت و بیحوصلگی و مریضیم نشه برای خانوادم. جاش از امکان تحصیل و شغل دور کاری و مجازی استفاده کردم. شناخت توانایی و ظرفیت ها خییلی مهمه همچنین یاد گرفتم بچه ها رو باید با مدل خودشون رفتار کرد. اونا مثل ما نمیبینن و استدلال نمیکنن. برای همین اصلا وسط اذیت های پسر کوچکم و داد و بیداد و کتکهای پسر بزرگم داوری نمیکنم. فهمیدم محیط مهمه نه ادا اصول ما مامان باباها. ته ته اخلاق و باورهای ما رو بچه ها میرن درمیارن و می‌فهمن، نه فیلمی که جلوشون بازی میکنیم. برای همین شروع کردم از ته خودم رو ساختن و الان منتظرم سومی از راه برسه و اژدهای مرحله سوم با سوپرایزهاش ما رو شگفت زده کنه. یه چیزی هم راجع به برنامه ریزی بگم، موفقیت و لذت از ایام تو چینش ساعتی کارها نیست تو کیفیته و ثبات قدم. دونستن چشم انداز طولانی مدت زندگی و خرد کردن اون تو سالها و ماه ها و هفته و روز و روزانه ها رو نوشتن. اینکه شب قبل بنویسی فردا کارها چیه و مهم و غیر مهم چیه خیییییلی کمک میکنه روز پر بهره ای داشته باشی و یکی از بهترین راه های برنامه ریزی با بچه هست که من بی نهایت دوسش دارم. 🌹 @Mazan_tanhamasir
من متولد ۶۶ هستم و همسرم از من ۱۱ سال بزرگتر است. ما سال ۹۰ با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم. ابتدا خانواده هامون با ازدواج ما مخالف بودند ولی بعدها با دیدن عشق و علاقه ما بهم آن ها هم راضی شدند. کم کم احساس نیاز می‌کردیم بچه دار شویم اما همچنان تحت تأثیر صحبت های دیگران که گوش زد می‌کردند هنوز زوده، کمی بگردید، بالاخره که بچه دار میشید، دو دل بودیم. تا اینکه یک روز گرم تابستانی من دوره ام عقب افتاد، همسرم سر کار بود، تست گرفتم و مثبت بود. بری اطمینان دوباره تست کردم و بازم مثبت، بله من باردار بودم و ذوق زده، فرزند اولم بود. چه فکر ها که در سرم تا آمدن همسر به خانه می‌چرخید، بالاخره به خودم اومدم و سریع دست به کار شدم. نمی‌خواستم بی مقدمه نوید حاصل عشقمان رو به همسرم بدهم. شام دونفره قشنگی آماده کردم، شمع روشن کردم و خودم هم لباسی زیبا و مرتب تنم کردم، همسرم که از راه رسید از اوضاع خانه و من ذوق زده شد، سر میز شام خیلی بی قرار بودم که سریعا خبر فرزندار شدن مان رو به او بدهم، همسرم گفت: انگار خبرهایی هست ...؟! من هم بی مقدمه گفتم: بله بابا شدی. اول بهم زل زد و بعد اشک شوق ریخت. همون شب مادرم، به عنوان همراه بیمارستان کنار خاله ام بود. قرار بود فرداش چشم خاله ام رو عمل کنند. و همسرم ذوق زده رفته بود اونجا و سریعا خبر بارداری من رو به اونها گفته بود. بارداری خوبی داشتم نه ویاری، نه اذیتی، خلاصه ۶ فروردین ۱۳۹۳ پسرم بدنیا آمد. یه پسر تپل و با مزه، خداشکر آروم بود و از اولین روز شب ها با من می‌خوابید و صبح بیدار می‌شد😍 پسرم پنج سال داشت ما دچار مشکلات مالی فراوانی بودیم و به ناچار در منزل پدری من زندگی میکردیم. پدر فوت شده بود و ما توان مالی برای اجاره منزل را نداشتیم. همسرم بیماری اعصاب گرفته بود و به شدت قرص اعصاب مصرف می‌کرد و من که در منزل پدری بودم، بشدت تحت تهاجم اطرافم بود که این چه زندگیه، شما که توان مالی نداشتید بچه میخواستید چه کار، البته ناگفته نماند که قبلا خانه ای اجاره کرده بودیم ولی چون توان مالی نداشتیم به ناچار به منزل مادرم رفتیم. در این گیرو دار متوجه شدم بوها آزارم می‌دهد، به صورت ناباورانه دیدم که باردارم، دوران بارداریم با وجود مشکلات به سختی گذشت تا اینکه در اسفند ۹۷ دختر نازم به جمع ما پیوست، چه دعا ها که به هنگام زایمان نکردم، چه التماس هایی که به درگاه خدا نکردم و شگفتا که همه را خدا با دخترم به ما هدیه داد. به طرز معجزه آسایی طی دو سه ماه زندگی ما زیرو رو شد طوری که همه متعجب بودند و ما همه را از پا قدم دخترم می‌دانستیم، همسرم کار پیدا کرد،پولی وام گرفتیم به عنوان پول پیش منزل و خانه اجاره کردیم و خلاصه خوشبختی زندگی ما بیشتر شد، این بار دیگه مورد سرزنش نبودم. همه تحسینم میکردند که آفرین تو با صبرت همه چی رو درست کردی. همسرم بدون هیچ پزشک و درمانی از بیماری اعصاب نجات پیدا کرد و ما آرامش رو با صبر و شکیبایی و پا قدم دخترم به خانوادمون برگرداندیم. ادامه 👇 🌹 @Mazan_tanhamasir
خیلی خوشحال بودیم، آرامش سرتا سر زندگی ما رو فرا گرفته بود. همسرم فرد معتقد و با ایمانی هستند و با کمک از درگاه خدا و امام زمان زندگیمان رو سر و سامان دادند. یواش یواش توانستیم برای خودمان مغازه میوه فروشی دست و پا کنیم و من نیز در این فاصله توانستم لیسانس روانشناسی بگیرم. روز ها با فرزندانم در مغازه به کمک همسرم میرفتم و شب ها بعد خوابیدن آنها و کار های منزل مشغول درس خواندن بودم چه شب ها که سر از کتاب برمیداشتم و هوا روشن شده بود و چه شب‌هایی که از فرط خستگی بر سر کتاب های درس خوابم می برد. همچنان مستأجر بودیم اما کاملا توان آن را داشتیم زندگی خود را اداره کنیم. من که لیسانس رو گرفتم، در یکی از مدارس غیر انتفاعی مشغول به کار شدم. دخترم پنج ساله شده بود و پسرم هم ده ساله تا اینکه تابستان امسال اثاث کشی منزل داشتیم بشدت استرس داشتم تا زمان شروع مدارس تمام شود تا اثاث کشی و چیدمان منزل با مدرسه رفتن من هم زمان نشه. قرص مصرف میکردم با همسرم می‌گفتیم که دیگه کافیه و بچه نمی خواستیم تا اینکه نمیدانم چطور شد و در این گیر و دار (شاید زمان قرص ها رو پس و پیش کردم) دوره ام عقب افتاد. با خودم میگفتم شاید از استرس اثاث کشی هست اما یه روز رفتم آزمایش خون دادم و دوباره باردار بودم. آمادگی نداشتم شوکه بودم. رفتم دکتر گفت من چیزی نمی‌بینم یه بار دیگه تست بتا بده این‌بار رفتم مشهورترین آزمایشگاه شهرمان فردا که تست رو دادن تیتر بتا زیر ۲ بود من مطمئن شدم که آزمایشگاه قبلی دچار اشتباه شدند. اما همچنان دوره ام عقب افتاده بود تا اینکه رفتم دوباره آزمایش دادم، دیدم مثبته و در آزمایش منفی نمونه خون من با کسی دیگر اشتباه شده بود. درسته اولش خیلی ناراحت شدم که من دوباره نمیتونم بارداری رو تحمل کنم، دوباره زایمان طبیعی انجام بدم ولی الان که پنج ماه از بارداریم میگذره من و همسرم این فرزندمان رو هدیه خدا میدونیم، از وقتی فهمیدم باردارم خدا رزق و روزیمان رو دوبرابر کرده به هیچ وجه جیبمان خالی نمیشه و آرامش مان بیشتر شده، به کسی هم اجازه نمی‌دهیم حرف نامربوط بزنه که چی کار داشتید و...ما با جان و دل از هدیه خدا محافظت میکنیم. خدا خودش دامن تمام چشم انتظارن رو سبز کنه و فرزندان ما را هم حفظ کنه چون آنها بزرگترین سرمایه انسانند. در آخر هم از کانال شما سپاسگزارم چون به آرامش ما و کنار آمدن با شرایطمان خیلی کمک کرد. اجرتان با خدا🌺 🌹 @Mazan_tanhamasir
متولد ۶۷ هستم و مادر ۴تا بچه و خدا رو شاکرم به خاطر این فرشته های دوست داشتنی. سال ۸۶ ازدواج کردم و بعد از ۵ ماه زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. آزمون حوزه شرکت کردم و قبول شدم و مشغول به درس خواندن شدم. موقع امتحانات آخر سال دوم بودم که متوجه شدم باردارم، سه ماه اول بارداری در تعطیلات تابستان بود و سخت نبود، مهر که شروع شد، با خودم گفتم تا موقع زایمان برم ترم اول رو تمام کنم، برای ترم دوم مرخصی بگیرم. اما اوضاع اون طورکه پیش بینی کرده بودم نشد، مهرماه که تمام شد. دردهای منم شروع شد. نمی‌تونستم اصلاً بشینم، دکتر که رفتم استراحت مطلق داد. گفت اگه فعالیت داشته باشی بچت نارس دنیا میاد. به اجبار اون سال رو مرخصی گرفتم و ۲ماه کامل استراحت بودم تا اینکه پسر بزرگم آقا سید امیر حسین ۱۴ بهمن ۸۸ البته با تمام استراحتها بازم ۳ هفته زودتر با عمل سزارین دنیا اومد. یک سال مرخصی تمام شده بود و باید از اول مهر میرفتم سرکلاس، پسرم ۷ماهه شده بود، صبحها از ساعت ۷ پسرمو میذاشتم خونه مامانم تا ۱ظهر که همسرم میرفتن دنبالش، می آوردنش خونه. تا اینکه دیگه سال آخر بودم از طرف حوزه برای مکه ثبت نام کردم و اسمم برای مکه درآمد. اردیبهشت ۹۲ بود که همراه همسرم رفتیم مکه از سفر که برگشتم، رفتم سراغ پایان نامه باید تا آخر سال پایان نامه رو دفاع و تمام می‌کردم، سرگرم کارهای پایان نامه بودم که متوجه شدم، باردارم😳 با خودم گفتم وای پایان نامه چی میشه؟ بارداری سختی بود،از ۳ ماهگی باید استراحت میکردم چون دکتر احتمال زایمان زودرس داده بود. خیلی سخت ۶ ماهش گذشت و برای آزمایشات غربالگری رفتم وقتی جوابش اومد و پیش دکتر بردم دکتر گفت خانم بچت عقب مانده ذهنی هست. باید سقط بشه. منو میگی خشکم زده بود که این چه حرفیه بچه شش ماهشه مگه میشه!! از مطب دکتر اومدم بیرون و با گریه سوار تاکسی شدم. رفتم خونه مامانم، به مامانم گفتم دکتر این طور گفته چکار کنم؟ مامانم گفت به حرف یه دکتر که نمیشه اعتماد کنی، برو یه دکتر دیگه نظرشو بخواه، ببین بقیه چی میگن. بعدازظهر همون روز رفتم مشهد پیش دکتر آریامنش، دکتر که آزمایشات رو دید، گفت ببین دخترم دوتا سوال میکنم اینا رو جواب بده. اول: با همسرت فامیلین؟ گفتم نه دوم: بچه اولت سالمه؟ گفتم بله دکتر خندید و گفت پس چرا اصلاً آزمایشات غربالگری رفتی؟ اصلا این آزمایشات برای شما لازم نبوده. حالا با اطمینان میگم بچه سالمه و اگر هم خواستی بعد از این بچه دیگه ای بیاری، اصلاً آزمایشات غربالگری رو نرو. خیلی خوشحال اومدم خونه ولی باید تا پایان ۹ماهگی استراحت می‌کردم. بالاخره ۵ فروردین ۹۳ پسر دومم آقا سید امیر عباس در مشهد متولد شد. حالا ما دوتا پسر داشتیم. امیر عباس یک ساله بود که متوجه بارداری سومم شدم. دوباره شرایط سخت بارداری و... بارداری سومم چون بلافاصله بعد از دومی بود به مراتب سخت تر بود، دخترم فاطمه سادات در سال ۹۴، هفتم دی ماه همزمان با میلاد پیامبر اکرم( ص) با وزن یک کیلو و ۴۵۰ گرم ۸ماهه به دنیا اومد. اما از عنایات الهی این بود که بچه تنفسش خوب بود و دستگاهی نشد. اما خیلی کوچولو بود، کم وزن بود، پسرمم کوچیک بود انگار که مثل دوقلو بودن باهم بزرگ شدن... چند سالی گذشت تا اینکه اوایل سال ۱۴۰۰ بود که فهمیدم مجدد باردارم. خیلی خوشحال شدم. خداروشکر بارداری خوب و آسونی داشتم نسبت به قبلی ها اما عوضش زایمان خیلی سختی بود. سزارین چهارم بودم هر دکتری تو شهر ما قبول نمی‌کرد، گفتم بفرستید مشهد میگفتن خطرناکه، ریسک داره. بالاخره یه دکتر پیدا شد که عمل کنه حالا تو اتاق عمل آمپول بی حسی زدن و شکم منو باز کردن، دکتر به دستیارش میگه، من نمیتونم بچه رو بردارم، چسبندگی زیاد!! منو میگین فقط آیت الکرسی میخوندم و آیه الابذکرالله تطمئن القلوب... بالاخره دکتر با راهنمایی و کمک دستیارش بچه رو برداشت، پرستارای بالای سرم میگفتن خوب بود فلانی دستیار دکتر بود، وگرنه این دکتر یا مادر رو کشته بود یا بچه رو...😢 هرچند که همه اینا دست خداست ولی این طور الکی با جون مردم بازی میکنن. آقا سید امیر علی دوم دی ۱۴۰۰ با عنایت خدا سالم متولد شد. منم سربچه هام طعنه های زیادی شنیدم مسخره کردن، بابا چه خبره ۴تا!! و اینم بگم بچه‌های من هر۴تاشون شش ماه اول فقط گریه می‌کردن شب تا صبح و صبح تا شب، به طوری که تو فامیل معروف شده بودن... اما هر سختی آسانی خودشم داره، حالا که میشینم و میبینم بچه‌ها با هم دوستن، بازی میکنن،تو کارها به هم دیگه کمک میکنن و... لذتشو می‌برم و خدا رو شکر میکنم که در لحظه لحظه زندگی به من و همسرم کمک کرده و به ما عنایت داشته امیدوارم که روزی برسه، همه خونه ها مثل قدیما پر از بچه باشه 🌹 @Mazan_tanhamasir